یکی از چیزهایی که همیشه طعم زندگی را برای ما تلخ میکند کشف ناتوانیها و ضعفهایمان است. فرقی هم ندارد این ناتوانی یا ضعف ذاتی باشد یا نباشد! وقتی موقعیت خوبی را در زندگی یا شغل از دست میدهی چون یک شایستگی یا توانمندی را نداشتی، آنوقت چه فرقی دارد که این ناتوانی و ضعف ذاتی باشد (مثلا: ویژگیهای فیزیکی) یا عارضی (مثل: دانش انجام یک کار خاص.) اما همهی داستان این نیست. همهی ما از ناتوانیها و ضعفهایی رنج میبریم که تاکنون باعث اتفاق منفی در زندگی ما نشدهاند؛ اما چون دیگرانی را میشناسیم که در آن ویژگی از ما بهترند، مدام خود را سرزنش میکنیم و اندوهگین و نگرانیم. من هم مثل تمامی آدمهای دنیا از این ضعفها کم ندارم و تحمل رنج ناشی از آنها همیشه جزو جنبههای آزاردهندهی زندگیام بوده است. البته حالا مدتها است به لطف نوشتههای امیر مهرانی عزیز میدانم که راز موفقیت، تمرکز روی تقویت و بهکارگیری توانمندیها است و نه از بین بردن ضعفها؛ اما چه میشود کرد با ضعفهایی که از درون هر روز تَرُکی جدید بر چینی نازک اعتماد بهنفس آدمی مینشانند؟
در طول سالهای اخیر برای غلبه بر حس بد “نتوانستن”ها تلاشهای زیادی کردهام. بعضی از نتوانستنها را میشود با یاد گرفتن و تمرین کمرنگ کرد؛ اما درد اصلی را همان ضعفهایی میسازند که تلاش برای برطرف کردنشان به جایی نمیرسد. چگونه میتوان با این ضعفها کنار آمد؟ ابتدا بیایید یک داستان کوتاه را با هم بخوانیم:
«سربازی برای انجام یک مأموریت به مرکز فرماندهی احضار شد. فرماندهی پایگاه به او گفت: “در حال حاضر ما کمبود تایپیست داریم و میخواهم تو در این رسته مشغول بهکار شوی. بنابراین من تو را یک امتحان کوچک میکنم. این متن را تایپ کن.” بعد او را به اتاقی برد که در آن یک میز وجود داشت که روی آن یک ماشین تایپ و یک ماشینحساب. سرباز پشت میز نشست و ماشین تایپ را جلوی خودش کشید.
تایپ کردن آن یک صفحه کاغذ یک روز تمام طول کشید. سرباز تجربهی تایپ کردن نداشت و کار بسیار کند پیش میرفت. بالاخره کار تمام شد و او متن تایپشده را پیش فرمانده برد.
فرمانده نگاه مختصری به کاغذ انداخت و گفت: “بسیار خوب. فردا ساعت ۸ صبح برای کار خودت را معرفی کن.”
سرباز گفت: “چشم قربان. فقط نمیخواهید متن امتحان را دقیق بررسی کنید؟ شاید اشتباه کرده باشم.”
فرمانده لبخندی زد و گفت: “همان وقتی پشت میز نشستی و ماشینتایپ را انتخاب کردی، در امتحان قبول شدی.”»
منظورم از نقل این داستان کوتاه چه بود؟ کمی فکر کنید. من داستان بالا را چند سال پیش ترجمه کردم. در این چند سال هر از گاهی به یاد این داستان میافتم و لبخند میزنم. این داستان چند نکتهی مهم را در مورد مقابله با حسِ بد ناشی از ضعفها و ناتوانیها در زندگی بههمراه دارد:
۱- ضعف، امری نسبی است. هیچ کدام از ما ضعف مطلق ندارد، ناتوانی من در مقایسه با دیگران باید سنجیده شود. سرباز داستان ما نسبت به دیگر سربازانی که حتی نمیدانستند باید برای تایپ از دستگاه تایپ استفاده کنند یک گام جلوتر بود! بنابراین من ممکن است در برابر فردی در یک مهارت یا ویژگی خاص ناتوان باشم؛ اما در برابر بسیاری افراد دیگر توانمند هستم. ذهن ما ناخودآگاه حقیقت دومی را نادیده میگیرد و نتیجهاش میشود رنج بردن از مقایسه با افراد توانمندتری که ممکن است در مجموع شایستگیها از من پایینتر باشند! (مثلا: ما نسبت به ورزشکاران قهرمان حرفهای رشک میبریم و فراموش میکنیم که همین جسم سالم ما آرزوی بسیاری از آدمهای این دنیای خاکی است …)
۲- ضعف را میتوان با انتخابهای درست از مسیر زندگی حذف کرد. سرباز داستان ما از تایپ چیزی نمیدانست؛ اما همین که میدانست باید از دستگاه تایپ استفاده کند باعث برنده شدن او در مقایسه با دیگر سربازان شد! بنابراین حتی عدم مهارت و ناتوانی هم دلیلی بر شکست خوردن نیست.
۳- ضعف در بستر زندگی است که اهمیت دارد. واقعیت این است که بخش مهمی از رنجهای ما در مورد ضعفهایمان، ناشی از نگرانی نسبت به موقعیتی خیالی در آینده است که ممکن است این ضعف باعث شکستی بزرگ شود. البته این مسئله خود ناشی از شکستهای مشابه قبلی در زندگی است. اما اگر بدانیم که آینده هیچ ارتباطی به گذشته ندارد و از آن مهمتر، هیچ دلیلی وجود ندارد که موقعیتی که از آن نگرانیم حتما رخ دهد، آنگاه است که میتوانیم نفس راحتی بکشیم و بهجای انتظار کشیدن برای فرا رسیدن روزی که ضعفهایمان ما را گرفتار شکستی بزرگ کند، روی تقویت توانمندیهایمان و مهارت استفادهی بهجا و بهموقع از آنها در زندگی تمرکز کنیم.
شاید این سه نکته چیزی فراتر از توجیههایی برای کنار آمدن با ضعفهایمان نباشند؛ اما متأسفانه ما آدمهای معمولی برای حرکت در مسیر تعالی چارهای جز کنترل تأثیر احساسی منفی ضعفهایمان نداریم. با کنترل این حس بد است که توانمندیها و جنبههای مثبت وجودیمان از تاریکی ذهنی بیرون میآیند و میتوانیم گام اول را در راه دراز “رفتن تا رسیدن” برداریم. این شاید معنای همان گزارهای باشد که زمانی بزرگی گفت: “اگر چیزی را دوست نداشتید، تغییرش بدهید. اگر نتوانستید تغییرش بدهید، روش فکر کردن در مورد آن را عوض کنید.”