جان سی. ماکسول از متفکران بزرگ مدیریت دنیا گفته است: «فردی که “چگونگی” را میداند، هیچوقت بیکار نخواهد ماند. اما کسی که از “چرایی” باخبر است همیشه کارفرمای خودش خواهد بود.»
فکر میکنید منظور آقای ماکسول از این جمله چیست؟ چیزی که من میفهمم این است: ما در زندگی با یک دو گانه مواجهیم: “چگونه” در برابر “چرا.” مشکل اینجاست که چگونه آموختنی است و در مسیر زندگی، پیش روی ما قرار دارد؛ اما چرا در نگاه اول از چشم ما دور میماند. چگونه را از پدر و مادرمان گرفته تا زندگی در جامعه و بعدها مدرسه و دانشگاه و درس و مشق و کتاب و بعدترها سازمانهایی که در آنها کار میکنیم، به ما میآموزند. چگونه یعنی اصول زندگی، یعنی ارزشهای دینی و انسانی، یعنی روشهای کار و کسب و زندگی در جامعه. چگونه یعنی قانون. چیزی که باید رعایت شود. و البته در عرصهی شغلی، چگونه همان دانش و مهارت و تجربهای است که آن را در قالب “تخصص” میآموزیم و به جهان پیرامونیمان عرضه میکنیم. ما برای زندگی در جامعه، نیازمند آنیم که “چگونگی”ها را بیاموزیم و به آنها عمل کنیم.
اما در عرصهی زندگی شخصیمان هم با چگونگیها تا دلتان بخواهد سر و کار داریم. بیایید چند سؤال را با هم از خودمان بپرسیم:
- چگونه زندگی میکنیم؟ کیفیت زندگی ما چگونه است؟
- چگونه کار میکنیم؟ آیا از کارمان راضی هستیم؟ آیا دیگران هم از کار ما راضیاند؟
- در اوقات فراغت، چه نوع کتاب / مجله / وبسایت / فیلم / سریال / برنامه تلویزیونی / … را دوست داریم؟
هزاران سؤال شبیه سؤالات بالا میتوانیم از خودمان بپرسیم. این پرسشها را میتوان در یک عبارت این روزها بسیار آشنا خلاصه کرد: “سبک زندگی.” سبک زندگی یعنی سبک و سیاقی که برای زندگی کردنام برگزیدهام. سبک زندگی یعنی مجموعهای از انتخابهای شخص من از مجموعه کارها و تجربیات و حسهایی که در دنیای اطراف وجود دارند (دربارهی جنبههای اجباری زندگی و وقایع ناگهانی صحبت نمیکنم. بیایید با خودمان صادق باشیم: چند درصد از زندگی ما، خارج از محدودهی کنترل خود ماست؟)
اما تا بهحال چند بار گوشهای نشستیم و به “چرا”یی این سبک زندگی اندیشیدهایم؟ چند بار از خودمان پرسیدهایم که چرا این کار و این تجربهی حسی را از میان هزاران گزینه برگزیدهام؟ چرا آن یکی تجربه نه؟ چرا این کار را همیشه انجام میدهم؟ چرا آن کار را یک بار انجام دادم؟ حتی کمی روزمرهتر: چرا در محل کار با همکار (الف) برخورد خوبی ندارم؟ چرا (ب) را دوست خوبی میدانم؛ اما دوست ندارم (پ) را حتی اتفاقی ببینم؟ و هزاران “چرا”ی دیگر.
واقعیت تلخ اما در عین حال شیرین زندگی این است که عمر ما در این دنیای خاکی محدود است. خدای مهربان به ما این فرصت را داده تا در طول سالیان عمرمان، کارهای خوب و حسهای خوب و تجربیات خوب را انتخاب کنیم. اما مسئله این است که با هر انتخابی، جا برای انتخابی دیگر تنگ میشود. و بدتر زمانی است که یک انتخاب بد، تبدیل به “عادت” شود و راه را بر هزاران انتخاب خوب ببندد.
هوارد جورج جایی گفته است: “نمیدانیم روز نخست چه کسی آب را کشف کرد؛ اما میتوانیم مطمئن باشیم که آن کاشف، ماهی نبود!” برای ماهی بودن لازم نیست کار عجیبی انجام بدهیم: کافی است با جریان زندگی روزمره و حس هر لحظه همراه شویم و آنچه در پی آن است، فراموش کنیم. اما آیا این مسیری که در آن شنا میکنم و پیش میروم، مسیری است که در انتهای زندگیام، وقتی به آن مینگرم، برق رضایت را در چشمانم و شوق را در اعماق قلبم جرقه بزند؟ و این سؤال که پیش کشیده شود، زندگی طعم دیگری خواهد داشت.
از “چگونه” تا “چرا” مسیر ناهمواری را باید طی کرد. برای هر چگونه، میتوان چرایی طرح کرد؛ اما مشکل اینجاست که برعکساش برقرار نیست: هر چرا، لزوما چگونه ندارد. چرا ویرانکننده است و آشفتگی درونی بههمراه میآورد. چرا دردناک است و زندگیسوز.
اما جنبهی مثبت ماجرا را هم میتوان دید: “چرا” دقیقا همان نقطهی تمایز زندگی هر فردی با دیگران است. هر کسی “چرا”های خاص خودش را دارد و کشف پاسخ آنها است که انسانهای بزرگ را پدید میآورد. “چگونه” را که همه ـ آگاهانه یا ناآگاهانه ـ انتخاب میکنند و براساس آن زندگی میکنند! اما “چرا”، “چگونه” معجزه میکند؟
با نوشتههای بعد من همراه باشید.
جان سی. ماکسول از متفکران بزرگ مدیریت دنیا گفته است: «فردی که “چگونگی” را میداند، هیچوقت بیکار نخواهد ماند. اما کسی که از “چرایی” باخبر است همیشه کارفرمای خودش خواهد بود.» فکر میکنید منظور آقای ماکسول از این جمله چیست؟ چیزی که من میفهمم این است: ما در زندگی با یک دو گانه مواجهیم: “چگونه” در برابر “چرا.” مشکل اینجاست