حسين منزوي

  • بارانِ “آن” …

    … برای آن‌که نگویند، جُسته‌ایم و نبود تو را که جُسته و پیداش کرده‌ام “آن” باش کویر تشنه‌ی عشق‌م، تداوم عطش‌م دگر بس است، ز باران مگوی، باران باش! حسین منزوی

  • سفر!؟

    سفر، گریختنی در مه است، سوی امید؟ و یا گریختن از خویش، ناامیدانه؟ ز خود چگونه گریزم که بار خویشتنم امانتی است هم از سرنوشت بر شانه! زنده‌یاد حسین منزوی

  • شهاب ره‌سپر …

    بارش از غیر و خودی هر چه سبک‌تر، خوش‌تر تا به ساحل برسد ره‌سپر دریایی آفتابا! تو و آن کهنه درنگ‌ت در روز من شهاب‌م، من و این شیوه‌ی شب‌پیمایی … حسین منزوی پ.ن. این روزها غزل‌های حسین منزوی، بخشی از زندگی‌م هستند. ناب و زلال و دوست‌داشتنی. همین هفته سال‌گرد پروازش بود. روح‌ بزرگ‌ش شاد.

  • مقصد، بی‌رسیدن!

    عقل دوراندیش ساحل را نشانم می‌دهد عشق را می‌جوید از خیزاب‌ها، اما، دلم نفس رفتن نیز گاهی بی‌رسیدن مقصدی است ـ طوف‌ها کرده است در اطراف این معنا دلم ـ یاری‌ات را گر دریغ از من نداری، بی‌گمان می‌کشاند سوی ساحل کشتی خود را، دلم دورم از ساحل اگر من تو به دریا دل بزن…

  • همیشه‌های نبودن …

    همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان دل‌ات مراست ـ تو خود گفته‌ای ـ اگر بدن‌ات نیست چه غم! نداشته باشم تو را که در نظر من سعادتی به جهان مثل دوست‌داشتن‌ات نیست من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم که یار غیر توام نه؛ که یار…