نیمار فقط برای لذت بردن فوتبال بازی می‌کند. او کاپیتان به دنیا نیامده است و نمی‌تواند وظیفه یک کاپیتان را در زمین به‌عهده گیرد. به‌نظر من بهتر است که کسی دیگری را به عنوان کاپیتان برزیل انتخاب کرد. باید به نیمار اجازه داد تا تنها به فوتبال کردن فکر کند. بسیاری از ستاره‌های بزرگ فوتبال بوده‌اند که هیچ‌گاه بازوبند کاپیتانی را بر بازو نبسته‌اند. نباید نیمار را هم درگیر بازوبند کرد. بازوبند کاپیتانی برای او بسیار زود است. نباید او را کاپیتان می‌کردند.” (کافو کاپیتان سابق تیم ملی برزیل؛ این‌جا)

کافو را با بازوبند کاپیتانی برزیل در جام جهانی ۲۰۰۲ به‌یاد می‌آوریم؛ جایی که با بالا بردن جام جهانی جاودانه شد. حالا با گذر سال‌ها از آن روزها او درباره‌ی فشاری که کاپیتانی برزیل به نیمار وارد کرده سخن گفته و معتقد است که دلیل عکس‌العمل‌های عصبی و بی‌انضباطی‌های نیمار این است که او ویژگی‌های لازم را برای کاپیتانی ندارد.

فارغ از این‌که عقیده‌ی کافو در مورد نیمار درست است یا نه، انتخاب نیمار توسط دونگا سرمربی و کاپیتان سابق تیم ملی برزیل به کاپیتانی، من را به‌یاد سازمان‌های بسیاری انداخت که در این سال‌ها در آن‌ها کار کرده یا مشاوره داده‌ام؛ جایی که به‌دلیل کوچکی اندازه‌ی سازمان برای جلب رضایت کارشناسان ستاره‌ی سازمان، تنها راه‌حل پیش رو ارتقای آن فرد به جایگاه مدیریت بود؛ حتی اگر این ارتقا صوری باشد. اما پیچیدگی ماجرا در این‌جا است که همه‌ی داستان به ارتقای شغلی افراد با عملکرد بالا برای جلب رضایت شغلی آن‌ها باز نمی‌گردد. یک علت دیگر اتخاذ چنین تصمیماتی توسط مدیران ارشد این پیش‌فرض ساده و در عین حال بسیار خطرناک است: هر فردی که عملکرد تخصصی قابل توجهی دارد، حتما عملکرد مدیریتی قابل توجه هم خواهد داشت! این در حالی است که امروزه آوازه‌ی “لزوم تناسب شاغل با شغل” بیش از هر زمان دیگری در دنیای مدیریت پیچیده است.

هدفم از این نوشته یادآوری این نکته‌ی مهم بود که “هر کسی را بهر کاری ساختند.” به‌تر است به‌عنوان یک مدیر ارشد زمانی که قصد تغییر شغل یا جایگاه افراد در سازمان را داریم، پیش از هر تصمیمی از تناسب شخصیت، توان‌مندی و مهارت و تجربه‌ی فرد با مسئولیت و وظایفی که قرار است به او محول شود، اطمینان حاصل کنیم.

پیشنهاد می‌کنم برای کسب اطلاعات بیش‌تر در این زمینه نوشته‌های استاد وفا کمالیان عزیز را در وبلاگ ارزشمند رفتار سازمانی حتما دنبال کنید.

دوست داشتم!
۱

“نیمار فقط برای لذت بردن فوتبال بازی می‌کند. او کاپیتان به دنیا نیامده است و نمی‌تواند وظیفه یک کاپیتان را در زمین به‌عهده گیرد. به‌نظر من بهتر است که کسی دیگری را به عنوان کاپیتان برزیل انتخاب کرد. باید به نیمار اجازه داد تا تنها به فوتبال کردن فکر کند. بسیاری از ستاره‌های بزرگ فوتبال بوده‌اند که هیچ‌گاه بازوبند کاپیتانی

«من با خودم فکر می کردم:”می‌توانم در بایرن بمانم و برای سه سال دیگر روی نیمکت قرار بگیرم و سه جام دیگر کسب کنم یا این‌که دنبال رشد به‌عنوان یک انسان و یک بازیکن هستم؟” ترک کردن بایرن کار سختی بود؛ ولی من از وقتی بچه بودم، رؤیای بازی در ایتالیا را در سر داشتم. شاید بعضی‌ها نتوانند این را درک کنند. چون آن‌ها فقط به فتح جام فکر می‌کنند، ولی شاید وقتی به پایان کارنامه‌ی ورزشی‌ات نزدیک شوی، حس کنی که مهم‌تر از فتح جام، یادگیری زبانی جدید است.» (ماریو گومز؛ این‌جا)

با متر و معیارهای عادی انتقال ماریو گومز در ابتدای فصل پیش از بایرن مونیخ به تیمی رده پایین‌تر مثل فیورنتینا قابل درک نیست؛ مگر چیزی مهم‌تر از بردن جام در دنیای فوتبال وجود دارد؟ گومز با حرف‌های‌ش نشان می‌دهد که بله. به‌قول منزوی “آن‌چه زنده و زیباست نفس این سفر است!”

خیلی از ما در طول دوران شغلی‌مان فراموش می‌کنیم که با یک مسیر مواجهیم. یک سفر. مسیر و سفر از اساس با حرکت و پویایی سر و کار دارد؛ نه با نشستن و نگریستن به گذر جوی و عمر. اما افسوس که در زندگی اغلب ما “اینرسی” یک‌جانشینی جذاب‌تر از حرکت کردن است! “تجربه‌ی زندگی” (Life Experience) همان عامل پنهانی است که ماریو گومز از آن سخن می‌گوید و ما خیلی در طول زندگی ـ مخصوصا در زندگی شغلی ـ به‌ آن توجهی نداریم.

شاید بد نباشد هر از گاهی به لحظات پایان یک دوره‌ی زندگی (مثلا دوران بازنشستگی!) و یا حتا پایان زندگی و حسرت‌هایی که از عمر برای‌مان باقی می‌ماند، فکر کنیم. شاید روی انتخاب‌های‌مان در زندگی، زمان‌بندی و هدف‌گذاری‌مان تأثیرگذار باشد.

فراموش نکنیم در نهایت آن‌چه برای ما باقی می‌ماند تجربیات ما در زندگی است.

دوست داشتم!
۱۱

«من با خودم فکر می کردم:”می‌توانم در بایرن بمانم و برای سه سال دیگر روی نیمکت قرار بگیرم و سه جام دیگر کسب کنم یا این‌که دنبال رشد به‌عنوان یک انسان و یک بازیکن هستم؟” ترک کردن بایرن کار سختی بود؛ ولی من از وقتی بچه بودم، رؤیای بازی در ایتالیا را در سر داشتم. شاید بعضی‌ها نتوانند این را

من معمولا داستان سه تغییر بزرگ کارراهه‌ی شغلی‌ام که ریشه در سه شکست بزرگ داشتند را در گپ‌های دوستان و کلاس‌ها و سخنرانی‌‌های‌ام زیاد توضیح می‌دهم. بد ندیدم این تجربه را در گزاره‌ها هم مستند کنم:

تصویر اول ـ ابتدای سال ۱۳۸۸: سه سال است که در یک شرکت مشاوره‌ی معتبر به‌عنوان کارشناس کار می‌کنم. حس‌م این است که در این شرکت دیگر جایی برای پیش‌رفت ندارم. هر کاری که می‌شده در این شرکت یاد گرفته‌ام و هر تجربه‌ای که لازم بوده، کسب کرده‌ام. من کارشناس بالغی شده‌ام که در این شرکت در حال هرز رفتن هستم! چون به‌اندازه‌ی توان‌م مسئولیت به من نمی‌دهند. چون به‌اندازه‌ی دانش‌م کار تخصصی انجام نمی‌دهم. و ده‌ها چون دیگر! پس حالا وقت یک تغییر بزرگ است! با این تصور، کارم را عوض کردم. یک ماه در یک شرکت مشاوره‌ی معتبر و مشهور دیگر کار کردم. اما شکست خوردم و به شرکت قبلی برگشتم! تجربه‌ی این تغییر به من آموخت که برای رسیدن زمان تغییر بزرگ باید به‌اندازه‌ی کافی صبور باشی و به نشانه‌ها توجه کنی. فهمیدم که تغییر شغل با هدف ترک محیط کاری غیرجذاب و ظاهرا غیرقابل تحمل ـ و نه با هدف رفتن به یک محیط کاری جذاب ـ انتخاب درستی نیست!

تصویر دوم ـ انتهای سال ۱۳۹۰: سه سال از آن تغییر قبلی گذشته است. در این سه سالی که از ادامه دادن به کار در شرکت اول گذشته، تجربیات بسیار ارزشمندی کسب کرده‌ام: تجربه‌ی تولید محتوا (خبرنامه‌ی آموزشی شرکت که هنوز از محتوای آن گاهی وقت‌ها در یادداشت‌های مطبوعاتی‌ام استفاده می‌کنم!)، تجربه‌ی نوشتن انواع و اقسام پروپوزال و تهیه‌ی پیشنهاد پروژه و شرکت در مناقصات، تجربه‌ی مذاکره در سطوح مختلف مدیریتی و فنی، تجربه‌ی مدیریت پروژه‌، تجربه‌ی فضای ارتباطی از سالم تا مسموم و … مدرک کارشناسی ارشدم را هم همان سال گرفته بودم. از سوی دیگر این‌بار به‌دلایل مختلف برای‌م روشن بود که عمر حضور من در آن سازمان به‌پایان رسیده است (تصمیم به تغییر البته از میانه‌های سال ۹۰ شروع شد که شاید بعدها در مورد اتفاقات آن دوره بنویسم.) چهار ماه پایانی سال ۹۰ هم برای من چه از نظر شخصی (با مرگ دو نفر از عزیزترین آدم‌های زندگی‌ام و ماجراهای دردناک پیامد آن‌ها …) و چه از نظر شغلی دردناک و غیرقابل تحمل بود. (و هنوز نمی‌دانم که چطور تاب آوردم …)

در روزهای پایانی سال کم‌کم به نتیجه رسیدم که شکست‌های پی در پی من در زندگی شخصی و شغلی نشانه‌های رسیدن زمان تغییر هستند. دیگر اطمینان داشتم که زمان تغییر فرا رسیده است. یک مرحله‌ی زندگی به‌پایان رسیده بود و من با اصرار به باقی ماندن در آن مرحله، روز به‌روز در هم شکسته‌تر می‌شدم. اما خوبی ماجرا این بود که می‌شد مرحله‌ی بعد را شروع کرد (هر چند نمی‌دانستم چگونه؟) بدین ترتیب بود که سال ۹۱ را با بی‌کاری خودساخته شروع کردم. یک ماهی لذت بی‌دغدغه‌گی بی‌کاری را تجربه کردم، مسئولیت‌های قبلی‌ام را به‌پایان رساندم و بعد از چند سال کار شبانه‌روزی کمی استراحت کردم. خیلی زود مرحله‌ی جدید زندگی شغلی‌ام با شروع به‌کار در شرکتی تازه‌تأسیس با موضوع فعالیت جذاب آغاز شد. این مرحله‌ی جدید با تجربیات بسیار جذاب‌تری ادامه یافت. تلاش‌های‌م در طول سال‌های قبل در همین گزاره‌ها بی‌اجر نماند و من از طریق مخاطبان و دوستان بزرگ‌وارم موفق شدم همکاری با شرکت‌ها و سازمان‌های مختلفی را در حوزه‌ی مورد علاقه‌ام ـ تدوین استراتژی ـ تجربه کنم. تجربه‌ی این بار تغییر به من آموخت که کارمندی برای دیگران، تنها مسیر شغلی پیش روی آدم‌ها نیست و می‌شود کارمند هم نبود!

تصویر سوم ـ میانه‌های سال ۱۳۹۲: دو سال بعد از تغییر بزرگ قبلی را به کار در همان شرکت گذراندم. تجربیات جالبی در این کار کسب کردم. با حوزه‌ی کسب و کاری جذابی آشنا شدم که بعدها در موردش در همین گزاره‌ها خواهید خواند و با تخصص من هم در ارتباط بود. درگیر چند پروژه‌ی تحلیل و طراحی کسب و  کار شدم. شبکه‌ی ارتباطی حرفه‌ای‌ام گسترش بیش‌تری یافت. در همین دوران دچار چند بحران هویتی بزرگ شدم: من کی‌ام؟ تخصص‌م چیست؟ در چه حوزه‌ای می‌توانم کار کنم؟ اصلا چشم‌انداز شغلی‌ام چیست؟ دوباره در کارم دچار تردید و مشکل شدم و به‌دلیل همین بحران‌های هویتی، چندین و چند موقعیت شغلی و پروژه‌ی جذاب را از دست دادم. خودم می‌دانستم مشکل کجاست: درد تغییر بزرگ داشت باز هم مرا آزار می‌داد … شروع به فکر کردن و تحقیق کردم. در عین حال به پیشنهاد یکی از دوستان، سه ماه پایانی سال ۹۲ هم تجربه‌ی کار کردن در یک سازمان بزرگ را (که همیشه می‌دانستم یکی از ضعف‌های جدی من است) به‌دست آوردم. این تجربه‌ی آخری اما مرا به پاسخ درست پرسش‌ام بزرگ‌ام “کی‌ام من؟” نزدیک‌تر کرد. و سرانجام از مجموع این تجربه‌ها، تغییر بزرگ بعدی خودش را به من نشان داد: نمی‌شود کارمند بود؛ من برای کارمندی ساخته نشدم! (درباره‌ی این راه‌یافتگی و رهایی از سردرگمی هم بعدها خواهم نوشت.)

امروز که به این تجربه‌ها نگاه می‌کنم (و در نگاهی گسترده‌تر به کل زندگی‌ام در این ۳۰ سال) می‌بینم که چه درسی عمیق در پس روزهای سخت و سهل زندگی نهفته است:

  1. هر تغییر بزرگی زمان خاص خودش را دارد و گذشتن به‌سلامت از این گردنه، پاداش کسانی است که به‌اندازه‌ی کافی صبورند.
  2. هر تغییر بزرگی با دردی بسیار بزرگ آغاز می‌شود؛ دردی که به جان آدم می‌افتد و زندگی را به پایین‌ترین نقطه‌ی نمودار سینوسی زندگی می‌کشاند؛ اما … إن مع العسر یسرا! در پی هر سختی، گشایشی بزرگ در راه است.
  3. هر تغییر بزرگی نشانه‌های درخشانی دارد که دیدن‌شان کار سختی نیست؛ تنها کافی است به‌اندازه‌ی کافی به شور درون باور و ایمان داشته باشی و هیچ‌وقت و هرگز دست از تلاش برای رسیدن برنداری!

نگاه به آینده. تلاش برای تغییر. شور درون. اعتقاد و اعتماد به “مقصد خود راه می‌تواند باشد.” بلند شدن بعد از بزرگ‌ترین شکست‌ها. وقتی به این سه تصویر و سه تغییر در پی آن‌ها فکر می‌کنم، لبخندی از رضایت بر لبان‌ام می‌نشیند و به‌یاد می‌آورم زیبایی داستان زندگی‌ام در این است که هنوز برای تلاش و انتظار رسیدن، زمانی هر چند اندک‌تر از قبل باقی است. 🙂

دوست داشتم!
۲۶

من معمولا داستان سه تغییر بزرگ کارراهه‌ی شغلی‌ام که ریشه در سه شکست بزرگ داشتند را در گپ‌های دوستان و کلاس‌ها و سخنرانی‌‌های‌ام زیاد توضیح می‌دهم. بد ندیدم این تجربه را در گزاره‌ها هم مستند کنم: تصویر اول ـ ابتدای سال ۱۳۸۸: سه سال است که در یک شرکت مشاوره‌ی معتبر به‌عنوان کارشناس کار می‌کنم. حس‌م این است که در

در طول سال‌های دوران کاری‌ام بارها و بارها در این موقعیت قرار گرفته‌ام که باید از بین چند گزینه و شغل موجود ـ که همه هم در نگاه اول بسیار جذاب‌اند و خواسته‌ی همیشگی من بوده‌اند ـ یکی را انتخاب کنم. در نگاه اول تصمیم‌گیری اصلا آسان نیست و من مشغول سبک و سنگین کردن گزینه‌های‌م می‌شود. اما در نهایت، دشواری یک انتخاب است که ماجرا را پیچیده‌تر می‌کند. در عمل اضطراب ناشی از همین انتخاب سخت، زندگی را به کام انسان به‌شدت تلخ می‌کند و در بسیاری از موارد، مانع از انتخاب درست می‌شود. من خودم در طول این هشت سال انتخاب‌های درستی داشته‌ام و انتخاب‌های نادرستی؛ اما همیشه این سؤال برای‌م مطرح بوده که واقعا چگونه می‌توانم احتمال موفقیت‌م را بالا ببرم؛ آن هم زمانی که نمی‌شود و نمی‌دانی باید به کدام ایده و مسیر شغلی نه بگویی و کدام را باید دنبال کنی (شاید همه‌شان را!؟)

من وقتی در چنین شرایطی قرار می‌گیرم پیش از هر تصمیم‌گیری یک کار می‌کنم: مدل تصمیم‌گیری‌ام را استخراج می‌کنم. این مدل تصمیم‌گیری که می‌گویم خیلی چیز عجیب و غریبی نیست و خیلی خیلی هم ساده است: یکی دو ساعتی با خودتان خلوت کنید و به این سؤالات عمیقا فکر کنید:

۱- من برای چی کار می‌کنم؟ (پول / لذت / رشد و تعالی و …)

۲- چه چیزهایی در کاری که انجام می‌دهم برای من مهم هستند؟ (درآمد بالا / احساس خوب / استفاده از دانش و مهارت‌ها و …)

پاسخ‌های این دو سؤال را در قالب چند متغیر کلی خلاصه کنید. بعد به متغیرها وزن بدهید (در مقایسه‌ی بین متغیرها کدام متغیر چند برابر دیگران مهم است؟) مثلا مدل من چیزی شبیه این است:

۵ *لذت+ ۳*کمک به رشد و تعالی + درآمد + آرامش و عدم استرس در کار (مدل تصمیم‌گیری من،واقعا همین‌قدر ساده است! معادل ریاضی‌اش هم می‌شود چیزی شبیه ۵X+3Y+Z+A)

خب حالا متغیرها و فرمول تصمیم‌گیری را داریم. کار بعدی‌مان این است که کل گزینه‌ها را بگذاریم جلوی روی‌مان و در مورد هر متغیر، امتیازی بین یک تا ۵ به هر گزینه بدهیم (مثلا اگر به‌دنبال کارراهه‌ی تدریس باشم، نتیجه‌ی مدل تصمیم‌گیری‌ام می‌شود این: ۵ ضرب‌در ۴+ ۳ ضرب در ۵ + ۲ + ۳ که نتیجه‌اش می‌شود عدد ۴۰٫ در مقابل، برای کار مشاوره نتیجه این‌گونه می‌شود: ۵ ضرب در ۵+ ۳ ضرب در ۵+ ۴+۳ که نتیجه‌اش می‌شود عدد ۴۷٫)

به‌ازای هر کدام از گزینه‌ها عدد نهایی را محاسبه کنید. اما باز هنوز وقت تصمیم‌گیری نهایی نیست. در این مرحله باید سه گزینه‌ای که بالاترین امتیاز را دارند انتخاب کنید و بعد باز هم عمیقا به سؤالات زیر فکر کنید:

۱- پنج سال دیگر در همین روز من اگر در این شغل باشم چقدر موفقم (چه از نظر شرایط اجتماعی و اقتصادی و چه از نظر احساس رضایت شخصی)

۲- چقدر در این مسیر شغلی امکان جلو رفتن دارم؟ (مثلا من چشم‌اندازم این است که به‌ترین مشاور استراتژی در کشور بشوم! باید ارزیابی کنم که شدنی است یا خیر؟)

۳- تا کجا می‌خواهم جلو بروم و چقدر این جلو رفتن برای‌م مطلوبیت دارد؟ (مثلا ممکن است برای فردی یک معلم ساده بودن مهم‌تر باشد نسبت به رسیدن به جایگاه یک استاد بسیار معروف و ثروتمند یا برای فرد دیگری خود نوآوری داشتن مهم‌تر باشد تا کسب درآمد از آن نوآوری!)

۴- با تمرکز روی این حوزه یا مسیر شغلی، چقدر خاص و متمایز می‌شوم؟ (مثلا من آدمی هستم که در جزئیات همیشه گیر می‌کنم و باید روی کلیات کار کنم. برای همین احتمالا در حوزه‌ی مشاوره‌ی استراتژی موفق‌تر خواهم شد تا مشاوره‌ی کیفیت.)

۵- بازار چقدر به خاص بودن من و خدمات و قابلیت‌های‌ام بها می‌دهد و حاضر است بابت‌ش پول بدهد؟ به‌عبارت بهتر: تا ۵ سال آینده مجموع درآمد کدام کار بیش‌تر است؟

۶- آیا امکان کار کردن هم‌زمان روی مسیرهای شغلی متفاوت وجود دارد؟ (یعنی مثلا من می‌توانم هم‌زمان روی مشاوره‌ی استراتژی، تدریس، راه‌اندازی یک بیزینس برای پول درآوردن و … کار کنم؟) و چقدر باید روی هر کدام وقت و انرژی بگذارم و حتی هزینه (مثلا برای آموزش دیدن یا کسب مدارک حرفه‌ای) صرف کنم؟

در نهایت با پاسخ دادن به این سؤالات می‌توانیم به‌صورت شهودی به یک “انتخاب” برسیم. توصیه‌ی من هم این است که انتخاب نهایی را شهودی انجام دهید و به قلب‌تان اعتماد کنید که معمولا اشتباه نمی‌کند!

این فرمول در چند سال اخیر برای من بسیار مؤثر بوده و به‌کمکش انتخاب‌های خوبی داشته‌ام. امیدوارم برای شما هم مفید باشد. آرزو دارم در یک کارراهه‌ی جذاب، شاد و موفق باشید!

پ.ن. بحث استراتژی شغلی را هفته‌ی آینده پی خواهیم گرفت.

دوست داشتم!
۱۳

در طول سال‌های دوران کاری‌ام بارها و بارها در این موقعیت قرار گرفته‌ام که باید از بین چند گزینه و شغل موجود ـ که همه هم در نگاه اول بسیار جذاب‌اند و خواسته‌ی همیشگی من بوده‌اند ـ یکی را انتخاب کنم. در نگاه اول تصمیم‌گیری اصلا آسان نیست و من مشغول سبک و سنگین کردن گزینه‌های‌م می‌شود. اما در نهایت،

در پست چهارشنبه شب درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (این‌جا) در مورد تأثیرات تجربیات ما از زندگی سازمانی و شغلی‌مان بر رضایت و پیش‌رفت شغلی و اهمیت آن برای انتخاب شغل و سازمان مطلوب نوشته بودم. آن‌جا وعده دادم که در یک پست مستقل در مورد تجربه‌های زیبا و دوست‌داشتنی و مهم زندگی شغلی‌ام از کار کردن در چند سازمان مختلف بنویسم. با چند ساعت (!) تأخیر، این پست را برای‌تان می‌نویسم:

۱- سازمان محل کارم به من فرصت انجام / مشارکت در انجام کارهای بزرگ و تأثیرگذار ـ از جمله حل مسائل بزرگ برای سازمان‌های بزرگ و تأثیرگذار کشور ـ را داده است. 

۲- سازمان محل کارم به من فرصت انجام کارهایی را داده است که دوست داشته‌ام و بعد از انجام آن‌ها باکیفیت مطلوب، به کارم افتخار کرده‌ام. از جمله مثلا اطرافیان من دیده‌اند که وقتی در مورد یک پروژه‌ی خاص حرف می‌زنم، چشمان‌م چه برقی می‌زند و در همان حال، درون‌م هم سرشار است از لذت و شادی ناشی از انجام یک کار بسیار بسیار بزرگ …

۳- سازمان محل کارم به من فرصت رشد کردن را داده است؛ چه رشد عمودی و در سلسله‌مراتب ساختاری باشد و چه از آن مهم‌تر، رشد دانش و تجربه و مهارت.  من توانسته‌ام در طی سال‌های کارم با مسائل مختلفی مواجه شوم و حتی به‌دنبال راه‌حل‌های جدیدی برای مسائل قدیمی‌تر باشم. 

۴- سازمان محل کارم به من فرصت رؤیا دیدن و جاه‌طلبی (از نوع مثبت‌ش!) را داده است: من در سازمانی کار می‌کنم که ارتفاع سقف‌ش فراتر از بزرگ‌ترین رؤیاهای من است. من این‌جا می‌توانم به‌دنبال ایده‌های شخصی خودم باشم و حتی ایده‌های کسب و کاری خودم را با حوزه‌های کاری شرکت پیوند بزنم و با این هم‌افزایی، منفعتی بزرگ‌تر را برای هر دو طرف به‌وجود بیاورم.

۵- سازمان محل کارم با اعتماد به من، به من اجازه‌ی اشتباهات بزرگ و از آن مهم‌تر، جبران اشتباهات‌م را داده است. سازمان، به ارزش افزوده‌ی من و ارزش کلی خروجی‌های من برای سازمان در کنار هم نگاه کرده است و نه یک خروجی خاص و مقطعی. این یکی از همه‌ی تجربه‌های سازمانی من، برای من مهم‌تر بوده است.

۶- سازمان محل کارم به من فرصت شبکه‌سازی حرفه‌ای و آشنا شدن و دوستی و هم‌کاری با آدم‌های متخصص و حرفه‌ای در حوزه‌های مختلف را داده است که از آن‌ها بسیار آموخته‌ام و تجربیات خوبی را هم در کنار آن‌ها کسب کرده‌ام. همین آدم‌ها هم در جای خودش، فرصت‌های بسیار دیگری را برای من ساخته‌اند.

۷- سازمان محل کار من، از نظر نظام ارزشی با ارزش‌های من سازگاری بسیاری داشته است. از جمله مهم‌ترینِ آن‌ها هم، تن ندادن به فساد مالی ـ که متأسفانه این روزها دامان اقتصاد کشور را گرفته ـ حتی به‌قیمت از دست دادن پروژه‌های بسیار بزرگ و سودآور بوده است.

نوشتن تجربیات دل‌پذیر بالا به‌ این معنا نیست که سازمان‌های محل کار من، کاملا ایده‌آل بوده و هستند و هیچ مشکلی وجود ندارد. مشکلات و فشارهای شغلی همیشه و همه‌جا همراه ما هستند؛ اما به‌نظرم در زندگی شغلی، دیدن تصویر بزرگ‌تر در هم‌‌کاری با یک سازمان و بسنده نکردن به دیدن تصاویر مقطعی ـ مثل حقوق و دست‌مزد در یک بازه‌ی زمانی خاص ـ برای لذت بردن از زندگی شغلی و پیش‌رفت بسیار ضروری است.

شما هم اگر دوست داشتید، از تجربیات زیبای زندگی شغلی‌تان برای‌م بنویسید.

دوست داشتم!
۸

در پست چهارشنبه شب درس‌هایی از فوتبال برای کسب و کار (این‌جا) در مورد تأثیرات تجربیات ما از زندگی سازمانی و شغلی‌مان بر رضایت و پیش‌رفت شغلی و اهمیت آن برای انتخاب شغل و سازمان مطلوب نوشته بودم. آن‌جا وعده دادم که در یک پست مستقل در مورد تجربه‌های زیبا و دوست‌داشتنی و مهم زندگی شغلی‌ام از کار کردن در چند