امشب داشتم برای کاری فهرست مقالههای چند مجلهی مدیریت ایرانی را میدیدم. نکتهی جالبی به چشمم خورد که من را یاد بحثی که از مدتها پیش در ذهنام بود انداخت: تفاوت میان مطالعات موردی (Case Studyها) در ایران و دنیای توسعه یافته.
تا جایی که من خبر دارم هدف از مطالعات موردی در علم مدیریت دو چیز است: ۱- نشان دادن روش حل مسئله؛ ۲- نشان دادن راهکارها و ابزارهای قابل استفاده. بنابراین میتوان گفت که مطالعات موردی به نوعی، شکلی از استقرا هستند: ما تلاش میکنیم از مطالعات موردی به نوعی اصول و قواعد و ابزارهای حل مسائل مشابه را استخراج کنیم. دقت کنید که در اینجا هدف الگوبرداری است نه نسخهپیچی.
اما در ایران رویکرد دیگری رایج است که هر چند غلط نیست ولی خوب خیلی هم درست و جالب به نظر نمیرسد: مطالعات موردی برای تأیید نتایج مدلها یا فرضیات پژوهشگران استفاده میشود! بهعبارت بهتر من یک مدل، روش، متدولوژی یا چیزی شبیه آن ابداع میکنم که باید تأیید شود. خوب چه راهی بهتر از اینکه سازمانی را انتخاب کنم و کار خودم را آنجا آزمایش کنم!؟ بدیهی است که راهحل پیشنهادی من هم قطعا درست و مطابق با نیازها و مقتضیات سازمان است و میتوانم نتیجه بگیرم که کار من درست بوده، همه باید ازآن استفاده کنند و از من هم به خاطر این خدمت به بشریت تشکر کنند!
و این است که پژوهشها و تحقیقات ما حسابی کاربردی از آب در میآیند و کاملا به درد سازمانهای ایرانی میخورند؛ تا جایی که من حتی یکی از این کیسها را هم نتوانستهام در کار مشاوره به کار بگیرم. در مقابل، فقط کافی است یک بار مثلا یکی از کیسهای هاروارد را ببینید تا بفهمید کیس یعنی چه!