سالی دیگر گذشت و این‌بار، روز تولد با خبری رسید که شاید از بچه‌گی و از روزهایی که قادر به درک گذر عمر شدم، برای‌م وحشت‌انگیز می‌نمود: چهل سالگی از راه رسید. چهل سالگی در ذهن منِ کودک و نوجوان و حتی جوان، روزی ترس‌ناک بود: روزی که در آن، پای در مسیر ناگزیر پایان زندگی می‌گذاری و با این حقیقت مواجه می‌شوی که صدای بانگ رحیل، دیگر نزدیکِ نزدیک است. اما گذر از دهه‌ی سی سالگی به من آموخت که زندگی هر لحظه در حال آغازی دوباره است و در نتیجه در سفر زندگی، اساسا قرار نیست که با پایانی مطلق مواجه شوی که تو را در خودش غرق کند (حساب مرگ، این تقدیر محتوم، جدا است که البته سال‌ها است برای‌ش آماده‌ام.) بلکه حقیقتِ واقعی این است که زندگی، همین لحظه‌ای است که در آن به سر می‌بریم و در نتیجه برای بهینه‌ساختن داستانِ کلی زندگی، باید همین لحظه را به به‌ترین شکلْ گذراند!

و حالا در روز چهل سالگی وقتی به گذشته و روزگاری که از سر گذراندم نگاه می‌کنم و زمانی که به زندگیِ پیشِ رو و روزگار باقی‌مانده می‌نگرم، این احساس را دارم که خوش‌بختانه هنوز، سهمِ زندگانی نزیسته بسیار جذاب‌تر است! برای منِ تجربه‌گرا که در سه دهه‌ی گذشته‌ی زندگی‌ام، مسیرهای گوناگونی را امتحان کرده‌ام که شاید برای بسیاری از انسان‌ها خلاصه‌ی تمامِ عمرشان باشد، هنوز تجارب بسیار زیاد و متنوعی باقی‌مانده‌اند که می‌توانم به‌دنبال‌شان بروم. و همین است که زندگانی را هر روز شیرین‌تر می‌نمایاند.

من در نوشته‌های‌ روز تولدم معمولا عادت داشته‌ام که درباره‌ی یادگرفته‌های‌م در سالی که گذشت بنویسم. این‌بار نوبت این است که از دیدگاه یک تجربه‌گر، ۱۰ درس از مکاشفات دهه‌ی سی سالگی (که همراه بود با سخت‌ترین روزهای زندگی من) بنویسم:

۱- زندگی همواره رو به‌جلو است و هیچ‌وقت متوقف نمی‌شود. این‌که بتوانی سرعت‌ زیستن‌ت را با سرعت زندگی هم‌تراز کنی، یک توانایی ابرقهرمانی است که دست یافتن به آن، یکی از زمینه‌سازهای اصلی آرامش درونی است.

۲- مجادله مخصوصا از نوع بی‌معنی و بی‌هد‌ف‌ش (که متأسفانه در عصر رسانه‌های اجتماعی تبدیل به امری روزمره شده) انرژی‌خوار بزرگی است که باید آگاهانه از آن به‌شدت اجتناب کرد. مدت‌ها است که در حال اثبات هیچ چیزی به هیچ کسی نیستم و در برابر تلاش دیگران هم جز لبخندی در سکوت، حرفی برای گفتن ندارم.

۳- انسان با کارش تعریف نمی‌شود؛ اما کار (که بیش‌ترین زمانِ‌ عمر ما را به آن می‌گذرد)، یک مؤلفه‌ی جدی در تعریف شخصی ما از «حاصلِ زندگی» است (من همیشه تصمیم‌های بزرگ کاری‌ام را با دیدگاه «لحظه‌ی آخر» گرفته‌ام: لحظه‌ی آخر زندگی، آیا از کارهای‌م راضی خواهم بود؟)

۴- زندگی مسابقه‌ نیست، چه با دیگران و چه با خودت! اما زندگی یک بازی هست، بازی که می‌توانی اصول و قوانین و گیم‌پِلِیْ و مکانیک‌ها و پاداش‌های‌ش را خودت تعریف کنی (و نباید یادت برود این بازی را به‌روزرسانی کنی!)

۵- همیشه سخت‌ترین تصمیم، درست‌ترین تصمیم است …

۶- وقتی زورت به زندگی نمی‌رسد، رها کردن و روزگار گذراندن و البته ناامید نشدن تا رسیدن روزگار گشایش، به‌ترین راه‌برد است.

۷- گذشتن از گذشته و بخشیدن دیگران و از همه مهم‌تر بخشیدن خودت، کیمیایی است که بار سنگینی را از روی قلب انسان برمی‌دارد.

۸- زمین که خوردی باز بلند شو. کسی زمین‌خورده‌‌ها را تشویق نمی‌کند. اما زمین‌خورده می‌داند که چگونه از همان راه قبلی دوباره زمین نخورد.

۹- ستاره‌ی قطبی زندگی، همان ندای درونی و قلب انسان است که راه را می‌داند و می‌شناسد.

۱۰- همان‌طور که قیصر گفت: «ساحل بهانه‌ای است؛ رفتن، رسیدن است …»

صبح امروز تفألی به دیوان حکیم غیب‌گوی شیراز، حافظ، زدم و غزلی که آمد، واقعا خلاصه‌ی زندگی‌ام در این روزها بود:

بازآی ساقیا که هواخواه خدمت‌م
مشتاق بندگی و دعاگوی دولت‌م

 

زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرون‌شدی نمای ز ظلمات حیرت‌م

 

هر چند غرق بحر گناه‌م ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم، ز اهل رحمت‌م

 

عیب‌م مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت، ز دیوان قسمت‌م

 

مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرت‌م

 

من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشقِ دیدن تو هواخواه غربت‌م

 

دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضرِ پی‌خجسته مدد کن به همت‌م

 

دورم به صورت از در دولت‌سرای تو
لیکن به جان و دل، ز مقیمان حضرت‌م

 

حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد، جان
در این خیال‌م ار بدهد عمر، مهلت‌م

در چهل سالگی بیش از هر زمانی شکرگذار خدای مهربان و زندگی هستم. تشکر می‌کنم از خانواده‌ی عزیزم، و دوستان پرمِهر و باصفای‌م.

دعای خیر یک جوان سابق چهل ساله، برای روزگار خوش و شادی و سلامتی، رسیدن به رؤیاها و آرزوها، و برطرف شدن مشکلات و دغدغه‌ها، بدرقه‌ی راهِ‌ همه‌ی شما مخاطبان و دوستان دیده و نادیده‌ی من در گزاره‌ها.

امیدوارم که در این سال جدید بتوانم باز هم گزاره‌ها را مانند دهه‌ی بیست سالگی فعال و پرمحتوا نگاه دارم.

دوست داشتم!
۷

سالی دیگر گذشت و این‌بار، روز تولد با خبری رسید که شاید از بچه‌گی و از روزهایی که قادر به درک گذر عمر شدم، برای‌م وحشت‌انگیز می‌نمود: چهل سالگی از راه رسید. چهل سالگی در ذهن منِ کودک و نوجوان و حتی جوان، روزی ترس‌ناک بود: روزی که در آن، پای در مسیر ناگزیر پایان زندگی می‌گذاری و با این

«آرامش واژه قدرتمندی است. آن موضوع چیزی نیست که پاک شود. قهرمانی در جام جهانی رؤیایی بود که از کودکی دنبال می‌کردم و در آمریکا طوری تمام شد که هرگز فکرش را نمی‌کردم. نمی‌دانید چند بار برای بازی در فینال رؤیاپردازی کرده بودم که گل بزنم و با ایتالیا قهرمان شوم. به جای آن قطار آرزوها وارونه حرکت کرد. فکر می‌کنم در آن لحظه در بحران هستید اما همچنین باید تصمیم بگیرید در آینده می‌خواهید چه کسی باشید: می‌توانید در تمام زندگی برای خودتان متأسف باشید یا می‌توانید سرتان را بلند کنید، به جلو نگاه کنید و به رستگاری برسید. آن تصمیم باعث می‌شود در آینده چه کسی خواهید بود. از این نظر بخواهم نگاه کنم، بله آن یک لحظه برای رشد بود.» (روبرتو باجو درباره‌ی لحظه‌ی تراژیک خراب کردن پنالتی در فنیال جام جهانی ۱۹۹۴؛ این‌جا)

به‌نظر من، نمادین‌ترین لحظه‌ی تاریخ فوتبال، همین عکس بالا است: لحظه‌ای که روبرتو باجو، الماس درخشان و بی‌بدیل آتزوری، پنالتی را به آسمان کوبید و تیم ملی برزیل، به‌جای ایتالیای زیبای آریگو ساکی، قهرمان جام جهانی ۱۹۹۴ شد. فوتبال از این لحظات، بسیار داشته و خواهد داشت؛ اما جادوی «دم‌اسبی» چیزی است که حداقل من فکر می‌کنم هیچ‌وقت و هیچ‌جای دیگر، قابل تکرار نخواهد بود. این عکس، سراسر غم است و شکستگی. وقتی دنیا روی سرت خراب می‌شود. وقتی می‌بینی برای رسیدن به رؤیای‌ت همه‌ی جان‌ت را گذاشتی؛ اما نشد. این همان‌جایی است که زندگی و دنیای نامهربان، نشان‌ت می‌دهند که گویی همواره و همیشه برای نابود کردن‌ت، غاقل‌گیری دردناکی را در چنته‌ی خویش، پنهان نموده‌اند …

حتی اگر بعد از این رویداد، باجو از فوتبال خداحافظی می‌کرد یا مثل مارادونا به‌سراغ خودتخریبی می‌رفت هم کسی بر او خرده نمی‌گرفت. اما او بلند شد، ایستاد و جنگید و در جام جهانی ۱۹۹۸ هم حاضر شد؛ سالی که آن‌قدر در رده‌ی باشگاهی درخشید که زنده‌یاد استاد چزاره مالدینی، نتوانست روی نام او قلم قرمز بکشد. باجو حتی در بازی یک چهارم نهایی می‌توانست با زدن گل برتری به فرانسه، آن‌ها را از بازی‌ها هم حذف کند و دوباره تبدیل به قهرمانی بی‌بدیل شود؛ اما باز هم نشد! با این حال او زنده ماند و ادامه داد و به‌همین دلیل به‌صورت شخصی برای من، او یکی از تکرارنشدنی‌ترین اسطوره‌‌های تاریخ فوتبال است که شاید در زمین، آن‌قدر که حق‌شان بود، برنده نشدند؛ اما در بازی تاریخ، طلایی‌ترین مدال‌ها بر گردن آن‌ها آویخته شد (همانند بزرگانی چون: باتی گل، فرانچسکو توتی، خاویر زانتی و …)

عنوان این نوشته، مصرعی است از غزلی سروده‌ی فاضل نظری که فکر می‌کنم این دو بیت آن، خلاصه‌ای جذاب از آنی باشد که روبرتو باجو در مصاحبه‌ی بالا به آن اشاره کرده است:

دیر یا زود این عذاب ای جان به پایان می‌رسد
شاد باش! این رنج بی پایان به پایان می‌رسد

گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست
سرو می‌ماند ولی توفان به پایان می‌رسد!

باجو نه‌تنها حرف‌ش را زد، بلکه خود او مصداقی است از آن‌چه می‌گوید: در هم‌شکستگی را بپذیر، به جلو نگاه کن، بلند شو و دوباره گام بردار. آرامش، خودش به‌سراغ تو خواهد آمد!

دوست داشتم!
۳

«آرامش واژه قدرتمندی است. آن موضوع چیزی نیست که پاک شود. قهرمانی در جام جهانی رؤیایی بود که از کودکی دنبال می‌کردم و در آمریکا طوری تمام شد که هرگز فکرش را نمی‌کردم. نمی‌دانید چند بار برای بازی در فینال رؤیاپردازی کرده بودم که گل بزنم و با ایتالیا قهرمان شوم. به جای آن قطار آرزوها وارونه حرکت کرد. فکر

شادی، رضایت از زندگی و آرامش، گم‌شدگان زندگی این روزهای ما هستند. در مسیر زندگی آن‌چنان با چالش‌های بزرگی مواجهیم که تفکر بلندمدت و نگاه به آینده برای‌مان غیرممکن به‌نظر می‌رسد. با این حال متفکران و نویسندگان حوزه‌ی خودیاری به ما آموخته‌اند که تحول مثبت در زندگی و به‌دست آوردن حس خوب نسبت به خودمان و دنیا، با رضایت از داشته‌ها و تلاش برای گام برداشتن رو به جلو (حتی یک گام کوچک) به‌وجود می‌آید.

این‌جا ۷ سؤالی ارائه می‌شوند که با پرسیدن آن‌ها می‌توانیم تغییری مثبت ـ حتی کوچک ـ در زندگی امروزمان ایجاد کنیم:

  1. چگونه می‌توانم زندگی‌ام را در همین امروز در سال آینده متفاوت با امروز کنم؟ به‌عنوان مثال اگر همین امروز یاد گرفتن یک مهارت جدید مانند زبان خارجی را شروع کنم، آیا سال آینده همین امروز، فردی با مزیت رقابتی بیشتر در بازار کارْ نسبت به امروزم نخواهم بود؟
  2. در مورد چه چیز یا چیزهایی در زندگی شکرگزار هستید؟ داشته‌هایی در زندگی‌مان هستند که اهمیت آن‌ها را در نگاه اول درک نمی‌کنیم؛ اما در سخت‌ترین روزها هم همراه و یاری‌گر ما برای ادامه دادن هستند. خانواده، دوستان و روابط انسانی شاید از مهم‌ترین مثال‌های آن‌ باشد.
  3. چه کار خوبی می‌توانم همین امروز برای دیگری انجام بدهم که حال وی را خوب کند و حس خوبی به او بدهد؟ محبت به دیگران، هزینه‌ای ندارد؛ اما خوب کردن حال دیگران در خوب کردن حال خودمان، اثری بی‌مانند دارد. این سؤال را می‌توان حتی این‌گونه هم پرسید که دوست دارم مردم در مراسم یادبود من پس از مرگ‌م در مورد من چه بگویند؟
  4. چقدر در مورد افکار دیگران در مورد خودم نگرانی دارم؟ شاید بتوانیم این پرسش را به‌گونه‌ی دیگری هم بپرسیم: چقدر خودم را دوست دارم و از این انسانی که هستم و از روش زندگی‌ام آن‌چنان که می‌پندارم درست است، رضایت دارم و نظر دیگران در این زمینه چقدر روی نظر من تأثیرگذار است؟
  5. برای سرمایه‌گذاری روی پرورش و بهبود روابط انسانی خود با دیگران چه می‌توانم بکنم؟ پرورش روابط دوستانه در زندگی انسان علاوه بر به‌دست آوردن احساس خوب، برای تعالی‌جویی و پیشرفت کردن هم مهم است. آیا دوستانی دارید که برای شما الگو محسوب بشوند؟ یا دوستانی که به شما برای پیشرفت، انگیزه بدهند و یاری برسانند؟
  6. همین اکنون و همین امروز، چطور می‌توانم تفریح کنم؟ کار کردن برای پیشرفت، ضروری است؛ اما تعادل میان کار و زندگی شخصی از جمله با پرداختن به کارهایی که به شما روحیه و انرژی می‌بخشند و حال شما را خوب می‌کنند، هم موضوعی غیرقابل انکار برای افزایش کیفیت زندگی است. در جهانی طاقت‌فرسا که اضطراب ـ این حس درونی و دشمن خانگی انرژی روحی و ذهنی ـ تبدیل به عنصری بدیهی در زندگی شده، پیدا کردن راه‌هایی که حتی اندکی سطح انرژی شما را بالاتر ببرند، برای «تاب‌آوری» امری بسیار حیاتی است.
  7. بزرگ‌ترین اشتباه من چه بوده و پیامد آن در زندگی‌ام چه بوده است؟ همه شنیده‌ایم که اشتباه کردن، بخشی جدایی‌ناپذیر از موفقیت است. اما شاید فکر کنیم این برای دیگران است و اشتباهات‌ من، از آن نوعی که باعث موفقیت می‌شوند، نبوده نیستند. اما اگر کمی فکر کنیم، حتما رد پررنگی از تأثیر اشتباهات بزرگ زندگی‌مان را در موفقیت‌های بعد از آن پیدا خواهیم کرد.

منبع

دوست داشتم!
۳

شادی، رضایت از زندگی و آرامش، گم‌شدگان زندگی این روزهای ما هستند. در مسیر زندگی آن‌چنان با چالش‌های بزرگی مواجهیم که تفکر بلندمدت و نگاه به آینده برای‌مان غیرممکن به‌نظر می‌رسد. با این حال متفکران و نویسندگان حوزه‌ی خودیاری به ما آموخته‌اند که تحول مثبت در زندگی و به‌دست آوردن حس خوب نسبت به خودمان و دنیا، با رضایت از

این‌گونه به‌نظر می‌رسد که تاریخ بشر را همواره کسانی نوشته‌اند که در پی «تغییر دنیا» بوده‌اند: پادشاهان، سرداران جنگی، دولت‌مردان، مدیران و ره‌بران سازمانی، کارآفرینان، دانشمندان، مهندسان، فعالین اجتماعی و … بخشی از سیاهه‌ی فهرستِ آن‌هایی هستند که دنیا و تاریخ بشر را برای همیشه متحول کرده‌اند. در کنار آن‌ها میلیون‌ها قهرمان گم‌نامی هم در طول تاریخ بوده‌اند که نام آن‌ها را نمی‌دانیم؛ ولی نقش آن‌ها هم در تاریخ بشریت، کم از آن گروهی قهرمانان نامی نبوده است. شاید در تاریخ معاصر خودمان بتوانیم از قهرمانان شجاع جنگ تحمیلی‌مان و به‌صورت خاص، نور چشمان‌مان، یعنی شهدا و جانبازان عزیزمان، نام ببریم.

در برابر «تغییردهندگان دنیا» عده‌ی دیگری هم کار خود را «تفسیر دنیا» نامیده‌اند. آن‌ها به‌جای تلاش برای تغییر دنیا ـ که نیازمند شجاعت، توان روحی و روانی و چه بسا توان جسمانی بالا، داشتن شخصیت کاریزماتیک و … است و لزوما در دسترس همگان نیست، روی این‌که این دنیا چیست و چرا هست و چرا نیست و چگونه است و چگونه نیست و ده‌ها «هست و نیست» دیگر تمرکز کرده‌اند. اینان نه‌تنها دنیا و زندگی دوران پیش از خودشان‌ و دوران زندگی‌شان، بلکه اعصار آینده و حتی دنیاهای خیالی‌ را نیز تحلیل و تفسیر کرده‌اند. فیلسوفان، رمان‌نویس‌ها و قصه‌نویس‌ها و شاعران، دانشمندان علوم سیاسی و اجتماعی و اقتصادان‌ها نمونه‌هایی از این گروه هستند که با سلاح فکر و قلم، دنیا را برای آن گروه اولِ‌ «تغییرساز» تفسیر کرده‌اند. آرمان‌شهرها و پاد ـ آرمان‌شهرها، دست‌پخت اینان بوده؛ اگر چه آن‌چه روی زمین پدید آمده، وجود دارد و یا در آینده پیش خواهد آمد، بر پِی و بنیان اندیشه‌ی این گروه توسط آن گروه اولی بنا نهاده شده است.

این را گفتم تا برسم به این‌جا که درباره‌ی یک دغدغه‌ی شخصی‌ام بنویسم: این‌که سال‌ها است در این فکرم که من نه از گروه اول هستم و نه از گروه دوم و در نتیجه چه باید بکنم تا وجدان‌م از این‌که در دوران حیات‌ش کاری برای دنیا و زندگی انسان‌ها نکرده، ناراحت نباشد. بخشی از سرگردانی این سال‌های من، در جستجوی راه یافتن به باشگاه گروه اول بوده (چرا که گروه دوم، حداقل برای من، بسیار دور از دسترس هستند.) دستِ آخر هم به این نتیجه رسیده‌ام که شاید همین که تلاش کنم در حدِ خودم، انسان خوبی باشم، و این‌که زندگی حتی یک نفر را به‌اندازه‌ی ذره‌ای به‌تر کنم، پاسخ این دغدغه‌ی طولانی‌مدت‌م باشد: این‌که من در حدِ توان خودم، تلاش کنم تا دنیا را جای به‌تری برای زندگی کنم؛ گیرم که این تلاش، تنها زندگی چند انسان معمولیِ معدود مثل خودم را به‌تر کند و نه یک گروه بزرگ از انسان‌ها و از آن بالاتر، بشریت و تمام دنیا را!

«معمولی بودن» آن‌قدرها که به‌نظر می‌رسد هم سخت نیست؛ به‌شرط پذیرش آن. با این حال «معمولی بودن» برای خیلی از ما، برچسبی غیرقابل تحمل است که هر جور بتوانیم از زیر بار سنگین‌ش می‌خواهیم فرار کنیم و شاید مهم‌ترین جلوه‌اش انواع نمایش‌هایی باشند که در زندگی هر روزمان برای دیگران بازی می‌کنیم (و در دوران رسانه‌های اجتماعی حتی از سطح نمایش هم فراتر رفته‌اند و تبدیل به بخشی جدایی‌ناپذیر از هویت خیلی از ما شده‌اند.) نمایش‌هایی که در آن، منِ معمولی، یک ابرقهرمان بزرگ هستم که به‌‌جنگ «آسیاب‌های خیالی» می‌روم و بر آن‌ها پیروز می‌شوم. نمایش‌هایی که در آن‌ها، منِ یک لاقبا، انسانی زیبا و ثروت‌مند و فارغ از کلیشه‌های ساده‌ی زندگانی انسان‌های معمولی، تصویر می‌شوم. و بدترین نمایش‌ها از نظر من، آن‌هایی هستند که در آن فرد، خود را قهرمان اجتماعی و اخلاقی قلمداد می‌کند و کنشِ ساده‌ای چون پست کردن چند محتوای ساده در شبکه‌ی اجتماعی را مبارزه‌ای تاریخی می‌داند که بشریت برای این کار، به آدمِ داستان ما مدیون است و این‌جا است که نه‌تنها می‌شود وجدان و جنبه‌ی اخلاقی درونی را گول زد، بلکه فرد این اجازه را دارد که با تبختر، از  فرازِ برجِ عاجی که در آن لمیده است، «انسان‌های معمولی» را به سخره بگیرد.

با این حال هنوز کورسوی امیدی در این دنیا به ما انسان‌های معمولی چشمک می‌زند. این‌که هنوز هنوز هم انسان‌هایی پیدا می‌شوند که با تمامِ وجودشان ـ و به‌دور از نمایش‌های پر زرق و برق ـ برای به‌تر کردن زندگی خودشان و انسان‌های معمولی دیگری چون خودشان، می‌کوشند. انسان‌هایی که نه وقتی برای «تفسیر دنیا» دارند و نه تاب و توانی برای «تغییر دنیا»، بلکه تمامی آن‌چه دنبال‌ش می‌کنند، این است که خودشان به‌قول گاندی بزرگ، بخشی از تغییری باشند که آرزو دارند روزی جهان را درنوردد. نخبگان این گروه، نهایتا یکی از افراد گروه «تغییردهندگان دنیا» خواهند بود؛ اما اغلب آن‌ها همان قهرمانان گم‌نامی هستند که کسی آن‌ها را نمی‌شناسد و در آینده هم به‌یاد نمی‌آورد. و من همیشه دوست داشته‌ام یکی از اعضای این گروه باشم؛‌ آن‌هایی که فارغ از رسیدنِ به مرادِ دل‌شان در زندگی فردی و اجتماعی، به‌قدر وسع‌شان کوشیده‌اند …

این آدم‌های معمولی، نه‌تنها محدودیت توان خودشان برای تحول‌آفرینی در جهان پذیرفته‌اند، بلکه این را هم پذیرفته‌اند که خیلی چیزها در دنیا وجود دارند که نمی‌توان آن‌ها را تغییر داد. پس به‌تر است همین امروز بپذیریم تغییرپذیر نیستند و به‌جای آن، وقت و انرژی‌مان را صرف تغییرات دیگر زندگی کنیم:

  1. تو برای همیشه زنده نخواهی نماند؛ زندگی همین امروز است، پس به‌امید آینده، به تأخیرش نیانداز!
  2. هیچ‌وقت نمی‌توانی همه را راضی کنی. پس برای رضایت دیگران زندگی نکن!
  3. زندگی رقابتی برای پیروز شدن در برابر دیگران نیست. پس به‌جای این‌که برای جلو زدن و برتری برابر دیگران تلاش کنی، خیلی ساده زندگی‌ات را بکن!
  4. کینه داشتن باعث رنج و درد خودت می‌شود و هیچ تأثیری بر زندگی آن دیگری ندارد!
  5. نمی‌توانی این‌که دیگران چگونه فکر می‌کنند را تغییر دهی. پس بپذیر که دیگران می‌توانند مانند تو فکر نکنند.
  6. دیروز تمام شد و نمی‌توانی آن را بازگردانی تا دوباره زندگی کنی. امروز، دیروزِ فردا است.
  7. جهان را نمی‌تونی کاملا زیر و رو کنی. پس مگر این‌که زیاده از حد شجاع یا دیوانه یا ابرانسان باشی، تغییر دنیا را به آن‌هایی واگذار کن که توان‌ش را دارند.
  8. ریشه‌های‌ت و آن جهانی که به آن متعلق هستی را نمی‌توانی تغییر دهی، حتی اگر به‌ترین بازیگرِ نمایش زندگی باشی. چرا؟ چون خودت که می‌دانی کیستی!
  9. چیزی که از دست داده‌ای برای همیشه از دست رفته است. پذیرشِ فقدان، سخت‌ترین کار دنیا است. اما چاره‌ای هم وجود ندارد.

پذیرشِ این محدودیت‌ها ما را شاید بیش از گذشته تبدیل به یک «انسان معمولی» کند؛ اما تجربه‌ی شخصی‌ام می‌گوید که حتی پذیرش یکی از این‌ها هم باعث می‌شود تا بار بزرگی از دوش من برداشته شود تا بتوانم در این دورانِ محنت و رنج و اضطراب روزافزون، لحظه‌ای «بار سنگین هستیِ ناشی از انسانِ کامل و اکمل بودن» را به‌کناری بنهم و نفسی از روی آسودگی بکشم. 🙂

دوست داشتم!
۱۰

این‌گونه به‌نظر می‌رسد که تاریخ بشر را همواره کسانی نوشته‌اند که در پی «تغییر دنیا» بوده‌اند: پادشاهان، سرداران جنگی، دولت‌مردان، مدیران و ره‌بران سازمانی، کارآفرینان، دانشمندان، مهندسان، فعالین اجتماعی و … بخشی از سیاهه‌ی فهرستِ آن‌هایی هستند که دنیا و تاریخ بشر را برای همیشه متحول کرده‌اند. در کنار آن‌ها میلیون‌ها قهرمان گم‌نامی هم در طول تاریخ بوده‌اند که نام

ما در شرایط خوبی قرار داریم و من امیدوارم این شرایط برای میلان ادامه پیدا کند. ما خوب تمرین می‌کنیم و این یک حقیقت است، در این‌جا می‌توانید هوای مثبت را تنفس کنید. اولویت زمان حال حاضر است و شما فقط می‌توانید سرنوشت آینده را با فکر کردن به زمان حال رقم بزنید. خوشحال‌م که می‌دانم عملکرد من به‌شکلی مثبت قضاوت شده است. احساس می‌کنم نقطه مرجع تیم هستم. بدون توجه به نتایج، هیچ یک از مربیان نسبت به آینده‌ی خود اطمینان ندارند. در پایان، کسانی که باید تصمیم یگیرند، این کار را انجام خواهند داد. اما من نمی‌توانم به سؤالات مربوط به آینده‌ام در همه‌ی کنفرانس‌های مطبوعاتی پاسخ دهم، بگذارید روی زمان حال تمرکز کنیم و ببینم در آینده چه خواهد شد.” (استفانو پیولی، سرمربی میلان؛ این‌جا)

در این تعطیلات اجباری، تریلوژی «ماتریکس» را دوباره نگاه کردم و در سؤالاتِ بی‌پایانی درباره‌ی هستی، منِ وجودی، واقعیتِ دنیای اطراف و چیزهای دیگری شبیه این‌ها غرق شدم. اما یک نکته‌ی بسیار مهمِ دنیای ماتریکس، تقدیرگرایی است: این‌که سرنوشت جوری برنامه‌ریزی شده که حتی انتخاب‌های‌ت هم نمی‌تواند تغییری در آن ایجاد کند! «نئو» علیه همین تقدیرگرایی قیام می‌کند؛ هر چند در نهایت مجبور می‌شود تا در جدال نهایی، برای صلحِ میانِ دنیای ماتریکس و دنیای واقعیت، به سرنوشت، تن دهد و خود را قربانی کند. زندگی این روزهای ما انسان‌ها ـ و به‌ویژه ما ایرانی‌ها‌ ـ هم انگار همین‌گونه است: گویی درونِ‌ یک دنیای بازنمایی شده گرفتار شده‌ایم که در آن، سرنوشتِ مرحله‌ی بعدی، موضوعی جبری است و هر انتخابی بکنی، باز هم در ادامه، آن‌چه از پیش نوشته شده رخ می‌دهد! 🙂 (بگذریم که در دنیای ماتریکس، بازنمایی واقعیت، خوش‌رنگ و لعاب است؛ اما دنیای پیرامون ما همان دنیای تاریک و پردردِ واقعی است که نئو از لحظه‌ی بیداری به آن پای می‌گذارد.)

با این دنیا چه می‌شود کرد؟ واقعیت این است که تمامِ تاریخ اندیشه و عرفان بشری در تمامی نحله‌های دینی و غیردینی به جست‌وجوی پاسخ همین سؤال پرداخته‌اند و طبیعتا هنوز هم هیچ پاسخ قطعی برای این سؤال وجود ندارد. پرداختن به پاسخ‌های متنوعی که به این سؤال داده شده، در حیطه‌ی تخصص و دانش نگارنده نیست؛ اما در میان این پاسخ‌ها، یکی هست که آن را با نماد بزرگی به‌نام «حکیم عمر خیام» و رباعی‌های مشهورش می‌شناسیم و به‌گونه‌ای پیولی هم به همین پاسخ اشاره کرده است: تفکر در مورد حال و وا گذاشتن آینده به زمانی که می‌آید.

در دنیای «ویروس کرونا» که هیچ چشم‌اندازی هم از پایان و تبعات‌ش نیست، بیش از هر زمانی به این نیاز داریم که غم و اضطرابِ فردا و این‌که چه خواهد شد را کنار بگذاریم. زندگی در این روزها بیش از هر زمانی در ثانیه‌ها و دقایق جریان دارد و نه در ماه‌ها و سال‌ها. پس:

چون روزی و عمر، بیش و کم نتوان کرد
دل را به کم و بیش، دژم نتوان کرد

کار من و تو چنان‌ که رای من و توست
از موم به‌دست خویش هم نتوان کرد!

استفانو پیولی نکته‌ی جالبی را در این زمینه بیان کرده که من این‌گونه تعبیرش می‌کنم: این روزهای خانه‌نشینی، فرصتی بسیار غنیمت برای رسیدگی به خودمان و زندگی‌مان است. ببینیم برای امروز چه می‌توانیم بکنیم، آن هم بدون فکر کردن به این‌که فردا چه پیش خواهد آمد. حتی در دنیای کسب‌وکار هم در بحرانی به این عظمت و وسعت، تفکر استراتژیک، چندان به‌کار نمی‌آید! این روزها روزهای تفکر و اقدام کردنِ کاملا عملیاتی و اقتضایی است؛ اما نه با ناامیدی، بلکه این امید که چرخِ پر از بازی روزگار، شاید بالاخره روزی که دور نیست، به کامِ ما رقم بخورد:

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامده‌ست فریاد مکن

بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر، بر باد مکن!

این روزها برای من، روزهای رسیدگی به کارهایی است که مدت‌ها به‌دلیل مشغولیت شبانه‌روزی کاری، از پرداختنِ کافی به آن‌ها محروم بوده‌ام: فیلم دیدن، کتاب و مقاله خواندن، آموزش و یادگیری و البته فکر کردن و نوشتن. باشد که در فردایِ بدون کرونا که نمی‌دانیم چه شکلی است، توشه‌های امروز، به‌کار آیند! 🙂

فکر می‌کنم «دنیای حیرت» که عارفان بزرگ‌مان از آن بسیار سخن گفته‌اند، هیچ زمانی به‌اندازه‌ی امروز برای بشر ملموس نبوده؛ آن هم بشری که در این توهم به‌سر می‌بُرد که با تکیه بر روش علمِ تجربی، دیگر هیچ چالشِ برآمده از طبیعتی برای‌ش غیر قابل حل نخواهد بود. اما سیلیِ واقعیت، نشان‌مان داد که هنوز تا رسیدن به آن مرحله، راه درازی در پیش است:

این چرخ فلک که ما در او حیرانیم
فانوس خیال از او مثالی دانیم

خورشید، چراغ‌دان و عالم، فانوس
ما چون صوریم کاندر او حیرانیم!

دوست داشتم!
۱

ما در شرایط خوبی قرار داریم و من امیدوارم این شرایط برای میلان ادامه پیدا کند. ما خوب تمرین می‌کنیم و این یک حقیقت است، در این‌جا می‌توانید هوای مثبت را تنفس کنید. اولویت زمان حال حاضر است و شما فقط می‌توانید سرنوشت آینده را با فکر کردن به زمان حال رقم بزنید. خوشحال‌م که می‌دانم عملکرد من به‌شکلی مثبت

«انگیزه همه چیز است. تا زمانی که برای جنگیدن و زجر کشیدن انگیزه داشته باشم، به بازی کردن ادامه خواهم داد. من همیشه به‌دنبال چالش‌ها و جنگیدن برای هدفی بزرگ هستم. من و باشگاه باید ببینم آیا انرژی لازم برای ادامه دادن را دارم یا نه. نکته‌ی خوشحال کننده این است که هر تصمیمی بگیرم باز احساس آرامش و خشنودی نسبت به کارنامه‌ام و کارهایی که برای پارما، یوونتوس و تیم ملی کردم خواهم داشت. می‌دانم که همیشه با نهایت جدیت و بدون خودخواهی کار کردم و همیشه منافع تیم را بالاتر از منافع خودم قرار دادم.» (جان لوئیجی بوفونِ بزرگ؛ این‌جا)

برای این روزهای سخت‌مان: حرف‌های جان لوئیجی بوفون، مرا به یاد قصه‌ای انداخت که سال‌ها است در روزهای سختِ زندگی، مرا سرپا نگه داشته است. قصه‌ای از «اُ هنری» داستان‌نویس معروف آمریکایی که احتمالا او را با قصه‌ی «هدیه‌ی کریسمس» در کتاب ادبیات دبیرستان‌مان به‌یاد می‌آوریم.

قصه‌ی «آخرین برگ» را من در یکی از محبوب‌ترین کارتون‌های دوران بچگی‌ام دیدم: داستان دختربچه‌ی کوچکی که از بیماری سختی رنج می‌برد و در آستانه‌ی تسلیم شدن بود؛ اما پیرمردی نقاش که همسایه‌ی دخترک و مادرش بود، به او قول داد تا زمانی که برگ سبزی بر درخت روبروی پنجره‌ی اتاق بیمارستان باشد، دختربچه‌ی قصه‌ی ما شانس خوب شدن خواهد داشت.

در یک عصرِ زمستانی، پیرمرد به‌ناگاه متوجه شد آخرین برگ درخت هم بر زمین افتاده است … پس خودش دست به‌کار شد و در آن شب سخت و سرد زمستان، زیر کولاک برف، برگ سبزی را روی دیوار پشت درخت نقاشی کرد: برگ سبز و استواری که دست آخر، جان دختر را نجات داد، چون درون رگ‌های آن، نیروی عشق و امیدِ پیرمرد جریان داشت؛ پیرمردی که جانِ‌ خودش را به آن «آخرین برگ» بخشید و به آسمان‌ها سفر کرد …

این قصه همانی است که استاد بوفون هم از آن سخن گفته است: این‌که در روزهای سخت زندگی، همین امید به آخرین برگ سبز،مانده انسان را به ادامه دادن مسیر سنگ‌لاخ پیشِ رو و جنگیدن با ناملایماتِ دنیایی که گویی «سر کین داشتن» آن با ما ایرانیان پایانی ندارد، ترغیب می‌کند: این‌که هنوز آن جلوترها چیزی جذاب وجود دارد که تو و فقط تو باید کشف‌ش کنی. بنابراین، تا وقتی «آخرین برگ سبز مقاوم در برابر خزان» زندگی وجود دارد، راهِ سختِ رفتن هم ارزش‌ش را دارد. شاید راز رسیدن همین باشد که این «برگ سبز،مانده» را پیدا کنی و اگر هم دیگر وجود ندارد، آن «برگِ همیشه سبز» را در اعماق قلب‌ت با نیروی شورِ درونی نقاشی کنی.

تجربه‌ی سختی‌های زندگی شخصی این چند سال اخیرم، به من ثابت کرده که حتی در تاریک‌ترین روزها هنوز روزنه‌های امیدی به روشنایی وجود دارد. تنها راه نجات در چنین شرایطی، سخت‌تر کار کردن و تلاش برای آینده‌ای است که هنوز در راه است. شاید تأثیر نیروهای سیاسی و اقتصادی و رخ‌دادهای این سال‌ها ما را از پا انداخته باشد (و واقعیت این است که حتی همین اتفاقات دو هفته‌ی اخیر برای چند دهه‌ی یک ملت کافی است!)؛ اما تا زمانی که زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و می‌توانیم تلاش کنیم، هنوز برگ‌های زیادی هستند که سبز مانده‌اند و باید آن‌ها را کشف کنیم تا بتوانیم به مسیرِ پررنج زندگی ادامه دهیم؛ چه انتخاب‌مان زندگی شخصی‌مان باشد و چه زندگی جمعی.

این‌جا لازم می‌دانم به یکی از کتاب‌هایی که در اوجِ دوران افسردگیِ ناشی از شکست‌های پی در پی کاری مرا زنده نگه داشت هم اشاره‌ای داشته باشم: «انسان در جستجوی معنا» نوشته‌ی «دکتر ویکتور فرانکل».

نیمه‌ی اول کتاب، روایتی است از روزهایی که دکتر فرانکل در اردوگاه‌های مرگ آشوویتس گذراند. آیا در زندگی لحظاتی سخت‌تر از بی‌آیندگی و انتظار مرگ محتوم وجود دارد؟ این همان موقعیتی است که دکتر فرانکل ـ روان‌شناس اتریشی ـ ناخواسته گرفتار آن شد و از آن، زنده و پرامید و سربلند بیرون آمد. او به‌جای تلاش برای تغییر موقعیتی که در آن گرفتار شده بود، روی تغییر خودش تمرکز کرد: «وقتی نمی‌توانیم موقعیتی را تغییر دهیم؛ چالش پیش روی ما تغییر خودمان خواهد بود.»

به‌گمانم این همان گم‌شده‌ی روزهای سختِ امروزِ زندگی ما ایرانیان است: تلاش برای تغییر خودمان در دنیایی که هیچ چیزش به‌قاعده نیست؛ چرا که در روزهای تلخ و تاریک زندگی، آن‌چه موجب نجات آدمی می‌شود، ایمان به زیبایی رؤیاها و معنای بزرگی است که وجود هر انسانی را تعریف می‌کند. قصه‌ی پرغصه‌ی زندگی گویی با درک این معنی است که به آرامش می‌رسد.

شاه‌کار دکتر فرانکل را حتی اگر خوانده‌اید، به‌گمانم در این روزها باید دوباره خواندن آن را در برنامه بگذاریم! کتابی پنج ستاره که چون از دل برآمده بر دل می‌نشیند و انسان را برای روبرو شدن با «زخم‌های سرنوشت» آماده‌تر می‌کند؛ آن‌طور که زنده‌یاد فریدون مشیری سال‌ها قبل سروده بود:

ای سرنوشت از تو کجا می‌توان گریخت
من راه آشیان خود از یاد برده‌ام

یک دم مرا به گوشه راحت رها مکن
با من تلاش کن که بدانم نمرده‌ام

ای سرنوشت، مرد نبردت من‌م بیا
زخمی دگر بزن که نیفتاده‌ام هنوز …

آخرین «برگِ سبز،مانده»ی زندگی‌مان چیست؟ کشف آن، همان انگیزه‌ای است که به زحمتِ ادامه‌ی زندگی و «نبرد با سرنوشت» می‌ارزد؛ مثل بوفونِ بزرگ که انگار تا قهرمانی لیگ قهرمانان اروپا را به‌دست نیاورد، قصد خداحافظی از فوتبال را ندارد (و چقدر عالی!)

دوست داشتم!
۲

«انگیزه همه چیز است. تا زمانی که برای جنگیدن و زجر کشیدن انگیزه داشته باشم، به بازی کردن ادامه خواهم داد. من همیشه به‌دنبال چالش‌ها و جنگیدن برای هدفی بزرگ هستم. من و باشگاه باید ببینم آیا انرژی لازم برای ادامه دادن را دارم یا نه. نکته‌ی خوشحال کننده این است که هر تصمیمی بگیرم باز احساس آرامش و خشنودی

“هواداران باید به‌خوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمی‌رویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمی‌توانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از این‌ها تیم من متحمل شکست شود، اما ما هم‌چنان بدون شکست بازی‌ها را سپری می‌کنیم. در ماه سپتامبر شش بازی داریم؛ شش بازی یعنی ۱۸ امتیاز سخت و دشواری که باید برای آن‌ها بجنگیم. در فوتبال هیچ‌گاه خط پایانی برای شما وجود ندارد و می‌توانید بهتر از قبل باشید. عمل‌کرد انفرادی بازیکنان، عمل‌کرد گروهی، نحوه‌ی بازی شما و حریفان همگی از جمله عواملی هستند که هر مسابقه متفاوت از یک بازی دیگر می‌شود.” (پپ گواردیولا؛ این‌جا)

این روزها درگیر سر و سامان دادن به آخرین مشکلات بازمانده از مرحله‌ی قبلی زندگی هستم ـ مرحله‌ای سرشار از شکست‌های بزرگ و کوچک که حتما روزی در موردشان خواهم نوشت. یکی از سؤالات این روزهای‌م وقتی از دور به آن دوران پرچالش می‌نگرم این است که چطور دوام آوردم. با بازخوانی این گفته‌های پپ حالا می‌توانم بگویم که دلیل‌ش به‌صورت خلاصه همانی است که در عنوان این پست اشاره کرده‌ام. اما قبل از این‌که در این‌باره توضیح بدهم بیایید کمی به حرف‌های پپ دقیق‌تر نگاه کنیم.

سخنان پپ را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد:

  1. باید ببازی تا پیش‌رفت کنی: پیش‌رفت در دو حالت می‌تواند اتفاق بیفتد: به‌تر شدن نقاط قوت و شناخت و رفع نقاط ضعف. اولی که طبیعتا دائمی است؛ اما شناخت ضعف‌ها در زمان پیروزی کار چندان راحتی نیست. باخت به ما نشان می‌دهد که ضعف‌‌های‌مان چیستند تا بتوانیم آن‌ها را برطرف کنیم. همین است که باختن می‌تواند غیر از غم و غصه، جذابیت‌هایی هم داشته باشد. از این دیدگاه، باختن، همان حلقه‌ی بازخوردی است که در تفکر سیستمی از آن سخن می‌گوییم.
  2. هیچ خط پایانی وجود ندارد؛ چون همیشه می‌شود به‌تر شد: مسئله‌ی اصلی اغلب ما در تحلیل باخت‌ها مقایسه‌ی خودمان با برنده‌ها و از آن بدتر، آن‌هایی است که ظاهرا برنده شده‌اند! این‌که آن‌ها به چه چیزهایی دست پیدا کردند یا چه چیزهایی را از دست نداده‌اند و در مقابل، من دچار چه محرومیت‌هایی که نشده‌ام، در میان دیگر ناراحتی‌های ناشی از باخت، پررنگ‌تر به‌نظر می‌رسد. اما واقعیت این است که ما در زندگی در حال مسابقه با خودمان هستیم نه دیگران. مسیر زندگی من، مسیری است خاص خودم با تمام رسیده‌ها و نرسیده‌ها و تمام شدنی‌ها و نشدنی‌های‌ خاص خود من. از چنین دیدگاهی می‌توانم ماجرای زندگی پر نقش‌ونگار خودم را همانند یک فیلم سینمایی در نظر بگیرم که در چند پرده تا نقطه‌ی اوج بحران پیش می‌رود و در نهایت احتمالا پایان‌ش خوش است. 🙂 حتی اگر پایان قصه‌ خوش نباشد هم می‌توان این‌گونه فکر کرد که من با به‌تر شدن در مسیر تعالی گام برداشته و زیبایی‌های فطری و درونی خودم را به‌عنوان یک انسان محقق کرده‌ام. آیا دستاوردی بالاتر از این برای یک زندگی که ارزش‌ش را داشته باشد، می‌توان متصور بود؟
  3. هر بار بازی از اول شروع می‌شود و بردن آن، وابسته به عمل‌کردت در آن بازی است: بازی زندگی هم مثل بازی فوتبال است. هر روز یک بازی جدید آغاز می‌شود و می‌توانی از آن برنده بیرون بیایی یا بازنده. مجموع همین برد و باخت‌ها است که در بلندمدت نتیجه‌ی “لیگ زندگی” و کیفیت زندگی را مشخص می‌کند. می‌توانی تمام زندگی‌ات را معطوف به خوش‌حالی یک پیروزی بزرگ کنی و می‌توانی از کوچک‌ترین موفقیت‌های زندگی هم لذت ببری و روحیه بگیری. اما چیزی که نباید فراموش کنیم این است که اگر شانس را کنار بگذاریم، مهم‌ترین عامل در کسب موفقیت‌های کوچک، به‌تر عمل کردن در زمین بازی زندگی است. چیزی که باز ما را به دو نکته‌ی قبلی برمی‌گرداند: این‌که از باخت‌ها یاد بگیری چگونه به‌تر شوی تا ببری و این‌که هیچ‌وقت در فرایند به‌تر شدن، خط پایانی وجود ندارد.

اما یک نکته‌ی دیگر در ابهام مانده: اگر زندگی مثل فوتبال است، پس جایگاه ما در رتبه‌بندی زندگی کجاست؟ مگر در آخر مسابقات فوتبال به برنده‌ها جام و مدال نمی‌دهند؟ پاسخ‌ به این سؤال را در یکی از پست‌های اول مجموعه‌ی درس‌هایی از فوتبال داده‌ام: “ازی‌کنان بارسا بازی‌کنان توانمندی هستند و این را باور کرده‌اند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازی‌کنان بارسا از توان‌مند بودن‌شان لذت می‌برند!” نکته این است که رسیدن به جام و موفقیت بزرگ، نتیجه‌ی مجموعه‌ای از عوامل است. اما این‌که من جامی نگرفته‌ام دلیلی نمی‌شود که توان‌مند نباشم و دلیل نمی‌شود که دست از تلاش بکشم. من باید از آنی که هستم راضی باشم، چرا که در مسیر “بِه‌ شدن” در حال حرکت به‌سوی تعالی هستم.

“زندگی، بدون خط پایان.” چه زندگی شگفت‌انگیزی! زندگی که دچار هیچ محدودیتی نیست. زندگی که وابسته به هیچ کسی نیست. زندگی که سرشار است از تلاش و امیدواری. زندگی که معطوف به سفر است و نه نتیجه! زندگی که در آن، شکست، راهی است برای کشف به‌تر خود و معنای زندگی. زندگی که در آن، پیروزی، تنها یک مرحله‌ی گذار است و گامی رو به جلو که ثابت می‌کند راه را تا الان اشتباه نرفتی. زندگی که ارزش جنگیدن را دارد. زندگی که رو به آینده است؛ اما گذشته را فراموش نمی‌کند. زندگی که هر روز از ابتدا آغاز می‌شود. و به‌صورت خلاصه “زندگی که سراسر حل مسئله است!”

چیزی که می‌خواستم در مورد مسیر چند سال اخیر زندگی‌ام بگویم همین پاراگراف بالا بود. نتیجه‌ی تمام زمین خوردن‌ها و باختن‌ها و نبردن‌های این ۴ سال را می‌توانم در کشف همین حقایق به‌ظاهر بدیهی خلاصه کنم. 🙂

لازم به یادآوری نیست که تمامی آن‌چه در این پست اشاره شد، نه‌فقط در زندگی شخصی که در زندگی کاری و حتی برای سازمان‌ها هم معنادارند. اتفاقا حرف‌های پپ معطوف به سازمان‌ها است و من آن‌ها را مصادره به مطلوب در مورد زندگی شخصی کرده‌ام! اگر بخواهم کوتاه در این زمینه هم بنویسم باید بگویم که برای سازمان‌ها، تعالی به‌معنای دست یافتن به فلسفه‌ی وجودی و چشم‌اندازشان است. در این مسیر، آن‌ها باید روی “به‌بود مستمر” برای حرکت از “خوب به عالی” متمرکز باشند. طبیعی است که هیچ سازمانی نمی‌تواند از شکست اجتناب کند؛ اما می‌تواند کوچک و زود شکست بخورد. این همان چیزی است که بزرگ‌ترین شرکت‌های فناوری دنیا آن را دنبال می‌کنند: رویکرد مبتنی بر آزمایش که به‌دنبال شکست‌ها و موفقیت‌های کوچک است تا در نهایت، مجموعه‌ی آن‌ها به یک پیروزی بزرگ بیانجامد؛ پیروزی که می‌تواند در قالب یک محصول/خدمت جدید و یا خلق یک مزیت رقابتی جلوه پیدا کند (مثلا آمازون را ببینید که استاد این کار است و حرف‌های جف بزوس را در زمینه‌ی رابطه‌ی آزمون‌گرایی و موفقیت بخوانید) و یا این‌که تبدیل به یک اسلحه‌ی رقابتی و حوزه‌ی کسب‌وکاری جدید برای آینده‌ی میان‌مدت و بلندمدت شود (در این زمینه کمپانی ایکس آلفابت و مون‌شات‌های‌‌ش نمونه‌ی بسیار جذابی هستند.)

دوست داشتم!
۱

“هواداران باید به‌خوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمی‌رویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمی‌توانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از این‌ها تیم من متحمل شکست

یک: امروز بعد از چندین ماه تلاش و سختی، بالاخره یک پروژه‌ی بزرگ ملی را با همکاری یک دوست و همکار قدیمی و همیشگی‌ برای جمعی از مدیران برجسته‌ی فناوری اطلاعات و ارتباطات کشور ارائه کردیم و مُهر تأیید آن‌ها بر انجام پروژه خستگی را از تن‌مان زدود. از ماجراها و اتفاقات عجیب و غریب و مشکلات و چالش‌های پروژه که بگذریم، یک بار دیگر به من ثابت شد که انجام هیچ کاری به‌تنهایی اهمیتی ندارد. این‌که چقدر برای کارها وقت و زمان و انرژی می‌گذاری به‌جای خود، آن‌چه که در نهایت باقی می‌ماند، نتیجه‌ی کارها است. اما این تمام ماجرا نیست.

دو: این‌که باید کارها را به نتیجه رساند به‌معنای “نتیجه‌گرایی” نیست. نتیجه‌گرایی معنای منفی در ذهن ما دارد که البته من هم با آن موافقم. این‌که با چه هزینه‌‌ای و چه کیفیتی در مسیر پیش‌برد کارها به‌پیش می‌رویم هم در جای خود مهم است. مسئله این است که خیلی وقت‌ها “مسیرِ رسیدن” بهانه‌ی “به نتیجه نرسیدن” می‌شود. 🙂

سه: به‌نتیجه رساندن کارها یک معنای مستتر دیگر هم در خود دارد: این‌که می‌دانیم “نتیجه” چیست! 🙂 در بسیاری از مواقع، مشکل اصلی ما در پیش‌برد کارها همین است که قرار است به چه نتیجه‌ای برسیم. این نتیجه می‌تواند کمّی باشد یا نباشد؛ اما در هر حال این‌که بدانیم که قرار است به چه نتیجه‌ای برسیم، می‌تواند به جهت و مسیر حرکت‌مان نظم بیش‌تری بدهد. “تمرکز” روی کاری که باید، خیلی وقت‌ها تنها برگ برنده‌ی برنده‌ها است.

چهار: “من خیلی روی این کار وقت گذاشتم” جواب‌ش همیشه این است که: “چه نتیجه‌ای را محقق کردی؟” اما یک لحظه صبر کنید: این نتیجه همیشه موفقیت نیست! 🙂 چیزی که معمولا نادیده می‌گیریم همین است که به‌نتیجه رساندن کار یعنی من در تحقق اهداف‌م موفق باشم. اما “شکست” و به‌عبارت به‌تر، “پذیرش شکست” هم خودش یک نتیجه محسوب می‌شود! وقتی نتیجه را لزوما موفقیت ندانیم، آن‌وقت است که در برابر خیلی از هزینه‌های مادی و معنوی بی‌دلیلی که در زندگی و کارمان متحمل می‌شویم ـ به‌ امید این‌که موفقیت چند قدم آن طرف‌تر منتظر ما است ـ به منزل‌گاهِ “تردید” می‌رسیم … شک و تردید در مورد کارهایی که داریم انجام می‌دهیم و گذشته و حال و آینده‌های آن‌ها، منزل‌گاه موقتی خوبی است که بد نیست هر از گاهی آگاهانه آن را تجربه کنیم. مطمئن باشید به نتایج جالبی در مورد خودتان، دنیا و آینده خواهید رسید.

پنج: در این میان هنوز تکلیف یک توصیه‌ی همیشگی من در گزاره‌ها معلوم نیست! من همیشه این بیت زنده‌یاد عمران صلاحی را خلاصه‌ی ماجرای زندگی هر انسانی می‌دانم:

از مقصدمان سؤال کردم، گفتی / مقصد، خودِ راه می‌تواند باشد!

من هم‌چنان بر این عقیده‌ام که مسیر، از مقصد مهم‌تر است؛ اما با این تبصره که نباید چنین دیدگاهی باعث شود که خودمان را پای‌بسته‌ی راه بدانیم و از نتیجه و هدف، غافل شویم. در بسیاری از کارهای ما اساسا آن‌چه مهم است نتیجه است، چه آن نتیجه‌ی مورد نظر، پیروزی باشد و چه شکست. داستانِ زندگی ما به‌عنوان یک انسانِ فناپذیر ـ که آغازی دارد و انجامی ـ البته که موضوع دیگری است. آخر قصه چی‌ می‌شه؟ اینو هیشکی نمی‌دونه …

دوست داشتم!
۶

یک: امروز بعد از چندین ماه تلاش و سختی، بالاخره یک پروژه‌ی بزرگ ملی را با همکاری یک دوست و همکار قدیمی و همیشگی‌ برای جمعی از مدیران برجسته‌ی فناوری اطلاعات و ارتباطات کشور ارائه کردیم و مُهر تأیید آن‌ها بر انجام پروژه خستگی را از تن‌مان زدود. از ماجراها و اتفاقات عجیب و غریب و مشکلات و چالش‌های پروژه که بگذریم،

زندگی چیست؟ معمولا تعاریفی که از زندگی و ماهیت آن ارائه می‌شوند، از فرط پیچیدگی معنایی یا بی‌هودگی چیزی شبیه همان تعریف سریال معروف ژاپنی دوران کودکی‌مان هستند: “زندگی منشوری است در حرکت دوار!” اما معنای زندگی آن‌قدرها که به‌نظر می‌رسد، موضوع پیچیده‌ای است؟ واقعیت این است که بخش مهمی از سؤالاتی که دین و فلسفه به‌دنبال پاسخ‌گویی به آن‌ها بوده و هستند، همین معنای زندگی است. معنای زندگی پرسشی به‌درازای تاریخ زندگی بشر روی این سیاره‌ی خاکی است. اما این‌که درک ما از زندگی تا چه اندازه به حقیقت نزدیک است، موضوعی است که شاید هیچ‌وقت نتوانیم برای آن پاسخ درستی بیابیم. مهم این است که تاریخ بشر در مسیر خود پیش می‌رود و ما به‌عنوان عضوی از جامعه‌ی انسانی، تاریخ خاص زندگی خود را داریم.  این‌که تا چه اندازه این تاریخ‌ شخصی، همان‌طوری که باید پیش می‌رود، احتمالا در لحظه‌ی پایانی زندگی بر ما مکشوف خواهد شد. اما تا رسیدن آن لحظه، آیا نمی‌توانیم برای کشف این داستانِ نهفته و معنای زندگیِ شخصی‌مان تلاش کنیم؟ متأسفانه این سؤال هم پاسخ قطعی ندارد؛ هر چند برخی پرسش‌ها می‌توانند ما را به یافتن این رازِ بزرگِ هستی نزدیک‌تر کنند.

بیایید با هم و به‌نقل از بیزینس‌اینسایدر به هفت سؤال مهم کلیدی برای کشف معنای زندگی شخصی‌مان فکر کنیم:

۱- اگر فردا آخرین روز زندگی من باشد، آیا من از مسیر زندگی‌ و تجربیات و دستاوردهای‌م راضی خواهم بود؟

۲- ارزش پیشنهادی اختصاصی من به دنیا چیست که بود و نبود من را در پازل این جهان بزرگ، معنادار می‌کند؟

۳- چه کسی بیش از دیگران الهام‌بخش من است؟

۴- انگیزه‌ی از خواب برخاستن‌م در صبح‌ها چیست؟

۵- امروز چقدر و چه چیزهایی آموخته‌ام؟

۶- چه کسانی را دوست می‌دارم و لازم است قبل از این‌که دیر شود، علاقه و مهر و محبت‌ام را به آن‌ها نشان دهم یا بر زبان بیاورم؟

۷- تعریف شخصی‌ام از موفقیت چیست؟

دوست داشتم!
۵

زندگی چیست؟ معمولا تعاریفی که از زندگی و ماهیت آن ارائه می‌شوند، از فرط پیچیدگی معنایی یا بی‌هودگی چیزی شبیه همان تعریف سریال معروف ژاپنی دوران کودکی‌مان هستند: “زندگی منشوری است در حرکت دوار!” اما معنای زندگی آن‌قدرها که به‌نظر می‌رسد، موضوع پیچیده‌ای است؟ واقعیت این است که بخش مهمی از سؤالاتی که دین و فلسفه به‌دنبال پاسخ‌گویی به آن‌ها