بارها و بارها در زندگی به این فکر کرده‌ام که گویی روحیه‌ی ما آدم‌ها حالتی شبیه موج سینوسی دارد: از یک نقطه‌ی صفر شروع شده و مدام در زندگی بالا و پایین می‌شود. به نقطه‌ی صفر بازمی‌گردد و از آن می‌گذرد. منفی می‌شود و باز به بالای محور مختصات زندگی می‌رود. طول موج‌های بالای محور در برابر موج‌های پایین محور بسیار کوچک است! شادی گوهر کم‌یابی است … همین است که طول شادی در زندگی آدمی مهم می‌شود و نه طول آن! +

اما مدتی است متوجه نکته‌ی دیگری هم شده‌ام. این‌که آن طول موج درونی وابسته است به متغیر دیگری به‌نام “انتروپی” درونی. تعریف انتروپی را خیلی از ما در فیزیک دبیرستان خوانده‌ایم و خیلی‌تر (!) از ما هم در دانشگاه. انتروپی را در نظریه‌ی عمومی سیستم‌ها هم داریم.

اما مراد من از “انتروپی درونی” چیست؟ انتروپی یعنی تمایل اجزای درونی یک سیستم به حرکت به‌سوی بی‌نظمی که ناشی از آزاد شدن یک حجم عظیم انرژی است. زندگی ما هم همین است. هر کدام از ما با میزان مشخصی انرژی درونی پا به این جهان خاکی گذاشته‌ایم و بالا و پایین بردن این انرژی به خودمان سپرده شده است. آزاد شدن این انرژی باعث افزایش انتروپی ذرات درونی انسان می‌شود. آن‌وقت است که نمی‌توانی لحظه‌ای بنشینی و توقف کنی. آن‌وقت است که بی‌قراریِ نماندن، تبدیل به تنها وضعیت پایدار زندگی می‌شود.

اما ماجرا این‌قدرها هم ساده نیست. همه‌ی ما از همان ابتدایی‌ترین روزهایی که قدرت درک دنیا را پیدا می‌کنیم با دو گزینه‌ی اصلی مواجه می‌شویم: می‌توانیم این انرژی را آزاد کنیم و از حرارت‌ش بهره ببریم و می‌توانیم به‌هدرش بدهیم. می‌توانیم از این انرژی برای ساختن و ماندن و جاودان شدن استفاده کنیم و می‌توانیم آن را بدون هیچ اثربخشی تنها و تنها مصرف کنیم تا تمام شود.

****

در طی مسیر زندگی، ایستگاه‌های سوخت‌گیری وجود دارند که با آن‌ها می‌شود سطح انرژی درونی را بالاتر ببری. موفقیت‌ها و احساس رضایت ناشی از کارهای خوب ساده‌ترین و آشکارترین نمونه‌های آن هستند. و همین‌طور است نشست و برخاست با آدم‌های بزرگ و پر”شور”، تجربه‌ی بزرگ و زیبای “عشق”، لذت هم‌راهی و هم‌نشینی با دوستان پرانرژی و البته بهره‌گیری از انرژی بی‌پایان دنیای هنر و ادبیات و فرهنگ.

****

به‌تجربه متوجه شده‌ام که هر چقدر انرژی درونی‌ت را هدف‌مندتر آزاد کنی و هر چه آن را سخاوت‌مندانه‌تر به دیگران ببخشی، سطح آن در ظرف درونی‌ت هم بالاتر می‌رود. حتی بدون آن هم، اگر انرژی درونی‌ت را صرف رسیدن به هدف‌های شخصی زندگی خودت هم بکنی، موفقیت در انتظار تو است. اما در واقع مشکل در این است که در هر لحظه سطح این انرژی ثابت است. هر چقدر به محیط پیرامونی‌ت انرژی ببخشی، انرژی درونی خودت کم می‌شود و خودت به توقف نزدیک … مکانیزم عمل یخ در سرد کردن آب را یادتان می‌آید؟ دقیقن همان‌طور.

مدتی است احساس می‌کنم انرژی‌ درونی‌ام به پایان رسیده و در درون‌م به یک نقطه‌ی توقف و بی‌عملی رسیده‌ام. این روزها بخش مهمی از دغدغه‌های درونی‌ام روشن کردن دوباره‌ی شعله‌ی “شور درون” در خودم است. شعله‌ای که نور و حرارت‌ش من را به این نقطه‌ای که الان در آن هستم رسانده است ـ نقطه‌ای که نمی‌دانم آیا می‌توان حتا به‌صورت نسبی موفقیت نامیدش یا نه.

این روزها درس‌هایی که این‌جا نوشته‌ یا تجربه کرده‌ام را مدام برای خودم تکرار می‌کنم. از درس‌های پپ گرفته تا پیتر برگمان. از تجربیات زندگی خودم تا دیگران. اما دست آخر، نتیجه باز هم احساسِ سکونِ درونی است …

****

ماجرا احتمالن از یک شکست عاطفی و خیلی مهم‌تر از آن از دل‌تنگی‌های مربوط به دوری طولانی‌مدت خواهران عزیزم کلید خورده است. با این حال جالب است که احساس افسردگی و ناراحتی چندانی ندارم و اتفاقن آرام‌ترین روزهای چند سال اخیرم را می‌گذرانم. برای زندگی‌ام ده‌ها برنامه‌ دارم و برای به‌تر کردن دنیای اطراف‌م و زندگی دیگران هم همین‌طور. هنوز کارهای نکرده‌ی بسیاری باقی مانده است! مشکل، بی‌عملی است. می‌دانم که این بی‌عملی ریشه در هر چیزی داشته باشد، علت‌ش “تنبلی” نیست! تنها شعله‌ی درونی‌ام یا خاموش شده یا شدیدن به پت‌پت افتادن افتاده است.

دارم سعی می‌کنم قوی باشم و قوی بمانم. امیدوارم بتوانم …

دوست داشتم!
۲۰

بارها و بارها در زندگی به این فکر کرده‌ام که گویی روحیه‌ی ما آدم‌ها حالتی شبیه موج سینوسی دارد: از یک نقطه‌ی صفر شروع شده و مدام در زندگی بالا و پایین می‌شود. به نقطه‌ی صفر بازمی‌گردد و از آن می‌گذرد. منفی می‌شود و باز به بالای محور مختصات زندگی می‌رود. طول موج‌های بالای محور در برابر موج‌های پایین محور

سال ۹۰ با تمام دل‌خوشی‌ها و دل‌تنگی‌های‌ش، با شادمانی‌ها و غم‌های‌ش و با موفقیت‌ها و شکست‌‌های‌ش دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد و فردا “بهار می‌شود …” پیش از هر چیز لازم است از هم‌راهی همه‌ی دوستان بزرگ‌وار در سالی که گذشت صمیمانه سپاس‌گزاری کنم. گزاره‌ها در ایام تعطیلات نوروز احتمالا با چند پست ادبی ـ هنری به‌روز خواهد بود. برنامه‌های مفصلی برای بعد از تعطیلات دارم که به‌تدریج شاهدشان خواهید بود.

اما سال ۹۰ چگونه گذشت؟

یک. سال ۹۰ سال تحمل رنجِ رفتن‌ها بود: پرواز ابدی آقا جان و عمو جان که داغ‌شان هیچ‌وقت خوب نخواهد شد در کنار رفتن چند نفر از تأثیرگذارترین آدم‌های زندگی‌ام: از ناصر خان حجازی گرفته تا استیو جابز بزرگ و این آخرها هم بانو سیمین دانشور.

دو. سال ۹۰ سال نشدن‌ها بود؛ نشدن‌هایی که گاه از کم آوردن من در برابر “سبکی تحمل‌ناپذیر هستی” پدید آمدند و گاه از بدِ روزگار.

سه. سال ۹۰ سال تجربه‌های جدید بود: سال انتخاب‌های بزرگ، سال آشنایی با دوستان تازه، سال جان گرفتن گزاره‌ها، سال مدیر پروژه شدن (!)، سال روزنامه‌نگاری از راه دور (!)، سال MBA شدن، سال وعده گرفتن و وعده دادن برای ترجمه و چاپ چندین کتاب، سال اولین سفر خارجی و خیلی دل‌خوشی‌ها و شادمانی‌های کوچک و بزرگ دیگر.

چهار. از همه مهم‌تر سال ۹۰ سال تلاش برای به‌تر شدن بود: سال جنگ با ناامیدی، سال تلاش برای مقاومت در برابر سختی‌ها، سال از رو نرفتن در برابر نشدن‌ها، سال پیش رفتن و نزدیک شدن (گیرم اما نرسیدن …)

مجموع تجربیات من ام‌سال مرا به این نتیجه رساند که زندگی، تنها همراه با “شادی” است که ارزش دارد. فهمیدم که وضعیت شاد نبودن، همان غم‌گین بودن نیست و این دو فاصله‌ای بسیار با هم دارند! یاد گرفتم که باید قدر کوچک‌ترین شادی‌ها را در زندگی بدانم. با همه‌ی این‌ها می‌دانم که اشک‌های جاری‌‌م با دیدن جای خالی آقا جان، هیچ‌وقت خشک نخواهند شد …

در این لحظات آخر سال، با همه‌ی وجودم دعا می‌کنم که سال آینده برای همه‌ی ما، سال “شادی‌ها” و “رسیدن‌ها” و “شدن” باشد. سال “احسن‌ الحال”ها. و سال شایسته شدن به‌افتخار “أنعمت علیهمِ” پروردگار بزرگ.

آمدن بهار و سال نو مبارک.

* عنوان این پست برگرفته است از شعری سروده‌ی شاعر زلالی‌ها و مهربانی‌ها، سید علی صالحی.

دوست داشتم!
۴

سال ۹۰ با تمام دل‌خوشی‌ها و دل‌تنگی‌های‌ش، با شادمانی‌ها و غم‌های‌ش و با موفقیت‌ها و شکست‌‌های‌ش دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد و فردا “بهار می‌شود …” پیش از هر چیز لازم است از هم‌راهی همه‌ی دوستان بزرگ‌وار در سالی که گذشت صمیمانه سپاس‌گزاری کنم. گزاره‌ها در ایام تعطیلات نوروز احتمالا با چند پست ادبی ـ هنری به‌روز خواهد بود. برنامه‌های مفصلی

یک صبح گرم تابستان: چهار پنج سال‌ بیش‌تر ندارم. رفته‌ایم به باغ “آقاجان” تا بزرگ‌ترها انگور بچینند. منِ هنوز کوچولو هم از آن‌جایی که احساس می‌کنم بزرگ شده‌ام و می‌خواهم به بزرگ‌ترها کمک کنم، می‌روم سراغ یکی از بوته‌های مو و دست‌م را دراز می‌کنم تا یک خوشه‌ی بزرگ و طلایی را بچینم که … خبر نداشته‌ام که دست‌م را در لانه‌ی زنبورها فرو کردم! داد و فریادم که به آسمان رفت، “آقاجان” را دیدم که دوان دوان خودش را به من رساند. دست‌م را گرفت و سریع جای نیش زنبور را با گِل پوشاند. بعد دست‌م را بوسید: “ناراحت نباش بابا. زودِ زود خوب می‌شی.” من داشتم از پشت شیشه‌ی تار اشک‌ها، لبخند مهربان‌ش را می‌دیدم و آرام می‌شدم …

******

بیست و دو سال بعد؛ یک صبح سرد پاییزی: رفته‌ام به دیدن‌ش. مدت‌ها است بیماری امان “آقاجان” را بریده است. امروز ولی انگار در خوابی آسوده است. عمیق اما آرام نفس می‌کشد. بدن نحیف‌ و رنجورش دل آدم را می‌لرزاند. مادرم می‌گوید: “آقاجان ببین علی اومده این‌جا شما رو ببینه. بیدار شو.” چشمان‌ش شاید برای کسری از ثانیه باز می‌شود و برقی از سر رضایت و شادی در آن‌ها می‌بینم. دست‌های مهربان‌ش را می‌بوسم: “ناراحت نباش بابا. زودِ زود خوب می‌شی.” در همین حال دارم از پشت شیشه‌ی تار اشک‌ها، صورت مهربان‌ش را می‌بینم (و چه می‌دانستم این آخرین بار است …)

******

فردا شب همان روز: تا دیروقت جلسه داشته‌ام و تازه رسیده‌ام خانه. دارم استراحت می‌کنم که ناگهان حال‌م به‌شدت منقلب می‌شود. چند دقیقه بعد “مامان‌جان” تماس می‌گیرند: “آقاجان برای همیشه خوب شد …”

******

این یادداشت باید خیلی زودتر از این‌ها نوشته می‌شد. به دلایلی مجبور بودم ماجرا را مسکوت نگه دارم تا به امروز. با اشک‌هایی از ته دل این پست را به یاد لبخند مهربان‌ش تقدیم می‌کنم به “آقاجان” عزیز و مهربان‌م؛ دوست‌داشتنی‌ترین بابابزرگ دنیا.

پ.ن. عنوان این پست، مصرعی است از ترانه‌ی غم دوری آلبوم بی‌واژه‌ی محمد اصفهانی که این روزها زیاد گوش می‌دهم‌ش …

دوست داشتم!
۹

یک صبح گرم تابستان: چهار پنج سال‌ بیش‌تر ندارم. رفته‌ایم به باغ “آقاجان” تا بزرگ‌ترها انگور بچینند. منِ هنوز کوچولو هم از آن‌جایی که احساس می‌کنم بزرگ شده‌ام و می‌خواهم به بزرگ‌ترها کمک کنم، می‌روم سراغ یکی از بوته‌های مو و دست‌م را دراز می‌کنم تا یک خوشه‌ی بزرگ و طلایی را بچینم که … خبر نداشته‌ام که دست‌م را

صفحه‌ی فیس‌بوک‌ را مرور می‌کنم و می‌بینم که دوستان در چه حال‌اند: “ئه؟ فلانی هم رفته اون طرف!” و حالا این فلانی هم‌کلاسی بود که در دوره‌ی لیسانس هر درس را دو بار می‌گرفت! با دوستان که دور هم جمع می‌شویم، تقریبا یکی از سؤالات همیشه ثابت بعد از حال و احوال این است که: “نمی‌خوای بری؟” یا “کی می‌خوای بری؟” هر از چند گاهی می‌شنویم که آن یکی و این یکی هم رفتند. دیگر کار به‌جایی رسیده که حتا در گشت و گذارهای‌ام در فضای مجازی دیده‌ام کسی را که با مدرک کاردانی، هدف‌اش گرفتن پذیرش دکترا در آمریکا بوده!

واقعیت این است که شرایط امروز کشور، چیزی جز افسردگی و ناامیدی برای جوانانی به سن و سال من به‌دنبال ندارد. فضای کاری که محدود است و پر است از موانع عجیب و غریب و خنده‌دار. خیلی وقت‌ها هر چقدر هم تلاش کنی، یک آدم بی‌سواد و بدتر از آن بی‌اخلاق، نتیجه‌ی تمام زحمات‌ات را با یک جمله کف دست‌ات می‌گذارد. برای به‌تر شدن که تلاش بکنی و چیزی را پیشنهاد بدهی که از نظرت منطقی ست، همیشه با یک “من این‌طوری فکر نمی‌کنم. درست‌اش اینه” مواجه می‌شوی که در نهایت هدف‌اش این است که آن راه‌کار مزخرف و نادرستی که توی ذهن‌اش هست را به تو تحمیل کند و مجبوری هم حرف‌اش را بپذیری؛ والا از پول خبری نیست! (این درد دل یک مشاور جوان بود!) هر جا و هر سازمانی که بروی، کسانی هستند که زودتر از تو به آن‌جا رسیده‌اند و با وجود این‌که خیلی از آن‌ها کوچک‌ترین شایستگی حرفه‌ای و اخلاقی ندارند، فقط و فقط به این دلیل که زودتر رسیده‌اند سر جای‌شان هستند و حالا حالاها هم قصد ندارند جای‌شان را عوض نکنند. با دوستان‌ و هم‌کلاسی‌های‌ام که صحبت می‌کنم می‌بینم که نهایت ارتقای عمودی قابل تصور برای یک جوان هم‌سن و سال من تا چند سال آینده، جابه‌جا شدن بین سطوح مختلف کارشناسی است. حقوق هم که چند ماه یک بار پرداخت می‌شود (این غر نیست؛ پذیرش یک واقعیت است. وقتی شرکت‌های بسیار بزرگ‌تر از شرکت ما دچار مشکل‌اند، دیگر این مسائل طبیعی است.)

اوضاع زندگی که بدتر است. به‌عنوان نمونه اگر چند سال پیش یک جوان می‌توانست با چند سال کار کردن و با گرفتن یک وام، منزلی بخرد و زندگی تشکیل دهد، این روزها احتمالا با یک عمر کار کردن هم نمی‌شود؛ البته مگر این‌که … بدتر این‌که تجمل و زیاده‌خواهی، بی‌اعتمادی، دروغ و ریا و ظاهربینی را هم که خود ما جوانان رواج داده‌ایم. این یکی دیگر نه تقصیر پدر و مادرهای‌مان است و نه تقصیر حکومت. خود ما جوانان این‌قدر به هم دروغ گفته‌ایم و این‌قدر به‌ هم خیانت کرده‌ایم، این‌قدر دوست داشتن‌های‌مان سطحی بوده و این‌قدر از مسئولیت‌پذیری فرار کرده‌ایم که نتیجه‌اش شده همین وضعیتی که داریم می‌بینیم.

دیگر بگذریم از وضعیت اجتماعی در حد فاجعه‌ای که دارد همه‌‌مان را به مرز استیصال می‌رساند.

مهاجرت یا رفتن برای ادامه تحصیل شاید به‌ترین راه‌حل در دسترس در این شرایط باشد. رفتن، می‌تواند از دو زاویه‌ی دید باشد: رفتن برای فرار کردن از این‌جا و رفتن برای جذابیت آن‌جا. متأسفانه اغلب کسانی که من می‌شناسم، به‌دلیل اول دارند می‌روند. اما خوب کسانی هم هستند که به‌دلیل دومی رفته‌اند یا بعد از رفتن دلیل‌شان عوض شده. شخصا فکر می‌کنم اگر روزی بخواهم بروم، این دومی برای‌ام مهم‌تر خواهد بود: این‌که می‌بینم دوستی در یکی از به‌ترین دانشگاه‌های جهان مشغول تدریس شده، دوست دیگری درباره‌ی برنامه‌های جذاب جانبی دانشگاه‌اش می‌نویسد، دوست دیگری از کیفیت و جذابیت بالای دروسی که می‌گذراند تعریف می‌کند، همه از لذت برخورد با فرهنگ‌های کشورهای مختلف حرف می‌زنند … این‌ها به‌نظرم انگیزه‌های به‌تری برای رفتن هستند. اما …

هنوز فکر می‌کنم امیدی هست برای ماندن. نمی‌دانم چیست؛ اما چیزی در درون‌ام می‌گوید که هنوز می‌شود برای ساختن و یا حداقل، ایستادن مقابل خراب‌تر شدن، تلاش کرد. با رفتن و نماندن، جای همان آدم‌های بی‌دانش و نادان و تخریب‌گر، مستحکم‌تر می‌شود (هر چند که قدرت‌شان هم از ما بیش‌تر است!) فعلا باید ماند و جنگید و تلاش کرد برای به‌تر کردن دنیای اطراف؛ تا بعد چه پیش آید. فقط امیدوارم روزی به این نتیجه نرسم که با یک “امید اشتباهی” خودم را سرگرم کرده‌ام و از آن بدتر، خودم را گول زده‌ام …

دوست داشتم!
۱

صفحه‌ی فیس‌بوک‌ را مرور می‌کنم و می‌بینم که دوستان در چه حال‌اند: “ئه؟ فلانی هم رفته اون طرف!” و حالا این فلانی هم‌کلاسی بود که در دوره‌ی لیسانس هر درس را دو بار می‌گرفت! با دوستان که دور هم جمع می‌شویم، تقریبا یکی از سؤالات همیشه ثابت بعد از حال و احوال این است که: “نمی‌خوای بری؟” یا “کی می‌خوای

می‌دانم که [مرگ] دارد سر می‌رسد و ترسی هم از آن ندارم. چون معتقدم در آن سوی مرگ، چیزی که بخواهیم از آن بترسیم وجود ندارد. فقط امیدوارم در مسیر سر رسیدن‌اش، تا حد امکان از درد و رنج بیش‌تر معاف شوم. پیش از آن‌که زاده شوم کاملا راضی بودم، و مرگ را هم حالتی مثل آن تلقی می‌کنم. آن‌چه به خاطرش قدردان هستم موهبت شعور است و زندگی، عشق، شگفتی و خنده. نمی‌توانید بگویید که جالب نبوده، آن‌چه از این سفر با خودم به خانه آورده‌ام، خاطرات عمرم است. نیاز من به آن‌ها تا به ابدیت، بیش از نیاز به آن مدل کوچک برج ایفل است که به رسم یادگار از پاریس به خانه آورده‌ام، نیست.

باور دارم که اگر در پایان همه‌ی این‌ها، به فراخور قابلیت‌های‌مان، کاری کرده باشیم که دیگران را کمی شادتر کرده باشد و کاری که خودمان را کمی شادتر کرده باشد، این کمابیش نهایت چیزی است که از ما برمی‌آید. کاستن از شادی دیگران، جنایت است، و ناشاد کردن خودمان، نقطه‌‌ی آغاز همه‌ی جنایت‌ها است. باید بکوشیم تا خوشی را به جهان ببخشیم. این نکته، فارغ از هر مشکلی که ممکن است داشته باشیم و هر وضعیتی که سلامتی و شرایط‌مان ممکن است داشته باشند، صدق می‌کند. باید بکوشیم. من همیشه این را نمی‌دانستم و خوش‌حالم از این بابت که آن قدر عمر کردم تا این حقیقت را کشف کنم …

مجله‌ی فیلم؛ شماره‌ی ۴۲۱؛ بهمن ۱۳۸۹؛ ص ۶۵

پ.ن.۱٫ مدت‌ها بود جملاتی با این‌قدر قدرت در توصیف ماهیت زندگی برخورد نکرده بودم. راجر ایبرت منتقد بزرگ سینما، این روزها به دلیل ابتلا به سرطان تیروئید، روزهای آخر عمر را می‌گذراند.

پ.ن.۲٫ آخر هفته‌ی به شدت شلوغی از نظر کاری داشته‌ام. لینک‌های هفته امیدوارم فردا منتشر شوند.

دوست داشتم!
۱

می‌دانم که [مرگ] دارد سر می‌رسد و ترسی هم از آن ندارم. چون معتقدم در آن سوی مرگ، چیزی که بخواهیم از آن بترسیم وجود ندارد. فقط امیدوارم در مسیر سر رسیدن‌اش، تا حد امکان از درد و رنج بیش‌تر معاف شوم. پیش از آن‌که زاده شوم کاملا راضی بودم، و مرگ را هم حالتی مثل آن تلقی می‌کنم. آن‌چه

زندگی یک دستگاه معادلات چند مجهولی است که همیشه تعداد مجهول‌های‌اش از تعداد معادلات‌اش بیش‌تر است!

دوست داشتم!
۰

زندگی یک دستگاه معادلات چند مجهولی است که همیشه تعداد مجهول‌های‌اش از تعداد معادلات‌اش بیش‌تر است! دوست داشتم!۰

زندگی ارزش‌اش را دارد؛ چون هنوز پرسش‌های بی‌شماری هست که باید پاسخ‌شان را بیابیم!

دوست داشتم!
۰

زندگی ارزش‌اش را دارد؛ چون هنوز پرسش‌های بی‌شماری هست که باید پاسخ‌شان را بیابیم! دوست داشتم!۰

همیشه از دیدن توهمات انسان‌ها در مورد خودشان رنج برده‌ام. البته فکر می‌کنم این طور نیست که انسان‌ها حق ندارند در مورد آن‌چه واقعا نیستند فکر کنند (چون شاید فرد واقعا روزی به آن آرزو که امروز برای‌اش به صورت توهم متجلی شده برسد!)؛ بلکه مسئله اصلی وقتی پیش می‌آید که انسان بر مبنای همین توهمی که در مورد خودش دارد رفتارش را با دیگران شکل دهد و در نتیجه رفتارهای عجیب و غریبی باشیم که هر روز دور و برمان می‌بینیم: یک آدم کاملا تازه‌کار فکر می‌کند با یک کپی‌پیست ساده از ورد به اکسل چه شاهکاری زده و دیگر هیچ کس را قبول ندارد، از چند نفر که که از نظر دانش و تجربه و حتی تحصیل در سطوح پایینی هستند و با هم کار می‌کنند هیچ یک آن یکی و از آن بدتر کسی دیگر را که از آن‌ها بالاتر است قبول ندارد، آن یکی که از شنیدن پست مسئول تضمین کیفیت آن‌قدر ذوق‌زده شده که توهم این را دارد که در همه زمینه‌های فنی می‌تواند و باید اظهارنظر کند، مدیری که فکر می‌کند اوضاع واحد تحت مدیریت‌اش، شرکت‌اش، سازمان‌‌اش یا کشور زیردست‌اش روبه‌راه است و هیچ خبری نیست، همکلاسی که فکر می‌کند با نمره خوبی که از تقلب به دست آورده خیلی از تو بیش‌تر می‌فهمد، این یکی که از توهم صمیمت و دوستی نزدیک حرف‌هایی به آدم می‌زند و درخواست‌هایی از آدم می‌کند که حیران و درمانده می‌شوی، آن یکی که توهم دشمن بودن همه عالم و آدم با خودش را دارد، کس دیگری که فکر می‌کند باعث و بانی همه مشکلات خودخواسته و خودساخته‌اش دیگران‌اند و باید از آن‌ها انتقام بگیرد و … حالا توهمات خودم هم که به جای خودش!

یک جور دیگر توهم هم که بدتر است و من اسم‌اش را می‌گذارم “توهمات منفی” (در برابر “توهمات مثبت” که پاراگراف بالایی بود!) هم هست و آن هم توهم در مورد این‌که چه ویژگی‌های منفی را بقیه دارند و من ندارم: این‌که هیچ‌ کس نمی‌فهمد جز من، این‌که هیچ کس نمی‌داند جز من، این‌که همه اشتباه می‌کنند جز من، این‌که همه دروغ می‌گویند جز من و … (به جای آن “من‌”ها اگر ما را بگذاریم نتیجه‌اش می‌شود رادیکالیسم و انواع و اقسام فرقه‌ها و گروه‌ها و گروهک‌ها و … که همه می‌دانیم چه فجایعی را در طول تاریخ به بار آورده‌اند و می‌آورند!)

واقعا از دیدن این همه توهم در کنار همدیگر و در زندگی روزمره و شخصی خسته شده‌ام. چند بار تلاش کرده‌ام به بعضی آدم‌ها که فکر می‌کردم از درک و شعور مناسبی برخوردار هستند بفمانم که دارند اشتباه می‌کنند؛ اما دریغ … 

شاید به‌تر باشد همه ما برای زندگی خودمان یک “کتاب توهمات شخصی” بنویسیم؛ کتابی که پر باشد از انواع و اقسام توهماتی که در مورد خودمان داریم! توهماتی که خیلی‌های‌شان را خودمان می‌دانیم و خود را به ندیدن زده‌ایم. توهماتی که بقیه می‌دانند و خود آدم نمی‌داند. فکر می‌کنم که این‌جوری حداقل می‌فهمیم مرز واقعیت و آرزو و رؤیا کجاست (و شاید با چنین تلنگری برویم به دنبال اصلاحات و آموزش و یادگیری و کتاب خواندن و جدی‌خوانی و کم کردن تفریحات و تلاش برای به واقعیت درآوردن رؤیاها و “توهمات‌”‌مان!) از سوی دیگر رفتار اشتباه‌مان با دیگران را اصلاح می‌کنیم (و در نتیجه تصویر (Image) و “برند” شخصی‌مان را در ذهن دیگران بهبود می‌بخشیم.)

من می‌خواهم شروع کنم به نوشتن کتاب توهمات شخصی‌ام. پیشنهاد می‌کنم شما هم از امروز شروع کنید. این‌جوری شاید دنیای به‌تری را در کنار هم ساختیم …

دوست داشتم!
۰

همیشه از دیدن توهمات انسان‌ها در مورد خودشان رنج برده‌ام. البته فکر می‌کنم این طور نیست که انسان‌ها حق ندارند در مورد آن‌چه واقعا نیستند فکر کنند (چون شاید فرد واقعا روزی به آن آرزو که امروز برای‌اش به صورت توهم متجلی شده برسد!)؛ بلکه مسئله اصلی وقتی پیش می‌آید که انسان بر مبنای همین توهمی که در مورد خودش