سالی دیگر گذشت و اینبار، روز تولد با خبری رسید که شاید از بچهگی و از روزهایی که قادر به درک گذر عمر شدم، برایم وحشتانگیز مینمود: چهل سالگی از راه رسید. چهل سالگی در ذهن منِ کودک و نوجوان و حتی جوان، روزی ترسناک بود: روزی که در آن، پای در مسیر ناگزیر پایان زندگی میگذاری و با این حقیقت مواجه میشوی که صدای بانگ رحیل، دیگر نزدیکِ نزدیک است. اما گذر از دههی سی سالگی به من آموخت که زندگی هر لحظه در حال آغازی دوباره است و در نتیجه در سفر زندگی، اساسا قرار نیست که با پایانی مطلق مواجه شوی که تو را در خودش غرق کند (حساب مرگ، این تقدیر محتوم، جدا است که البته سالها است برایش آمادهام.) بلکه حقیقتِ واقعی این است که زندگی، همین لحظهای است که در آن به سر میبریم و در نتیجه برای بهینهساختن داستانِ کلی زندگی، باید همین لحظه را به بهترین شکلْ گذراند!
و حالا در روز چهل سالگی وقتی به گذشته و روزگاری که از سر گذراندم نگاه میکنم و زمانی که به زندگیِ پیشِ رو و روزگار باقیمانده مینگرم، این احساس را دارم که خوشبختانه هنوز، سهمِ زندگانی نزیسته بسیار جذابتر است! برای منِ تجربهگرا که در سه دههی گذشتهی زندگیام، مسیرهای گوناگونی را امتحان کردهام که شاید برای بسیاری از انسانها خلاصهی تمامِ عمرشان باشد، هنوز تجارب بسیار زیاد و متنوعی باقیماندهاند که میتوانم بهدنبالشان بروم. و همین است که زندگانی را هر روز شیرینتر مینمایاند.
من در نوشتههای روز تولدم معمولا عادت داشتهام که دربارهی یادگرفتههایم در سالی که گذشت بنویسم. اینبار نوبت این است که از دیدگاه یک تجربهگر، ۱۰ درس از مکاشفات دههی سی سالگی (که همراه بود با سختترین روزهای زندگی من) بنویسم:
۱- زندگی همواره رو بهجلو است و هیچوقت متوقف نمیشود. اینکه بتوانی سرعت زیستنت را با سرعت زندگی همتراز کنی، یک توانایی ابرقهرمانی است که دست یافتن به آن، یکی از زمینهسازهای اصلی آرامش درونی است.
۲- مجادله مخصوصا از نوع بیمعنی و بیهدفش (که متأسفانه در عصر رسانههای اجتماعی تبدیل به امری روزمره شده) انرژیخوار بزرگی است که باید آگاهانه از آن بهشدت اجتناب کرد. مدتها است که در حال اثبات هیچ چیزی به هیچ کسی نیستم و در برابر تلاش دیگران هم جز لبخندی در سکوت، حرفی برای گفتن ندارم.
۳- انسان با کارش تعریف نمیشود؛ اما کار (که بیشترین زمانِ عمر ما را به آن میگذرد)، یک مؤلفهی جدی در تعریف شخصی ما از «حاصلِ زندگی» است (من همیشه تصمیمهای بزرگ کاریام را با دیدگاه «لحظهی آخر» گرفتهام: لحظهی آخر زندگی، آیا از کارهایم راضی خواهم بود؟)
۴- زندگی مسابقه نیست، چه با دیگران و چه با خودت! اما زندگی یک بازی هست، بازی که میتوانی اصول و قوانین و گیمپِلِیْ و مکانیکها و پاداشهایش را خودت تعریف کنی (و نباید یادت برود این بازی را بهروزرسانی کنی!)
۵- همیشه سختترین تصمیم، درستترین تصمیم است …
۶- وقتی زورت به زندگی نمیرسد، رها کردن و روزگار گذراندن و البته ناامید نشدن تا رسیدن روزگار گشایش، بهترین راهبرد است.
۷- گذشتن از گذشته و بخشیدن دیگران و از همه مهمتر بخشیدن خودت، کیمیایی است که بار سنگینی را از روی قلب انسان برمیدارد.
۸- زمین که خوردی باز بلند شو. کسی زمینخوردهها را تشویق نمیکند. اما زمینخورده میداند که چگونه از همان راه قبلی دوباره زمین نخورد.
۹- ستارهی قطبی زندگی، همان ندای درونی و قلب انسان است که راه را میداند و میشناسد.
۱۰- همانطور که قیصر گفت: «ساحل بهانهای است؛ رفتن، رسیدن است …»
صبح امروز تفألی به دیوان حکیم غیبگوی شیراز، حافظ، زدم و غزلی که آمد، واقعا خلاصهی زندگیام در این روزها بود:
بازآی ساقیا که هواخواه خدمتم
مشتاق بندگی و دعاگوی دولتم
زان جا که فیض جام سعادت فروغ توست
بیرونشدی نمای ز ظلمات حیرتم
هر چند غرق بحر گناهم ز صد جهت
تا آشنای عشق شدم، ز اهل رحمتم
عیبم مکن به رندی و بدنامی ای حکیم
کاین بود سرنوشت، ز دیوان قسمتم
مِی خور که عاشقی نه به کسب است و اختیار
این موهبت رسید ز میراث فطرتم
من کز وطن سفر نگزیدم به عمر خویش
در عشقِ دیدن تو هواخواه غربتم
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضرِ پیخجسته مدد کن به همتم
دورم به صورت از در دولتسرای تو
لیکن به جان و دل، ز مقیمان حضرتم
حافظ به پیش چشم تو خواهد سپرد، جان
در این خیالم ار بدهد عمر، مهلتم
در چهل سالگی بیش از هر زمانی شکرگذار خدای مهربان و زندگی هستم. تشکر میکنم از خانوادهی عزیزم، و دوستان پرمِهر و باصفایم.
دعای خیر یک جوان سابق چهل ساله، برای روزگار خوش و شادی و سلامتی، رسیدن به رؤیاها و آرزوها، و برطرف شدن مشکلات و دغدغهها، بدرقهی راهِ همهی شما مخاطبان و دوستان دیده و نادیدهی من در گزارهها.
امیدوارم که در این سال جدید بتوانم باز هم گزارهها را مانند دههی بیست سالگی فعال و پرمحتوا نگاه دارم.
سالی دیگر گذشت و اینبار، روز تولد با خبری رسید که شاید از بچهگی و از روزهایی که قادر به درک گذر عمر شدم، برایم وحشتانگیز مینمود: چهل سالگی از راه رسید. چهل سالگی در ذهن منِ کودک و نوجوان و حتی جوان، روزی ترسناک بود: روزی که در آن، پای در مسیر ناگزیر پایان زندگی میگذاری و با این