فردا ششم اردیبهشت قدم به بیست و هشت سالگی میگذارم. باز یک سال گذشت و دوباره رسیدم به نقطهی آغاز. سالی که سراسر رنج بود و و دلتنگی و زخمهایش فراموشنشدنی …
***
پارسال این موقع حتا فکرش نمیکردم که یک سال بعد روزهای زندگیم را با بغض و دلتنگی آقاجان بگذرانم (در تمامی این شش ماه فقط و فقط یک بار به خواب دیدمش و دلم لک زده برای یک لحظه صدای مهربانش …)؛ چه برسد به رفتن عمو جان به فاصلهی کمتر از دو ماه و تازه شدن داغ دیگر عزیزانِ برای همیشه سفر کرده …
***
تیر ماه و پایان یک ماجرای شیرین را هیچگاه فراموش نخواهم کرد. ماجرایی که تلخی پایانش هنوز هم مرا آزار میدهد. تازه آن موقع هنوز نمیدانستم که چهار ماه جهنمی آخر سال پیش رویم است …
***
مشکلات کاری و استرسهای کاری هم که دیگر مرا از پای درآوردند. در لحظه لحظهی چهار ماه آخر سال دوست داشتم میتوانستم همه چیز را رها کنم و خانهنشین بشوم؛ اما مسئولیت بزرگی را قبول کرده بودم و نمیشد. من باید برای مشکلاتی که کمترین تقصیر را در آنها داشتم، پاسخگو میبودم. تازه میگذرم از حاشیههای تمامنشدنی که آن آخرین ذرات انرژی باقیمانده را هم از بین بردند …
***
در این یک سال خیلی چیزها یاد گرفتم:
ـ یاد گرفتم که احساسم را کنترل کنم و از آن فرار نکنم. یاد گرفتم که شادی بزرگ و آن چیزی که در زندگی بهدنبالش هستی، نادر است. بهجای آن باید از تکتک شادیهای کوچک زندگی لذت برد و دلخوش داشت به آنها …
ـ یاد گرفتم رؤیاهایم را زندگیکنم.
ـ یاد گرفتم امید آخرین چیزی است که میمیرد …
ـ راز موفقیت را از مثلث طلایی بارسا و معادلهی جیم وولفنزون و شریل سندبرگ آموختم.
در کنارش هر روز دوستان عزیز و بزرگوار بیشتری را پیدا کردم که برای پیش رفتن و نماندن یاران هممسیر خوبی بودند و هستند.
***
امروز که به گذرِ این یک سال سخت نگاه میکنم میبینم با وجود تمامی آن لحظات بد و بدتر به موفقیتی دست یافتهام که خودم باورش را نداشتم: من توانستم در برابر آن روی واقعی و بیرحم زندگی “تاب بیاورم.” تازه توانستم با سرعت بیشتری از سال قبلتر هم پیش بروم! من امروز دیگر آن آدم سال گذشته نیستم. خیلی بزرگتر شدهام و خیلی آبدیدهتر. تحمل مصیبت بیش از آنچه که فکرش را بکنید، آدم را صبور میکند …
بله. آن روزهای سخت دیگر تمام شدهاند. این روزها آرامش دوباره به زندگی من برگشته است. شادم و سرحال. هر هفته و هر روز با آدمهایی جدید و دوستداشتنی آشنا میشوم. از دیدن میزان اعتماد دیگران به خودم ذوقزده میشوم. و البته ناگفته هم نماند که از تعریف کردنشان از خودم هم شاد میشوم! (مخصوصن تعریفهای مربوط به نویسندهی گزارهها بودن!) حالا دوباره مثل همان روزهای اول کاری، ذوق و حوصله و انگیزه و انرژی کافی برای تلاش بیشتر و سخت کار کردن دارم. هر روز جای جدیدی برای تأثیرگذاری و کمک به دیگران برای خوب بودن و بهتر شدن و پیش رفتن کشف میکنم. هر روز میبینم که چقدر کار برای انجام دادن هست و نگران میشوم که نکند فرصت کافی به من داده نشود!
با این همه خیلی دلتنگم این روزها. دلتنگ آنهایی که رفتند و مرا جای گذاشتند. دلتنگ عزیزانی که دور از مناند و من دور از آنها. دلتنگ لحظات خوبی که دیگر تکرار نمیشوند …
در آستانهی پا گذاشتن به بیست و هشتمین بهاری زندگیم، با تمام وجود ممنونم از اعضای عزیزتر از جانِ خانوادهام. و از دوستان خوبم که کنارم بودند و هستند. ممنونم برای خوبیتان و برای بودنتان. من برای شما و در کنار شما زندهام.
***
بزرگترین درس این یک سال بسیار بسیار سخت برای من کشف رازی بود که عمران صلاحی سالها پیش آن را سروده است:
از مقصدمان سؤال کردم گفتی
مقصد، خود راه میتواند باشد
مقصد و رسیدنی در کار نیست. تنها باید برای نماندن تصمیم گرفت و بدون لحظهای توقف همراه با مسیر زندگی پیش رفت. مقصد همین جاست و همین لحظه. جای دیگری دنبالش نمیگردم.