فوتسال از آن ورزش‌های جذابی است که شاید آن‌قدرها که باید قدر ندیده باشد! 🙂 مثال‌ش همین سه هفته‌ی اخیر که تیم ملی فوتسال، درگیر جام جهانی فوتسال در کلمبیا بود و تا برزیل و “فالکائو”ی بزرگ را نبرد، خیلی از ما حتی از برگزاری این رقابت‌ها خبری نداشتیم. در هر حال از این‌ بخش قصه‌ که بگذریم، حالا وقت خوش‌حالی است بابت این‌که ماجراجویی تیم‌ ملی فوتسال‌مان در این رقابت‌ها با هدایت محمد ناظم‌الشریعه و کاپیتانی محمد کشاورز به‌ یک نتیجه‌ی عالی ختم شد؛ نتیجه‌ای که حتی با داشتن فوق‌ستاره‌هایی مثل محمدرضا حیدریان و وحید شمسایی حتی نتوانسته بودیم به آن نزدیک شویم. سوم شدن ایران در جام‌جهانی ۲۰۱۶ فوتسال، بزرگ‌ترین افتخار تیمی ما در سطح جهانی در تاریخ ورزش کشورمان بود!

اما تیم ملی فوتسال در این رقابت‌ها چه کرد؟ + ما بازی‌ها را با شکست عجیب و غریب ۵-۱ برابر اسپانیا آغاز کردیم، با آذربایجان مساوی کردیم و در گروه‌مان سوم شدیم! همین سوم بودن باعث شد تا در مرحله‌ی حذفی به برزیل و فالکائو برخورد کنیم. تیمی بزرگ با پشتوانه‌ی فوتبالی غنی و ستاره‌هایی درخشان! شاید قبل از شروع بازی هم کم‌تر کسی فکر می‌کرد تیم ما بتواند حتی با برزیل مبارزه‌ی جانانه‌ای داشته باشد؛ چه برسد به آن‌که عمر حرفه‌ای فالکائو در رده‌ی ملی را سه بازی کم‌تر کند! وقتی ایران ۳-۱ از برزیل عقب افتاد و وقتی گل فالکائو در وقت‌های اضافه را هم پاسخ داد، آن‌وقت احتمالا ته دل‌مان هم‌چنان فکر می‌کردیم که این، اتفاقی نادر و شانسی بزرگ است که شاید دیگر تکرار نشود! بردن کلمبیا در وقت اضافه و باختن به روسیه در نیمه‌نهایی احتمالا این باور را در دل ما تقویت کرد. و وقتی ۲-۰ در بازی رده‌بندی از پرتغال عقب افتادیم، دیگر در باورمان به یقین رسیدیم! اما هنوز معجزه‌ای دیگر در پیش بود.

این نتیجه‌ی درخشان حاصل چه چیزی بود؟ احتمالا خیلی از یادداشت‌ها و تحلیل‌ها به کار تیمی، هم‌دلی، استعداد و نبوغ ذاتی بازیکنان و حتی نقش محمد ناظم‌الشریعه اشاره کنند. شاید خیلی‌های دیگر از جرقه بودن این موفقیت و احتمال عدم تکرار آن به‌دلیل سیاست‌ها و اولویت‌های اشتباه فدراسیون فوتبال بگویند. شاید هم برخی دیگر بگویند که حالا وقت جشن گرفتن و لذت بردن از این پیروزی بزرگ است. همه‌ی این حرف‌ها به‌جای خودشان درست‌اند. اما من می‌خواهم به نکته‌ای اشاره کنم که شخصا از این “تیم ملی فوتسال” یاد گرفتم و به‌نوعی در بند قبل به آن اشاره کردم: شجاعت امیدوار ماندن! “دلِ شیر” افشین قطبی را یادتان هست؟ “فرگی‌تایم” را چطور؟ حالا ما تیمی داریم که واقعا با دل شیر تا آخرین لحظه برای موفقیت می‌جنگد. تیمی که ناامید نمی‌شود و حاضر است حتی در سخت‌ترین موقعیت‌ها شعله‌ی باور به پیروزی را در ذهن و قلب خود زنده نگاه دارد. 🙂

به‌افتخار تیم بی‌ادعایی کلاه از سر برمی‌داریم که از صمیم قلب خوش‌حال‌مان کرد و باز هم به ما ثابت کرد که وقوع “معجزه” بیش از هر چیزی به “شجاعتِ امیدوار ماندن” و “سخت‌کوشی” تا آخرین لحظه وابسته است: تیم ملی فوتسال جمهوری اسلامی ایران، کسب مقام سوم در جام‌جهانی فوتسال مبارک‌ات باشد!

دوست داشتم!
۱

فوتسال از آن ورزش‌های جذابی است که شاید آن‌قدرها که باید قدر ندیده باشد! 🙂 مثال‌ش همین سه هفته‌ی اخیر که تیم ملی فوتسال، درگیر جام جهانی فوتسال در کلمبیا بود و تا برزیل و “فالکائو”ی بزرگ را نبرد، خیلی از ما حتی از برگزاری این رقابت‌ها خبری نداشتیم. در هر حال از این‌ بخش قصه‌ که بگذریم، حالا وقت خوش‌حالی است بابت این‌که ماجراجویی

“روی من هم مثل همه‌ی مربیان فشار زیادی وجود دارد. من می‌خواهم بازی‌های فوتبال را ببرم و شکست مقابل موناکو ناامیدی بزرگی بود؛ ولی این بخشی از ورزش فوتبال است. درست است که در ۴ سال اخیر نتوانستیم به مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان برسیم و برای همین شکست مقابل موناکو این‌قدر ناامیدکننده بود. در آن شب همه چیز به ضرر ما پیش رفت. بعد از چنین شکستی طبیعتا مورد انتقاد زیادی قرار می‌گیرید.

شما در زندگی‌تان بالا و پایین‌هایی را تجربه می‌کنید و در نهایت میزان موفقیت شما براساس این‌که در واکنش نشان دادن به ناامیدی‌های زندگی‌تان چه اندازه ثبات داشتید، ارزیابی می‌شود.” (آرسن ونگر؛ این‌جا)

آرسن ونگر یکی از آخرین بازمانده‌های نسل مربیان درخشان و حالا سپیدمویی است که فوتبال را با آن‌ها شناختیم. مربیانی که برخلاف بسیاری از مربیان امروزی، فلسفه‌ و زیبایی فوتبال برای‌شان نسبت به نتیجه‌گیری در اولویت بود. آرسنالِ استاد ونگر همواره بابت نتیجه‌گرا نبودن متهم بوده است؛ اما شاید کم‌تر کسی باشد که از فوتبال زیبای این تیم با بازیکنان جوانی که اغلب آن‌ها در سال‌های بعدتر جزو به‌ترین بازیکنان دنیا شدند، لذت نبرد.

جملات بالا را ونگر پس از شکست خوردن از موناکو در مرحله‌ی یک هشتم نهایی لیگ قهرمانان اروپای فصل پیش برابر تیم شگفتی‌ساز موناکو بیان کرده است. جمله‌ی آخر که پررنگ‌ کرده‌ام از آن جملاتی است که می‌شود در موردش بسیار نوشت. خلاصه این‌که شکست، ناامیدی را به‌دنبال دارد و این ناامیدی باعث دست کشیدن از رؤیاهای‌شان و تسلیم شدن در برابر سختی‌ها و چالش‌ها می‌شود. شخصا خیلی وقت‌ها در لحظات سخت زندگی که از خودم پرسیده‌ام آیا ادامه دادن به این مسیر سنگلاخ، ارزش‌اش را دارد؟ و آن‌گاه با این سؤال مواجه شده‌ام که آیا به هدف‌های زندگی‌ات ایمان داری؟ و دوباره‌ شروع کرده‌ام!

معنای “ثبات در ناامیدی” که آرسن ونگر بزرگ از آن نام می‌برد همین است؛ این‌که هرگز نباید فراموش کنیم که امید، آخرین چیزی است که می‌میرد!

دوست داشتم!
۱

“روی من هم مثل همه‌ی مربیان فشار زیادی وجود دارد. من می‌خواهم بازی‌های فوتبال را ببرم و شکست مقابل موناکو ناامیدی بزرگی بود؛ ولی این بخشی از ورزش فوتبال است. درست است که در ۴ سال اخیر نتوانستیم به مرحله یک چهارم نهایی لیگ قهرمانان برسیم و برای همین شکست مقابل موناکو این‌قدر ناامیدکننده بود. در آن شب همه چیز

“در زندگی و فوتبال باید همیشه صبور باشید. تمام نگرانی و وسواس من روی سخت کار کردن در تمرینات، پیشرفت و تسلیم نشدن است. رسیدن به اهداف کمی طول می‌کشد ولی من این کار را قبلا انجام داده‌ام. صبوری و ایمان من بازگشته است.” (دیه‌گو میلیتو؛ این‌جا)

این روزها بیش از هر زمان دیگری براساس تجربه‌ی چند سال اخیر زندگی‌ام باور دارم که اصلی‌ترین عامل موفقیت همین چیزی است که میلیتو در مورد آن صحبت کرده است: روی چیزی که در محدوده‌ی اختیارت قرار دارد، سخت‌کوشانه تمرکز کن و تسلیم نشو! صبر از جایی به‌بعد چیزی جز معنای تسلیم نشدن به تاریکی‌های مسیر “رفتن تا رسیدن” دارد. اگر هنوز می‌توانی آخرین ذره‌های نور امید را ببینی، مقصد جایی همان حوالی است.

دوست داشتم!
۳

“در زندگی و فوتبال باید همیشه صبور باشید. تمام نگرانی و وسواس من روی سخت کار کردن در تمرینات، پیشرفت و تسلیم نشدن است. رسیدن به اهداف کمی طول می‌کشد ولی من این کار را قبلا انجام داده‌ام. صبوری و ایمان من بازگشته است.” (دیه‌گو میلیتو؛ این‌جا) این روزها بیش از هر زمان دیگری براساس تجربه‌ی چند سال اخیر زندگی‌ام

“مهم است این را درک کنی که در طول عمر ورزشی‌ات، همیشه نمی‌توانی در اوج باشی. همه ـ حتی خود من ـ لحظات خوب و لحظات بدی داریم. مهم این است که وقتی اتفاق بدی برای‌ات رخ می‌دهد، بتوانی دوباره به زندگی برگردی. گاهی وقت‌ها دچار افت می‌شوی، ولی باید هر روز تلاش کنی تا خیلی سریع به اوج بازگردی. تجربه‌ی من می‌گوید که اگر بتوانی با روحیه‌ای مثبت به تلاش کردن ادامه دهی، بالاخره دیر یا زود به آن روزهای اوج بازمی‌گردی.” (رائول گونزالس؛ این‌جا)

واقعیت داستان همینی است که رائول دوست‌داشتنی گفته است. لحظات بد و حس‌های خوب خاص من و شما نیست. همه حتی بزرگ‌ترین ستاره‌های جهان و موفق‌ترین آدم‌های این دنیای خاکی هم لحظاتی دارند که زندگی‌شان آنی نیست که انتظارش را داشته‌اند یا حق آن‌ها بوده است. اما … واقعیت این است که زندگی در گذر است: چه ما در مسیر همراه آن برویم و با صبر و امید، برای رسیدن روزهای سپید پیش رو تلاش کنیم و چه گوشه‌ای بنشینیم و با زانوی غم‌مان خلوت بگزینیم.

شاید مهم‌ترین چیزی که در زندگی یاد گرفته باشم همین باشد که زندگی، هنوز هم ارزش “رفتن تا رسیدن” را دارد. شاید همین فردا …

دوست داشتم!
۷

“مهم است این را درک کنی که در طول عمر ورزشی‌ات، همیشه نمی‌توانی در اوج باشی. همه ـ حتی خود من ـ لحظات خوب و لحظات بدی داریم. مهم این است که وقتی اتفاق بدی برای‌ات رخ می‌دهد، بتوانی دوباره به زندگی برگردی. گاهی وقت‌ها دچار افت می‌شوی، ولی باید هر روز تلاش کنی تا خیلی سریع به اوج بازگردی.

همه‌ی ما لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که در آن نامشخص نبودن آینده‌، آن‌چنان بر دوش‌مان سنگینی می‌کند که گویی زندگی متوقف می‌شود. لحظاتی که در آن، تمام وجودمان از ترس از آینده، یخ می‌زند و درمانده‌ی “حکمت‌های فراوان زندگی” می‌شویم:

۱- این روزهای بد، تمامی ندارند؟ آیا آینده هم برای من، چیزی جز دریغ و درد و اشک و آه همراه ندارد؟

۲- آیا آینده، آنی می‌شود که من می‌خواهم بشود؟ 

۳- من امیدی واهی به روزهای زیبای آینده دارم. می‌دانم که نمی‌شود! 

این روزها زندگی فردی و اجتماعی اغلب ما در حلقه‌ای از مشکلات و ناکامی‌ها و غم‌ها و دردها گیر افتاده است؛ حلقه‌ای که به‌نظر بی‌پایان می‌رسد. امروز، آینده از همیشه نامشخص‌تر و از آن بدتر، دردناک‌تر به‌نظر می‌رسد. امید، گم‌شده‌ی بزرگ این روزگار است. اما از آن بدتر، داشتن این احساس است که آینده در دستان من نیست: دنیا با من سر سازگاری نداشته و ندارد و من، تسلیمِ محضِ عواملی هستم که روی آن‌ها کوچک‌ترین تأثیری ندارم! زندگی طرحی است تکراری از رخ‌دادهای بیرون از اختیار من که در آن، خوبی‌ها و زیبایی‌ها “اتفاق‌”اند” و بدی‌ها و زشتی‌ها “الگوهای ثابت زندگی.”

شاید. در روزهای بد زندگی، عمیقا این گزاره‌ها را تجربه‌ کرده‌ام. به‌عنوان فردی که ناامیدی را تا جایی نزدیک به آخرش رفته است، از تجربیات خودم به‌یاد می‌آوردم که در آن روزها، نااطمینانی از آینده‌‌ای خوش و زیبا، بیش‌تر از غم و درد دیروز و امروز آن روزها‌ی‌م آزارم می‌داد. هر چند که بالاخره راه فرار از این چرخه‌ی ظاهرا بی‌پایان ناامیدی را به‌سبک خودم پیدا کرد: کنترل کن نه فرار!

همین اواخر نوشته‌ی لورنا ناپ را در همین مورد خواندم. لورنا در نوشته‌اش به دوره‌ای از اتفاقات بد پیاپی در زندگی‌اش اشاره می‌کند. اتفاقاتی که هر کدام‌شان برای به‌زانو درآوردن یک انسان معمولی کفایت می‌کنند: شکست در عشق، بی‌کار شدن و از همه بدتر، مبتلا شدن پدرش به بیماری سرطان …

لورنا اما از راه‌هایی می‌گوید که برای فرار از حس‌های دردناک زندگی‌اش آموخته و خودش هم تأثیر آن‌ها را عمیقا تجربه کرده است. راه‌هایی ساده اما اثرگذار. به‌نظرم رسید در این جو ناامیدی و نااطمینانی که این روزها گریبان‌گیر زندگی تک‌تک ماست، مرور این تجربیات می‌تواند راه‌گشا باشد. بنابراین خلاصه‌ای از ۵ راه لورنا برای مدیریت نااطمینانی‌های آینده را با هم در ادامه‌ی پست می‌خوانیم:

۱- به‌یاد بیاوریم آینده‌ی قابل پیش‌بینی کسل‌کننده است: همان‌طور که از اتفاقات خوب ناگهانی سرشار از لذتی فراموش‌نشدنی می‌شویم، اتفاقات بد احتمالی هم بخشی از زندگی هستند. خیلی وقت‌ها آینده، نتیجه‌ی تصمیمات امروز خود ماست. ما هم که تلاش می‌کنیم به‌ترین تصمیم را برای آینده براساس اطلاعات امروز بگیریم. بسیار خوب پس چرا در امروز که منتظر آینده‌ایم، در انتظار آن اتفاقات خوب نباشیم؟ غصه‌ی گذشته کم نیست که خودمان را گرفتار دردِ غمِ آینده کنیم؟ هیجانِ رسیدنِ آینده، لذت بیش‌تری دارد!

۲- بپذیریم که اغلب اوقات،ترس‌های ما بی‌مورد هستند: مغزهای ما برای تمرکز بر جنبه‌ی منفی ماجرا سیم‌کشی شده‌اند. اما مشکل این‌جا است که وقتی این‌گونه نگاه بکنیم، تنها برای رخ ندادن ترس‌های‌مان و اتفاقات بد احتمالی تلاش می‌کنیم و نه برای اتفاقات خوبی که وابسته به تلاش خود ما هستند! نگرانی در مورد آینده، جلوی تلاش برای عمل‌کردهای عالی را می‌گیرد (به‌ترین مثال‌ش برای ما ایرانی‌ها نگرانی برای کنکور است! یادتان هست؟)

۳- دامنه‌ی پذیرش ابهام‌مان را افزایش دهیم: تغییر، دردناک است. اما … روی دیگر تغییر، احتمالات مثبت ماجرا است. لورنا به زمانی فکر می‌کند که گرفتار آینده‌ی مبهم و دردناک آینده بود. لورنا می‌توانست این‌گونه هم اوضاع را بررسی بکند: “اگر در عشق با این آدم شکست بخورم، ممکن است خیلی زود با یک محبوب جدید و سازگارتر با خواسته‌های‌م روبرو شوم!” (که آن محبوب هم پیدا شد!) یا “اگر بی‌کار بشوم،  از دست شغلی پراسترس و تمام‌وقت‌م راحت می‌شوم. شغلی دوست‌نداشتنی که تنها جنبه‌ی مثبت‌اش درآمدش است. بنابراین می‌توانم مشغول به‌ کاری بشوم که دوست‌اش دارم!” (که این هم اتفاق افتاد!) (تجربه‌ی خود منِ مترجم هم می‌گوید که خیلی وقت‌ها ریسک رها کردن گذشته و حال نامطلوب، در ذهن ماست. چون فکر می‌کنیم آینده‌، همان گذشته است و حتا بدتر. من از رها کردن گذشته ضرری نکردم؛ شما هم امتحان‌ش کنید!)

۴- شکرگذاری را تمرین کنیم: همیشه در بدترین روزهای زندگی هم می‌توانیم چیزی پیدا کنیم که از دیدن‌اش و تجربه کردن‌اش لذت ببریم: لورنا درخت کریسمسی را به‌یاد می‌آورد که با مادرش تزیین کرده بودند. او از طبیعت زیبای شهر محل زندگی‌اش لذت می‌برد و چیزهایی شبیه این‌ها. (برای خود مترجم هم گاهی اوقات گوش کردن یک موسیقی زیبا یا خوردن یک لیوان قهوه معجزه می‌کند!) لورنا حتا می‌گوید شکرگذار این است که خانواده‌ای دارد و دوستانی که می‌تواند دردهای‌اش را با آن‌ها تقسیم کند …

۵- بپذیریم که واقعیت، همین امروز است. همین لحظه: لورنا به‌یاد می‌آورد که برای درمان پدرش هر کاری که از دست‌ش برآمد انجام داد. اما … پدر لورنا در نهایت درگذشت (این‌جای متن اصلی این‌قدر دردناک است که گریه کردم! ـ مترجم) او می‌گوید که بزرگ‌ترین درس زندگی‌اش را همین‌جا گرفت: او با تمرکز بر آینده‌ و این‌که برای درمان پدرش چه می‌تواند بکند، لذتِ بودن در روزهای آخر با پدرش را از دست داد. او با نگرانی برای از دست دادن عشق‌ش، دست به کارهایی زد که باعث شدند فرایند جدایی سریع‌تر جلو برود. او نمی‌خواست غرق شود؛ اما غافل از این بود که در مرداب تفکرات خودش گیر کرده و با دست و پا زدن، هر لحظه بیش‌تر به فرو رفتنی بازگشت‌ناپذیر نزدیک می‌شود … شاید بد نباشد در چنین روزهایی به‌یاد بیاوریم پدری را که در روزهای آخر زندگی‌اش کاشف شد

برای‌تان آینده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی همان‌طور که امروز رؤیای‌ش را می‌بینید آرزو می‌کنم. 🙂 

دوست داشتم!
۱۰

همه‌ی ما لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که در آن نامشخص نبودن آینده‌، آن‌چنان بر دوش‌مان سنگینی می‌کند که گویی زندگی متوقف می‌شود. لحظاتی که در آن، تمام وجودمان از ترس از آینده، یخ می‌زند و درمانده‌ی “حکمت‌های فراوان زندگی” می‌شویم: ۱- این روزهای بد، تمامی ندارند؟ آیا آینده هم برای من، چیزی جز دریغ و درد و اشک و

نسل امروز نسلی است که برخلاف نسل‌های پیشین، بیش‌تر براساس رؤیاهای‌اش زندگی می‌کند تا حافظه‌اش (یعنی برای آینده زندگی می‌کند نه در فکر دیروز.)

(نقل به مضمون از مقدمه‌ی خانم دکتر فریبا لطیفی بر کتاب آینده‌ی مدیریت ـ نوشته‌ی گری همل)

دوست داشتم!
۲

نسل امروز نسلی است که برخلاف نسل‌های پیشین، بیش‌تر براساس رؤیاهای‌اش زندگی می‌کند تا حافظه‌اش (یعنی برای آینده زندگی می‌کند نه در فکر دیروز.) (نقل به مضمون از مقدمه‌ی خانم دکتر فریبا لطیفی بر کتاب آینده‌ی مدیریت ـ نوشته‌ی گری همل) دوست داشتم!۲