وقتی سخن از برنامه‌ریزی به‌میان می‌آید یکی از اولین اصولی که یادآوری می‌شود “لزوم داشتن اهداف ملموس” است: این‌که بدانی چه چیزی را با چه کمیت و کیفیتی در چه زمانی می‌خواهی به‌دست بیاوری. وقتی که هدف‌گذاری به‌صورت ملموس انجام شود، آن‌وقت برای محقق کردن این هدف می‌شود برنامه ریخت و اقدام و حرکت کرد. البته ملموس کردن هدف‌ها کار سختی است؛ چون از یک سو باید آینده‌‌ای را پیش‌بینی کنیم که بسیار دست‌خوش تغییر است و از سوی دیگر، خیلی وقت‌ها خودمان هم نمی‌دانیم دقیقا از زندگی چه می‌خواهیم! همین است که زندگی بسیاری از ما چیزی فراتر از تجربه‌ی روزمرگی نیست و انصافا رنج نبردن از این روزمرگی خیلی بی‌خیالی می‌خواهد! اما راستی چطور می‌شود از این موج ویران‌گر روزمرگی به‌سلامت پای بیرون نهاد؟ این سؤالی است که اگر پاسخ آن را بیابیم، آن‌وقت اتفاقات خوبی در انتظار ما است.

مدت‌ها در فکر این سؤال و پاسخ‌اش بودم تا این‌که یک روز اتفاقی یاد سال تلخ ۱۳۹۰ افتادم؛ سالی که سراسرش سختی بود و رنج. یادم افتاد که قبل از شروع فرو ریختن آوار زندگی در اواسط تابستان آن سال، من هم مثل خیلی از دوستان هم‌سن و سال‌ خودم برای زندگی‌ام برنامه‌ی ملموس و کمّی‌ داشتم: این‌که چقدر درآمد و پس‌انداز دارم و باید داشته باشم، قرار است چگونه درآمدم را افزایش بدهم، آینده‌ی شغلی‌ام دقیقا چیست، فکر می‌کنم چه زمانی بتوانم زندگی مشترک تشکیل بدهم و … اما ضربه‌ی روزهای سخت شش ماهه‌ی دوم آن سال باعث شد تا بسیاری از این اهداف ملموس از ذهن‌م حذف شوند. کمی که بیش‌تر فکر کردم متوجه نکته‌ی دیگری شدم: این‌که اهداف معین آن روزهای زندگی من ذر ذهنم به‌صورت ناخودآگاه تبدیل به چند آرزوی ایده‌آل‌گرایانه شده‌اند و از آن مهم‌تر این‌که “نقطه‌ی زمانی تحقق” اهداف تبدیل به عاملی دیگر شده است: “حرکت لحظه به لحظه‌ی زندگی در مسیر حرکت در تحقق آرزوها با جستجو و کسب تجربیات متنوع مرتبط با آن‌ها.” به‌عنوان مثال: من در سال ۱۳۹۰ برای تمامی عمرم مسیر کارمندی را تصور می‌کنم و نهایت هدفم این بود که در سازمانی بزرگ مدیر پروژه یا مدیر ارشد شوم. سال ۱۳۹۱ با تجربه‌ی مشاوره‌ی به‌صورت مستقل کم‌کم متوجه شدم می‌شود جور دیگری هم کار کرد تا این‌که در نهایت از اواخر سال ۱۳۹۲ حرکت در مسیر داشتن کسب‌وکار خودم را آغاز کردم.

یادآوری داستان زندگی‌ام در سه و سال اندی اخیر، به‌گونه‌ای پاسخ به سؤالی که در دو بند بالاتر مطرح کردم را می‌دهد که در قالب چند گزاره مطرح‌ش می‌کنم:

۱- زمان زندگی ما در این دنیای خاکی، محدود است و هیچ کدام‌مان هم نمی‌دانیم چقدر دیگر فرصت زندگی داریم.

۲- طعم لحظه‌ی آخر زندگی، باید از همین الان در ذهن‌مان باشد و برای شیرین کردن‌ش تلاش کنیم. این چیزی است که روزمرگی از خاطر ما می‌برد.

۳- اما چاره‌ چیست؟ به‌تر است برای خودمان در کنار اهداف ملموس و روزمرگی‌های‌مان، سه آرزو یا به‌تر بگویم رؤیای بزرگ تعریف کنیم: آرزوهایی که حرکت در مسیر تحقق آن‌ها مسیر زندگی را برای ما لذت‌بخش کنند؛ فارغ از این‌که در پایان جاده‌ی زندگی به این آرزوها برسیم یا نه.

پیش از این درباره‌ی اهمیت “کیفیت زندگی” و در واقع تجربه‌ی زندگی نوشته‌ام: زندگی چیزی نیست جز مجموع لحظاتی که با روزمرگی و نشستن در آرزوی “روزهای سپید” به هدر می‌دهیم. بنابراین خوب است تلاش کنیم آن‌گونه زندگی کنیم که سعدی خوش‌سخن گفت:

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

دوست داشتم!
۹

وقتی سخن از برنامه‌ریزی به‌میان می‌آید یکی از اولین اصولی که یادآوری می‌شود “لزوم داشتن اهداف ملموس” است: این‌که بدانی چه چیزی را با چه کمیت و کیفیتی در چه زمانی می‌خواهی به‌دست بیاوری. وقتی که هدف‌گذاری به‌صورت ملموس انجام شود، آن‌وقت برای محقق کردن این هدف می‌شود برنامه ریخت و اقدام و حرکت کرد. البته ملموس کردن هدف‌ها کار

 “مهم‌ترین مسئله برای بازیکنان و مربیان، داشتن شور کار کردن و خوشحالی است؛ چیزی که ما در این باشگاه آن را داریم. ما حرفه‌ای هستیم اما در عین حال، همه‌ی ما به شغل‌مان عشق می‌ورزیم. اگر بتوانید مأموریت‌تان را انجام بدهید ـ چه به‌عنوان بازیکن و چه به‌عنوان مربی ـ به این خاطر نیست که به شما پول می‌دهند یا این‌که این کاری است که باید انجام بدهید، بلکه به‌خاطر احساس خوشحالی و شوری است که به‌دست می‌آورید. این مهم‌ترین مسئله است. مهم‌ترین مسئله برای من این است که عمیقا احساس می‌کنم در یک باشگاه واقعا ویژه هستم. اگر چلسی برای من یک باشگاه واقعا ویژه شده، پس برای همه می‌تواند یک باشگاه ویژه باشد. باشگاه های زیادی نیستند که این ویژه را دارند؛ اینکه هواداران نام شما را فریاد می‌زنند، نه‌تنها در استمفوردبریج، بلکه در سراسر دنیا. نمی‌توان احساسی بهتر از این داشت.” (خوزه مورینیو؛ این‌جا)

مورینیو یکی از اولین سؤالات دنیای حرفه‌ای‌ها را در حرف‌های‌ش بیان کرده است: برای چه کار می‌کنی؟ پاسخ این سؤال تعیین‌کننده‌ی جهت حرکت ما در مسیر شغلی‌مان است. پاسخ این سؤال به‌سادگی “برای پول” یا “برای هر چیزی جز پول” نیست. به حرف‌های مورینیو دقت کنید: او از احساس خوش‌حالی و شور درونی سخن گفته است. کلید ماجرا همین‌جا است: کار کردن در نهایت به یک “احساس درونی” می‌انجامد. آن‌چه از کار برای ما در زندگی باقی می‌ماند، همین حس درونی است که می‌تواند حس شادی و رضایت و آرامش باشد و می‌تواند استرس و ناآرامی و ناراحتی.

این احساس درونی می‌تواند از پول، از انجام کارهای بزرگ یا کوچک، از راضی کردن دیگر انسان‌ها یا خودمان یا هر چیز دیگری به‌دست بیاید. نکته‌ی کلیدی همین‌جا است: کشف این‌که چگونه “شور درون” در کار برای ما ایجاد می‌شود، نقطه‌ی شروع برای بازتعریف مسیر شغلی ما است. اما متأسفانه اغلب ما به‌جای جستجو در راه کشف پاسخ این سؤال، به‌صورت دائمی در حال غرولند ناشی از تن دادن به اجبارهای محیطی هستیم و نقش خودمان را در داستان زندگی شغلی‌مان نادیده می‌گیریم.

وقتی فهمیدیم “شور درون” ما با چه چیزی تحریک و شکوفا می‌شود، تازه مسیر ما برای بازآفرینی مسیر شغلی‌مان آغاز می‌شود. حالا باید در جستجوی راه‌های تحقق آن عامل باشیم و تلاش کنیم تصمیمات شغلی‌مان همگی در راستای تقویت میزان تحقق کیفی و کمی “عامل شور درونی” ما باشد. مثلا: اگر فقط پول ما را به‌هیجان می‌آورد، به‌دنبال روش‌های حداکثرسازی درآمدمان باشیم یا اگر تجربه کسب کردن برای‌مان مهم است، تلاش کنیم به کارهایی مشغول باشیم که برای‌مان تجربه می‌سازند.

هما‌ن‌طور که قبلا نوشته‌ام “عامل شور درون” کلیدی‌ترین عاملی است که در موفقیت تمامی حرفه‌ای‌هایی که می‌شناسم تأثیر مستقیم داشته است. آن را بیابید و به‌دنبال تحقق‌ش در زندگی‌ شغلی‌تان باشید!

دوست داشتم!
۲

 “مهم‌ترین مسئله برای بازیکنان و مربیان، داشتن شور کار کردن و خوشحالی است؛ چیزی که ما در این باشگاه آن را داریم. ما حرفه‌ای هستیم اما در عین حال، همه‌ی ما به شغل‌مان عشق می‌ورزیم. اگر بتوانید مأموریت‌تان را انجام بدهید ـ چه به‌عنوان بازیکن و چه به‌عنوان مربی ـ به این خاطر نیست که به شما پول می‌دهند یا

سی سالگی هم تمام شد. به‌همین سرعت باورنکردنی. انگار همین دیروز بود که در مشهد در جوار حرم امام رضا (ع) از بیم و امیدهای‌م در ورود به دهه‌ی جدید زندگی‌ نوشتم. یک سال بعد به سالی که گذشت نگاه می‌کنم و به عجیب‌ترین سال زندگی‌ام می‌‌اندیشم. سالی پر از تجربیات فراموش‌نشدنی، شروع و شکست، شروع و شکست و باز هم شروع و شکست و دست آخر شروعی که انگار دیگر می‌شود به رسیدن‌ش به مقصد باور داشت.

سالی که گذشت پر از تجربه و درس بود؛ اما چند درس‌آموخته‌ی تجربی در این یک سال برای من مهم‌تر از هر چیز دیگری بودند:

۱- برای رسیدن به آرزوها باید از جایی شروع کرد. بدون شروع کردن، رؤیا هر چقدر هم که زیبا باشد، جایی درون ذهن و قلب آدم گیر می‌کند و همیشه آزارش می‌دهد. آدم باید رؤیاهای‌ش را کشف کند، برای آن‌ها حاضر باشد ریسک و هزینه کند و مقاومت کند.

۲- “انتظار از دیگران” اولین چیزی است که باید برای رسیدن به رؤیاهای‌ت آن را فراموش کنی. شروع کن، بقیه در مسیر به تو خواهند پیوست.

۳- وقتی کاری را شروع کردی، اگر چه برنامه‌ریزی ضروری و مهم است؛ اما در نهایت نباید فراموش کنی که یک ثانیه اجرا ارزش بیش‌تری دارد تا هزار ساعت برنامه‌ریزی.

۴- به خودت اعتماد داشته باش. کارهایی را شروع کن که همیشه از آن‌ها گریزان بودی. تنبلی را کنار بگذار. سخت‌کوشی را یاد بگیر. امتحان کن، بباز و درس بگیر.

۵- شروع دوباره درد دارد؛ اما ترس نه!

۶- کیفیت زندگی وابستگی کاملی دارد به تعداد “نه” گفتن‌های‌ت به خودت و دیگران!

۷- دنبال خودت بگرد؛ حتی اگر فکر می‌کنی خودت را پیدا کرده‌ای؛ چنان‌که استاد محمد علی بهمنی سروده است که: به خود رسیدن هم، ـ نوعی توقف است و سؤال است!

سی سالگی، سال “جستجو برای شروع مسیر رفتن تا رسیدن” بود. سی و یک سالگی به‌گمانم باید سال “بی‌قراری برای نزدیک‌ شدن به رؤیاها” باشد. پایان این مسیر البته همان است که خواجه‌ی شیراز گفت:

صالح و طالح متاع خویش نمایند

تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.

ممنون بابت همراهی‌تان در سالی که گذشت و امید که سال پیش رو برای همه‌ی شما سرشار از آرامش و گشایش باشد.

دوست داشتم!
۲۲

سی سالگی هم تمام شد. به‌همین سرعت باورنکردنی. انگار همین دیروز بود که در مشهد در جوار حرم امام رضا (ع) از بیم و امیدهای‌م در ورود به دهه‌ی جدید زندگی‌ نوشتم. یک سال بعد به سالی که گذشت نگاه می‌کنم و به عجیب‌ترین سال زندگی‌ام می‌‌اندیشم. سالی پر از تجربیات فراموش‌نشدنی، شروع و شکست، شروع و شکست و باز

لحظات آخر سال ۹۳ است؛ سالی سخت و طولانی و سرشار از تجربیات عمیق و به‌یادماندنی. سالی برای تغییر و آغاز یک جهش بلند به‌سوی رؤیاها. سالی که هر روزش همراه با یادگارهایی ماندگار از لبخند تا گریستن و سراسر خاطره بود. سالی برای حرکت دائمی از امید به ناامیدی و دوباره از ناامیدی به امیدی بی‌پایان. آن‌چه در کوله‌پشتی‌ام برای بهار نو قرار داده‌ام را باز به دعوت امیر مهرانی عزیز این‌جا روایت می‌کنم:

اول ـ از دنیایی حرف تا حرفی برای دنیا: سال‌های سال با نوشتن و مشاوره دادن و گفتگو با دیگران، تلاش کرده‌ بودم تا تغییری مثبت هر چند کوچک در زندگی دیگران ایجاد کنم. امسال را اما به‌دنبال “کلمه”‌ای گشتم که بتوانم از خودم به یادگار بگذارم. “کلمه‌”ای که از آن خودم باشد. من در این مسیر، تازه به راه افتاده‌ام و هنوز در جستجو هستم. امیدوارم سال جدید آن گوهر نادیدنی را بیابم!

دوم ـ بکوب برو تا برسی به فردا: چند سال پیش از این، در روزهای آخر سال، پندی گرفتم که هر روز را با یاد آن آغاز می‌کنم: فردا همان گذشته نیست؛ امروز را داری که فردا را بسازی و مسئولیت آن به‌عهده‌ی هیچ کسی جز خودت نیست. امسال را به تلاش برای ساختن فردایی که همیشه رؤیای‌ش را داشته‌ام، گذراندم و با وجود تمام سختی‌ها، همین مسیر را تا رسیدن به “فردا” در سال جدید هم ادامه خواهم داد.

سوم ـ آی آدم‌ها …: امسال بیش از هر سال دیگری به تعامل با دیگران فکر کردم و تلاش کردم تا ضعف‌های بزرگی که در این زمینه را داشتم، کمی به‌بود ببخشم. اما با روحی زخمی، متأسفم که به این نتیجه رسیده‌ام که به قانون پارتو در تعامل انسانی هم پای‌بند باشم: ۲۰ درصد آدم‌ها، هشتاد درصد تعاملات من را به خودشان اختصاص می‌دهند. با باقی آدم‌ها صرفا در صلح هستم. می‌توانند نظر و قضاوت خاص خودشان را در مورد من داشته‌ باشند. با زخم‌هایی که امسال خوردم، دیگر حق نشنیدن و ندیدن و توجه نکردن را در روابط انسانی برای خودم محفوظ می‌دانم. قرار نیست با همه در ارتباط و تعامل باشیم. قرار نیست همیشه از هم‌دیگر راضی باشیم. متأسفانه قرار نیست همیشه بخشی از لحظات زندگی هم باشیم.

چهارم ـ حرف بزن حتی اگر …: این یکی شاید زیرمجموعه‌ی قبلی باشد؛ اما به‌همان اندازه و حتی بیش‌تر مهم است. امسال جادوی حرف زدن صریح را کشف کردم. بخشی از داستان، شفاف‌سازی است و بخشی دیگر، جلوگیری از آزار خود با فرو خوردن حرف‌های ناگفته است. بنابراین حرف خواهم زد حتی اگر برای‌م هزینه داشته باشد.

پنجم ـ رفتن، رسیدن است؛ به‌شرط تاب آوردن: تاب آوردن سخت است؛ اما پاداش پایان آن به سختی‌اش می‌ارزد. تجربه‌ی من این است که برای رسیدن به مقصد و گذر از سختی‌های راه، باید تک‌لحظه‌های خوش زندگی و موفقیت‌های کوچک را ببینی و جشن بگیری. باید انرژی مثبت را برای دیگران بفرستی و از آن‌ها هم مهر و دوستی را دریافت کنی. خلاصه‌ی امسال برای من این بود!

برای‌تان سالی سرشار از #خبرخوش، مهر و دوستی، لبخند و آرامش و پرانرژی آرزو می‌کنم.

پ.ن.۱٫ کوله‌پشتی سال ۹۳ من.

پ.ن.۲٫ عیدی سال نو گزاره‌ها تا ساعاتی دیگر همین‌جا. 🙂

پ.ن.۳٫ آخرین پست گزاره‌ها در سال ۹۳ که لینک‌های هفته است، امشب منتشر خواهد شد.

دوست داشتم!
۳

لحظات آخر سال ۹۳ است؛ سالی سخت و طولانی و سرشار از تجربیات عمیق و به‌یادماندنی. سالی برای تغییر و آغاز یک جهش بلند به‌سوی رؤیاها. سالی که هر روزش همراه با یادگارهایی ماندگار از لبخند تا گریستن و سراسر خاطره بود. سالی برای حرکت دائمی از امید به ناامیدی و دوباره از ناامیدی به امیدی بی‌پایان. آن‌چه در کوله‌پشتی‌ام

“ژاوی گفت: سران باشگاه پیراهنی که در هفت‌صدمین بازی‌ام بر تن داشتم را در موزه‌ی بارسا خواهند گذاشت. با وجود تمام اخبار منتشره، هدفم این است که در بارسلونا بمانم. ژاوی در مورد عملکرد تیم‌ش در این بازی گفت: ما دراین بازی لذت زیادی بردیم. فوتبال خوبی ارائه کردیم و به من خوش گذشت. یک سال دیگر از حضور در بارسا لذت می‌برم. حس می‌کنم که بازیکن مهمی هستم. بیش‌تر از این دیگر چه می‌خواهم؟” (این‌جا)

کیفیت زندگی کاری در سال‌های اخیر به یکی از مهم‌ترین موضوعات مورد توجه سازمان‌ها در سراسر جهان تبدیل شده است. ایده‌ی داستان خیلی ساده است: آدم‌ها بخش عمده‌ای از زندگی‌شان را در سازمان محل کارشان می‌گذرانند. از این ره‌گذر آن‌ها نباید از حضور در سازمان احساس بدی داشته باشند. پایین‌ترین سطح آن، رضایت مادی و معنوی نیروی انسانی از شغل و محل‌ کارشان است. در بالاترین سطح، به رضایت از زندگی و تحلیل تجربیات زندگی‌ می‌رسیم: من زمان و عمری را پای این سازمان و شغل صرف کرده‌ام. در گذر از این زمان ـ که دیگر به عمر من باز نمی‌گردد ـ چه به‌دست آورده‌ام؟

ژاوی ـ اسطوره‌ی کهنه‌کار بارسا ـ در روزهای پایانی یک مسیر طولانی، سخت و جذاب به این سؤال پاسخی در خور تأمل داده است. ژاوی می‌گوید ۴ عنصر اصلی یک زندگی کاری باکیفیت عبارتند از:

۱- لذت بردن از کاری که انجام می‌دهی؛

۲- اثربخشی در انجام کار و به‌دست آوردن دستاوردهای درخشانی از آن؛

۳- دل‌پذیر بودن زمان‌ حضور در سازمان؛

۴- حس اهمیت داشتن برای سازمان و شغل و مسئولیت.

پیش از این هم نوشته‌ام که کیفیت زندگی کاری موضوعی است که برای هر دو طرف سازمان و مدیران / کارمندان آن اهمیت دارد. البته می‌دانم که احتمالا پاسخ بسیاری از ما وقتی چنین چیزهایی را می‌شنوم چیزهایی شبیه این‌ها است: “این حرف‌ها مال سازمان‌های کشورهای پیش‌رفته است، دخلی به ما ندارد!” یا “ما در کار روزمره‌مان مانده‌ایم؛ این حرف‌ها مال الان نیست!” یا “حقوق ما را سر وقت بدهند، کیفیت زندگی کاری پیش‌کش!” این‌ها و ده‌ها تحلیل و بهانه‌ی دیگر، همگی می‌توانند درست باشند و نباشند.

چون بحث‌م بیش‌تر معطوف به سازمان‌ها است، برای بررسی اهمیت کیفیت زندگی کاری برای افراد شاغل در سازمان‌ها شما را به این یادداشت قبلی گزاره‌ها ارجاع می‌دهم. اما در مورد سازمان‌ها:

این روزها یکی از کلیدی‌ترین گلوگاه‌های سازمان‌های کشور، جذب نیروی انسانی باکیفیت، نوآور و خلاق است. “جنگ جذب استعدادها” موضوعی است که شاید در نرخ بی‌کاری بالای امروز ایران عجیب باشد؛ اما کاملا واقعی است. تقریبا تمامی سازمان‌هایی که با آن‌ها ارتباط و همکاری دارم در چالش یافتن و جذب و نگهداشت نیروی انسانی بااستعداد خود دچار مشکل هستند. برای حل این مشکل، سازمان‌ها معمولا از استراتژی پیشنهاد “حقوق بالاتر” به استعدادهای محدود دسترس (که اغلب در شرکت‌های رقیب‌شان هم کار می‌کنند) استفاده کنند. اما آیا تمام جذابیت یک سازمان برای یک فرد بااستعداد، پول است؟

چالش مهم دیگر سازمان‌ها حفظ نیروهای بااستعداد خود است. شاخص ریزش نیروی انسانی از قدیم یکی از شاخص‌های کلیدی مدیریت منابع انسانی شرکت‌ها محسوب می‌شده؛ اما معمولا خیلی به آن توجه نمی‌شود یا اگر هم بشود، راه‌کاری برای آن وجود ندارد.

حالا به این فکر کنید که شرکت‌های بزرگ دنیا مثل گوگل و فیس‌بوک و … چطور با نمایش محیط‌های کاری جذاب‌شان استعدادها را به خود جلب می‌کنند و چطور با خلق یک تجربه‌ی زندگی کاری متفاوت، آن‌ها را حفظ می‌نمایند.

یک لحظه صبر کنید. خلق یک تجربه‌ی کاری متفاوت برای کارکنان‌تان اصلا نیازمند هزینه‌های بالا و کارهای عجیب نیست. اشکال داستان همین‌جاست. مدیران ما تصور می‌کنند که تنها حق کارکنان حقوق و دست‌مزدشان است و بالاتر از آن، تنها افزایش بی‌رویه‌ی هزینه‌ها (آن هم در یک اقتصاد در حال رکود.) اما راه‌های فروان بدون هزینه‌ای هم برای بالا بردن کیفیت زندگی کاری سازمان‌تان وجود دارند. آیا به آن‌ها فکر کرده‌اید؟ این‌جا را ببینید.

“مدیریت کیفیت زندگی کاری” یکی از مهم‌ترین استراتژی‌های سازمان‌ها در دنیای رقابتی امروز است؛ چرا که “استعدادهای کم‌یاب” مهم‌ترین دارایی و شایستگی سازمان‌های برتر امروزی را می‌سازند.

دوست داشتم!
۸

“ژاوی گفت: سران باشگاه پیراهنی که در هفت‌صدمین بازی‌ام بر تن داشتم را در موزه‌ی بارسا خواهند گذاشت. با وجود تمام اخبار منتشره، هدفم این است که در بارسلونا بمانم. ژاوی در مورد عملکرد تیم‌ش در این بازی گفت: ما دراین بازی لذت زیادی بردیم. فوتبال خوبی ارائه کردیم و به من خوش گذشت. یک سال دیگر از حضور در

«من با خودم فکر می کردم:”می‌توانم در بایرن بمانم و برای سه سال دیگر روی نیمکت قرار بگیرم و سه جام دیگر کسب کنم یا این‌که دنبال رشد به‌عنوان یک انسان و یک بازیکن هستم؟” ترک کردن بایرن کار سختی بود؛ ولی من از وقتی بچه بودم، رؤیای بازی در ایتالیا را در سر داشتم. شاید بعضی‌ها نتوانند این را درک کنند. چون آن‌ها فقط به فتح جام فکر می‌کنند، ولی شاید وقتی به پایان کارنامه‌ی ورزشی‌ات نزدیک شوی، حس کنی که مهم‌تر از فتح جام، یادگیری زبانی جدید است.» (ماریو گومز؛ این‌جا)

با متر و معیارهای عادی انتقال ماریو گومز در ابتدای فصل پیش از بایرن مونیخ به تیمی رده پایین‌تر مثل فیورنتینا قابل درک نیست؛ مگر چیزی مهم‌تر از بردن جام در دنیای فوتبال وجود دارد؟ گومز با حرف‌های‌ش نشان می‌دهد که بله. به‌قول منزوی “آن‌چه زنده و زیباست نفس این سفر است!”

خیلی از ما در طول دوران شغلی‌مان فراموش می‌کنیم که با یک مسیر مواجهیم. یک سفر. مسیر و سفر از اساس با حرکت و پویایی سر و کار دارد؛ نه با نشستن و نگریستن به گذر جوی و عمر. اما افسوس که در زندگی اغلب ما “اینرسی” یک‌جانشینی جذاب‌تر از حرکت کردن است! “تجربه‌ی زندگی” (Life Experience) همان عامل پنهانی است که ماریو گومز از آن سخن می‌گوید و ما خیلی در طول زندگی ـ مخصوصا در زندگی شغلی ـ به‌ آن توجهی نداریم.

شاید بد نباشد هر از گاهی به لحظات پایان یک دوره‌ی زندگی (مثلا دوران بازنشستگی!) و یا حتا پایان زندگی و حسرت‌هایی که از عمر برای‌مان باقی می‌ماند، فکر کنیم. شاید روی انتخاب‌های‌مان در زندگی، زمان‌بندی و هدف‌گذاری‌مان تأثیرگذار باشد.

فراموش نکنیم در نهایت آن‌چه برای ما باقی می‌ماند تجربیات ما در زندگی است.

دوست داشتم!
۱۱

«من با خودم فکر می کردم:”می‌توانم در بایرن بمانم و برای سه سال دیگر روی نیمکت قرار بگیرم و سه جام دیگر کسب کنم یا این‌که دنبال رشد به‌عنوان یک انسان و یک بازیکن هستم؟” ترک کردن بایرن کار سختی بود؛ ولی من از وقتی بچه بودم، رؤیای بازی در ایتالیا را در سر داشتم. شاید بعضی‌ها نتوانند این را

“من در تیم‌های بزرگی بازی کرده‌ام. بازیکن ملی‌پوش بودم و سالی ۶۰ یا ۷۰ بازی انجام می دادم. به این نیاز داشتم که کمی استراحت کنم … شاید دو یا سه سال استراحت بس بود و بعد از آن باید باز می‌گشتم. اگر استراحتم طولانی شد به این خاطر بود که می‌خواستم بدانم دقیقا دوست دارم چه کار کنم. برای تصمیم‌گیری باید خیلی فکر می‌کردم.

… همکاری به‌عنوان یکی از مدیران تیم هیجان انگیز بود و نکات زیادی آموختم؛ ولی این کاری نبود که دوست داشته باشم انجام دهم. برای همین تصمیم گرفتم که به زمین چمن نزدیکتر شده و سرمربی شوم. از دوره‌ی کاری با جوانان رئال مادرید خوشم آمد. در آن مدت در خودم دیدم که می‌خواهم اطلاعات درون‌م را منتقل کنم.

… درحال حاضر سیر طبیعی قبل از سرمربی شدن را طی می‌کنم: با افراد باتجربه‌ای کار می‌کنم. اصلا ساده نیست که کارت را درتیمی مثل رئال مادرید شروع کنی؛ ولی من به‌عنوان دستیار استارت زده‌ام.

… از کارلو درس‌های زیادی می‌آموزم. می‌دانم که چه می‌خواهم و چه توانایی‌هایی دارم. می‌خواهم درس‌هایی که الان می‌آموزم در آینده به‌کار بگیرم و کار بزرگی انجام دهم و اگر ده سال دیگر با هم مصاحبه کردیم، بگوئید که عملکرد خوبی داشته‌ام.” (زین‌الدین زیدان؛ این‌جا)

این حرف‌های یک فوتبالیست ناشناخته نیست. گفته‌های شاید یکی از ده فوتبالیست برتر تاریخ جهان است. زیدان دوست‌داشتنی از سرگشتی‌اش در دنیای پس از خداحافظی از فوتبال می‌گوید. این‌که می‌دانست چه نمی‌خواهد ولی نمی‌دانست که چه می‌خواهد! (بزرگ‌ترین سؤال دنیا همین نیست؟)

همه‌ی ما اگر اندکی نگاه‌مان به شغل و تخصص‌مان فراتر زندگی روزمره و کسب درآمد باشد، چه در زمانی که قصد ورود به بازار کار داشته باشید و چه قصد ایجاد تغییری بزرگ، با این سؤالات مواجه خواهید بود که: کی‌ام من؟ آمدن‌م بهر چه بود؟ به کجا باید بروم؟

مواجهه با این سؤالات سرگردانی به‌همراه دارد. سرگردانی که حل کردن آن، سخت‌ترین کار دنیا است. معمولا در مواجهه با این سؤالات، سؤالات دیگری مطرح می‌شود:

ـ این همه استعداد و توانایی من دارم و این همه فرصت در دنیا، کدام‌شان را انتخاب کنم و جلو بروم؟

ـ من خودم را نمی‌شناسم، می‌خواهم چه بکنم؟

ـ حتا اگر توان‌مندترین آدم دنیا باشم، فرصتی نیست! من سرمایه و پارتی که ندارم!

و همین است که اغلب آدم‌ها در مواجهه با این سرگردانی با چسبیدن به چنین کلیشه‌‌هایی از گشتن به‌دنبال پاسخ سؤالات اصلی‌شان می‌گذرند: در به‌ترین حالت تصمیم درستی برای ادامه‌ی زندگی می‌گیرند و شانس هم یاری‌شان می‌کند و در بدترین حالت، عمری از حسرت آرزوهای نشده رنج می‌برند. بارها و بارها با آدم‌هایی مواجه شده‌ام که خودشان هم می‌دانستند “این‌جا جای من نیست” و کوچک‌ترین رضایتی از زندگی شغلی (و حتا شخصی‌شان) نداشته‌اند و نجوای‌شان با زندگی این بوده که: “به من که یک عمرِ بهت باختم” نمی‌خواهی اندکی لذت بچشانی؟

واقعیت این‌ است که قرار نیست زندگی برای ما کاری بکند؛ حتا برای زیدان بزرگ. این مسئولیت بر دوش ما نهاده شده که زندگی مطلوب‌مان را خودمان با تلاش و انتخاب و اشتباه بسازیم. کلید حل مسئله را البته خود زیدان در حرف‌های‌ش ارائه کرده است: خودشناسی و تجربه کردن! زیدان در حرف‌های‌ش گفته که به‌جای نشستن و رنج بردن از سرگردانی، تجربه کردن را کلید زده است: تجربه‌ی مدیریت ورزشی، تجربه‌ی مربی‌گری جوانان و تجربه‌ی دستیاری کارلو آنچلوتی در تیم اول رئال مادرید. حالا او می‌داند که راه‌ش کجاست: زیدان از این فصل سرمربی تیم ب رئال مادرید در دسته‌ی دوم لیگ اسپانیا شده است.

راه تجربه کردن برای خودشناسی، راهی طولانی و پرزحمت است. اما شاید یکی از به‌ترین و جذاب‌ترین راه‌حل‌ها برای رسیدن به پاسخ سؤالات فلسفی و اساسی زندگی باشد. و خوبی ماجرا در این است که در پایان راه زندگی، حتا اگر به پاسخ سؤالات‌مان نرسیدیم، حداقل زندگی متنوع‌تر و جذاب‌تری را تجربه کرده‌ایم!

دوست داشتم!
۸

“من در تیم‌های بزرگی بازی کرده‌ام. بازیکن ملی‌پوش بودم و سالی ۶۰ یا ۷۰ بازی انجام می دادم. به این نیاز داشتم که کمی استراحت کنم … شاید دو یا سه سال استراحت بس بود و بعد از آن باید باز می‌گشتم. اگر استراحتم طولانی شد به این خاطر بود که می‌خواستم بدانم دقیقا دوست دارم چه کار کنم. برای

۱٫ و من امروز ششم اردیبهشت ماه ۱۳۹۳، بالاخره سی ساله شدم. به‌همین سرعت و به‌همین سادگی. تغییر هم‌زمان و ساده‌ی دو شماره؛ اما تجربه‌ای عمیق و متفاوت. پایان یک دهه‌ی عجیب و جذاب سرشار از شادی و غم و آغاز روزی و دهه‌ای دیگر. تولدی متفاوت و جذاب کنار حرم مطهر امام رضا (ع). به فال نیک می‌گیرم‌ش. 🙂

۲٫ ده سال قبل همین موقع کجا بودم؟ به چه فکر می‌کردم؟ از دنیا چه می‌خواستم؟ چه می‌کردم؟ این‌ها شاید چندان مهم نباشد. مهم مسیری است که در طول این ده سال طی کردم. مسیری که با افتخار سرم را بالا می‌گیرم و می‌گویم که خوش‌حال‌م زندگی من بوده است.

۳٫ دهه‌ی بیست سالگی، سرشار از شادی و محبت بود. شادمانی و لذت ناشی از بودن کنار خانواده و دوستان‌م. و البته رضایت درونی و شادی از تلاش برای تغییر خودم و دنیا!

۴٫ دهه‌ی بیست سالگی البته دهه‌ی تجربه، پیش‌روی و موفقیت هم بود. دهه‌ای مملو از کارها و دستاوردهای بزرگی که روزی آرزوهای بزرگی محسوب می‌شدند. کار کردن و اثرگذاری و خواندن و نوشتن و یاد گرفتن و یاد دادن!

۵٫ دهه‌ی بیست سالگی غم و درد و رنج هم کم نداشت. از رنج دوری عزیزان تا درد از دست دادن چند نفر از مهم‌ترین آدم‌های زندگی‌ام برای همیشه. و البته حسرت و درد ناشی از نرسیدن‌ها و نه شنیدن‌ها.

۶٫ اما امروز که در اوج رضایت درونی به گذشته‌ای ده ساله می‌نگرم و به “زندگی پیش رو” می‌اندیشم، خوش‌‌حال‌م که کشف کرده‌ام زندگی چیزی جز مجموعه‌ای از انتخاب‌ها نیست و شادمان‌م از این‌که زندگی‌ام را با انتخاب‌های درست و نادرست خودم ساخته‌ام. زندگی که برای خودم ساخته‌ام و زندگی که برای خودم آن را طی کرده‌ام؛ نه برای دیگران!

۷٫ امروز می‌دانم که آن‌چه مهم است همین است و بس. این‌که هنوز فرصتی ـ هر چند کم‌تر از قبل ـ برای بودن و کشف کردن و لذت بردن و مهر ورزیدن و تأثیر گذاشتن باقی مانده است. فرصتی برای ساختن “یادگاری که در این گنبد دوار بماند!” زندگی در پیش رو و جاودانگی. حالا وقت شروعی دوباره است. 🙂

پ.ن. پست‌های لینک‌های هفته و درس‌های فوتبال فردا منتشر خواهند شد. 🙂

دوست داشتم!
۱۹

۱٫ و من امروز ششم اردیبهشت ماه ۱۳۹۳، بالاخره سی ساله شدم. به‌همین سرعت و به‌همین سادگی. تغییر هم‌زمان و ساده‌ی دو شماره؛ اما تجربه‌ای عمیق و متفاوت. پایان یک دهه‌ی عجیب و جذاب سرشار از شادی و غم و آغاز روزی و دهه‌ای دیگر. تولدی متفاوت و جذاب کنار حرم مطهر امام رضا (ع). به فال نیک می‌گیرم‌ش. 🙂

چند روز مانده به عید نوروز دوست عزیزم داوود تراب‌زاده با من تماس گرفت و من را برای سخنرانی در همایشی به‌نام “روز آخر” در مشهد الرضا (ع) دعوت کرد. بیایید توضیحات روز آخر را از سایت‌ش بازخوانی کنیم:

“در این رویداد شما خواهید دانست که چگونه راه خود را بیابید و به سمت رؤیاها و زندگی ایده‌آل خود حرکت کنید. افراد متخصص شما را راهنمایی خواهند کرد و دیگران از تجربه خود از تغییر بزرگ در زندگی می‌گویند. امروز قرار است روز آخر زندگی شما باشد برای خودتان زندگی کنید و برای رؤیاهای‌تان تلاش کنید. این‌جا به‌زبان ساده به شما کمک می‌کنند تا علایق و خواسته‌های واقعی خودتان را پیدا کنید و به شما راهنمایی می‌دهند تا در زندگی تغییر دلخواه خود را ایجاد کنید. زندگی شما کوتاه‌تر از این است که برای دیگران آن را تلف کنید.”

در این همایش امیر مهرانی و آرش میلانی عزیز و من به‌همراه چند دوست متخصص دیگر در مورد نگاه‌مان به “روز آخر” صحبت خواهیم کرد. من درباره‌ی سه تجربه‌ی دردناک زندگی‌ام صحبت خواهم کرد که زندگی من را برای همیشه متحول کردند. عنوان سخنرانی من “در ستایش لحظه‌ها” خواهد بود.

اگر دوست داشتید در این همایش حضور داشته باشید، می‌توانید از این‌جا ثبت‌نام کنید. لطفا توجه هم فرمایید که این همایش در شهر مشهد برگزار می‌شود.

 

دوست داشتم!
۴

چند روز مانده به عید نوروز دوست عزیزم داوود تراب‌زاده با من تماس گرفت و من را برای سخنرانی در همایشی به‌نام “روز آخر” در مشهد الرضا (ع) دعوت کرد. بیایید توضیحات روز آخر را از سایت‌ش بازخوانی کنیم: “در این رویداد شما خواهید دانست که چگونه راه خود را بیابید و به سمت رؤیاها و زندگی ایده‌آل خود حرکت

امیر مهرانی عزیز من را دعوت کرده تا کوله‌پشتی‌ام را از آن‌چه می‌خواهم از سال ۹۲ با خودم به‌همراه ببرم پر کنم و راه بیفتم. مقدمه‌ای ندارم و سریع می‌روم اصل حرف‌های‌م. 🙂 به قول فرهاد مهراد عزیز “با این‌ها زندگی‌م را سر می‌کنم”:

آن‌که در آیینه می‌بیند مرا، من نیستم! سال ۹۲ بعد از آرامش ۹۱ باز سالی توفانی بود. بخش عمده‌ای از سال را درگیر یافتن پاسخ پرسش‌های اساسی زندگی‌م بودم. این‌که من چه کسی هستم و قرار است باشم. این‌که من چه شایستگی‌هایی دارم و در چه چیزهایی خوب نیستم. این‌که می‌خواهم به کجا برسم و چگونه. و حتی این‌که آرزوهای‌م کدام‌اند و رؤیاهای‌م کدام. این‌که کجاها توانسته‌ام و کجاها نتوانسته‌ام. خوش‌حال‌م حالا که سال در روزهای پایانی‌اش است، توانسته‌ام حداقل خودم را به این آرامش برسانم که جواب پرسش‌های‌م را یافته‌ام. نمی‌دانم؛ شاید بخشی از سختی امسال وابسته به این‌ بود که گرفتار بحران آستانه‌ی ۳۰ سالگی بودم!

از هر جایی که آغاز کنی، زودتر است: من زیاد اشتباه کرده‌ام و می‌کنم. اما یک باور مرا در این مسیر یاری داده است: “عملکرد ضعیف‌، بیش از آن‌که از ضعف‌های من نشأت بگیرد، نتیجه‌ی اشتباه بودن فرایندها است. پس هم روش‌های کاری‌ت را عوض کن و هم خودت را!” حالا وقت دوباره آغاز کردن است … 🙂

ماجراهای یک مشاهده‌گر: قبلا عادت داشتم که از بیرون و از زاویه‌ی دید یک مشاور و تحلیل‌گر به دنیا نگاه کنم. اما امسال تصمیم گرفتم، تمرین کردم و یاد گرفتم که “مشاهده‌گر” باشم. مشاهده‌گر نه به آن تعریفی که برخی آن را گوشه‌ی عزلت‌نشینی و نظریه صادر کردن برای هستی می‌دانند. بلکه “مشاهده‌گر” به‌تعبیر یکی از بزرگ‌ترین الگوهای زندگی‌‌ام پیتر دراکر بزرگ. کسی که در بطن ماجرا است؛ اما از بیرون به آن نگاه می‌کند. کسی که به‌جای نظریه صادر کردن و تحویل دادن بدیهیات در قالب یک بسته‌ی زیبا اما بی‌اثر، در میانه‌ی میدان و در کنار دیگران درگیر تغییر دادن خودش و این دنیا است. کسی که به‌دنبال تجربه کردن تمام زندگی است. کسی که معتقد است تمام هدف زندگی ساختن “یادگاری است که در این گنبد دوار بماند …”

رفتن، هم‌چنان رسیدن است: سال ۹۲ برای‌م پر بود از چرخه‌ی امید و ناامیدی. گاهی آینده، برای‌م بزرگ‌ترین و زیباترین و باشکوه‌ترین تصویر دنیا بود و گاهی هم تصویری تلخ و تاریک … اما در این یک سال چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست در درون‌م به من می‌گفت که شاید “یک یا علی دیگر” تا رسیدن باقی مانده باشد. 🙂 بنابراین “می‌روم در آرزوی کیمیا هنوز!”

گاهی به آسمان نگاه کن: به‌عنوان یک فرد عمیقا مذهبی، سال‌ها بود که کلید درهای آسمان را فراموش کرده بودم. امسال، سال آشتی با معنویت بود …

کوله‌پشتی نگاهی به گذشته بود برای ساختن آینده. اما خود آینده هم مهم است. اگر دوست داشتید در وبلاگ‌تان یا با هشتگ #هدف۹۳ در شبکه‌های اجتماعی از اهداف سال آینده‌تان بگویید. 🙂

دوست داشتم!
۱۱

امیر مهرانی عزیز من را دعوت کرده تا کوله‌پشتی‌ام را از آن‌چه می‌خواهم از سال ۹۲ با خودم به‌همراه ببرم پر کنم و راه بیفتم. مقدمه‌ای ندارم و سریع می‌روم اصل حرف‌های‌م. 🙂 به قول فرهاد مهراد عزیز “با این‌ها زندگی‌م را سر می‌کنم”: آن‌که در آیینه می‌بیند مرا، من نیستم! سال ۹۲ بعد از آرامش ۹۱ باز سالی توفانی