یک: امروز بعد از چندین ماه تلاش و سختی، بالاخره یک پروژه‌ی بزرگ ملی را با همکاری یک دوست و همکار قدیمی و همیشگی‌ برای جمعی از مدیران برجسته‌ی فناوری اطلاعات و ارتباطات کشور ارائه کردیم و مُهر تأیید آن‌ها بر انجام پروژه خستگی را از تن‌مان زدود. از ماجراها و اتفاقات عجیب و غریب و مشکلات و چالش‌های پروژه که بگذریم، یک بار دیگر به من ثابت شد که انجام هیچ کاری به‌تنهایی اهمیتی ندارد. این‌که چقدر برای کارها وقت و زمان و انرژی می‌گذاری به‌جای خود، آن‌چه که در نهایت باقی می‌ماند، نتیجه‌ی کارها است. اما این تمام ماجرا نیست.

دو: این‌که باید کارها را به نتیجه رساند به‌معنای “نتیجه‌گرایی” نیست. نتیجه‌گرایی معنای منفی در ذهن ما دارد که البته من هم با آن موافقم. این‌که با چه هزینه‌‌ای و چه کیفیتی در مسیر پیش‌برد کارها به‌پیش می‌رویم هم در جای خود مهم است. مسئله این است که خیلی وقت‌ها “مسیرِ رسیدن” بهانه‌ی “به نتیجه نرسیدن” می‌شود. 🙂

سه: به‌نتیجه رساندن کارها یک معنای مستتر دیگر هم در خود دارد: این‌که می‌دانیم “نتیجه” چیست! 🙂 در بسیاری از مواقع، مشکل اصلی ما در پیش‌برد کارها همین است که قرار است به چه نتیجه‌ای برسیم. این نتیجه می‌تواند کمّی باشد یا نباشد؛ اما در هر حال این‌که بدانیم که قرار است به چه نتیجه‌ای برسیم، می‌تواند به جهت و مسیر حرکت‌مان نظم بیش‌تری بدهد. “تمرکز” روی کاری که باید، خیلی وقت‌ها تنها برگ برنده‌ی برنده‌ها است.

چهار: “من خیلی روی این کار وقت گذاشتم” جواب‌ش همیشه این است که: “چه نتیجه‌ای را محقق کردی؟” اما یک لحظه صبر کنید: این نتیجه همیشه موفقیت نیست! 🙂 چیزی که معمولا نادیده می‌گیریم همین است که به‌نتیجه رساندن کار یعنی من در تحقق اهداف‌م موفق باشم. اما “شکست” و به‌عبارت به‌تر، “پذیرش شکست” هم خودش یک نتیجه محسوب می‌شود! وقتی نتیجه را لزوما موفقیت ندانیم، آن‌وقت است که در برابر خیلی از هزینه‌های مادی و معنوی بی‌دلیلی که در زندگی و کارمان متحمل می‌شویم ـ به‌ امید این‌که موفقیت چند قدم آن طرف‌تر منتظر ما است ـ به منزل‌گاهِ “تردید” می‌رسیم … شک و تردید در مورد کارهایی که داریم انجام می‌دهیم و گذشته و حال و آینده‌های آن‌ها، منزل‌گاه موقتی خوبی است که بد نیست هر از گاهی آگاهانه آن را تجربه کنیم. مطمئن باشید به نتایج جالبی در مورد خودتان، دنیا و آینده خواهید رسید.

پنج: در این میان هنوز تکلیف یک توصیه‌ی همیشگی من در گزاره‌ها معلوم نیست! من همیشه این بیت زنده‌یاد عمران صلاحی را خلاصه‌ی ماجرای زندگی هر انسانی می‌دانم:

از مقصدمان سؤال کردم، گفتی / مقصد، خودِ راه می‌تواند باشد!

من هم‌چنان بر این عقیده‌ام که مسیر، از مقصد مهم‌تر است؛ اما با این تبصره که نباید چنین دیدگاهی باعث شود که خودمان را پای‌بسته‌ی راه بدانیم و از نتیجه و هدف، غافل شویم. در بسیاری از کارهای ما اساسا آن‌چه مهم است نتیجه است، چه آن نتیجه‌ی مورد نظر، پیروزی باشد و چه شکست. داستانِ زندگی ما به‌عنوان یک انسانِ فناپذیر ـ که آغازی دارد و انجامی ـ البته که موضوع دیگری است. آخر قصه چی‌ می‌شه؟ اینو هیشکی نمی‌دونه …

دوست داشتم!
۶

یک: امروز بعد از چندین ماه تلاش و سختی، بالاخره یک پروژه‌ی بزرگ ملی را با همکاری یک دوست و همکار قدیمی و همیشگی‌ برای جمعی از مدیران برجسته‌ی فناوری اطلاعات و ارتباطات کشور ارائه کردیم و مُهر تأیید آن‌ها بر انجام پروژه خستگی را از تن‌مان زدود. از ماجراها و اتفاقات عجیب و غریب و مشکلات و چالش‌های پروژه که بگذریم،

ـ “همیشه می‌دانستم که، یک: می‌خواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یک‌بار با سال بلو در این‌باره گفت‌وگو کردم. داشتیم به‌طور کلی راجع به نویسندگی و چاپ و موضوعات مرتبط صحبت می‌کردیم. او گفت که مقدار معینی استعداد لازمه کار است. تمام افراد بیرون از اینجا که استعداد ندارند، سخت تلاش می‌کنند و نتیجه‌ای نمی‌گیرند. باید نوعی از استعداد را داشته باشی، اما بعد از آن، شخصیت مهم است. گفتم «منظورت از شخصیت چیست؟» تبسمی کرد و هیچ‌وقت پاسخم را نداد. از آن به بعد بقیه عمرم برای یافتن اینکه منظور او در آن شب چه بود، گذشت. و به این رسیدم که شخصیت هم‌تراز عزم راسخ است. که اگر از تسلیم‌شدن پرهیز کنید، بازی تمام نمی‌شود. می‌دانید، در هرچه که در زندگی انجام دادم موفقیت بزرگی کسب کرده بودم، تا زمانی‌که تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم. دانش‌آموز خوبی بودم، سرباز خوبی بودم. یک روز هم موفق به اتمام یک بخش با یک ضربه در گلف شدم. دقیقا مثل «بیلی فیلان» امتیاز ۲۹۹ را کسب کردم. روزنامه‌نگار بسیار خوبی بودم. هرچه که می‌خواستم در خبرنگاری انجام دهم، در رابطه با کارم، دقیقا سر جای خودش قرار می‌گرفت. بنابراین سردرنمی‌آوردم چرا در کار خبرنگاری موفق بودم و در رمان‌نویسی و داستان کوتاه نه؛ هُنری بس پیچیده است: پیچیده در فهم اینکه تلاش به بیرون‌تراویدن چه چیزی در خیال و زندگی خود دارید.

ـ “گمان می‌کنم جهان‌بینی‌ام از زمانی‌که کتاب نوشتم، تغییر کرد. این یک اکتشاف است. تنها چیزی که برای من بسیار جالب است هنگامی است که خود را غافل‌گیر می‌کنم. نوشتن چیزی وقتی که دقیقا بدانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد بسیار ملالت‌آور است. به همین خاطر رمان از خبرنگاری برای من بسیار حائز اهمیت‌تر بود. تنها راهی بود که می‌توانستید نمایشنامه را طولانی‌تر، خنده‌دارتر یا حیرت‌آور کنید.”

(از مصاحبه با ویلیام جوزف کندی؛ نویسنده‌ی معاصر آمریکایی؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۲

ـ “همیشه می‌دانستم که، یک: می‌خواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یک‌بار با سال بلو در این‌باره گفت‌وگو کردم.

ـ با وجود این‌که با کمی پشت‌کار و اندکی کوشش از عهده‌ی مطالعه‌ی «افلاطون» برمی‌آمدم و می‌توانستم یک مسئله‌ی مثلثات را حل کنم و یا یک آزمایش شیمی انجام بدهم؛ اما چیزی هم بود که قادر به انجام‌ش نبودم: روشن ساختن هدف‌م که در تاریکی فرو رفته بود. مانند دیگران که دقیقا می‌دانستند قاضی خواهند شد، پزشک یا هنرمند و در چه صورتی چه امتیازاتی از شغل خود خواهد برد، من نمی‌توانستم فکر بکنک. ممکن بود من هم روزی یکی از این قبیل اشخاص می‌شدم؛ اما چگونه می‌توانستم بدانم؟ شاید مقدرم بود که جستجو کنم و باز سال‌های سال جستجو کنم، بدون این‌که به کوچک‌ترین هدفی برسم. شاید روزی به هدف‌م دست یابم؛ اما این هدفی بد، خطرناک و وحشتناک خواهد بود. من فقط می‌خواستم به آن‌چه در درون من است جان بخشم. این کار چرا این‌همه سخت بود؟

ـ … اتفاق اصلا وجود ندارد. وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و می‌یابد، مدیون اتفاق نیست؛ بلکه مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برای‌ش فراهم می‌کند.

ـ اشیایی را که ما می‌بینیم تصویر اشیایی است که در ما وجود دارد، آن‌چه خارج از ماست به‌هیچ‌وجه واقعیت ندارد. اغلب اشخاص به‌وضعی کاملا غیرحقیقی زندگی‌ می‌کنند، زیرا آن‌ها آن‌چه را در خارج به‌طور مجاز وجود دارد، حقیقتی تصور می‌کنند و هرگز به دنیای درونی خود اجازه‌ی خودنمایی نمی‌دهد. بدون‌شک بدین‌گونه می‌توانند خوش‌بخت باشند …

ـ من همان‌طور که تشخیص داده‌ای در رؤیاهای خود زندگی می‌کنم. دیگران هم در رؤیاهایی به‌سر می‌برند؛ اما نه در رؤیاهای خاص خودشان. تفاوت این‌جا است.

ـ مأموریت حقیقی هر کسی این است: کام‌یابی از خویش‌تن … کار او یافتن سرنوشت حقیقی خودش بوده است ه یک سرنوشت عادی و پروراندن آن. بقیه همه ناقص است. اقدام برای رهایی از سرنوشت خود و هم‌رنگی با جماعت، ترس از خویش‌تن است.

(دمیان؛ هرمان هسه، ترجمه: خسرو رضایی، انتشارات جامی)

 

دوست داشتم!
۳

ـ با وجود این‌که با کمی پشت‌کار و اندکی کوشش از عهده‌ی مطالعه‌ی «افلاطون» برمی‌آمدم و می‌توانستم یک مسئله‌ی مثلثات را حل کنم و یا یک آزمایش شیمی انجام بدهم؛ اما چیزی هم بود که قادر به انجام‌ش نبودم: روشن ساختن هدف‌م که در تاریکی فرو رفته بود. مانند دیگران که دقیقا می‌دانستند قاضی خواهند شد، پزشک یا هنرمند و در

“گه‌گاه از بازگوکردن این مسئله لذت می‌برم که تقریبا ده لطیفه زندگی هر انسانی را دربرمی‌گیرد. یکی از لطیفه‌های محبوب من درباره خواننده‌ی آمریکایی است که برای نخستین‌بار در ساختمان اپرای لا اسکالا به عالم هنر پای گذاشت. او اولین تک‌خوانی خود را اجرا کرد که مورد تشویق گسترده تماشاچیان قرار گرفت. جمعیت یک‌پارچه فریاد می‌زدند: دوباره، زنده‌باد، زنده‌باد! او برای بار دوم همان تک‌خوانی را اجرا کرد و باز هم صدا زدند: دوباره! و بعد تا سومین و چهارمین‌بار و… ادامه یافت. درنهایت نفس‌نفس‌زنان و با خستگی پرسید: چند بار دیگر باید این آواز را تکرار کنم؟ ناگهان شخصی از میان جمعیت پاسخ داد: تا‌ زمانی‌ که دُرست‌خواندن را یاد بگیری. این حالت برای من نیز صدق می‌کند. همیشه احساس می‌کنم، آن‌چنان هم که باید، به‌درستی اجرای خوبی نداشته‌ام. در نتیجه به خواندن‌م ادامه می‌دهم.”

سال بلو، نویسنده آمریکایی؛ این‌جا

دوست داشتم!
۳

“گه‌گاه از بازگوکردن این مسئله لذت می‌برم که تقریبا ده لطیفه زندگی هر انسانی را دربرمی‌گیرد. یکی از لطیفه‌های محبوب من درباره خواننده‌ی آمریکایی است که برای نخستین‌بار در ساختمان اپرای لا اسکالا به عالم هنر پای گذاشت. او اولین تک‌خوانی خود را اجرا کرد که مورد تشویق گسترده تماشاچیان قرار گرفت. جمعیت یک‌پارچه فریاد می‌زدند: دوباره، زنده‌باد، زنده‌باد! او برای

“… یادآوری لحظات شاد و غم‌بار سال‌های قبل برایم همیشه بی‌اهمیت بوده. به شرط این‌که چند اتفاق خوشحال‌کننده و حساس را از آن کم کنیم. منظورم چیزهایی ا‌ست که وارد بیوگرافی آدم شده‌اند. من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه از خود و زندگی‌ام مواد خام بسیاری می‌گیرم و نیازی نمی‌بینم گذشته‌ام را بکاوم. در هر لحظه‌ام سوژه‌ای وجود دارد و من کشفش می‌کنم. در هر مرحله‌ای انسان تغییراتی نسبت به روزهای قبل دارد. چیزهای جدیدی در پیرامونش می‌یابد. در زندگی من نیز این روند به سرعت در جریان است. مطمئنا امروز نسبت به یک هفته قبل خیلی تغییر کرده‌ام. برای همین، گذشته در برابر زندگی امروزی‌ام کاملا بی‌اهمیت جلوه می‌کند. همواره در خیالم در جاهای مختلفی پرسه می‌زنم و وقتی به خود می‌آیم، می‌بینم همه اینها در یکی، دو دقیقه یا شاید کم‌تر از آن اتفاق افتاده. آن‌وقت است که هر چیزی به نظرم کوچک و بی‌ارزش می‌آید.”

“ـ به نظرتان چقدر برای انسان در این دنیا وقت اختصاص یافته است؟

خیلی بیشتر از آنچه که ما تصورش را می‌کنیم. برای مثال وقتی در جایی منتظر کسی باشی، در آن لحظات، وقت به سختی و کند می‌گذرد. درحالی که این مسئله کاملا به مکان بستگی دارد. آدم وقتی نتواند به زندگی واقعی برسد، به وضعیتی که مثال زدم دچار می‌شود. از زندگی نیز منظورم گذراندن یکنواخت روزمرگی‌ها نیست، بلکه حیات درونی و روحی‌مان است. به آن فضای شگفت لحظه آفرینش که دست بیابی، به جاودانگی خواهی رسید …”

(از مصاحبه با خانم آفاق مسعود، نویسنده‌ی اهل کشور آذربایجان؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۳

“… یادآوری لحظات شاد و غم‌بار سال‌های قبل برایم همیشه بی‌اهمیت بوده. به شرط این‌که چند اتفاق خوشحال‌کننده و حساس را از آن کم کنیم. منظورم چیزهایی ا‌ست که وارد بیوگرافی آدم شده‌اند. من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه از خود و زندگی‌ام مواد خام بسیاری می‌گیرم و نیازی نمی‌بینم گذشته‌ام را بکاوم. در هر لحظه‌ام سوژه‌ای وجود

همگی ما در زندگی با مسائل و چالش‌های گوناگونی مواجهیم که حل آن‌ها می‌تواند درهایی از سعادت و خوش‌بختی را به‌روی ما بگشاید. این مسائل بغرنج، همان‌هایی هستند که ما را در روز بی‌قرار و در شب بی‌خواب می‌کنند. مسائلی که راه‌حل آن‌ها در ظاهر دور از دسترس ما هستند و همین است که باعث می‌شود تا روزها را در انتظار گشوده شدن دری به‌سوی باغ سبز رؤیاها پشت سر هم بگذرانیم. روزهایی پر از انتظار و تشویش، روزهایی کندگذر که گویی دقیقه‌ها چون سالی می‌گذرند. بعضی از ما ممکن است “پر بگشایند اما به دیوار قفس برخورد کنند” و اغلب ما دست روی دست می‌گذاریم تا “روز فرشته” از راه برسد. 🙂

کدام‌یک از ما می‌تواند ادعا کند که در زندگی با چنین چالش‌ها و حس‌ها و تجربیاتی مواجه نبوده است؟ مشکل از جایی پیش می‌آید که زندگی را در همین مسائل حل‌ناشدنی خلاصه می‌کنیم. متأسفانه بارها و بارها با افرادی برخورد کرده‌ام که در مواجهه با یک چالش بزرگ، تمام زندگی‌شان را بر سر آن قمار کرده‌اند و فراموش کرده‌اند که زندگی جنبه‌های دیگری هم دارد که هر کدام می‌تواند سرشار از حسِ خوبِ موفقیت باشد. البته که ما حق نداریم درباره‌ی سنگینی بار مسائل  دیگران بر دوش آن‌ها و اهمیت آن مسئله برای‌شان قضاوتی بکنیم؛ اما در هر حال این “قفل‌های ناگشودنی” تنها بخشی از داستان زندگی ما هستند.

در برابر این چالش‌های سخت چه باید کرد؟ انتظار کشیدن؟ تغییر جهت زندگی؟ تلاشِ مکرر؟ باید اعتراف کنم که شخصا جوابی برای این سؤال ندارم. خودِ من هم در زندگی‌ام گرفتار چند مسئله‌ از این دست چالش‌های حل‌نشدنی بوده‌ام. بعضی از آن‌ها را گذشتِ زمان حل کرده و در مورد برخی دیگر نیز چشم‌انداز مثبتی دیده نمی‌شود. اما چیزی که در این میان یاد گرفته‌ام این است که حتی با وجود اهمیتِ حیاتی دو مورد از این چالش‌های اساسی برای رسیدن به کیفیت زندگی مورد انتظارم، سایر بخش‌های زندگی را معطل آن‌ها نگذاشته‌ام. واقعیت این است که قرار نیست تمام رؤیاها در زندگی همان‌طوری که ما انتظار داریم محقق شوند. از آن بدتر این‌که قرار نیست زندگی ما در این دنیای خاکی بی‌درد و بی‌مشکل سپری شود. نمی‌دانم اسم‌ش را می‌شود چه گذاشت: دردناک، غم‌ناک یا چیزی شبیه این‌ها؛ اما در هر حال “درهای قفل‌شده” بخشی از این دنیا هستند و هنر بسیاری از افراد موفق در زندگی‌شان این است که از جایی به‌بعد قفل‌های بسته را به‌ حال خودشان رها می‌کنند و به‌جستجوی قفل‌های دیگری برای باز کردن می‌روند: قفل‌هایی که می‌شود برای باز کردن‌شان کاری کرد. البته کسی نمی‌تواند تضمین کند که این قفل‌ها ـ که شاید پیش‌تر در پرده‌ی وهم و خیال بودند ـ خود تبدیل به قفل‌های ناگشودنی بزرگ‌تری نشوند!

داستان چیزی شبیه یک پارادوکس بزرگ است: پیدا کردن هر قفلِ زندگی، با هیجانِ تلاش کردن برای گشودن آن آغاز می‌شود و نهایت‌ش را تنها خدا می‌داند! شاید این پارادوکس همانی باشد که گروس عبدالملکیان در شعری سروده است (و عنوان مطلب هم برگرفته از همین شعر است):

دنیای درهای قفل
دنیای دیوارهای بی‌پایان …
کلیدهای گم‌شده روزی پیدا خواهند شد
با قفل‌های گم‌شده چه کنیم؟

دوست داشتم!
۱

همگی ما در زندگی با مسائل و چالش‌های گوناگونی مواجهیم که حل آن‌ها می‌تواند درهایی از سعادت و خوش‌بختی را به‌روی ما بگشاید. این مسائل بغرنج، همان‌هایی هستند که ما را در روز بی‌قرار و در شب بی‌خواب می‌کنند. مسائلی که راه‌حل آن‌ها در ظاهر دور از دسترس ما هستند و همین است که باعث می‌شود تا روزها را در انتظار گشوده شدن

hi-res-c784c930098a0a9fbd4ba097d0366897_crop_north

“در فوتبال همه با هم شکست می‌خورند یا پیروز می‌شوند. باید با این ذهنیت به میدان مسابقه رفت. اگر بخواهم در خصوص این‌که مردم چه چیزهایی درباره من می‌گویند فکر کنم بدان معنا خواهد بود که وقتم را هدر داده‌ام. این صحبت‌ها از یک گوشم وارد و از گوش دیگرم خارج می‌شوند. همواره تلاش کرده‌ام که بهترین نمایشم را در زمین داشته باشم و فکر می‌کنم تا سال‌های طولانی هم در رئال مادرید می‌مانم.” (سرجیو راموس؛ این‌جا)

همه‌ی ما بارها و بارها در طول زندگی‌مان با حرف‌های گزنده، انتقادات بی‌جا و نظرات نامربوط آدم‌ها مواجه شده‌ایم. اخلاق به ما حکم می‌کند که نظرات همه را بشنویم؛ اما از این‌جا به‌بعد داستان کمی پیچیده می‌شود. این‌که آدم‌ها از ما انتظار دارند به حرف‌شان واکنش عملی هم نشان بدهیم. واقعیت این است که در برابر “حرفِ مردم” همیشه به سه گزاره‌ی زیر فکر می‌کنم:

۱- تجربه نشان داده هیچ‌وقت هیچ کسی از ما راضی نخواهد شد!

۲- حرفِ دیگران درد دارد؛ اما در نهایت چیزی بیش‌تر از حرف نیست!

۳- آن دیگران خبر از تمامی شرایط درون ما، کار ما و به‌صورت خلاصه زندگی ما ندارند. فارغ از این‌که به‌همین دلیل، قضاوت‌شان غیراخلاقی است؛ می‌توان از حرف‌های‌شان گذشت.

سرجیو راموس نکته‌ی دیگری را هم اضافه کرده است: انرژی و وقت و فکر من مهم‌تر از آن است که برای “حرفِ مردم” هدر شود. در دنیایی که حریم شخصی چیزی شبیه یک شوخی دردناک است و آدم‌ها حقِ اظهار نظر در مورد دیگران را بدیهی می‌شمارند؛ زندگی برای خودمان و رؤیاهای‌مان همراه با نادیده گرفتن نظرات دیگران (البته بعد از تأملی برای تشخیص نقد درست از نادرست) نه یک انتخاب که یک ضرورت است.

پس بار بعدی که هدفِ نقدی ناجوانمردانه قرار گرفتید شانه‌های‌تان را بالا بندازید، لبخندی بزنید و به خودتان بگویید: “زندگیِِ من ارزشمندتر از این حرف‌ها است و خوشبختانه هنوز هم در اعماق قلبم جاری است.” آن حرف را نادیده بگیرید و به زندگی‌تان ادامه دهید.

دوست داشتم!
۴

“در فوتبال همه با هم شکست می‌خورند یا پیروز می‌شوند. باید با این ذهنیت به میدان مسابقه رفت. اگر بخواهم در خصوص این‌که مردم چه چیزهایی درباره من می‌گویند فکر کنم بدان معنا خواهد بود که وقتم را هدر داده‌ام. این صحبت‌ها از یک گوشم وارد و از گوش دیگرم خارج می‌شوند. همواره تلاش کرده‌ام که بهترین نمایشم را در

درباره‌ی اهمیت لذت بردن از حال و فراموش کردن غمِ‌ گذشته و اضطراب آینده بسیار گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم. اما چیزی که در مورد آن خیلی صحبت نمی‌شود این است که چگونه می‌شود از این “حال” لذت برد؟ واقعیت این است که لذت بردن از لحظه‌ی اکنون هم نیازمند مهارت است؛ مهارتی که آن‌چنان هم پیچیده نیست و تنها نیازمند تغییر در ذهنیت ما نسبت به کارهای روزمره‌مان است. در واقع قرار نیست جز در حالت استثنا معجزه‌ی خاصی در زندگی ما رخ بدهد و در نتیجه باید بتوانیم در زندگی روزمره برای خودمان دل‌خوشی ایجاد کنیم!

چگونه؟ چند پیشنهاد در این زمینه:

  1. شکرگذاری: هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم، به‌تر است شکرگزار باشیم که هنوز زنده‌ایم و نفس می‌کشیم و می‌توانیم تلاش کنیم.
  2. کنج‌کاوی: خوب است همیشه به‌دنبال حس کردن دنیا و پدیده‌ها باشیم. حس تجربه‌های تازه برای زنده نگاه داشتن روحیه‌ی زندگی از هر چیزی واجب‌تر است!
  3. لبخند زدن: کاری کم‌هزینه و پرفایده که علم نشان داده که برای کاهش اضطراب و بازگرداندن انرژی درونی راه بسیار مفیدی است. از آن به‌تر این‌که لبخند زدن نشانه‌ی اعتماد به‌نفس و آرامش درونی است و در نتیجه به به‌بود روابط ما با دیگران هم کمک می‌کند.
  4. تمرکز: به‌جای این‌که هم‌زمان چند کار را انجام بدهیم و اضطراب ناتمام ماندن کارها را داشته باشیم، به‌تر است روی انجام کامل یک کار از ابتدا تا انتها تمرکز کنیم!
  5. جشن گرفتن: اغلب ما تصور می‌کنیم که جشن گرفتن نیازمند رسیدن به یک موفقیت بزرگ یا یک مناسبت خاص است و باید پر زرق و برق و بزرگ و پر سر و صدا برگزار شود. این در حالی است که هر هدیه‌ای که به خودمان می‌دهیم و هر لذتی که فارغ از محاسبات عقلانی زندگی برای خودمان در نظر می‌گیریم، می‌تواند یک جشنِ شخصی کوچک باشد!
دوست داشتم!
۶

درباره‌ی اهمیت لذت بردن از حال و فراموش کردن غمِ‌ گذشته و اضطراب آینده بسیار گفته‌اند و شنیدیم و خوانده‌ایم. اما چیزی که در مورد آن خیلی صحبت نمی‌شود این است که چگونه می‌شود از این “حال” لذت برد؟ واقعیت این است که لذت بردن از لحظه‌ی اکنون هم نیازمند مهارت است؛ مهارتی که آن‌چنان هم پیچیده نیست و تنها

لحظات آخر سال ۹۴ است و حالا بعد از گذر از سالی دیگر، در آستانه‌ی بهاری دیگر از مسیر زندگی قرار داریم. امسال هم مثل روال چند سال اخیر به‌دعوت امیر مهرانی عزیز قرار است از آن‌چه در کوله‌پشتی زندگی‌ام در سال ۹۵ خواهم گذاشت و آن‌چه آن را بیرون خواهم کشید می‌نویسم. کوتاه و مختصر، محتوای کوله‌پشتی ۹۵ من (مطابق پرسش‌هایی که امیر مطرح کرده) این‌گونه تصویر می‌شود:

اول ـ قدم زدن روی ابرهای رؤیا: چه چیزهایی را با خودم به سال ۹۵ می‌برم؟ سال ۹۴ تمرینی بود برای حرکت در مسیر بزرگ‌ترین رؤیای زندگی. تجربه‌ای نفس‌گیر، سرشار از دست‌اندازهای ناامیدکننده و خوشی‌های کوچک اما دل‌گرم‌کننده. حالا با گذر از این یک سالِ سخت، بیش از هر زمانی باور دارم که رسیدن به رؤیاهای‌م هیچ راهی جز چشم دوختن به افق دور، برداشتن گام‌های کوچک، متوقف شدن و انتظار برای برداشتن گام بعدی و از همه‌ مهم‌تر امیدوار ماندن و تاب آوردن ندارد. البته برای طی این طریق، نیاز به نیروهای کمکی هم هست: معنویت، ایمان و توکل به خدا مهم‌ترین نیرویی است که امسال به آن تکیه کردم. در کنار آن، شور درونی، خواندن و اندیشیدن و دستِ یاری به‌ترین آدم‌های دنیا یعنی اعضای خانواده و دوستان را فشردن، نیروهای دیگری است که در سربالایی زندگی می‌توان روی آن‌ها حساب کرد.

دوم ـ منی که نمی‌شناختمت: امسال چند تجربه‌ی جدید و عجیب و در عین حال، بسیار استرس‌زا و ناامیدکننده را پشت سر گذاشتم. تصور می‌کنم که در گذر از این توفان‌ها، بیش از هر چیزی متوجه شدم که بیش از عوامل بیرونی، گرفتار زنگارهای درونی‌ام هستم! حالا با شناخت این زنگارها ـ از جمله: ترس‌ها، ناآگاهی‌ها، فراموشی‌ها و چیزهایی شبیه این‌ها ـ به‌تر می‌دانم که در سال جدید، چه تصمیماتی را باید بگیرم، چه حرف‌هایی را بزنم و چه حرف‌هایی را نه، کجا “نه” بگویم و کجا “آری” و از همه‌ی این‌ها مهم‌تر، چگونه در مواجهه با موقعیت‌های پیش‌بینی نشده، فرمانِ زندگی را محکم در اختیار بگیرم. حالا که در حال چیدن کوله‌پشتی سال جدید هستم، بیش از هر چیزی این زنگارهای درونی را تلاش می‌کنم در سال ۹۴ جا بگذارم.

سوم ـ قلب‌های ما پلِ پیوند ما است: امسال با دوستان جدید بسیاری آشنا شدم که هر کدام از آن‌ها تأثیر خاص خودشان را روی من و دنیای‌م و افکارم گذاشتند. اجازه بدهید نام نبرم؛ اما امسال بیش از هر زمانی از آشنایی با آدم‌هایی که با دستِ خالی، قلبی مهربان و همتی عالی برای ساختن دنیایی به‌تر برای دیگران تلاش می‌کردند، مشعوف شدم. از این دوستان نو، بیش از هر چیزی امید و مهر و بی‌توقعی را آموختم.

چهارم ـ در جستجوی راهِ رسیدن: سال‌های سال است که تمامی امید و تلاش من در این تک‌بیت کوتاهِ زند‌ه‌یاد عمران صلاحی خلاصه شده است:

از مقصدمان سؤال کردم، گفتی / مقصد، خودِ راه می‌تواند باشد!

زندگی برای من، جستجوی همیشگی به‌دنبال راهِ رسیدن است؛ فارغ از این‌که در لحظه‌ی پایانی زندگی در کجای آن مسیر طولانی و سنگلاخ باشم!

اما در پایان این سالِ طولانی، برای شما خوانندگان عزیز گزاره‌ها یک عیدی هم دارم: کتاب الکترونیکی “مقدمه‌ای بر طراحی و مدیریت یک کسب‌وکار کوچک.” در این کتاب تلاش کرده‌ام تا با گردآوری و ویرایش مجدد نوشته‌هایی که پیش از این در وبلاگ گزاره‌ها در مورد اصول و مفاهیم کلیدی کارآفرینی و کسب‌وکار نوشته‌ام، تصویری اولیه از مسیر پیش روی را به شما ارائه دهم تا بتوانید با دید جامع‌نگرانه‌ای وارد دنیای کسب‌وکار شوید. می‌توانید این کتاب را از این‌جا یا این‌جا دریافت کنید.

عید نوروز و سال نو پیشاپیش بر همه‌ی شما دوستان عزیز مبارک. امید که سال جدید، آغاز مسیری نو در زندگی همراه با آرامش درونی و گشایش قفل‌های بزرگ زندگی باشد.

دوست داشتم!
۸

لحظات آخر سال ۹۴ است و حالا بعد از گذر از سالی دیگر، در آستانه‌ی بهاری دیگر از مسیر زندگی قرار داریم. امسال هم مثل روال چند سال اخیر به‌دعوت امیر مهرانی عزیز قرار است از آن‌چه در کوله‌پشتی زندگی‌ام در سال ۹۵ خواهم گذاشت و آن‌چه آن را بیرون خواهم کشید می‌نویسم. کوتاه و مختصر، محتوای کوله‌پشتی ۹۵ من

یک ـ ۲۷ بهمن ماه، هفت سال پیش از این، یکی از به‌ترین دوستان زندگی من، بعد از ۱۶ سال دوستی نزدیک، ما را برای همیشه جا گذاشت … هفت سال از آن روز تلخ می‌گذرد و من روزی نیست که به آن اتفاق و “هادی” فکر نکنم. اما خوب، گذر زمانه دردها را برای‌ت عادی می‌کند و یاد گذشته را دل‌پذیرتر. با این حال دل‌تنگی، از آن رازهای نامکشوف اعماق وجود بشر است که حتی گذشت روزها هم نمی‌تواند مرهمی برای آن باشد. اما چه می‌شود کرد. زندگی همین است و باید با آن ساخت و کنار آمد.

*

دو ـ در این سال‌ها بارها برای دیگرانی که در تلخی‌های زندگی روزمره گرفتار شده بودند تعریف کرده‌ام که نقطه‌ی عطف زندگی من روز مرگ “هادی” بوده است. روزی که به‌اندازه‌ی یک عمر پیر شدم. روزی که فهمیدم “مرگ” تا چه اندازه به ما نزدیک است و ما چقدر انتظارش را نداریم!

*

سه ـ البته که آدم در برابر سختی‌ها دوام می‌آورد (چگونه و با تحمل چه دردی بماند!) اما از همان غروب تلخ ۲۷ بهمن ۱۳۸۷ متوجه شدم که چقدر زندگی در نبض تک‌تک لحظه‌ها جریان دارد و چقدر باید قدر “حال” را دانست؛ حالی که شاید آینده‌ای را در پیش نداشته باشد. قربانی کردن حال به‌پای غصه‌های دیروز بی‌معنی‌ترین اتفاق ممکن است. اما از آن بی‌معناتر و خنده‌دارتر، تلخ‌کامی ناشی از ناامیدی از فردا است؛ آن هم زمانی که حداقل در “حال” هنوز وقت برای خندیدن و لذت بردن از لحظه‌های زندگی را داری.

*

چهار ـ زندگی در لحظه به‌معنای فراموشی فردا نیست. تلاش امیدوارانه برای فردا و زندگی کردن رؤیاها و کوتاه نیامدن، تنها کاری است که در حال از ما بر می‌آید!

*

پنج ـ هفت سال است که تقریبا هر روز آیات شریفه‌ی ۲۵۰ تا ۲۵۲ سوره‌ی مبارکه‌ی بقره را زمزمه می‌کنم؛ آیاتی که “هادی” مدت‌ها آن‌ها را با تلاوت بهشتی مرحوم استاد مصطفی اسماعیل زندگی کرد: قالواْ رَبَّنَا أَفْرِغْ عَلَیْنَا صَبْرًا وَثَبِّتْ أَقْدَامَنَا …

*

شش ـ به‌یاد “هادی”، “آقا جان” و تمامی گذشتگان عزیز زندگی‌ام، فاتحه‌ای می‌خوانم و زیر لب این بیت زنده‌یاد حسین منزوی را زمزمه می‌کنم که:

تو جلوه‌ی ابدیت به لحظه می‌بخشی
که من هنوزم و در من، همیشه‌وار تویی …

پ.ن. عنوان پست شعری است از فاضل نظری.

دوست داشتم!
۲۴

یک ـ ۲۷ بهمن ماه، هفت سال پیش از این، یکی از به‌ترین دوستان زندگی من، بعد از ۱۶ سال دوستی نزدیک، ما را برای همیشه جا گذاشت … هفت سال از آن روز تلخ می‌گذرد و من روزی نیست که به آن اتفاق و “هادی” فکر نکنم. اما خوب، گذر زمانه دردها را برای‌ت عادی می‌کند و یاد گذشته