“تری می‌تواند مربی خوبی شود. او شخصیت مناسبی برای این کار دارد و پس از بازی زیر نظر چند مربی از تجربه خوبی هم برخوردار است. ضمن این‌که جام‌های زیادی هم برده است. مهم است که مربی‌گری را با این مشخصات آغاز کنید. تری از کار کردن با مربیانی فوق‌العاده توانسته تجربه زیادی پیدا کند و می‌تواند آن را با دانشی که در طی این سال‌ها کسب کرده ترکیب کند. البته مهم است که در شروع کار ایده‌های مشخص خود را داشته باشید. بازیکن پس از بازنشستگی باید بداند بهترین کار برای آینده‌اش چه چیزی است؛ اما تری از نظر من مشخصات لازم برای تبدیل شدن به یک مربی خوب را دارد.” (آنتونیو کونته؛ این‌جا)

داستان جان تری و چلسی هم بعد از دو دهه به‌پایان خود رسید. حالا دیگر کاپیتانِ مقتدر و دوست‌نداشتنی چلسی (البته برای ما عاشقان یونایتد) هم مانند دیگر کاپیتان‌های بزرگِ این سال‌های فوتبال به‌پایان راه رسیده و احتمالا پس از یکی دو سال پول پارو کردن در آستون‌ویلا به‌سراغ مربی‌گری خواهد رفت و به‌نظر، سابقه‌ی درخشان‌ او در زمینه‌ی کاپیتانی و ره‌بری تیم‌ش نشان از آن دارد که بعد از سال‌ها انگلستان مربی بزرگی را هم به‌خود ببیند (فکر می‌کنم که تری و استیون جرارد که حالا مربی تیم‌ پایه‌ای لیورپول است می‌توانند راهی میان مربیان خارجی پرشمار لیگ برتر برای مربیان انگلیسی بگشایند.)

اما حرف‌های بسیار بسیار جذاب آنتونیو کونته ـ مربی پرشور و جذاب ایتالیایی چلسی ـ در مورد این‌که تری چه دارد که او را تبدیل به یک مربی موفق خواهد کرد، بسیار الهام‌بخش هستند. کونته به این اشاره می‌کند که شما برای شروع و پیش‌روی موفق در مسیر شغلی‌تان به چه چیزهایی نیاز دارید. کونته به‌خوبی ۵ کلید موفقیت در ساختن یک کارراهه‌ی شغلی موفق را مشخص کرده است:

  • تناسب شخصیت با شغل: آزمون MBTI این روزها معروف‌تر از آن است که لازم باشد اشاره کرد که “هر کسی را بهر کاری ساختند.” پس ابتدا لازم است کشف کنید برای چه کاری مناسب هستید تا در آن زمینه مسیر شغلی موفقی را برای خود خلق کنید.
  • کسب دانش: هر شغلی دانش‌ تخصصی ویژه‌ی خود را دارد (مهارت‌های سخت)؛ اما در کنار آن نباید از مهارت‌های عمومی شغلی یا همان چیزی که من به آن مهارت‌های کار حرفه‌ای می‌گویم (مهارت‌های نرم) غافل شوید. یک مسیر شغلی موفق به هر دو مهارت نیاز دارد.
  • تجربه کردن: احتمالا لازم نیست یادآوری کنیم که برای دست‌یابی به استادی در هر زمینه‌ای دانش تئوری کفایت نمی‌کند و باید آستین‌ها را بالا زد و وارد گود شد. قانون معروف ۱۰ هزار ساعت را به‌یاد بیاورید!
  • شاگردی کردن: هر چقدر هم که دانش بالا و تجربه‌ی فراوانی داشته باشید، هم‌چنان برای موفقیت در مسیر شغلی‌تان نیازمند شاگردی کردن خواهید بود. چرا؟ چون اساتید بزرگ و مدیران برجسته‌ی حوزه‌ی کاری شما با تجربه کردن یاد گرفته‌اند که چگونه باید علم و عمل را با هم ممزوج کرد. اما مهم‌تر از آن، این بزرگان یاد گرفته‌اند که راه‌های شکست کدام‌اند و در نتیجه با شاگردی کردن آن‌ها از هزار راه به‌ بن‌بست‌رسیده‌ی آن‌ها عبور خواهید کرد!
  • ایده‌پردازی نوآورانه: آن دانش و تجربه‌ای که اندوخته‌اید لزوما شما را تبدیل به فردی خاص نمی‌کنند. برای دست‌یابی به بالاترین مدارج شغلی در هر حوزه‌ای شما باید خود یک ره‌بر فکری و یک ایده‌پرداز نوآور باشید. بنابراین ایده‌های خود را دستِ‌ کم نگیرید و آن‌ها را به آزمون علم و تجربه و بازخوردهای دیگر افراد بگذارید. پس از مدتی ایده‌های غربال شده‌ای خواهید داشت که شما را تبدیل به یک متخصص حرفه‌ای شناخته شده در حوزه‌ی کاری خودتان خواهند کرد.

لازم است به این نکته توجه کنیم که فرقی نمی‌کند مسیر شغلی ما کار برای سازمان‌ها یا آزادکاری (فریلنسینگ) باشد. در هر دو حوزه به این ۵ کلید موفقیت نیاز خواهیم داشت.

دوست داشتم!
۱

“تری می‌تواند مربی خوبی شود. او شخصیت مناسبی برای این کار دارد و پس از بازی زیر نظر چند مربی از تجربه خوبی هم برخوردار است. ضمن این‌که جام‌های زیادی هم برده است. مهم است که مربی‌گری را با این مشخصات آغاز کنید. تری از کار کردن با مربیانی فوق‌العاده توانسته تجربه زیادی پیدا کند و می‌تواند آن را با

“من فقط به این دلیل تصمیم به ترک بارسلونا گرفتم که جایگاهم را در ترکیب اصلی این تیم از دست داده بودم. همیشه سعی کرده‌ام درباره جایگاهی که در آن قرار دارم و مقصدی که می‌توانم بروم، واقع‌بین باشم. دیگر در ترکیب اصلی بارسا جایی نداشتم و به دلایل فنی دیگر آنقدر که دلم می‌خواست نمی‌توانستم به میدان بروم. کار آسان این بود که در بارسلونا بمانم و به جام بردن در کنار این تیم ادامه دهم و به پرستیژ و شهرتم اضافه کنم؛ اما من می‌خواستم در زمین بازی باشم و به همین دلیل دنبال راهی بودم که به هدفم برسم. با این حال رسانه‌ها این موضوع را طور دیگری جلوه داده‌اند و مسئله را پیچیده کرده‌اند. من فقط نمی‌خواستم نیمکت‌نشین باشم.” (داوید ویا؛ این‌جا)

روزهای ابتدایی سال است و خیلی از ما تازه وارد فضای کاری شده‌ایم. این روزها بسیاری از سازمان‌ها در حال جذب نیروهای مورد نیاز خود برای سال جدید هستند و قاعدتا فرصت‌های کاری خوبی در بازار کار وجود دارند. اما در همین روزها با افراد زیادی مواجه شده‌ام که در تصمیم برای تغییر شغل یا محیط کارشان دچار تردید شده‌اند و نمی‌‌دانند که آیا این تغییر می‌تواند مفید باشد یا خیر؟

درباره‌ی این‌که در چنین موقعیتی چگونه تصمیم بگیریم پیش از این نوشته‌هایی در گزاره‌ها داشته‌ام؛ از جمله این نوشته. اما در حرف‌های داوید ویا نکته‌ای بود که تا به‌امروز به آن توجه نکرده بودم. ویا می‌گوید خیلی وقت‌ها این‌که نمی‌توانیم تصمیم بگیریم که تغییری مهم را در زندگی‌مان ـ و از جمله در شغل‌مان ـ ایجاد کنیم، این است که نمی‌دانیم قرار است به کجا بریم و همین الان کجای آن مسیر کلی هستیم و در نتیجه مرحله‌ی بعدی زندگی‌مان قرار است چه باشد. همین است که اینرسیِ امروز بر ما غلبه می‌کند و تغییر را هر روز به فردا و از هر سال به سال بعد موکول می‌کنیم.

بدین ترتیب می‌توان گفت که چشم‌انداز و هدف بزرگ‌مان در زندگی، عامل اصلی تصمیم‌گیری در مورد ایجاد تغییر در زندگی‌مان هستند. چقدر آن‌ها را دقیق می‌شناسیم؟ چقدر به آن‌ها ایمان داریم؟ چقدر می‌دانیم که در مسیر حرکت به‌سوی آن‌ها در چه فاصله‌ای از مقصد ایستاده‌ایم؟ اگر در تصمیم‌گیری در مورد آینده دچار تردید هستید، شاید بد نباشد سؤالات پایه‌ای‌تری را امتحان کنید. 🙂

چرا، چگونه و کجا. پاسخ صادقانه و شفاف این سه سؤال ما را یک قدم به آینده‌ی جذاب دوست‌داشتنی‌مان نزدیک‌تر می‌کنند. این روزهای ابتدایی سال، زمان مناسبی برای فکر کردن و تصمیم هستند. بسم‌الله …

دوست داشتم!
۱

“من فقط به این دلیل تصمیم به ترک بارسلونا گرفتم که جایگاهم را در ترکیب اصلی این تیم از دست داده بودم. همیشه سعی کرده‌ام درباره جایگاهی که در آن قرار دارم و مقصدی که می‌توانم بروم، واقع‌بین باشم. دیگر در ترکیب اصلی بارسا جایی نداشتم و به دلایل فنی دیگر آنقدر که دلم می‌خواست نمی‌توانستم به میدان بروم. کار

 “مهم‌ترین مسئله برای بازیکنان و مربیان، داشتن شور کار کردن و خوشحالی است؛ چیزی که ما در این باشگاه آن را داریم. ما حرفه‌ای هستیم اما در عین حال، همه‌ی ما به شغل‌مان عشق می‌ورزیم. اگر بتوانید مأموریت‌تان را انجام بدهید ـ چه به‌عنوان بازیکن و چه به‌عنوان مربی ـ به این خاطر نیست که به شما پول می‌دهند یا این‌که این کاری است که باید انجام بدهید، بلکه به‌خاطر احساس خوشحالی و شوری است که به‌دست می‌آورید. این مهم‌ترین مسئله است. مهم‌ترین مسئله برای من این است که عمیقا احساس می‌کنم در یک باشگاه واقعا ویژه هستم. اگر چلسی برای من یک باشگاه واقعا ویژه شده، پس برای همه می‌تواند یک باشگاه ویژه باشد. باشگاه های زیادی نیستند که این ویژه را دارند؛ اینکه هواداران نام شما را فریاد می‌زنند، نه‌تنها در استمفوردبریج، بلکه در سراسر دنیا. نمی‌توان احساسی بهتر از این داشت.” (خوزه مورینیو؛ این‌جا)

مورینیو یکی از اولین سؤالات دنیای حرفه‌ای‌ها را در حرف‌های‌ش بیان کرده است: برای چه کار می‌کنی؟ پاسخ این سؤال تعیین‌کننده‌ی جهت حرکت ما در مسیر شغلی‌مان است. پاسخ این سؤال به‌سادگی “برای پول” یا “برای هر چیزی جز پول” نیست. به حرف‌های مورینیو دقت کنید: او از احساس خوش‌حالی و شور درونی سخن گفته است. کلید ماجرا همین‌جا است: کار کردن در نهایت به یک “احساس درونی” می‌انجامد. آن‌چه از کار برای ما در زندگی باقی می‌ماند، همین حس درونی است که می‌تواند حس شادی و رضایت و آرامش باشد و می‌تواند استرس و ناآرامی و ناراحتی.

این احساس درونی می‌تواند از پول، از انجام کارهای بزرگ یا کوچک، از راضی کردن دیگر انسان‌ها یا خودمان یا هر چیز دیگری به‌دست بیاید. نکته‌ی کلیدی همین‌جا است: کشف این‌که چگونه “شور درون” در کار برای ما ایجاد می‌شود، نقطه‌ی شروع برای بازتعریف مسیر شغلی ما است. اما متأسفانه اغلب ما به‌جای جستجو در راه کشف پاسخ این سؤال، به‌صورت دائمی در حال غرولند ناشی از تن دادن به اجبارهای محیطی هستیم و نقش خودمان را در داستان زندگی شغلی‌مان نادیده می‌گیریم.

وقتی فهمیدیم “شور درون” ما با چه چیزی تحریک و شکوفا می‌شود، تازه مسیر ما برای بازآفرینی مسیر شغلی‌مان آغاز می‌شود. حالا باید در جستجوی راه‌های تحقق آن عامل باشیم و تلاش کنیم تصمیمات شغلی‌مان همگی در راستای تقویت میزان تحقق کیفی و کمی “عامل شور درونی” ما باشد. مثلا: اگر فقط پول ما را به‌هیجان می‌آورد، به‌دنبال روش‌های حداکثرسازی درآمدمان باشیم یا اگر تجربه کسب کردن برای‌مان مهم است، تلاش کنیم به کارهایی مشغول باشیم که برای‌مان تجربه می‌سازند.

هما‌ن‌طور که قبلا نوشته‌ام “عامل شور درون” کلیدی‌ترین عاملی است که در موفقیت تمامی حرفه‌ای‌هایی که می‌شناسم تأثیر مستقیم داشته است. آن را بیابید و به‌دنبال تحقق‌ش در زندگی‌ شغلی‌تان باشید!

دوست داشتم!
۲

 “مهم‌ترین مسئله برای بازیکنان و مربیان، داشتن شور کار کردن و خوشحالی است؛ چیزی که ما در این باشگاه آن را داریم. ما حرفه‌ای هستیم اما در عین حال، همه‌ی ما به شغل‌مان عشق می‌ورزیم. اگر بتوانید مأموریت‌تان را انجام بدهید ـ چه به‌عنوان بازیکن و چه به‌عنوان مربی ـ به این خاطر نیست که به شما پول می‌دهند یا

“فوتبال شغل ماست. ما باید خودمان را قربانی کنیم و سفرهای درازی برای بازی در یک مکان یا مکانی دیگر انجام دهیم تا مانند همه درآمد کسب کنیم. با این حال تنها چیزی که در ذهن من می‌گذرد این است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم رفتار حرفه‌ای نظیر چیزی که الان دارم، داشته باشم. این همان چیزی است که به من برای کار روزمره‌ام انگیزه می‌دهد و مرا به جایی که الان هستم، رسانده است. من برای پاری‌سن‌ژرمن احترام قائلم و در حال حاضر به این تیم متعهدم. سعی می‌کنم که تمام تلاشم را برای این تیم انجام دهم، طوری که انگار از اول عمرم طرفدارش بوده‌ام.” (ادینسون کاوانی؛ این‌جا)

“تعهد” نیروی انسانی به سازمان یکی از اساسی‌ترین اصول موفقیت سازمان‌ها است. متعهد ساختن اعضای تیم به اهداف و برنامه‌های تیم و تلاش هم‌دلانه برای تحقق آن‌ها یکی از مهم‌ترین وظایف مدیران و ره‌بران محسوب می‌شود. یکی از ابعاد نظام‌های مدیریت منابع انسانی و مدیریت استعدادها همین ایجاد تعهد نسبت به کار و سازمان محل کار است. این موضوع تا آن‌جا پیش رفته که امروزه مبحث مهمی با عنوان “شهروندی سازمانی” به‌عنوان بالاترین درجه‌ی تعهد افراد به سازمان‌ محل کارشان مطرح شده است. سازمان‌‌های امروزی در تلاش‌اند با استفاده از ابزارهای مختلف در دسترس، از جمله: آموزش، سیاست‌های تشویقی و رفاهی و … افراد را به سازمان متعهد سازند.

اما کاوانی به نکته‌ای ساده‌ اشاره کرده که معمولا در این میان نادیده گرفته می‌شود: تعهد به کار، یک عامل درونی و یکی از قوانین اساسی اما نانوشته‌ی دنیای حرفه‌ای‌ها است. تعهد همان عاملی است که باعث می‌شود تعریف حرفه‌ای بودن در عمل معنادار شود: “حرفه‌ای بودن یعنی انجام به‌ترین کاری که می‌توانید، حتی وقتی علاقه‌ای به کار و شغل و سازمان محل کارتان ندارید.” در در “تفکر کارمندیِ” بسیاری از ما تعهد یک عامل بیرونی است که باید توسط مدیر و سازمان محل کارمان ایجاد شود. البته باید بگویم خودم طعم تلخ عدم توجه مدیران بالادست به تعهدم را نسبت به کار چشیده‌ام؛ اما در یک نگاه بلندمدت بعد از حدود ده سال شاغل بودن فکر می‌کنم که “متعهد بودن” انتخاب درستی بوده است؛ چون:

۱- به من اجازه‌ی عمیق شدن در حوزه‌ی تخصصی و کارم را داده است: من تجربیات بسیار متنوعی را در دوران اشتغال به کارم پشت سر گذاشته‌ام؛ اما حوزه‌ی کاری نخصصی من همیشه “تحلیل و توسعه‌ی کسب‌وکار” بوده است.

۲- روابط شغلی و حرفه‌ای‌ام را با چسب قدرتمند اعتماد مستحکم‌تر ساخته است: بسیاری از مشتریان و سازمان‌هایی که با آن‌ها همکاری داشتم توسط دوستان و مشتریان‌ام معرفی شده‌اند.

۳- وجدان کاری‌ام راضی است! زمانی به یکی از مدیران‌م گفتم که من تمامی تلاشم را برای به‌تر کردن شرایط کاری این شرکت (و نه لزوما جایگاه خودم در شرکت) انجام دادم؛ اما دیگر فکر می‌کنم نمی‌توانم بیش‌تر از خود شما به حال این شرکت دل‌سوزی کنم و در نتیجه وقت رفتن‌م فرا رسیده است.

در مقابل یکی از دوستان‌م را به‌یاد می‌آورم که همیشه به بهانه‌ی قدرناشناسی سازمان محل کارش، تنها و تنها برای اندکی حقوق بالاتر، شغل و سازمان عوض می‌کرد. دوست من روزی به خودش آمد که موقعیت شغلی را که همیشه رؤیای‌اش را داشت، از دست داد: مدیر شرکت به او گفته بود برای من، تعهد اولین عامل مؤثر در استخدام افراد است. سابقه‌ی تو متعهد بودن‌ات را نشان نمی‌دهد!

تعهد به کار و سازمان، اگر چه با عوامل بیرونی تقویت می‌شود؛ اما پیش از هر چیز یک عامل درونی است. در دورانی که نقش عوامل بیرونی به‌دلیل آگاهی کم مدیران و شرایط اقتصادی و واقعیت‌های نظام مدیریت منابع انسانی در کشور کم‌رنگ می‌شود، انتخاب تعهد در کار یک انتخاب اخلاقی و یک سرمایه‌گذاری اساسی روی خودمان برای روزی بزرگ در آینده است.

دوست داشتم!
۲

“فوتبال شغل ماست. ما باید خودمان را قربانی کنیم و سفرهای درازی برای بازی در یک مکان یا مکانی دیگر انجام دهیم تا مانند همه درآمد کسب کنیم. با این حال تنها چیزی که در ذهن من می‌گذرد این است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم رفتار حرفه‌ای نظیر چیزی که الان دارم، داشته باشم. این همان

این فصل از فوتبال اروپا شاید دردناک‌ترین فصلی بود که من به‌یاد می‌آورم! جدا از نتیجه نگرفتن تقریبا تمامی تیم‌های مورد علاقه‌ام، سه اسطوره‌ی بزرگ فوتبالی زندگی‌ام از فوتبال خداحافظی کردند. هفته‌ی پیش در مورد پویول نوشتم، این هفته برای کاپیتان زانتی می‌نویسم و هفته‌ی آینده به‌یاد رایان گیگز بزرگ.

خاویر زانتی را در این نزدیک به بیست سال در اینتر همیشه به‌عنوان جنگ‌جویی بزرگ و نمادی بی‌نظیر به‌یاد داشتیم. هیچ وقت آن گل‌ش را در فینال جام یوفای سال ۹۸ فراموش نمی‌کنم و اشک‌های‌ش پس از از دست دادن قهرمانی سری آ در فصل منتهی به جام جهانی ۲۰۰۲ …

خاویر زانتی را با همیشه در اوج بودن‌ش به‌یاد می‌آوریم: کاپیتانی که با وجود همه‌ی رفتن‌ها و آمدن‌های بسیار این سال‌های اینتر، همیشه در اوج بود.

تصویر جاودانگی او را با روحیه‌ی مقاوم‌ و تسلیم نشدن‌ش به‌خاطر می‌سپاریم: سال گذشته که در سن ۴۰ سالگی رباط صلیبی پاره کرد، جایی گفت: “دوران فوتبالی من به‌عنوان یک بازیکن به پایان نرسیده. پس از یک مدت طولانی فعالیت، نیاز به یک دوره بازسازی داشتم!

او برگشت و مثل عادت‌ش در اوج خداحافظی کرد! و ما امروز خاطره‌ی کاپیتان زانتی را با حرف‌های‌ش برای خداحافظی در قلب‌مان حک می‌کنیم:

“احساس می‌کنم اکنون زمان خداحافظی فرا رسیده است. از فوتبال چیزهای زیادی به دست آوردم و از تک تک لحظات لذت بردم.

“ترسی از زندگی پس از بازنشستگی ندارم. درست است دلتنگ بسیاری از چیزها خواهم شد: از زمانی که بازیکنی معمولی بودم تا تک تک لحظات حضور در رختکن در تمامی رقابت‌ها. به هر حال روال عادی زندگی همین است.

“می‌توانی ببری یا ببازی. می‌توانی جام‌های بسیاری داشته باشی. اما زمانی که فوتبال به‌پایان برسد، آن‌چه باقی می‌ماند تنها شخصیت تو است.

چرا این‌قدر در اوج دوام آوردم؟ من فقط تلاش کردم تا حد امکان در شرایطی نزدیک به شرایط یک مسابقه‌ی واقعی تمرین کنم.

“من آینده‌ی خودم را به‌عنوان مربی تصور نمی‌کنم. دوست دارم به‌عنوان یکی از مدیران باشگاه اینتر مشغول به‌کار شوم تا از نزدیک با تیم در ارتباط باشم. عشق‌م به این پیراهن با رنگ‌های آبی و مشکی هنوز همانند روز اولین بازی‌م مقابل ویچنتزا تر و تازه است …

و سخن آخر کاپیتان که درسی بزرگ است برای تمامی مدیران ارشد کسب و کارها که قصد دارند کسب و کاری پایدار و ماندنی بنا کنند: “لازم است در پست‌های باشگاه از افرادی استفاده کنید که نماد تاریخ آن هستند؛ کسانی که می‌توانند چیزی به ارزش این پیراهن مقدس بیافزایند و خود را به آن متعلق بدانند.”

همیشه در اوج بودن، خوش‌بینی و جنگیدن با ناملایمات، لذت بردن از تک‌تک لحظات، داشتن کاراکتر شخصیتی ثابت و دوست‌داشتنی، واقع‌بینی و تمرین در شرایط واقعی و عشق همیشه تر و تازه. یک بازیکن مگر می‌شود این همه ویژگی را داشته باشد و جاودانه نباشد؟

خداحافظ کاپیتان!

منابع: این‌جا و این‌جا و این‌جا

دوست داشتم!
۳

این فصل از فوتبال اروپا شاید دردناک‌ترین فصلی بود که من به‌یاد می‌آورم! جدا از نتیجه نگرفتن تقریبا تمامی تیم‌های مورد علاقه‌ام، سه اسطوره‌ی بزرگ فوتبالی زندگی‌ام از فوتبال خداحافظی کردند. هفته‌ی پیش در مورد پویول نوشتم، این هفته برای کاپیتان زانتی می‌نویسم و هفته‌ی آینده به‌یاد رایان گیگز بزرگ. خاویر زانتی را در این نزدیک به بیست سال در

من معمولا داستان سه تغییر بزرگ کارراهه‌ی شغلی‌ام که ریشه در سه شکست بزرگ داشتند را در گپ‌های دوستان و کلاس‌ها و سخنرانی‌‌های‌ام زیاد توضیح می‌دهم. بد ندیدم این تجربه را در گزاره‌ها هم مستند کنم:

تصویر اول ـ ابتدای سال ۱۳۸۸: سه سال است که در یک شرکت مشاوره‌ی معتبر به‌عنوان کارشناس کار می‌کنم. حس‌م این است که در این شرکت دیگر جایی برای پیش‌رفت ندارم. هر کاری که می‌شده در این شرکت یاد گرفته‌ام و هر تجربه‌ای که لازم بوده، کسب کرده‌ام. من کارشناس بالغی شده‌ام که در این شرکت در حال هرز رفتن هستم! چون به‌اندازه‌ی توان‌م مسئولیت به من نمی‌دهند. چون به‌اندازه‌ی دانش‌م کار تخصصی انجام نمی‌دهم. و ده‌ها چون دیگر! پس حالا وقت یک تغییر بزرگ است! با این تصور، کارم را عوض کردم. یک ماه در یک شرکت مشاوره‌ی معتبر و مشهور دیگر کار کردم. اما شکست خوردم و به شرکت قبلی برگشتم! تجربه‌ی این تغییر به من آموخت که برای رسیدن زمان تغییر بزرگ باید به‌اندازه‌ی کافی صبور باشی و به نشانه‌ها توجه کنی. فهمیدم که تغییر شغل با هدف ترک محیط کاری غیرجذاب و ظاهرا غیرقابل تحمل ـ و نه با هدف رفتن به یک محیط کاری جذاب ـ انتخاب درستی نیست!

تصویر دوم ـ انتهای سال ۱۳۹۰: سه سال از آن تغییر قبلی گذشته است. در این سه سالی که از ادامه دادن به کار در شرکت اول گذشته، تجربیات بسیار ارزشمندی کسب کرده‌ام: تجربه‌ی تولید محتوا (خبرنامه‌ی آموزشی شرکت که هنوز از محتوای آن گاهی وقت‌ها در یادداشت‌های مطبوعاتی‌ام استفاده می‌کنم!)، تجربه‌ی نوشتن انواع و اقسام پروپوزال و تهیه‌ی پیشنهاد پروژه و شرکت در مناقصات، تجربه‌ی مذاکره در سطوح مختلف مدیریتی و فنی، تجربه‌ی مدیریت پروژه‌، تجربه‌ی فضای ارتباطی از سالم تا مسموم و … مدرک کارشناسی ارشدم را هم همان سال گرفته بودم. از سوی دیگر این‌بار به‌دلایل مختلف برای‌م روشن بود که عمر حضور من در آن سازمان به‌پایان رسیده است (تصمیم به تغییر البته از میانه‌های سال ۹۰ شروع شد که شاید بعدها در مورد اتفاقات آن دوره بنویسم.) چهار ماه پایانی سال ۹۰ هم برای من چه از نظر شخصی (با مرگ دو نفر از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام و ماجراهای دردناک پیامد آن‌ها …) و چه از نظر شغلی دردناک و غیرقابل تحمل بود. (و هنوز نمی‌دانم که چطور تاب آوردم …)

در روزهای پایانی سال کم‌کم به نتیجه رسیدم که شکست‌های پی در پی من در زندگی شخصی و شغلی نشانه‌های رسیدن زمان تغییر هستند. دیگر اطمینان داشتم که زمان تغییر فرا رسیده است. یک مرحله‌ی زندگی به‌پایان رسیده بود و من با اصرار به باقی ماندن در آن مرحله، روز به‌روز در هم شکسته‌تر می‌شدم. اما خوبی ماجرا این بود که می‌شد مرحله‌ی بعد را شروع کرد (هر چند نمی‌دانستم چگونه؟) بدین ترتیب بود که سال ۹۱ را با بی‌کاری خودساخته شروع کردم. یک ماهی لذت بی‌دغدغه‌گی بی‌کاری را تجربه کردم، مسئولیت‌های قبلی‌ام را به‌پایان رساندم و بعد از چند سال کار شبانه‌روزی کمی استراحت کردم. خیلی زود مرحله‌ی جدید زندگی شغلی‌ام با شروع به‌کار در شرکتی تازه‌تأسیس با موضوع فعالیت جذاب آغاز شد. این مرحله‌ی جدید با تجربیات بسیار جذاب‌تری ادامه یافت. تلاش‌های‌م در طول سال‌های قبل در همین گزاره‌ها بی‌اجر نماند و من از طریق مخاطبان و دوستان بزرگ‌وارم موفق شدم همکاری با شرکت‌ها و سازمان‌های مختلفی را در حوزه‌ی مورد علاقه‌ام ـ تدوین استراتژی ـ تجربه کنم. تجربه‌ی این بار تغییر به من آموخت که کارمندی برای دیگران، تنها مسیر شغلی پیش روی آدم‌ها نیست و می‌شود کارمند هم نبود!

تصویر سوم ـ میانه‌های سال ۱۳۹۲: دو سال بعد از تغییر بزرگ قبلی را به کار در همان شرکت گذراندم. تجربیات جالبی در این کار کسب کردم. با حوزه‌ی کسب و کاری جذابی آشنا شدم که بعدها در موردش در همین گزاره‌ها خواهید خواند و با تخصص من هم در ارتباط بود. درگیر چند پروژه‌ی تحلیل و طراحی کسب و  کار شدم. شبکه‌ی ارتباطی حرفه‌ای‌ام گسترش بیش‌تری یافت. در همین دوران دچار چند بحران هویتی بزرگ شدم: من کی‌ام؟ تخصص‌م چیست؟ در چه حوزه‌ای می‌توانم کار کنم؟ اصلا چشم‌انداز شغلی‌ام چیست؟ دوباره در کارم دچار تردید و مشکل شدم و به‌دلیل همین بحران‌های هویتی، چندین و چند موقعیت شغلی و پروژه‌ی جذاب را از دست دادم. خودم می‌دانستم مشکل کجاست: درد تغییر بزرگ داشت باز هم مرا آزار می‌داد … شروع به فکر کردن و تحقیق کردم. در عین حال به پیشنهاد یکی از دوستان، سه ماه پایانی سال ۹۲ هم تجربه‌ی کار کردن در یک سازمان بزرگ را (که همیشه می‌دانستم یکی از ضعف‌های جدی من است) به‌دست آوردم. این تجربه‌ی آخری اما مرا به پاسخ درست پرسش‌ام بزرگ‌ام “کی‌ام من؟” نزدیک‌تر کرد. و سرانجام از مجموع این تجربه‌ها، تغییر بزرگ بعدی خودش را به من نشان داد: نمی‌شود کارمند بود؛ من برای کارمندی ساخته نشدم! (درباره‌ی این راه‌یافتگی و رهایی از سردرگمی هم بعدها خواهم نوشت.)

امروز که به این تجربه‌ها نگاه می‌کنم (و در نگاهی گسترده‌تر به کل زندگی‌ام در این ۳۰ سال) می‌بینم که چه درسی عمیق در پس روزهای سخت و سهل زندگی نهفته است:

  1. هر تغییر بزرگی زمان خاص خودش را دارد و گذشتن به‌سلامت از این گردنه، پاداش کسانی است که به‌اندازه‌ی کافی صبورند.
  2. هر تغییر بزرگی با دردی بسیار بزرگ آغاز می‌شود؛ دردی که به جان آدم می‌افتد و زندگی را به پایین‌ترین نقطه‌ی نمودار سینوسی زندگی می‌کشاند؛ اما … إن مع العسر یسرا! در پی هر سختی، گشایشی بزرگ در راه است.
  3. هر تغییر بزرگی نشانه‌های درخشانی دارد که دیدن‌شان کار سختی نیست؛ تنها کافی است به‌اندازه‌ی کافی به شور درون باور و ایمان داشته باشی و هیچ‌وقت و هرگز دست از تلاش برای رسیدن برنداری!

نگاه به آینده. تلاش برای تغییر. شور درون. اعتقاد و اعتماد به “مقصد خود راه می‌تواند باشد.” بلند شدن بعد از بزرگ‌ترین شکست‌ها. وقتی به این سه تصویر و سه تغییر در پی آن‌ها فکر می‌کنم، لبخندی از رضایت بر لبان‌ام می‌نشیند و به‌یاد می‌آورم زیبایی داستان زندگی‌ام در این است که هنوز برای تلاش و انتظار رسیدن، زمانی هر چند اندک‌تر از قبل باقی است. 🙂

دوست داشتم!
۲۶

من معمولا داستان سه تغییر بزرگ کارراهه‌ی شغلی‌ام که ریشه در سه شکست بزرگ داشتند را در گپ‌های دوستان و کلاس‌ها و سخنرانی‌‌های‌ام زیاد توضیح می‌دهم. بد ندیدم این تجربه را در گزاره‌ها هم مستند کنم: تصویر اول ـ ابتدای سال ۱۳۸۸: سه سال است که در یک شرکت مشاوره‌ی معتبر به‌عنوان کارشناس کار می‌کنم. حس‌م این است که در

چه یک فارغ‌التحصیل جوان دانشگاه باشید و چه سال‌ها تجربه‌ی کاری داشته باشید، احتمالا همیشه یک سؤال اساسی در ذهن‌تان چرخ می‌خورد: “در زندگی‌ام باید چه کنم؟”

مؤسس لینکدین، رید هافمن می‌گوید که پرسیدن این جمله درست نیست. به‌جای آن، حرفه‌ای‌ها باید از خودشان بپرسند: “من چطور می‌توانم کمک کنم؟” و هم‌زمان برای درک نیازهای دیگران تلاش کنند.

آقای هافمن می‌گوید: “این پرسش نگاه‌تان را بر خودتان متمرکز می‌کند؛ در حالی که مهم‌ترین عامل “آن افراد دیگر” است. هافمن همین اواخر پاورپوینتی برای فارغ‌التحصیلان جوان تهیه کرده است: “بهترین مسیر شغلی که ارزش دنبال کردن دارد، استفاده از داشته‌های‌تان هم‌زمان با کشف واقعیت‌های بازار است.”

برای این منظور، هافمن، افراد را تشویق می‌کند تا مزیت رقابتی خودشان را بیابند؛ چیزی که میان کارهایی که در آن عالی‌اند و بازاری که برای آن مهارت‌ها حاضر به پرداخت پول است، ارتباط منطقی ایجاد می‌کند: “به نیازها پاسخ دهید. مسائل را حل کنید. و بدین ترتیب خواهید توانست دنیا را تغییر دهید.”

منبع

دوست داشتم!
۴

چه یک فارغ‌التحصیل جوان دانشگاه باشید و چه سال‌ها تجربه‌ی کاری داشته باشید، احتمالا همیشه یک سؤال اساسی در ذهن‌تان چرخ می‌خورد: “در زندگی‌ام باید چه کنم؟” مؤسس لینکدین، رید هافمن می‌گوید که پرسیدن این جمله درست نیست. به‌جای آن، حرفه‌ای‌ها باید از خودشان بپرسند: “من چطور می‌توانم کمک کنم؟” و هم‌زمان برای درک نیازهای دیگران تلاش کنند. آقای هافمن