“با شاد بودن فضا میتوانید هازارد را برای بهتر بودن تحریک کنید. هازارد به استراتژیهای من نیازی ندارد، او تحت تأثیر رسانهها و آنچه در اطراف او اتفاق میافتد قرار نمیگیرد و عاشق فوتبال بازی کردن است. اما بازیکنان بزرگ به اهداف مهم نیاز دارند. اگر هازارد کمی هجومیتر بازی کرده و بهترین عملکردش را ارائه دهد از این هم بهتر خواهد شد.” (مائوریتسیو ساری؛ اینجا)
برای پرداختن به آن تکجملهی درخشان استاد مائوریتسیو ساری ـ که الحق پدیدهی فصل جدید لیگ برتر انگلیس او و “چلسی”اش هستند ـ ناگزیرم گریزی بزنم به موضوعی که این روزها یکی از مهمترین چالشهای فضای کاری کشور است. در سالهای اخیر یکی از مشکلات بسیاری از سازمانهای کشور که من با آنها در ارتباط بودهام، در دسترس نبودن نیروی انسانی باکیفیت و باانگیزه است. بهنظر میرسد در سالهای اخیر با مهاجرت بسیاری از نیروهای متخصص در حوزههای مختلف دسترسی به “استعدادها” سختتر از قبل شده است. اما همهی داستان این نیست. حداقل تا جایی که من دیدهام، مشکل اصلی در عدم توازن میان مدل ذهنی افراد در مورد جایگاه شغلی، درآمد و مزایایشان با آن چیزی است که سازمانها میتوانند در اختیارشان بگذارند. این جمله نیاز به توضیح بیشتر دارد. به چند نکتهی زیر توجه کنید:
- خیلی وقتها فرد مدعی داشتن تخصص و توانی است که ندارد. یکی از پرزحمتترین بخشهای کار دوستان من در حوزهی منابع انسانی معمولا کشف و رد کردن این طبلهای توخالی است. افرادی که نهتنها کار مربوط به شغل مورد نظر را بلد نیستند، که از آن بدتر تقریبا هیچ مهارتی جز “توهم” ندارند! این است که یک روز متخصص بازاریابیاند و فردا کارشناس ارشد آیتی. یک روز مدیر پروژه هستند و روز دیگر مدیر تولید. و بدتر اینکه درخواستشان از سازمان نه بهاندازهی توانشان که بهاندازهی میزان توهمشان بزرگ است! شاید چند سال قبل که این همه محتوا در مورد لزوم شناخت استعداد و کسب تخصص در اینترنت در دسترس نبود میتوانستیم در مورد این گروه بگوییم که افرادی هستند که هنوز متوجه نشدهاند برای موفقیت، باید اول بدانی که چه کارهای. اما این روزها دیگر حتی چنین توجیهی را هم نمیتوان پذیرفت. متأسفانه اغلب ما تصور میکنیم که “خودبینی” همان “اعتماد بهنفس” است و حتی برای افتخار به این جناب “خود” نیازی به بهتر کردن آن نداریم. همین که پا به این دنیای خاکی گذاشتهایم، افتخاری است برای جهان و دنیا و مردمانش وظیفهای جز پاس نهادن به وجود ما ندارند و اگر ما را نمیپذیرند، نه بهدلیل ضعف ما که بهدلیل بیلیاقتی و درک پایینشان است! (متأسفانه این موضوع دارد از دنیای کاری فراتر میرود و به دنیای روابط شخصی هم کشیده میشود.) در برابر این “استعدادهای کشف نشده” (کتاب انتشارات گلآقا در این زمینه را بخوانید تا بهتر بشناسیدشان) همیشه بهیاد این جملهی مرحوم شاهرخ مسکوب میافتم که: “آدم باید کارش را جدی بگیرد، نه خودش را!”
- افراد دیگری هستند که مستعد هستند و تخصص دارند؛ اما با جایگاهی که برای خودشان متصورند فاصله دارند. یکی دیگر از مشکلات واحدهای منابع انسانی سازمانها این افراد و خواستههای عجیب و غریبشان هستند. در سالهای اخیر بارها و بارها این جمله را شنیدهام که: “نیروی خوبی برای مصاحبه آمد. حیف که با شرایط ما کنار نیامد. هر چند زیادهخواهیهایی هم داشت؛ اما ما حاضر شدیم در برخی چیزها کوتاه بیاییم.” شاید این موضوع بازتابی باشد از آن چیزی که این روزها بهدلایل مختلف تبدیل به آرزوی اصلی بسیاری از ما شده است: “اینکه بیشتر از تلاشمان بهدست بیاوریم (و حتی بدتر از آن، بدون زحمت کشیدن موفقیت بزرگ بهدست بیاوریم.)” اینکه من حداقلهایی از توانایی را دارم و اینکه سازمانی به تخصص من نیاز دارد، نباید باعث شود تا تصور کنم که میتوان در هر بار تعویض شغل بهجای یک پله هزار پله به جلو پرید. اینکه من برای تعویض کارم درخواست حقوق دو برابری کنم و بعد هم کارفرما را متهم کنم به نداشتن درک کافی از توان من، دقیقا مشابه این است که سازمانی انتظار داشته باشد من بدون دریافت مزیت خاصی با حقوق پایینتر در آن سازمان مشغلول بهکار شوم. در این میان متأسفانه بیاخلاقیهایی هم اتفاق میافتد که حداقل درکش برای من شدنی نیست. فردی را به اصرار خودش به چند شرکت برای مصاحبه معرفی کردم. در هر سازمانی بهانهای برای عدم پذیرش پیشنهادشان آورده بود. سرانجام معلوم شد که ایشان با گرفتن پیشنهادات شغلی بهتر، در واقع بهدنبال وادار کردن سازمان محل کارش به بهبود مزایای شغلی ایشان بوده است. نگاه کوتاه مدت داشتن و خواستن مزایای شغلی بیشتر و بهتر را نقد نمیکنم؛ اما بد نیست گاهی به تأثیر بلندمدتش هم بیاندیشیم. دنیای کاری از آن چیزی که فکر میکنیم بسیار کوچکتر است. در هر حال نکتهی اصلی در اینجا این است که اگر در تلاش برای تغییر شرایط شغلیمان هستیم، روند اتفاقاتی که تکرار میشود (مثل پذیرفته نشدن در مصاحبهی استخدامی) نیاز به بررسی بیشتر دارد. گاهی هم احتمال بدهیم حق با ما نیست!
- گروه دیگری هم هستند که بهمعنای واقعی کلمه متخصصاند و از آن مهمتر، سطح و جایگاه خودشان را میدانند یا حداقل از بازخوردی که از بازار کار میگیرند، میدانند که کیاند و جایشان کجاست. این افراد همان “استعدادها”ی واقعیاند که سازمانها باید بهدنبالشان بگردند اما یا پیدایشان نمیکنند یا اینکه در نگهداشتشان موفق نیستند. اینجا است که باید وارد نقد جدی سازمانها شد و به این پرداخت که چرا در زمینهی مدیریت استعدادها آنقدر که باید جدیت بهخرج نمیدهند. انگیزهی این افراد، درونی است و برای تلاش کردن نیازی به برانگیخته شدن توسط مدیر و سازمانشان ندارند. نکتهی اصلی اینجا است که برای بسیاری سازمانها مدیریت استعدادها تنها در چارچوب حقوق و مزایای کاری تعریف میشود (و حتی در این زمینه هم توان راضی کردن استعدادها را ندارند.) اما آنها نکتهی مهمتری را فراموش میکنند، نکتهای که استاد ساری در حرفهایش در یک جملهی خلاصه به آن پرداخته است. اینکه سازمان و مدیر برای مدیریت کردن استعدادها باید آنها را مدیریت نکنند! 🙂
حال میتونیم به موضوع اصلی بحث بپردازیم. استاد ساری معتقد است که یک استعداد ناب مانند هازارد نیازی به مدیریت شدن توسط او ندارد. پس نقش مربی (یا مدیر) چیست؟ اگر بخواهیم به حرفهای استاد ساری استناد کنیم، یک اصل اساسی در مدیریت استعدادها در سازمانها وجود دارد (البته با این پیشفرض که دیگر شرایط از جمله مسائل مربوط به حقوق و مزایا فراهم شده باشند): استعدادها را مدیریت نکنید، برای آنها هدفهای بزرگ تعیین کنید. توضیح اینکه فرد بااستعداد فردی متکی بهخود و باانگیزه است؛ اما اینکه آیا آنچه او دنبال میکند با اهداف کلان سازمان و مدیرش هم همسویی دارد یا خیر، سؤالی است که مدیر او باید به آن پاسخ بدهد. چه هدفی برای فرد بااستعداد هدفی بزرگ و بلندپروازانه است که با اهداف سازمانی هم همخوانی دارد؟ پاسخ به این سؤال، بزرگترین خدمتی است که یک مدیر میتواند به خودش، سازمانش و نیروهایش داشته باشد.