زین راه اگر شب، گذری داشته باشد
امید ندارم سحری داشته باشد

بازی‌چه‌ی تقدیر نخواهم شد از این پس
شاید که به دست‌ش تبری داشته باشد

خوش می‌گذرد باد از این دشت کویری
خوش باد که از تو خبری داشته باشد …

آن‌قدر که من منتظرم، هیچ کسی نیست
چشمان به در منتظری داشته باشد

هرگز مطلب آخر این قصه‌ی جان‌سوز
پایان غم انگیزتری داشته باشد

بی‌چاره شد آن مرد که از مرگ بترسد
خوشبخت که بر نیزه سری داشته باشد …

عبدالرحیم سعیدی راد

دوست داشتم!
۰

زین راه اگر شب، گذری داشته باشد امید ندارم سحری داشته باشد بازی‌چه‌ی تقدیر نخواهم شد از این پس شاید که به دست‌ش تبری داشته باشد خوش می‌گذرد باد از این دشت کویری خوش باد که از تو خبری داشته باشد … آن‌قدر که من منتظرم، هیچ کسی نیست چشمان به در منتظری داشته باشد هرگز مطلب آخر این قصه‌ی

رسیده‌ام به زمانی که فرصت گله نیست
نه فرصت گله، حتی مجال حوصله نیست

اگرچه این دو، گذرگاه درد و درمان‌اند
مرا نیازِ گذشتن، ز هر دو مرحله نیست

بهارها نرسیده ز باغ می‌گذرند
سخن ز شوق بهار و نسیم و چلچله نیست

چه ذهن‌ها که گرفتار طرح مسئله‌اند
یکی از این همه درگیر حل مسئله نیست

مقایسه به تعادل نمی رسد، هرگز
به جز قیاس دو مجهول، در معادله نیست

زمانه، قصه‌ی تکرار جنگ اضداد است
تقابل همه اضداد، جز مجادله نیست

محل دادوستدهاست، جای جای جهان
به جز دریغ، سرانجام هر معامله نیست

مگر که فاصله‌ها را به عشق بسپاریم
که بین عاشق و معشوق، هیچ فاصله نیست …

بهمن رافعی

دوست داشتم!
۰

رسیده‌ام به زمانی که فرصت گله نیست نه فرصت گله، حتی مجال حوصله نیست اگرچه این دو، گذرگاه درد و درمان‌اند مرا نیازِ گذشتن، ز هر دو مرحله نیست بهارها نرسیده ز باغ می‌گذرند سخن ز شوق بهار و نسیم و چلچله نیست چه ذهن‌ها که گرفتار طرح مسئله‌اند یکی از این همه درگیر حل مسئله نیست مقایسه به تعادل

به‌جای این‌که در شب‌های من خورشید بگذارید
فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید

اگرچه چشم‌های‌م کور شد مثل صدف، اما
به‌جای قطره‌های اشک، مروارید بگذارید

همیشه باد در سر دارم و هم‌زاد مجنون‌م
به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید

همین که عشق من شد سکّه‌ی یک پولِ این مردم
مرا بر سفره‌های هفت سینِ عید بگذارید!

خیالی نیست، دیگر دردهای‌م را نمی‌گویم
به روی دردهای کهنه‌ام تشدید بگذارید

ببخشیدم! برای این که بخشش از بزرگان است
خطاهای مرا پای خطای دید بگذارید!

گرفته ناامیدی کلّ دنیای مرا، ای کاش
شما آن را به نام کوچک‌م «امّید» بگذارید!

 

امید صباغ‌نو

دوست داشتم!
۱

به‌جای این‌که در شب‌های من خورشید بگذارید فقط مرزی میانِ باور و تردید بگذارید اگرچه چشم‌های‌م کور شد مثل صدف، اما به‌جای قطره‌های اشک، مروارید بگذارید همیشه باد در سر دارم و هم‌زاد مجنون‌م به جای باد در «فرهنگِ عاشق» بید بگذارید همین که عشق من شد سکّه‌ی یک پولِ این مردم مرا بر سفره‌های هفت سینِ عید بگذارید! خیالی