“هواداران باید بهخوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمیرویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمیتوانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از اینها تیم من متحمل شکست شود، اما ما همچنان بدون شکست بازیها را سپری میکنیم. در ماه سپتامبر شش بازی داریم؛ شش بازی یعنی ۱۸ امتیاز سخت و دشواری که باید برای آنها بجنگیم. در فوتبال هیچگاه خط پایانی برای شما وجود ندارد و میتوانید بهتر از قبل باشید. عملکرد انفرادی بازیکنان، عملکرد گروهی، نحوهی بازی شما و حریفان همگی از جمله عواملی هستند که هر مسابقه متفاوت از یک بازی دیگر میشود.” (پپ گواردیولا؛ اینجا)
این روزها درگیر سر و سامان دادن به آخرین مشکلات بازمانده از مرحلهی قبلی زندگی هستم ـ مرحلهای سرشار از شکستهای بزرگ و کوچک که حتما روزی در موردشان خواهم نوشت. یکی از سؤالات این روزهایم وقتی از دور به آن دوران پرچالش مینگرم این است که چطور دوام آوردم. با بازخوانی این گفتههای پپ حالا میتوانم بگویم که دلیلش بهصورت خلاصه همانی است که در عنوان این پست اشاره کردهام. اما قبل از اینکه در اینباره توضیح بدهم بیایید کمی به حرفهای پپ دقیقتر نگاه کنیم.
سخنان پپ را میتوان اینگونه خلاصه کرد:
- باید ببازی تا پیشرفت کنی: پیشرفت در دو حالت میتواند اتفاق بیفتد: بهتر شدن نقاط قوت و شناخت و رفع نقاط ضعف. اولی که طبیعتا دائمی است؛ اما شناخت ضعفها در زمان پیروزی کار چندان راحتی نیست. باخت به ما نشان میدهد که ضعفهایمان چیستند تا بتوانیم آنها را برطرف کنیم. همین است که باختن میتواند غیر از غم و غصه، جذابیتهایی هم داشته باشد. از این دیدگاه، باختن، همان حلقهی بازخوردی است که در تفکر سیستمی از آن سخن میگوییم.
- هیچ خط پایانی وجود ندارد؛ چون همیشه میشود بهتر شد: مسئلهی اصلی اغلب ما در تحلیل باختها مقایسهی خودمان با برندهها و از آن بدتر، آنهایی است که ظاهرا برنده شدهاند! اینکه آنها به چه چیزهایی دست پیدا کردند یا چه چیزهایی را از دست ندادهاند و در مقابل، من دچار چه محرومیتهایی که نشدهام، در میان دیگر ناراحتیهای ناشی از باخت، پررنگتر بهنظر میرسد. اما واقعیت این است که ما در زندگی در حال مسابقه با خودمان هستیم نه دیگران. مسیر زندگی من، مسیری است خاص خودم با تمام رسیدهها و نرسیدهها و تمام شدنیها و نشدنیهای خاص خود من. از چنین دیدگاهی میتوانم ماجرای زندگی پر نقشونگار خودم را همانند یک فیلم سینمایی در نظر بگیرم که در چند پرده تا نقطهی اوج بحران پیش میرود و در نهایت احتمالا پایانش خوش است. 🙂 حتی اگر پایان قصه خوش نباشد هم میتوان اینگونه فکر کرد که من با بهتر شدن در مسیر تعالی گام برداشته و زیباییهای فطری و درونی خودم را بهعنوان یک انسان محقق کردهام. آیا دستاوردی بالاتر از این برای یک زندگی که ارزشش را داشته باشد، میتوان متصور بود؟
- هر بار بازی از اول شروع میشود و بردن آن، وابسته به عملکردت در آن بازی است: بازی زندگی هم مثل بازی فوتبال است. هر روز یک بازی جدید آغاز میشود و میتوانی از آن برنده بیرون بیایی یا بازنده. مجموع همین برد و باختها است که در بلندمدت نتیجهی “لیگ زندگی” و کیفیت زندگی را مشخص میکند. میتوانی تمام زندگیات را معطوف به خوشحالی یک پیروزی بزرگ کنی و میتوانی از کوچکترین موفقیتهای زندگی هم لذت ببری و روحیه بگیری. اما چیزی که نباید فراموش کنیم این است که اگر شانس را کنار بگذاریم، مهمترین عامل در کسب موفقیتهای کوچک، بهتر عمل کردن در زمین بازی زندگی است. چیزی که باز ما را به دو نکتهی قبلی برمیگرداند: اینکه از باختها یاد بگیری چگونه بهتر شوی تا ببری و اینکه هیچوقت در فرایند بهتر شدن، خط پایانی وجود ندارد.
اما یک نکتهی دیگر در ابهام مانده: اگر زندگی مثل فوتبال است، پس جایگاه ما در رتبهبندی زندگی کجاست؟ مگر در آخر مسابقات فوتبال به برندهها جام و مدال نمیدهند؟ پاسخ به این سؤال را در یکی از پستهای اول مجموعهی درسهایی از فوتبال دادهام: “ازیکنان بارسا بازیکنان توانمندی هستند و این را باور کردهاند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازیکنان بارسا از توانمند بودنشان لذت میبرند!” نکته این است که رسیدن به جام و موفقیت بزرگ، نتیجهی مجموعهای از عوامل است. اما اینکه من جامی نگرفتهام دلیلی نمیشود که توانمند نباشم و دلیل نمیشود که دست از تلاش بکشم. من باید از آنی که هستم راضی باشم، چرا که در مسیر “بِه شدن” در حال حرکت بهسوی تعالی هستم.
“زندگی، بدون خط پایان.” چه زندگی شگفتانگیزی! زندگی که دچار هیچ محدودیتی نیست. زندگی که وابسته به هیچ کسی نیست. زندگی که سرشار است از تلاش و امیدواری. زندگی که معطوف به سفر است و نه نتیجه! زندگی که در آن، شکست، راهی است برای کشف بهتر خود و معنای زندگی. زندگی که در آن، پیروزی، تنها یک مرحلهی گذار است و گامی رو به جلو که ثابت میکند راه را تا الان اشتباه نرفتی. زندگی که ارزش جنگیدن را دارد. زندگی که رو به آینده است؛ اما گذشته را فراموش نمیکند. زندگی که هر روز از ابتدا آغاز میشود. و بهصورت خلاصه “زندگی که سراسر حل مسئله است!”
چیزی که میخواستم در مورد مسیر چند سال اخیر زندگیام بگویم همین پاراگراف بالا بود. نتیجهی تمام زمین خوردنها و باختنها و نبردنهای این ۴ سال را میتوانم در کشف همین حقایق بهظاهر بدیهی خلاصه کنم. 🙂
لازم به یادآوری نیست که تمامی آنچه در این پست اشاره شد، نهفقط در زندگی شخصی که در زندگی کاری و حتی برای سازمانها هم معنادارند. اتفاقا حرفهای پپ معطوف به سازمانها است و من آنها را مصادره به مطلوب در مورد زندگی شخصی کردهام! اگر بخواهم کوتاه در این زمینه هم بنویسم باید بگویم که برای سازمانها، تعالی بهمعنای دست یافتن به فلسفهی وجودی و چشماندازشان است. در این مسیر، آنها باید روی “بهبود مستمر” برای حرکت از “خوب به عالی” متمرکز باشند. طبیعی است که هیچ سازمانی نمیتواند از شکست اجتناب کند؛ اما میتواند کوچک و زود شکست بخورد. این همان چیزی است که بزرگترین شرکتهای فناوری دنیا آن را دنبال میکنند: رویکرد مبتنی بر آزمایش که بهدنبال شکستها و موفقیتهای کوچک است تا در نهایت، مجموعهی آنها به یک پیروزی بزرگ بیانجامد؛ پیروزی که میتواند در قالب یک محصول/خدمت جدید و یا خلق یک مزیت رقابتی جلوه پیدا کند (مثلا آمازون را ببینید که استاد این کار است و حرفهای جف بزوس را در زمینهی رابطهی آزمونگرایی و موفقیت بخوانید) و یا اینکه تبدیل به یک اسلحهی رقابتی و حوزهی کسبوکاری جدید برای آیندهی میانمدت و بلندمدت شود (در این زمینه کمپانی ایکس آلفابت و مونشاتهایش نمونهی بسیار جذابی هستند.)