در نوشته‌ی پیشین درباره‌ی تفاوت “چرا” و “چگونه” با هم حرف زدیم. گفتیم که پرسیدن “چرا” معجزه می‌کند. گفتیم که پاسخ “چرا”، راز و مسیر موفقیت ما را در زندگی و شغل‌مان روشن می‌سازد.

بیایید کمی دقیق‌تر و از زاویه‌ی دید دیگری به تفاوت میان “چرا” و “چگونه” بنگریم: “چگونگی” با انجام کارها سر و کار دارد. هر کاری؛ درست باشد یا غلط! می‌شود کار غلط را به بهترین شکل انجام داد. نه؟ اما “چرا” به دنبال کشف و انتخاب “کار درست” است! و همین کشف کار درست، تمامی آن چیزی است که من در مسیر “رفتن برای رسیدن” به آن نیازمندم.

باز ناگزیریم به‌سراغ گذشته برویم: تا به‌امروز چند بار شده که از انجام کاری پشیمان باشید؟ و چند بار شده که از انجام ندادن کاری افسوس بخورید؟ صدها بار. شاید هم هر روز، هر دو وضعیت را تجربه کرده باشید. “چرا” آن پشیمانی‌ها و این افسوس‌ها را تجربه می‌کنیم؟

چند پاسخ (و شاید بهانه!) معمول در این زمینه را با هم مرور کنیم:

  • “خوب من در اون لحظه که تصمیم گرفتم این کار را بکنم (یا نکنم) واقعا اطلاعاتم و تجربه‌ام کم بود. اگر می‌دونستم که کارم غلطه، خوب این کار را نمی‌کردم.” وجدان‌مان را قاضی کنیم: واقعا چند بار در طول مسیر غلط را که می‌رفتیم، با نشانه‌های غلط بودن مسیر مواجه شدیم یا تذکر دیگران را شنیدیم؛ اما ندیدیم و گوش ندادیم؟
  • “من فکر می‌کردم کار درستی می‌کنم. واقعا هم کارم درست بود؛ اما نتیجه‌ …” کار درست با نتیجه‌ی نامطلوب. این یکی چند بار اتفاق افتاده است؟ واقعا در چند درصد اتفاقات بد زندگی خودمان اصلا مقصر نبوده‌ایم؟
  • “اصلا دوست داشتم که این کار را انجام بدم. خودم کردم؛ خودم هم باید تاوان‌ش را بدم.” بله. خودم این اشتباه را مرتکب شدم. اما مشکل این‌جاست که این انتخاب‌های غلط و تاوان دادن‌ها، مدام در حال تکرارند. آیا جایی از فرایند تصمیم‌گیری‌های من در زندگی نمی‌لنگد؟

حالا به جنبه‌ی مثبت ماجرا نگاه کنیم. اتفاقات خوب و خوشایند، لذت‌بخش و انگیزه‌دهنده‌ چطور برای ما رخ داده‌اند؟ چند درصدش برعهده‌ی شانس و اقبال و کمک‌های دیگران بوده است؟ نقش تصمیمات من در رسیدن این لحظات خوب تا چه اندازه بوده است؟ تجربه نشان می‌دهد که این‌جا “من” بسیار پررنگ‌تر از “دنیای اطراف من” است. این اصلا چیز بدی نیست. بسیار هم خوب است؛ اما به‌شرط این‌که بتوانم پاسخ یک سؤال کلیدی را بدهم: چه شد که درست تصمیم گرفتم؟ چه شد که درست انتخاب کردم؟ چه شد که کارم را درست انجام دادم؟

شاید بد نباشد دوباره سراغ نوشتن برویم. یک ورق کاغذ سفید بردارید. کاغذ را با یک خط عمودی به دو نیمه تقسیم کنید. سمت راست و بالای صفحه بنویسید: “خوب‌ها.” سمت چپ و بالای صفحه بنویسید: “بدها.” (تخته سیاه‌ دوران مدرسه‌مان را یادتان هست؟)

حالا در سمت راست ۵ اتفاق کلیدی و بسیار خوب زندگی‌تان را به‌صورت افقی کنار هم بنویسید. در سمت چپ هم ۵ اتفاق کلیدی و بد زندگی‌تان را. حالا وقت حسابرسی است: هر اتفاق خوب / بد را در زیر آن در یک جمله خلاصه کنید. مثلا من نوشته‌ام:

  • اتفاق خوب ـ  قبولی در کارشناسی ارشد: من یک روز از طریق یک دوست متوجه شدم دانشگاه محل تحصیل دوره‌ی کارشناسی، دوره‌ی ارشد مدیریت گذاشته و من در کمال ناامیدی اما با اعتماد به نشانه‌های مثبتی که در مسیر دیدم و با دانستن این‌‌که واقعا چرا MBA می‌خواهم بخوانم، از مراحل قبولی گذشتم!
  • اتفاق بد ـ شکست اولین پروژه‌ی من: من بدشانسی آوردم و قربانی اشتباهات کارفرما شدم؛ اما شاید هنوز مدیریت پروژه برای من زود بود. من به‌دلیل نداشتن ظرفیت مسئولیت‌پذیری بالا را نداشتم و البته نداشتن تجربه‌ی عملی مدیریت پروژه شکست خوردم.

مثل من، زیر هر واژه‌ای که به‌نظرتان در تحقق نتیجه تأثیر کلیدی داشته و البته کنش / واکنشی از سوی خود شما بوده خط بکشید. سعی کنید تا حد امکان، اتفاقات خوب یا بد را از هم مستقل تحلیل کنید. حالا با گروهی از واژه‌های کلیدی مواجهید. مجموعه‌ای از اقدامات و ویژگی‌های شخصی خود شما که باعث موفقیت یا شکست‌تان شده‌اند!

اما یک سؤال: در این‌ تمرین ساده چه کردیم؟ کار عجیبی نکردیم؛ فقط تلاش کردیم تا با تحلیل “چگونگی”های زندگی‌مان به پاسخی برسیم که ریشه‌ی اصلی ماجرا را برای من مشخص می‌کند: “چرا موفق شدم / نشدم؟”

واژه‌های‌تان را گوشه‌ای یادداشت کنید. با آن‌ها کارهای زیادی داریم!

دوست داشتم!
۹

در نوشته‌ی پیشین درباره‌ی تفاوت “چرا” و “چگونه” با هم حرف زدیم. گفتیم که پرسیدن “چرا” معجزه می‌کند. گفتیم که پاسخ “چرا”، راز و مسیر موفقیت ما را در زندگی و شغل‌مان روشن می‌سازد. بیایید کمی دقیق‌تر و از زاویه‌ی دید دیگری به تفاوت میان “چرا” و “چگونه” بنگریم: “چگونگی” با انجام کارها سر و کار دارد. هر کاری؛ درست

جان سی. ماکسول از متفکران بزرگ مدیریت دنیا گفته است: «فردی که “چگونگی” را می‌داند، هیچ‌وقت بی‌کار نخواهد ماند. اما کسی که از “چرایی” باخبر است همیشه کارفرمای خودش خواهد بود.»

فکر می‌کنید منظور آقای ماکسول از این جمله چیست؟ چیزی که من می‌فهمم این است: ما در زندگی با یک دو گانه مواجهیم: “چگونه” در برابر “چرا.” مشکل این‌جاست که چگونه آموختنی است و در مسیر زندگی، پیش روی ما قرار دارد؛ اما چرا در نگاه اول از چشم ما دور می‌ماند. چگونه را از پدر و مادرمان گرفته تا زندگی در جامعه و بعدها مدرسه و دانشگاه و درس و مشق و کتاب و بعدترها سازمان‌هایی که در آن‌ها کار می‌کنیم، به ما می‌آموزند. چگونه یعنی اصول زندگی، یعنی ارزش‌های دینی و انسانی، یعنی روش‌های کار و کسب و زندگی در جامعه‌. چگونه یعنی قانون. چیزی که باید رعایت شود. و البته در عرصه‌ی شغلی، چگونه همان دانش و مهارت و تجربه‌ای است که آن را در قالب “تخصص” می‌آموزیم و به جهان پیرامونی‌مان عرضه می‌کنیم. ما برای زندگی در جامعه، نیازمند آنیم که “چگونگی”‌ها را بیاموزیم و به آن‌ها عمل کنیم.

اما در عرصه‌ی زندگی شخصی‌مان هم با چگونگی‌ها تا دل‌تان بخواهد سر و کار داریم. بیایید چند سؤال را با هم از خودمان بپرسیم:

  • چگونه زندگی می‌کنیم؟ کیفیت زندگی ما چگونه است؟
  • چگونه کار می‌کنیم؟ آیا از کارمان راضی هستیم؟ آیا دیگران هم از کار ما راضی‌اند؟
  • در اوقات فراغت، چه نوع کتاب / مجله / وب‌سایت / فیلم / سریال / برنامه تلویزیونی / … را دوست داریم؟

هزاران سؤال شبیه سؤالات بالا می‌توانیم از خودمان بپرسیم. این پرسش‌ها را می‌توان در یک عبارت این روزها بسیار آشنا خلاصه کرد: “سبک زندگی.” سبک زندگی یعنی سبک و سیاقی که برای زندگی کردن‌ام برگزیده‌ام. سبک زندگی یعنی مجموعه‌ای از انتخاب‌های شخص من از مجموعه‌ کارها و تجربیات و حس‌هایی که در دنیای اطراف وجود دارند (درباره‌ی جنبه‌های اجباری زندگی و وقایع ناگهانی صحبت نمی‌کنم. بیایید با خودمان صادق باشیم: چند درصد از زندگی ما، خارج از محدوده‌ی کنترل خود ماست؟)

اما تا به‌حال چند بار گوشه‌ای نشستیم و به “چرا”یی این سبک زندگی اندیشیده‌ایم؟ چند بار از خودمان پرسیده‌ایم که چرا این کار و این تجربه‌ی حسی را از میان هزاران گزینه برگزیده‌ام؟ چرا آن یکی تجربه نه؟ چرا این کار را همیشه انجام می‌دهم؟ چرا آن کار را یک بار انجام دادم؟ حتی کمی روزمره‌تر: چرا در محل کار با همکار (الف) برخورد خوبی ندارم؟ چرا (ب) را دوست خوبی می‌دانم؛ اما دوست ندارم (پ) را حتی اتفاقی ببینم؟ و هزاران “چرا”ی دیگر.

واقعیت تلخ اما در عین حال شیرین زندگی این است که عمر ما در این دنیای خاکی محدود است. خدای مهربان به ما این فرصت را داده تا در طول سالیان عمرمان، کارهای خوب و حس‌های خوب و تجربیات خوب را انتخاب کنیم. اما مسئله این است که با هر انتخابی، جا برای انتخابی دیگر تنگ می‌شود. و بدتر زمانی است که یک انتخاب بد، تبدیل به “عادت” شود و راه را بر هزاران انتخاب خوب ببندد.

هوارد جورج جایی گفته است: “نمی‌دانیم روز نخست چه کسی آب را کشف کرد؛ اما می‌توانیم مطمئن باشیم که آن کاشف، ماهی نبود!” برای ماهی بودن لازم نیست کار عجیبی انجام بدهیم: کافی است با جریان زندگی روزمره و حس هر لحظه همراه شویم و آن‌چه در پی آن است، فراموش کنیم. اما آیا این مسیری که در آن شنا می‌کنم و پیش می‌روم، مسیری است که در انتهای زندگی‌ام، وقتی به آن می‌نگرم، برق رضایت را در چشمانم و شوق را در اعماق قلبم جرقه بزند؟ و این‌ سؤال که پیش کشیده شود، زندگی طعم دیگری خواهد داشت.

از “چگونه” تا “چرا” مسیر ناهمواری را باید طی کرد. برای هر چگونه، می‌توان چرایی طرح کرد؛ اما مشکل این‌جاست که برعکس‌اش برقرار نیست: هر چرا، لزوما چگونه ندارد. چرا ویران‌کننده است و آشفتگی درونی به‌همراه می‌آورد. چرا دردناک است و زندگی‌سوز.

اما جنبه‌ی مثبت ماجرا را هم می‌توان دید: “چرا” دقیقا همان نقطه‌‌ی تمایز زندگی هر فردی با دیگران است. هر کسی “چرا”های خاص خودش را دارد و کشف پاسخ آن‌ها است که انسان‌های بزرگ را پدید می‌آورد. “چگونه” را که همه ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ انتخاب می‌کنند و براساس آن زندگی می‌کنند! اما “چرا”، “چگونه” معجزه می‌کند؟

با نوشته‌های بعد من همراه باشید.

دوست داشتم!
۱۸

جان سی. ماکسول از متفکران بزرگ مدیریت دنیا گفته است: «فردی که “چگونگی” را می‌داند، هیچ‌وقت بی‌کار نخواهد ماند. اما کسی که از “چرایی” باخبر است همیشه کارفرمای خودش خواهد بود.» فکر می‌کنید منظور آقای ماکسول از این جمله چیست؟ چیزی که من می‌فهمم این است: ما در زندگی با یک دو گانه مواجهیم: “چگونه” در برابر “چرا.” مشکل این‌جاست