همهی ما لحظاتی را در زندگی تجربه کردهایم که در آن نامشخص نبودن آینده، آنچنان بر دوشمان سنگینی میکند که گویی زندگی متوقف میشود. لحظاتی که در آن، تمام وجودمان از ترس از آینده، یخ میزند و درماندهی “حکمتهای فراوان زندگی” میشویم:
۱- این روزهای بد، تمامی ندارند؟ آیا آینده هم برای من، چیزی جز دریغ و درد و اشک و آه همراه ندارد؟
۲- آیا آینده، آنی میشود که من میخواهم بشود؟
۳- من امیدی واهی به روزهای زیبای آینده دارم. میدانم که نمیشود!
این روزها زندگی فردی و اجتماعی اغلب ما در حلقهای از مشکلات و ناکامیها و غمها و دردها گیر افتاده است؛ حلقهای که بهنظر بیپایان میرسد. امروز، آینده از همیشه نامشخصتر و از آن بدتر، دردناکتر بهنظر میرسد. امید، گمشدهی بزرگ این روزگار است. اما از آن بدتر، داشتن این احساس است که آینده در دستان من نیست: دنیا با من سر سازگاری نداشته و ندارد و من، تسلیمِ محضِ عواملی هستم که روی آنها کوچکترین تأثیری ندارم! زندگی طرحی است تکراری از رخدادهای بیرون از اختیار من که در آن، خوبیها و زیباییها “اتفاق”اند” و بدیها و زشتیها “الگوهای ثابت زندگی.”
شاید. در روزهای بد زندگی، عمیقا این گزارهها را تجربه کردهام. بهعنوان فردی که ناامیدی را تا جایی نزدیک به آخرش رفته است، از تجربیات خودم بهیاد میآوردم که در آن روزها، نااطمینانی از آیندهای خوش و زیبا، بیشتر از غم و درد دیروز و امروز آن روزهایم آزارم میداد. هر چند که بالاخره راه فرار از این چرخهی ظاهرا بیپایان ناامیدی را بهسبک خودم پیدا کرد: کنترل کن نه فرار!
همین اواخر نوشتهی لورنا ناپ را در همین مورد خواندم. لورنا در نوشتهاش به دورهای از اتفاقات بد پیاپی در زندگیاش اشاره میکند. اتفاقاتی که هر کدامشان برای بهزانو درآوردن یک انسان معمولی کفایت میکنند: شکست در عشق، بیکار شدن و از همه بدتر، مبتلا شدن پدرش به بیماری سرطان …
لورنا اما از راههایی میگوید که برای فرار از حسهای دردناک زندگیاش آموخته و خودش هم تأثیر آنها را عمیقا تجربه کرده است. راههایی ساده اما اثرگذار. بهنظرم رسید در این جو ناامیدی و نااطمینانی که این روزها گریبانگیر زندگی تکتک ماست، مرور این تجربیات میتواند راهگشا باشد. بنابراین خلاصهای از ۵ راه لورنا برای مدیریت نااطمینانیهای آینده را با هم در ادامهی پست میخوانیم:
۱- بهیاد بیاوریم آیندهی قابل پیشبینی کسلکننده است: همانطور که از اتفاقات خوب ناگهانی سرشار از لذتی فراموشنشدنی میشویم، اتفاقات بد احتمالی هم بخشی از زندگی هستند. خیلی وقتها آینده، نتیجهی تصمیمات امروز خود ماست. ما هم که تلاش میکنیم بهترین تصمیم را برای آینده براساس اطلاعات امروز بگیریم. بسیار خوب پس چرا در امروز که منتظر آیندهایم، در انتظار آن اتفاقات خوب نباشیم؟ غصهی گذشته کم نیست که خودمان را گرفتار دردِ غمِ آینده کنیم؟ هیجانِ رسیدنِ آینده، لذت بیشتری دارد!
۲- بپذیریم که اغلب اوقات،ترسهای ما بیمورد هستند: مغزهای ما برای تمرکز بر جنبهی منفی ماجرا سیمکشی شدهاند. اما مشکل اینجا است که وقتی اینگونه نگاه بکنیم، تنها برای رخ ندادن ترسهایمان و اتفاقات بد احتمالی تلاش میکنیم و نه برای اتفاقات خوبی که وابسته به تلاش خود ما هستند! نگرانی در مورد آینده، جلوی تلاش برای عملکردهای عالی را میگیرد (بهترین مثالش برای ما ایرانیها نگرانی برای کنکور است! یادتان هست؟)
۳- دامنهی پذیرش ابهاممان را افزایش دهیم: تغییر، دردناک است. اما … روی دیگر تغییر، احتمالات مثبت ماجرا است. لورنا به زمانی فکر میکند که گرفتار آیندهی مبهم و دردناک آینده بود. لورنا میتوانست اینگونه هم اوضاع را بررسی بکند: “اگر در عشق با این آدم شکست بخورم، ممکن است خیلی زود با یک محبوب جدید و سازگارتر با خواستههایم روبرو شوم!” (که آن محبوب هم پیدا شد!) یا “اگر بیکار بشوم، از دست شغلی پراسترس و تماموقتم راحت میشوم. شغلی دوستنداشتنی که تنها جنبهی مثبتاش درآمدش است. بنابراین میتوانم مشغول به کاری بشوم که دوستاش دارم!” (که این هم اتفاق افتاد!) (تجربهی خود منِ مترجم هم میگوید که خیلی وقتها ریسک رها کردن گذشته و حال نامطلوب، در ذهن ماست. چون فکر میکنیم آینده، همان گذشته است و حتا بدتر. من از رها کردن گذشته ضرری نکردم؛ شما هم امتحانش کنید!)
۴- شکرگذاری را تمرین کنیم: همیشه در بدترین روزهای زندگی هم میتوانیم چیزی پیدا کنیم که از دیدناش و تجربه کردناش لذت ببریم: لورنا درخت کریسمسی را بهیاد میآورد که با مادرش تزیین کرده بودند. او از طبیعت زیبای شهر محل زندگیاش لذت میبرد و چیزهایی شبیه اینها. (برای خود مترجم هم گاهی اوقات گوش کردن یک موسیقی زیبا یا خوردن یک لیوان قهوه معجزه میکند!) لورنا حتا میگوید شکرگذار این است که خانوادهای دارد و دوستانی که میتواند دردهایاش را با آنها تقسیم کند …
۵- بپذیریم که واقعیت، همین امروز است. همین لحظه: لورنا بهیاد میآورد که برای درمان پدرش هر کاری که از دستش برآمد انجام داد. اما … پدر لورنا در نهایت درگذشت (اینجای متن اصلی اینقدر دردناک است که گریه کردم! ـ مترجم) او میگوید که بزرگترین درس زندگیاش را همینجا گرفت: او با تمرکز بر آینده و اینکه برای درمان پدرش چه میتواند بکند، لذتِ بودن در روزهای آخر با پدرش را از دست داد. او با نگرانی برای از دست دادن عشقش، دست به کارهایی زد که باعث شدند فرایند جدایی سریعتر جلو برود. او نمیخواست غرق شود؛ اما غافل از این بود که در مرداب تفکرات خودش گیر کرده و با دست و پا زدن، هر لحظه بیشتر به فرو رفتنی بازگشتناپذیر نزدیک میشود … شاید بد نباشد در چنین روزهایی بهیاد بیاوریم پدری را که در روزهای آخر زندگیاش کاشف شد!
برایتان آیندهای زیبا و دوستداشتنی همانطور که امروز رؤیایش را میبینید آرزو میکنم. 🙂