یک: “هرگز نمی‌توانید برخی مسائل را پیش‌بینی کنید. معمولا شرایطی که احتمال رخ دادن‌شان وجود دارد را پیش‌بینی می‌کنیم با این وجود سعی می‌کنیم کاری را انجام دهیم که از نتیجه‌ی آن اطمینان داریم.” (این‌جا)

دو: “موقعیت‌های زیادی داشتیم؛ ولی رم در خط دفاعی بسیار خوب کار کرد. فکر می‌کردم آن‌ها هجومی‌تر کار کنند؛ اما چنین تاکتیکی را انتخاب کردند و نتیجه نشان می‌دهد که تصمیم درستی گرفتند. گل رم تقصیر من است. ما به دروازه‌بان‌های‌مان می‌گوییم که این‌گونه بازی کنند.” (این‌جا)

سه: “در پیروزی‌ها همیشه صحبت از بازیکنان کلیدی است؛ اما هنگام شکست فقط در مورد مربی صحبت می‌شود. من مسئول این شکست هستم. این شکست باعث می‌شود تا فکر کنیم و یاد بگیریم. ما اشتباه کردیم. من در رأس تمام اتفاقات بدی هستم که رخ می‌دهد. بسیاری از این تغییرات در نتیجه شرایطی بود که ما را احاطه کرده است. من سعی کردم بهترین بازده را از همه بازیکنان داشته باشم. از این شوک، چیز های خوبی برداشت خواهیم کرد؛ اما نتیجه را باید فراموش کنیم.” (این‌جا)

به سال‌گرد شاه‌کار بزرگ لوئیز انریکه‌ی دوست‌داشتنی با بارسا در رقم زدن بزرگ‌ترین بازگشت تاریخ فوتبال ـ یعنی همان بازی برگشت بارسا ـ پی‌اس‌جی در لیگ قهرمانان فصل پیش ـ نزدیک می‌شویم. به‌همین مناسبت به‌سراغ حرف‌های او در مورد مدیریت ریسک رفته‌ام. 🙂 شاید عجیب باشد که در مورد لوئیز انریکه بحث از ریسک کنیم؛ آن‌ها در دنیای فوتبالی که “پپ” سرآمد تمام مربیان اهل ریسک محسوب می‌شود. لوئیز انریکه برای خود من در تمام دوران حضورش در بارسا نماد محافظه‌کاری بود: وفاداری او به سنت‌ دیرینه‌ و فلسفه‌ی اصلی فوتبال بارسا اگر چه تحسین‌برانگیز بود؛ اما در نهایت بزرگ‌ترین شاه‌کار او با طراحی یک استراتژی درخشان رقم خورد: استراتژی که نه‌فقط یک استراتژی فوتبالی بلکه یک استراتژی جامع‌نگرتر بود که ابعاد روحی ـ روانی را نیز در بر می‌گرفت.

حالا بیایید به سه گامی که بوئیس انریکه برای مدیریت ریسک استراتژی‌ها در حرف‌های‌اش به آن‌ها اشاره کرده نگاه کنیم:

گام اول ـ پیش‌بینی و طراحی استراتژی: در تعریف ریسک گفته شده که هر اتفاق غیرقابل پیش‌بینی که اثر مثبت یا منفی روی کسب‌وکار داشته باشد. اما نکته‌ی مهم این است که در بسیاری از موارد آن‌چه قابل پیش‌بینی نیست، احتمال وقوع و شدت یک ریسک است، نه خود ریسک. این‌جا است که علم آینده‌پژوهی و مدیریت سناریو به‌کمک ما می‌آیند: این‌که ریسک‌های آینده را بشناسیم و برای مواجهه با هر کدام در زمان وقوع استراتژی مناسبی را طراحی کنیم. یک نکته‌ی مهم که انریکه بر آن تأکید کرده این است که طراحی استراتژی‌های مقابله با ریسک باید براساس توان‌مندی‌ها و نقاط قوت‌مان باشد: آن‌چه به درستی آن اطمینان داریم، در هسته‌ی هر استراتژی باید قرار بگیرد.

گام دوم ـ تحلیل ریسک و اجرای استراتژی‌ها: وقتی ریسک‌های احتمالی را پیش‌بینی کرده باشیم و برای هر کدام استراتژی مناسبی را طراحی کرده باشیم، در میدان رقابت واقعی می‌توانیم به‌موقع از استراتژی‌ها بهره‌برداری کنیم. اما اگر ریسک را به‌درستی پیش‌بینی نکرده باشیم یا استراتژی‌مان اشتباه باشد، طبیعی است که با دست‌اندازی در مسیر پیش‌رفت کارمان مواجه خواهیم شد. خبر خوب این است که با داشتن یک نگاه جامع‌نگر به‌ مدیریت ریسک، باخت‌های کوچک ما را برای اصلاح مسیرمان هوشیار خواهند کرد؛ پیش از آن‌که باخت‌های بزرگ ما را برای همیشه از گردونه‌ی رقابت حذف کنند. محیط واقعی رقابت، گاهی میدان خوبی است برای آزمودن روش‌های جدید کاری و یافتن به‌موقع راه‌های تغییر مسیر.

گام سوم ـ تحلیل بازخورد برای بهبود طراحی‌های استراتژی در آینده: چه برنده باشیم و چه بازنده، همیشه چیزهایی هستند که خوب کار کرده‌اند و چیزهایی هم هستند که خوب کار نکرده‌اند. 🙂 با شناخت آن‌ها می‌توانیم در آینده استراتژی‌های به‌تری را طراحی کنیم و ریسک‌ها را بیش‌تر بشناسیم؛ اما هرگز نباید فراموش کنیم که آینده، همیشه شگفت‌آورترین پدیده‌ای است که پیش روی هر انسان و سازمانی قرار دارد. ما تنها می‌توانیم بار بعدی به‌تر شکست بخوریم و اشتباهات قبلی را مرتکب نشویم.

البته دوست دارم به این حرف‌های لوچو هم اشاره کنم: “در این هفته‌ها خوب نتیجه نگرفتیم؛ اما دلیل نمی‌شود که تلاش و انگیزه‌ی بازیکنان را زیر سؤال ببرم. آن‌ها با تمام وجود به میدان می‌روند. پس از ال‌کلاسیکو صحبت‌های زیادی به میان آمد. این‌که باید بازی ترکیبی را در دستور کار قرار می‌دادیم اما رئال بازی را کنترل کرد یا این‌که تیم متکی به مسی است و خیلی چیزهای دیگر. این حرف‌ها همیشه بود اما من زیاد به آن‌ها اهمیت نمی‌دهم. به زودی به مسیر خوب خودمان برمی‌گردیم و این صحبت‌ها هم قطع خواهد شد.” (این‌جا)

لوئیس انریکه به‌سادگی این پیام را به ما داده است: در هیچ مرحله‌ای از زندگی، کار و کسب‌وکارتان استراتژی‌های‌تان را به‌خاطر حرف دیگران عوض نکنید. 🙂

لوئیس انریکه با این تفکر، استراتژی درخشانی را برای غلبه بر پی‌اس‌جی در آن بازی دراماتیک طراحی کرد.

۱- برداشتن فشار از روی تیم با اعلام جدایی در پایان فصل: انریکه بلافاصله پس از شکست در بازی رفت رسما اعلام کرد که در پایان فصل از بارسا جدا می‌شود. بنابراین هر نتیجه‌ای به‌دست می‌آمد در سرنوشت مربی تأثیری نداشت و در نتیجه تیم از استرس نتیجه‌گیری آزاد شد.

۲- تغییر سیستم برای بازی برگشت: در فاصله‌ی دو هفته‌ای بین بازی رفت تا برگشت انریکه سیستم ۴-۳-۳ معمول بارسا را به سیستم ۳-۴-۳ تغییر داد و در بازی‌های میان این دو بازی بازیکنان را با نقش‌شان در این سیستم آشنا کرد. من تصورم این است که تغییر سیستم بارسا در کنار جو وحشتناک نیوکمپ مهم‌ترین عامل پیروزی بارسا در آن بازی بودند.

۳- بازی‌خوانی و تغییر درست: بعد از گل ادینسون کاوانی چه کسی حتی به ذهن‌ش خطور می‌کرد که بارسا در فاصله‌ی دقیقه‌ی ۸۶ تا ۹۵ بازی را برگرداند؟ آمدن سرخی روبرتو به‌جای رافینیا به زمین همان و آن گل استثنایی دقیقه‌ی ۹۵ همان! … (نقش شانس و اقبال و اشتباهات داوری و روحیه‌ی جنگ‌جوی بازیکنان بارسا را هم البته فراموش نمی‌کنیم! اما دنیا گاهی هم با آدم‌های سخت‌کوش هم‌دلی می‌کند.)

فکرش را نمی‌کردیم اما در روزهایی که فوتبال ماشینی آقای والورده فقط با خلاقیت‌های ذاتی بازیکنان بارسا جذاب می‌شود، دل‌مان حسابی برای آقای لوئیس انریکه مارتینز تنگ شده است. امیدوارم فصل آینده او را روی نیمکت یک تیم بزرگ ببینیم و البته چه چیز جذاب‌تر از رفتن استاد به لیگ برتر انگلیس و رقابت با پپ!؟

دوست داشتم!
۱

یک: “هرگز نمی‌توانید برخی مسائل را پیش‌بینی کنید. معمولا شرایطی که احتمال رخ دادن‌شان وجود دارد را پیش‌بینی می‌کنیم با این وجود سعی می‌کنیم کاری را انجام دهیم که از نتیجه‌ی آن اطمینان داریم.” (این‌جا) دو: “موقعیت‌های زیادی داشتیم؛ ولی رم در خط دفاعی بسیار خوب کار کرد. فکر می‌کردم آن‌ها هجومی‌تر کار کنند؛ اما چنین تاکتیکی را انتخاب کردند

“چرا ما ندیدیم که این خطر داره به کسب و کار ما نزدیک می‌شه؟” اغلب مدیران، تازه وقتی کار از کار گذشته این سؤال را از خودشان می‌پرسند. مشکل کار کجاست؟ چرا همیشه سازمان‌‌ها و مدیران‌شان غافل‌گیر می‌شوند؟ چرا نمی‌شود خطرهای آشکار کسب و کارها را شناسایی کرد؟ پاسخ این سؤالات خیلی ساده‌تر از آن است که فکرش را بکنید: چون ما انتظار رخ دادن این مشکلات را نداریم! در واقع مسئله‌ی اصلی این است که مدیران سازمان‌ها هیچ سیستم هشداردهنده‌ای ندارند که در زمان مناسب به آن‌ها اخطار بدهد که چه خبر است یا چه خبری خواهد شد! بنابراین راه‌حل مواجهه با مشکلات ناگهانی همین است که با روش‌هایی بتوانیم میزان غافل‌گیری‌مان را حداقل کنیم.

اما ریسک چیست؟ ریسک را می‌توان به عنوان یک انحراف پیشامد تعریف نمود که دارای شانس به وقوع پیوستن بوده، ممکن است نتایج منفی یا مثبت دربرداشته باشد. پیش از هر چیز توجه به این نکته مهم است که ریسک لزوما دارای پیامدهای منفی نیست و ممکن است منجر به اتفاقات خوبی هم بشود! اما از آن‌جایی که هیچ کسی از رخ‌دادهای مثبت ناراحت نمی‌شود ولی حتی احتمال وقوع رخ‌دادهای منفی هم نگران‌کننده است، در دنیای مدیریت امروز مبحث مهمی تحت عنوان “مدیریت ریسک” پدید آمده و توسعه‌ی فراوانی یافته است. مدیریت ریسک، فرایندی سیستماتیک برای شناسایی، تحلیل و واکنش به ریسک پروژه است. اولین گام در فرایند مدیریت ریسک، شناسایی ریسک‌های بالقوه است تا سپس بتوان با پیش‌بینی احتمال وقوع هر ریسک، راه‌کارهای کاهش تأثیرات منفی وقوع ریسک‌ها را طراحی و در زمان نیاز از آن‌ها بهره گرفت.

فرایندهای مدیریت ریسک بسیار پیچیده و گسترده هستند؛ تا آن‌جایی که حتی برای مدیریت ریسک ـ به‌ویژه در حوزه‌ی مدیریت پروژه ـ استانداردهایی نیز وجود دارد. ما به‌عنوان مدیر یک کسب‌وکار کوچک که همواره در معرض ریسک‌های مختلف کسب‌وکار هستیم، چگونه می‌توانیم ریسک‌های کسب‌وکار را ارزیابی و مدیریت کنیم؟ نیل پاتل در سایت مجله‌ی فوربس، هفت سؤال کلیدی برای ارزیابی و تصمیم‌گیری در مورد ریسک‌های کسب‌وکار ارائه کرده است که در ادامه آن‌ها را مرور می‌کنیم:

۱- آیا می‌خواهم کار پرریسک مورد نظر را برای مدت طولانی ادامه بدهم؟ اگر پاسخ‌تان مثبت است، این ریسک را با طراحی راه‌کارهای مناسب مدیریت آن بپذیرید.

۲- آیا توان پذیرش وقوع “بدترین اتفاق ممکن” را دارم؟ اگر پاسخ‌تان منفی است، به‌تر است به پذیرش این ریسک اصلا فکر نکنید؛ اما فراموش نکنید که اغلب کارآفرینان و مدیران بزرگ، مهم‌ترین راز موفقیت‌شان را پذیرش چنین ریسک‌های بزرگی می‌دانند.

۳- آیا ممکن است بعدها حسرت نپذیرفتن این ریسک را بخورم؟ اگر پاسخ‌تان مثبت است، به‌تر است یک بار دیگر پذیرفتن این ریسک را بررسی کنید!

۴- آیا موفقیت احتمالی ناشی از پذیرفتن این ریسک باعث می‌شود وضعیت آینده مطلوب‌تر از امروز باشد؟ گاهی اوقات تنها دلیل پذیرش ریسک این است که وضعیت کنونی کسب‌وکار آن‌قدر بد است که احتمال ذره‌ای بهبود در آن‌ هم می‌تواند به پذیرش ریسک‌های‌اش بیارزد؛ چرا که کسب‌وکار در هر صورتی در حال سقوط است! البته لزوما چنین وضعیت بدی دلیل پذیرش ریسک نیست؛ شاید حتی برای یک کسب‌وکار پر رونق هم پذیرش ریسک برای اندکی به‌بود بیارزد.

۵- آیا شرکای من حاضرند این ریسک را بپذیرند؟ در شرکت‌های سهامی این نکته بسیار کلیدی است!

۶- آیا همسر یا نزدیکان‌م در پذیرش این ریسک با من هم‌دل هستند؟ این نکته معمولا از نظر مدیران به‌دور می‌ماند. حتی اگر پذیرش ریسک اثر مستقیمی روی درآمد و کیفیت مادی زندگی شما و خانواده‌تان نداشته باشد، فراموش نکنید که در لحظات سخت به هم‌دلی و حمایت و پشتیبانی عزیزان‌تان نیاز دارید. پس به‌تر است نظر آن‌ها را از همین ابتدای مسیر بپرسید.

۷- آیا می‌توانم متوجه شوم که در چه نقطه‌ای از مسیر آینده پذیرش ریسک باعث شکست خوردن می‌شود؟ یکی از مفاهیم کلیدی کسب‌وکار که به‌ویژه در حوزه‌ی مدیریت ریسک اهمیت دارد “هزینه‌های سوخته”است. منظور از هزینه‌های سوخته این است که شما با پذیرش یک ریسک، تصمیمی را می‌گیرید تا کاری را آغاز کنید و روی آن کار، زمان و پول‌تان را سرمایه‌گذاری می‌کنید. با گذشت زمان، کم‌کم نشانه‌های شکست را می‌بینید اما باز هم به حرکت در این مسیر ادامه می‌دهید با این امید که “روزهای خوب” از راه برسند. اما واقعیت این است که داریم روی شکست سرمایه‌گذاری بیش‌تری می‌کنیم … تشخیص نقطه‌ی پذیرش شکست و ادامه ندادن با وجود هزینه‌های از دست رفته‌ی قبلی، برای شروع دوباره بسیار مهم است. بنابراین در زمان ارزیابی یک ریسک باید به این فکر کنیم که آیا بعدها امکان تشخیص وقوع وضعیت “هزینه‌های از دست رفته” را خواهیم داشت؟

هیچ کسب‌وکاری نیست که با ریسک‌هایی مواجه نباشد. متأسفانه ریسک همواره موضوعی مربوط به آینده و غیرقابل پیش‌بینی است؛ اما با بهره گرفتن از دانش و تجربه و مهم‌تر از هر چیز دیگر اعتماد به “شور درونی” خودمان می‌توانیم در مورد ریسک‌ها تصمیمات درستی بگیریم و آن‌ها را در عمل به‌خوبی مدیریت کنیم.

دوست داشتم!
۴

“چرا ما ندیدیم که این خطر داره به کسب و کار ما نزدیک می‌شه؟” اغلب مدیران، تازه وقتی کار از کار گذشته این سؤال را از خودشان می‌پرسند. مشکل کار کجاست؟ چرا همیشه سازمان‌‌ها و مدیران‌شان غافل‌گیر می‌شوند؟ چرا نمی‌شود خطرهای آشکار کسب و کارها را شناسایی کرد؟ پاسخ این سؤالات خیلی ساده‌تر از آن است که فکرش را بکنید:

معمولا همیشه یکی از ویژگی‌های خانم‌ها ـ مخصوصا در محیط‌های کاری ـ ریسک‌پذیری کم‌تر آن‌ها نسبت به آقایان فرض می‌شود. خیلی وقت‌ها من این طرف و آن طرف شنیده‌ام که اگر مثلا فلان خانم کمی محافظه‌کاری را کنار می‌گذاشت و فلان ریسک‌ را می‌پذیرفت، حتما در کارش پیش‌رفت کرده بود و الان مثلا به‌جای کارشناس بودن، مثلا سرپرست یا مدیر بود یا حقوق‌اش بیش‌تر می‌شد. البته فقط در محیط کار نیست که انتظار ریسک‌پذیری را از خانم‌ها نداریم؛ همه جا ـ مثلا در مورد ماجراجویی و کارهای هیجان‌انگیز ـ وقتی یک خانم ریسک‌هایی را که حتا آقایان هم جرأت‌‌اش را ندارند به جان می‌خرد، همه آن خانم را به‌عنوان یک استثنا و یک موجود عجیب و غریب در نظر می‌گیرند!

اما تحقیقاتی که محققان دانشگاه کلمبیا انجام داده‌اند نشان می‌دهد که این یک کلیشه‌ی غلط و تبعیض‌آمیز دیگر در مورد تفاوت‌های زنان و مردان است. در واقع  تفاوت زنان و مردان، نه در میزان ریسک‌پذیری بلکه در حوزه‌هایی است که در آن‌ها ریسک‌پذیرند.

به‌صورت خلاصه نتایج اصلی این تحقیق عبارتند از:

۱- ریسک‌پذیری نه یک پدیده‌ی تک‌جنبه‌ای است و نه یک ویژگی شخصیتی خاص. بنابراین نمی‌توان به‌سادگی (آن‌طوری که در تئوری تصمیم و مدیریت ریسک گفته می‌شود) به آدم ها برچسب ریسک‌پذیر / محافظه‌کار زد؛ چون فردی که در یک حوزه‌ ریسک‌پذیر است، ممکن است در حوزه‌ی دیگر کاملا محافظه‌کار باشد.

۲- دو نوع ریسک وجود دارند: سرد و تأمل‌گرا در برابر گرم و احساسی (یا شهودی.) هر دو جنس به این دو نوع ریسک بسته به موقعیت واکنش متفاوتی دارند. یعنی این‌طوری نیست که واکنش همه‌ی مردان عین هم باشد و در عین حال آن‌ها نسبت به زنان بیش‌تر ریسک‌پذیر باشند.

۳- بنابراین موقعیت است که ریسک‌پذیری زنان و مردان را تعیین می‌کند. برای سنجش موقعیت، محققان یک ابزار طراحی کردند که DOSPERT Scale (سنجه‌ی ریسک‌پذیری وابسته به موقعیت) نامیده می‌شود. این ابزار موقعیت‌هایی که در آن‌ها ریسک وجود دارد را به پنج دسته تقسیم می‌کند: اخلاقی، مالی، سلامت / ایمنی، تفریحی و ریسک‌های اجتماعی. آدم‌ها در پاسخ‌گویی به این موقعیت‌ها براساس جنصیت‌شان واکنش متفاوت نشان می‌دهند: زنان در ریسک‌های اجتماعی نسبت به مردان بیش‌تر ریسک‌پذیرند و در چهار موقعیت‌ دیگر کم‌تر. 

۴- ادراکِ ریسک (این‌که من چقدر در یک موقعیت ریسک احساس می‌کنم و شما چقدر) از میزان آشنایی انسان (از نظر ریسک‌پذیری) با آن موقعیت ریسکی و هم‌چنین گزینه‌های قابل انتخاب در مقابل آن ریسک حاصل می‌شود. بنابراین هر چقدر تجربه‌ی بیش‌تری در مواجهه با یک نوع موقعیت ریسکی داشته باشید، در آن موقعیت احساس ریسک کم‌تری می‌کنید و در نتیجه‌ ریسک‌پذیرتر می‌شوید.

یک بار دیگر انواع موقعیت‌های ریسکی را بخوانید و به این جمله‌ی آخر پاراگراف قبل فکر کنید تا متوجه شوید تبعیضات جنصیتی باعث شده‌اند تا چه اتفاق تلخی بیافتد: خانم‌ها متأسفانه تجربه‌ی کم‌تری در مواجهه با موقعیت‌های اخلاقی، مالی، سلامت / ایمنی و تفریحی داشته‌اند …

منبع

دوست داشتم!
۱

معمولا همیشه یکی از ویژگی‌های خانم‌ها ـ مخصوصا در محیط‌های کاری ـ ریسک‌پذیری کم‌تر آن‌ها نسبت به آقایان فرض می‌شود. خیلی وقت‌ها من این طرف و آن طرف شنیده‌ام که اگر مثلا فلان خانم کمی محافظه‌کاری را کنار می‌گذاشت و فلان ریسک‌ را می‌پذیرفت، حتما در کارش پیش‌رفت کرده بود و الان مثلا به‌جای کارشناس بودن، مثلا سرپرست یا مدیر

این ترم آخری در دانشگاه درس مدیریت ریسک داشتیم. یکی از مباحث درس، تئوری‌های ریسک بود که در این بخش ۱۲ تئوری مطرح شده در این زمینه (که اغلب‌شان هم صبغه‌ی فلسفی داشتند) بررسی شدند. یکی از این تئوری‌ها اما برای من به‌عنوان یک تحلیل‌گر سیستم جذاب بود: تئوری شکست سیستمی. طبق این تئوری، هیچ سیستمی کامل نیست و در نتیجه سیستم‌ها به صورت بالقوه در خطر شکست قرار دارند. و خوب این متصدیان سیستم‌ها هستند که باید ضمن آگاهی از زمینه‌های بالقوه‌ی شکست سیستم‌شان، ارزیابی دقیقی از میزان ریسک موجود داشته باشند. یک مثال جذاب ولی ناراحت‌کننده در این زمینه هم هم مطرح است: فاجعه‌ی انفجار شاتل چلنجر روی سکوی پرتاب در سال ۱۹۸۶٫ فاجعه‌ی چلنجر محصول دست کم گرفته شدن خوردگی موجود در اتصالات نگه‌دارنده‌ی سپرهای محافظ حرارتی شاتل چلنجر بود. مهندسان می‌دانستند که این اتصالات دچار خوردگی شده‌اند؛ اما خوب شاید این طوری فکر می‌کردند: “این دفعه را هم جواب می‌ده. وقتی برگشت درست‌اش می‌کنیم …” اما خوب متأسفانه حتا رفتنی هم در کار نبود! تأسف بیش‌تر تکرار این حادثه برای شاتل کلمبیا بود که در سال ۲۰۰۳ رخ داد. بنابراین سیستم به صورت ذاتی متضمن مقداری ریسک است و چگونگی محاسبه و کاهش این ریسک است که مهم است! خوب آیا راهی هست برای مقابله با این ریسک‌های بالقوه؟ شاید.

چند روز پیش داشتم ویژه‌نامه‌ی مجله‌ی فیلم برای روز ملی سینما (شهریور امسال) را می‌خواندم که بخشی از آن در مورد نظام استودیویی در روزهای ابتدایی هالیوود بود. یک جایی از مقاله این جملات جالب آمده: “آندره بازن [منتقد معروف فرانسوی و از پایه‌گذاران مجله‌ی مشهور کایه‌دو سینما] نظام استودیویی را به رودی آرام تشبیه کرد که همیشه جاری است. او این نظام را نه نتیجه‌ی خلاقیت این شخص یا آن فیلم‌ساز، بلکه حاصل «نبوغ سیستم» می‌دانست.” نبوغ سیستم؛ چقدر جذاب! خوب این “سیستم نابغه” چطور سامان یافته بود؟ نویسنده‌ی مقاله‌ی مجله‌ی فیلم آقای احسان خوش‌بخت این مسئله را مدیون ایجاد گروهی از ساختارها دانسته‌اند: مدیریتی دیکتاتورمآب اما خلاق (احتمالا چیزی شبیه همین استیو جابز محبوب این روزها) و نگاه به فیلم به‌عنوان یک محصول و تلاش برای استانداردسازی ساخت و ارایه‌ی آن. این دومی بحث مفصلی دارد؛ اما این ساختارها در نظام استودیویی به‌عنوان چارچوب‌های انجام کار تثبیت شده بودند:

  • تقسیم کار شدید و کاملا تخصصی
  • تعریف و تثبیت قوانین ژانر
  • تقسیم‌بندی دقیق بازار از نظر ژانرها و جغرافیای آمریکا
  • تقسیم‌بندی فیلم‌ها براساس دو معیار ژانر و هزینه‌های تولید و تدوین پورتفولیوی سالانه براساس این دو معیار در کنار توجه به وضعیت تقاضای بازار و البته بودجه‌ی در دسترس!
  • متنوع‌سازی پورتفولیوی محصولات در عین تمرکز بر مزیت رقابتی (یعنی هر استودیو هر ساله تعداد مشخصی فیلم درام و ملودرام و ترسناک و جنگی و … می‌ساخت؛ اما در عین حال هر استودیو در یک یا دو ژانر تخصص ویژه داشت. مثلا تخصص مترو گلدوین میر فیلم‌های موزیکال بود.)
  • تیم‌های ثابت فیلم‌سازی (یعنی از کارگردان تا آبدارچی ثابت!)
  • بهره‌گیری از مصالح و مواد ثابت (از جمله دکورها، لباس‌ها و …)
  • برنامه‌ریزی و کنترل پروژه‌ی دقیق (حالا نه به مفهوم علمی امروزی)
  • داشتن یک طراح هنری برای طراحی دقیق فیلم قبل از آغاز تولید (بسیار جالب‌ این‌که قبل از ساخت فیلم دکوپاژ یعنی ساختار اجزای صحنه و نسبت آن‌ها با دوربین هم مشخص می‌شد!) تا هزینه‌های کار تا حد امکان کنترل شوند!
  • پرورش ستاره‌ها و عقد قراردادهای طولانی مدت با آن‌ها (مدیریت استعدادهای این روزها!)
  • متمرکز شدن در هالیوود برای کاهش هزینه‌ها و ایجاد برند منطقه‌ای (سیلیکون‌ولی بوده برای خودش هالیوود آن زمان)
  • و …

تردیدی نیست که این سیستم هم بارها و بارها شکست را تجربه کرد؛ اما نبوغ سیستم که بر این اصل اساسی متکی بود که «هر چیزی تا زمانی که می‌شود ازش پول درآورد ارزشمند است» (کاری با اخلاقی بودن یا نبودن‌اش ندارم؛ اما اگر دقت کنید به خوبی اساس مدل ماتریس BCG را در این گزاره می‌بینید!) باعث موفقیت‌های هر روز بیش‌تر از دیروز شد. نشانه‌اش ادامه یافتن همین ساختار تا امروز در هالیوود است. در واقع می‌خواهم بگویم: اگر در سطح بهینه‌ای یک سیستم را ساختاربندی و استاندارد بکنید، خطاها و زمینه‌های شکست تا حدود زیادی مجال بروز نخواهند یافت (مگر در شرایط خاص که اشتباهات انسانی یا تغییرات محیطی یا رخ‌دادهای پیش‌بینی نشده باعث پدید آمدن شکست شوند!)

شاید مثال جالب دیگری در زمینه‌ی مقایسه‌ی شکست سیستم با نبوغ سیستم، غرق شدن کشتی تایتانیک به دلیل اشتباه سیستمی در طراحی و ساخت‌اش در برابر فیلم معروف جیمز کامرون باشد که تا همین پارسال و قبل از آواتار پرفروش‌ترین فیلم تاریخ سینما بود!

حالا احتمالا مهم‌ترین سؤال پیدا کردن سطح بهینه‌ی ساختارسازی و استاندارد کردن است. چیزی که حدس می‌زنم برای‌اش راه‌حل سیستمی وجود نداشته باشد و تنها به تجربه تکیه داشته باشد.

دوست داشتم!
۵

این ترم آخری در دانشگاه درس مدیریت ریسک داشتیم. یکی از مباحث درس، تئوری‌های ریسک بود که در این بخش ۱۲ تئوری مطرح شده در این زمینه (که اغلب‌شان هم صبغه‌ی فلسفی داشتند) بررسی شدند. یکی از این تئوری‌ها اما برای من به‌عنوان یک تحلیل‌گر سیستم جذاب بود: تئوری شکست سیستمی. طبق این تئوری، هیچ سیستمی کامل نیست و در