خیلی وقتها ما چیزی را میخواهیم، چون نداریماش؛ نه اینکه واقعا دوستاش داریم! به قول خانم پروفسور عظما خان: «احساس “خواستن” و “دوست داشتن” برخلاف تصور عمومی از هم کاملا مستقلاند ولی در عین حال با هم رابطه دارند. در واقع هر چه بیشتر چیزی را بخواهیم، در عمل کمتر آن را دوست داریم. این از جنس اشتیاق و انزجار است.» (این نوشتهی قبلی گزارهها.)
از زمان نوشتن مطلبی که در بند قبل به آن اشاره شد حدود ۹ سال میگذرد (و قافلهی عمر عجب میگذرد!) در این سالها همچنان با چیزی که در آن مطلب دربارهی آن بحث شده بود، در حال دست و پنجه نرم کردن بودهام و در حیرت از سه گزارهی زیر:
- چرا نمیشود که نمیشود که نمیشود!
- چرا زمانی که میخواهی نمیشود!
- چرا آنی که میخواهی نمیشود!
بهگمانم این سه گزارهی تلخ قدمتی بهاندازهی تمامِ تاریخ بشر داشته باشند و احتمالا مهمترین انگیزهی پشت تمام رویدادهای بشری، اعم از خوب و بد، اعم از تلاش در جهت خوشبختی نوع بشر یا کوشش در جهت نفع شخصی. شاید روایتِ اصلی زندگی تمامی انسانها را همین «دردِ خواستن» (به قول فروغ) رنگ زده باشد و بزند …
فارغ از توجیهات شاعرانهای چون «رفتن، رسیدن است» (از قیصر امینپور عزیز) و «از مقصدمان سؤال کردم، گفتی: مقصد، خودِ راه میتواند باشد» (از عمران صلاحی عزیز)، در نهایت آن چیزی که برای انسان میماند، شیرینی یا تلخی ناشی از رسیدن یا نرسیدن است. تعارف که نداریم، آرزوها و خواستهها سازندهی آن نور امیدی هستند که انسان برای «زندهگانی» ـ و نه زندهمانی ـ به آن نیاز دارد. ولی چه کنیم که روزگار این روزها با ما سرِ ناسازگاری دارد. 🙂
این اواخر که داشتم به شکست در رسیدن به یکی از خواستههای بزرگ زندگیام فکر میکردم، ناگهان به نکتهی عجیبی برخوردم که یک جنبهی دیگر ماجرای دو گانهی رسیدن / نرسیدن را برایم مشکوف کرد: چیزی که داشت مرا در موردِ نرسیدن به آن «آرزو» آزار میداد، نه دردِ نرسیدن یا نداشتن، بلکه «دردِ باختن» بود! در واقع من حالم بد بود نه برای اینکه به آن چیزی که میخواستم نرسیده بودم، بلکه به این دلیل که در تلاش برای رسیدن، باخته بودم! کشف عجیبی بود.
نمیدانم چنین موضوعی تا چه اندازه قابل تعمیم است؛ اما حداقل در مورد خودم وقتی عمیقتر به داستان زندگیام نگاه کردم متوجه شدم که تقریبا در تمامی شکستهای بزرگ زندگیام نقش «نداشتن» در حال بد من از «باختن» بسیار کمتر بوده است. و همین، شاید کلیدی باشد بر باز کردن دری جدید بر زندگی، آن هم زمانی که حس میکنی از اینجا جلوتر هم خبر خوبی نخواهد بود و وقتی که در این تردید هستی که آیا این زندگی به ادامه دادنش میارزد؟
با این کشفِ جدیدم به این فکر افتادم که برای غلبه بر حالِ بد ناشی از نرسیدن به آرزوها بهجای تمرکز روی اینکه اگر روزی آن آرزو را داشته باشم چقدر خوب خواهد بود و اینکه «درست میشه! چرا نباید درست نشه؟» روی این تمرکز کنم که چطور میتوانم روی ایجاد موفقیتی دیگر که حالِ خوبی برایم بسازد تمرکز کنم. در واقع «دردِ باختن» را با رسیدن به موفقیتی دیگر ـ که ممکن است ربطی به آن خواستهی اصلی نداشته باشد ـ کاهش دهم. طبیعی است که «دردِ خواستن و نداشتن» هیچوقت درمان نخواهد شد ـ مگر اینکه تصمیمی دیگر در مورد زندگی بگیری و بخواهی آرزوهایت را تغییر دهی ـ اما همین که بدانی میتوانی حسِ خوبِ موفقیت دیگری را جایگزین حسِ بدِ امروزت کنی، میتواند مرهمی باشد بر دردهایی که این «چرخِ کجمدار» بارها روی قلب ما نهاده و مینهد.
و در نهایت، روایت زندگی شاید چیزی نباشد جز این قطعه شعر از اباصلت رضوانی:
به دنبالت به بال ابرها بستم دلِ خود را / تمام ابرها باران شد اما جستجو مانده است
تو را از بادها از سنگ از عشق میپرسم / تو را میپرسم و با من، هنوز این آرزو مانده است …
با این حال نباید فراموش کرد آن چیزی را که مجدالدین بغدادی زمانی سروده بود:
بیرون ز تو نیست، هر چه در عالم هست / در خود بطلب، هر آنچه خواهی که تویی!
از صمیم قلب از خدای مهربان میخواهم که «از رحمت خود، نمنم باران بفرست!» کاش حال همهی ما را به «بهترین حال» بگرداند و در مسیرِ زندگی، زیباترین فرجام را برای آرزوهای بزرگ زندگیمان در نظر داشته باشد.