همه ما رفتارهایی داریم که از آنها به “من” تعبیر میکنیم. این رفتارها ـ چه مثبت و چه منفی ـ رفتارهایی هستند که ما آنها را جزو ماهیت تغییرناپذیر خود میدانیم. در حالی که بسیاری از این رفتارهای “من” مثبتاند (مثلا اینکه من آدم باهوشی هستم، من آدم سختکوشی هستم و …)؛ بعضی از آنها هم میتوانند منفی باشند (من شنوندهی خوبی نیستم، من همیشه دیر میرسم و …)
اگر به تعریف خودمان از رفتارهای “منِ” درونیمان باور داشته باشیم (همانطور که اغلب انسانها باور دارند)، آن وقت میتوانیم یاد بگیریم که همه کارهای ناخوشایند خودمان را با این بهانه که “من همینم که هستم!” توجیه کنیم.
بهعنوان مثال مدیری بود که از ارتباط با زیردستانش و از پاداش دادن به آنها طفره میرفت. وقتی از او پرسیدند چرا پاسخ داد به سه دلیل:
- استانداردهای وی بسیار سختگیرانه بود و افراد اغلب به آنها دست نمییافتند.
- او نمیخواست به صورت ناعادلانه به افرادش پاداش دهد؛ چون به نظر او این کار ارزش پاداشهای منصفانه را کاهش میداد.
- او فکر میکرد جدا کردن افراد در پاداشدهی میتواند باعث تضعیف گروه شود.
در عین حال او میدانست که تصدیق شایستگی زیردستاناش باعث احساس بهتر در آنها میشود و حتی ممکن است عملکرد آنها را نیز بهبود بخشد. ولی وقتی به صورت دقیقتر رفتارش را بررسی کرد فهمید که او نمیتواند کارهای خوب افرادش را تشخیص دهد؛ چون فکر میکند که این جزو رفتارهای “منِ” او نیست!
وقتی او فهمید که مشکلاش چیست و این حقیقت را پذیرفت که هر چه بیشتر بر عملکرد کارکناناش تمرکز کند ارزش بیشتری را برای شرکت و البته خودش ایجاد میکند، توانست خواست برای تغییر را در خود ایجاد کند: او نمیخواست “من” ناخوشایندی داشته باشد! تنها یک سال بعد، امتیاز ارزیابی سالانهی وی در شاخص تشخیص درست کارهای خوب همکاران، به سایر شاخصهای مثبتاش در رهبری رسید.
این مثال را هر وقت که به خاطر چسبیدن به یک تصور غلط ـ و احتمالا بیهوده ـ از خودتان در برابر تغییر مقاومت میکنید به یاد بیاورید!
(نویسنده: مارشال گولداسمیت / ترجمه: علی نعمتی شهاب)