نیمنگاهی به پاهایم انداخت
و گفت
فرقی ندارد چگونه میروی
با هواپیما
با قطار
با اسب
یا پای پیاده
بههر حال
نه زود میرسی
نه دیر
این سفر
یک عمر طول خواهد کشید
پیاده برو …
واهه آرمن
نیمنگاهی به پاهایم انداخت
و گفت
فرقی ندارد چگونه میروی
با هواپیما
با قطار
با اسب
یا پای پیاده
بههر حال
نه زود میرسی
نه دیر
این سفر
یک عمر طول خواهد کشید
پیاده برو …
واهه آرمن
نیمنگاهی به پاهایم انداخت و گفت فرقی ندارد چگونه میروی با هواپیما با قطار با اسب یا پای پیاده بههر حال نه زود میرسی نه دیر این سفر یک عمر طول خواهد کشید پیاده برو … واهه آرمن دوست داشتم!۲
قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود
هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود
پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود
خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟
******
حالا خلافِ قصهی تلخِ کلاغها
ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود …
معصومه فراهانی
قصه به سر نمیرسد و طِی نمیشود هِی خواستم که دل بکنم، هِی نمیشود پرسیدهای که کی دل من تنگ میشود خندیدهام، عزیز! بگو کی نمیشود؟ ****** حالا خلافِ قصهی تلخِ کلاغها ما میرسیم، قصه ولی طی نمیشود … معصومه فراهانی دوست داشتم!۶
آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس
ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس
تختهی دل در کف امواج غم خواهد شکست
نکته را از سینهی سرشار توفانم بپرس
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز “تو” نیست
آنچه را میگویم از آیینهی جانم بپرس …
حسین منزوی
پ.ن. دیروز یکم مهر ماه، ۶۹مین سالگرد تولد شاعر عشق و مهربانی و صفا، حسین منزوی بود. تقارن هفتهی دفاع مقدس، عید سعید قربان و فاجعهی امروز مکه و البته دل توفانی این روزهایم، مرا بهیاد این غزل او انداختند … روح تمامی شهدا و تمامی رفتگان ـ از جمله حسین منزوی عزیز ـ شاد باد.
آسمان ابری است از آفاق چشمانم بپرس ابر، بارانی است از اشک چو بارانم بپرس تختهی دل در کف امواج غم خواهد شکست نکته را از سینهی سرشار توفانم بپرس در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز “تو” نیست آنچه را میگویم از آیینهی جانم بپرس … حسین منزوی پ.ن. دیروز یکم مهر ماه، ۶۹مین سالگرد تولد شاعر عشق و
دیگران هم بودهاند، ای دوست! در دیوان من
زان میان تنها تو اما، شعر نابی بودهای
مثل لبخندی گریزان، پیش روی دوربین
لحظهای بر چهرهی اشکم، نقابی بودهای
***
چون که میسنجم تو را با آنچه در من بوده است
خانهای آباد در شهر خرابی بودهای
در دل این کوه ـ این کوهی که نامش زندگی است ـ
نالههایم را طنینی، بازتابی، بودهای …
زندهیاد حسین منزوی
دیگران هم بودهاند، ای دوست! در دیوان من زان میان تنها تو اما، شعر نابی بودهای مثل لبخندی گریزان، پیش روی دوربین لحظهای بر چهرهی اشکم، نقابی بودهای *** چون که میسنجم تو را با آنچه در من بوده است خانهای آباد در شهر خرابی بودهای در دل این کوه ـ این کوهی که نامش زندگی است ـ نالههایم را
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را …!
من “برادر” شده بودم و “برادر” باید
وقت دیدار، رعایت بکند “فاصله” را …
عشق گاهی سبب گمشدن خاطرههاست
خواستم باز کنم با تو سر این گله را …
عبدالجبار کاکایی
ساده از دست ندادم دل پر مشغله را تا تو پرسیدی و مجبور شدم مسئله را …! من “برادر” شده بودم و “برادر” باید وقت دیدار، رعایت بکند “فاصله” را … عشق گاهی سبب گمشدن خاطرههاست خواستم باز کنم با تو سر این گله را … عبدالجبار کاکایی دوست داشتم!۵
… تا به شتاب میدوی، عمر منی که میروی،
از کفم و منت شده، دست به دامن، این مکن
موسی من، مرا به آب از چه میافکنی چنین؟
نیل کجا و، وعدهی وادی ایمن؟ این مکن
بال پریدنم اگر هدیه نمیدهی دگر،
میشکنی ز من چرا پای دویدن؟ این مکن …
***
بس بود آنچه میکند با دل من نبودنت
وقت وداع و این نزاع؟ آه گل من این مکن!
زندهیاد حسین منزوی
… تا به شتاب میدوی، عمر منی که میروی، از کفم و منت شده، دست به دامن، این مکن موسی من، مرا به آب از چه میافکنی چنین؟ نیل کجا و، وعدهی وادی ایمن؟ این مکن بال پریدنم اگر هدیه نمیدهی دگر، میشکنی ز من چرا پای دویدن؟ این مکن … *** بس بود آنچه میکند با دل من نبودنت
دنیا هوای سردی است بیمهربانی تو
طرفی نبستم از عقل، در دار فانی تو
گفتم چراغ عقلی روشن کنم به نقلی
تا رو به راه کردم، گم شد نشانی تو …
تا آمدی سراغم، خاموش شد چراغم
گفتند تازه رفته است از دار فانی تو …
عبدالجبار کاکایی
دنیا هوای سردی است بیمهربانی تو طرفی نبستم از عقل، در دار فانی تو گفتم چراغ عقلی روشن کنم به نقلی تا رو به راه کردم، گم شد نشانی تو … تا آمدی سراغم، خاموش شد چراغم گفتند تازه رفته است از دار فانی تو … عبدالجبار کاکایی دوست داشتم!۴
چون ز خود بیگانه گشتی، رو، یگانهی مطلقی
بعد از آن خواهی وفا کن، خواه رو بیگانه باش
***
دُرهای بیصدف را سوی دریا راه نیست
گر چنان دریات باید! بیصدف دردانه باش …
غزلیات شمس ـ حضرت مولانا
چون ز خود بیگانه گشتی، رو، یگانهی مطلقی بعد از آن خواهی وفا کن، خواه رو بیگانه باش *** دُرهای بیصدف را سوی دریا راه نیست گر چنان دریات باید! بیصدف دردانه باش … غزلیات شمس ـ حضرت مولانا دوست داشتم!۶
نگاه کن مرا
که چشم، کمکم نایاب میشود
مهارت دوست داشتن در زبان مادری
گم میشود …
احمدرضا احمدی
نگاه کن مرا که چشم، کمکم نایاب میشود مهارت دوست داشتن در زبان مادری گم میشود … احمدرضا احمدی دوست داشتم!۴
نمیشود که بخواهم هر آنچه میخواهید
درون حسرت من، قدرت تقاضا نیست
چه زیرکانه بلند است این سکوت عمیق
صدای من به کسی میرسد که اینجا نیست …
مریم جعفری
نمیشود که بخواهم هر آنچه میخواهید درون حسرت من، قدرت تقاضا نیست چه زیرکانه بلند است این سکوت عمیق صدای من به کسی میرسد که اینجا نیست … مریم جعفری دوست داشتم!۷