تا اینجا با هم از زاویههای دید گوناگون در مورد فراموشی گذشته برای نگاه به آینده صحبت کردیم. اما بیایید با هم صادق باشیم: آیا فراموشی گذشته ممکن است؟
من برایتان دربارهی خودم مینویسم. به دوران زندگیام که نگاه میکنم، افسوسها و لبخندهای بسیاری را در قصهی زندگیام مشاهده میکنم. چه بسیار کارهایی که باید انجام میدادم و ندادم و برعکس! چه لبخندهایی که تکرار نشدند و چه گریستنهایی که تکرار شدند. چیزی که در این میان مرا آرام میکند این است: زندگی من، حاصل انتخابهای آگاهانه یا ناآگاهانهی من بوده است. اجبار البته همیشه در سر راه زندگی ما قرار دارد؛ اما مسئله اینجاست که ما آن را بیش از آن حدی که باید جدی میگیریم. پذیرفتن اینکه من زندگیام را ساختهام، اگر چه ممکن است در ابتدا حس بدی به من بدهد، اما دو دستاورد مهم دیگر برای من بههمراه خواهد داشت:
یک ـ من باز هم میتوانم زندگیام را بسازم و این بار بهتر!
دو ـ در بازآفرینی زندگیام میتوانم خودم را بیشتر در موقعیتهایی قرار دهم که در آنها لبخند، ناگزیر است و موقعیتهای غمآور را نیز تا حد امکان کنترل کنم.
خوب چه زندگی شگفتانگیزی در انتظار من است! کمی صبر کنید. واقعیت ماجرا فراتر از این نگاه کلیشهای است. صورت مسئلهی ما در زندگی، دو گانهی شادی و غم نیست. مسئله موفق شدن یا موفق بودن هم نیست. مسئلهی اصلی، تأثیر متقابل “خوب زیستن” و “موفقیت” روی یکدیگر است. منظورم چیست؟ به دو نکتهی زیر توجه کنید:
اول: تکنیکها و روشهای موفقیت، شادی، خوب کار کردن و … معمولا فرضشان این است که منِ نوعی در شرایط عادی و نرمال زندگی بهسر میبرم و حداقل، نمودار زندگی من بالای محور مختصات خود است (و نه بهصورت یک موج سینوسی زیر محور!) این تکنیکها با این فرض، به من کمک میکنند تا شرایط نرمال زندگی را حفظ کنم و آن بخشهایی از زندگیام را هم که درست نیست ـ مثل عادتهای بد ـ اصلاح کنم. فرض بر این است که یک زندگی نرمال و روی مسیرِ درست و مستقیم، به موفقیت و شادکامی و خوشبختی دست خواهد یافت! به بیان دیگر این تکنیکها میخواهند به من کمک کنند تا شاد و موفق بمانم نه اینکه شاد و موفق بشوم!
دوم: “خوب زیستن” و “موفقیت” در زندگی هر یک از ما معنای خاص خودشان را دارند. یعنی خوب زیستن و موفقیت برای من یک معنا دارد و برای شما خوانندهی عزیز هم معنای دیگری دارد. البته که فرهنگ جامعه و شرایط زندگی در کشور ، استان و شهری که در آن زندگی میکنیم، طبقهی اجتماعی که به آن متعلقیم و هزاران عامل دیگر در شکلگیری این تعریف نقش دارند. اما به این نکتهی کلیدی توجه کنید که این خود من هستم که انتخاب میکنم چه عواملی در کنار هم در صورت وجود باعث تحقق “زندگی مطلوب” من میشوند. موفقیت هم بههمین شکل است. من خودم موفقیت را برای خودم تعریف میکنم.
بنابراین، هر یک از ما باید به این دو سؤال پاسخ بدهد: “زندگی مطلوب برای من یعنی چه؟” و “موفقیت را چگونه تعریف میکنم؟”
اما چگونه باید به این سؤالات پاسخ داد؟ پاسخ، در درون خود ماست. اینجاست که ارزیابی گذشته و فکر کردن به آینده در کنار هم معنا پیدا میکند. من باید ببینم چه چیزی در گذشته داشتهام که باید همچنان بخشی از تجربهی روزمرهی من باشد، چه تجربیاتی را نباید تکرار کنم و چه تجربیاتی را باید بهدست بیاورم. برای رسیدن به پاسخ این سؤالات میتوانیم از یک مثلث استفاده کنیم: مثلث تجربهی زندگی انسانی که سه ضلع دارد: هزینه / احساس / نتیجه.
من باید در زندگیام هزینههایی داشته باشم تا به احساسات و نتیجههایی دست پیدا کنم (هزینه منظورم فقط هزینهی مادی و پولی نیست؛ عمر و زمان، هزینههای بهمراتب مهمتریاند که معمولا آنها را نادیده میگیریم.) اما باید یک تعادل میان این سه جزء مهم مسیر زندگی انسان ایجاد شود تا بتوان زندگی رؤیایی را ساخت؛ همان زندگی که من میخواهم! بنابراین لازم است هر یک از این سه عامل را با دو عامل دیگر مقایسه کنیم:
- چقدر هزینه به چقدر حس و چقدر نتیجه میارزد؟
- چقدر لذت به چقدر حس و چقدر نتیجه میارزد؟
- چقدر نتیجه به چقدر هزینه و چقدر حس میارزد؟
نقطهی بهینهی این تعادل در زندگی شما کجاست؟ پاسخ جایی در درون خود شما است.