دوست نادیده‌ای از میان خوانندگان این‌جا چند روز پیش به من ای‌میل زده بودند و برای مقابله با بی‌انگیزگی راه‌کار خواسته بودند. نکته‌‌ی جالب ای‌میل ایشان، اشتراکی بود که با هم داشتیم. با خواندن حرف‌های این دوست به‌یاد ماجراهای چند سال قبل افتادم و مسیری که من را به نقطه‌ی امروز رسانده است. بنابراین برای آن دوست نوشتم که زندگی در شهر زیبای و تاریخی تفرش برای من چه به‌همراه داشت:

“دوست عزیز ما با هم یک نقطه‌ی مشترک جالب داریم: من هم در رشته‌ی مهندسی صنایع دانشگاه تفرش درس خوانده‌ام؛ البته آن زمانی که هنوز دانشگاه صنعتیِ تفرشِ امروز، زیرمجموعه‌ی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بود. برای همین می‌خواهم برای شما داستان زندگی در آن کوه و کمرهای دانشگاه تفرش و تأثیر عمیق‌ش را بر زندگی‌ام تعریف کنم؛ شاید کمک‌تان کرد …

من آدمی بودم وابسته به خانواده و بسیار حساس. تا قبل از رفتن به دانشگاه ـ آن هم در شهر کوچکی مثل تفرش و وسط آن همه کوه و بیابان ـ شاید جز چند روزی از خانواده جدا نشده بودم. و این تجربه‌ی سه ساله برای بزرگ شدن و مستقل شدن و محکم شدن‌م بسیار به کارم آمد. خوب در دانشگاه با آدم‌هایی از شهرهای مختلف و فرهنگ‌های مختلف روبرو شدم، یاد گرفتم که همه‌ی پیش‌فرض‌های ذهنی من در مورد درست‌ها و نادرست‌ها لزوما درست نیستند، یاد گرفتم دنیا خیلی بزرگ‌تر از تجربیات و محیط اطراف من است و خیلی چیزهای دیگر. اما باز هم آن‌چه زندگی در دانشگاه و شهر تفرش به من برای موفق شدن دادند، این‌ها نبودند.

احتمالن شما فشار و شرایط به‌تری نسبت به زمان ما تجربه کرده‌اید (البته امیدوارم!) مثلا وقتی ما وارد دانشگاه شدیم، خیلی از ساختمان‌هایی که الان می‌بینید وجود نداشتند: نه سلفی بود و نه مرکز کامپیوتری، نه کتابخانه‌ای بود و نه حتا مسیر رفت و آمد بین دانشکده‌ها و خوابگاه‌ها! حتا ساختمان‌های کارگاه‌های جوش و ریخته‌گری در سال‌های بعد ساخته شدند. به این شرایط سخت این را اضافه کنید که ما اسما دانشجوی دانشگاه صنعتی امیرکبیر بودیم؛ اما در عمل هیچ نمی‌دیدیم: نه استادی، نه کلاسی و نه امکانات جانبی مثل بازدید از کارخانه‌ها و … از آن بدتر این بود که ما رسما توسط دانشگاه مادر به‌عنوان دانشجویان تحمیلی (که حالا ماجرای‌ش مفصل است) و وصله‌ی نچسب دیده می‌شدیم و از هیچ کاری برای ما تحقیر کردن ما خودداری نمی‌شد!

اما این شرایط بد باعث شد چند اتفاق خوب در زندگی من و دوستان‌م بیافتد:

۱- یاد گرفتیم چطور سختی‌ها را تحمل کنیم.

۲- یاد گرفتیم که “یاد گرفتن” وظیفه‌ی اصلی خود ما در تمامی زندگی است و هیچ کس وظیفه‌ای برای “یاد دادن” به ما ندارد!

۳- ما متوجه شدیم آدم‌های توان‌مندی هستیم که به‌ هر دلیلی عده‌ای عمدا دارند برای ما محدودیت ایجاد می‌کنند. تازه از این محدودیت‌های عمدی تحمیل شده توسط دانشگاه مادر هم که بگذریم، محدودیت‌هایی که جوان‌های هم‌سن و سال آن موقع من و این روزهای شما با آن‌ها روبرو هستند هم کم نبودند! اما ما تصمیم گرفتیم به‌جای غر زدن و نشستن و لعنت فرستادن به بخت بد، برای اثبات توان‌مندی‌مان دست‌مان را روی زانوی خودمان بگذاریم و خودمان تلاش کنیم: از همان بیابان‌های دانشگاه تفرش در کلاس سی و چند نفره‌ی صنایع ما تا به‌امروز تنها ۴-۵ نفر هستند که به درجات کارشناسی ارشد یا دکترا ـ آن‌ هم در به‌ترین دانشگاه‌های داخل و خارج کشور از جمله همان دانشگاه مادر (!) ـ نرسید‌ه‌اند. ما آن‌جا بدون هیچ‌گونه کلاس‌ کنکوری، رتبه‌های تک‌رقمی زیادی در کنکور کارشناسی ارشد داشتیم. خیلی از دوستان ما این روزها در دانشگاه‌های خوب داخل و کشور در حال گذراندن دوره‌ی دکترا هستند. آن‌هایی هم که وارد بازار کار شدند، یکی از یکی موفق‌ترند.

شاید داستان موفقیت من و دوستان‌م در نگاه اول ساده و مثل دیگر “‌قصه‌”های موفقیت به‌نظر برسد که این روزها این طرف و آن طرف می‌خوانیم‌شان؛ اما واقعیت این است که ما با همین چند اصل ساده توانستیم به موفقیت برسیم. اگر ما توانستیم از آن‌جا به این‌جا برسیم، چرا شما نتوانید به آن‌جایی که می‌خواهید برسید؟

بنابراین به‌یاد داشته باشید که: مهم شروع کردن است و پیش رفتن و تاب آوردن. به گذشته نگاه نکنید. به آینده‌ی زیبای پیش رو فکر کنید و برای حرکت و موفق شدن، تصمیم بگیرید. اولین قدم در راه موفقیت، تصمیم گرفتن برای موفق شدن است …”

پ.ن. راست‌ش احساس می‌کنم کم‌کم داریم فراموش می‌کنیم به‌ترین الگوی موفقیت در زندگی، خودمان هستیم! بنابراین به درس‌های آموخته از موفقیت‌های گذشته‌تان فکر کنید و در زندگی‌تان به‌کارشان بگیرید.

دوست داشتم!
۲۴

دوست نادیده‌ای از میان خوانندگان این‌جا چند روز پیش به من ای‌میل زده بودند و برای مقابله با بی‌انگیزگی راه‌کار خواسته بودند. نکته‌‌ی جالب ای‌میل ایشان، اشتراکی بود که با هم داشتیم. با خواندن حرف‌های این دوست به‌یاد ماجراهای چند سال قبل افتادم و مسیری که من را به نقطه‌ی امروز رسانده است. بنابراین برای آن دوست نوشتم که زندگی

«… من از کیومرث صابری (گل‌آقا) سپاس‌گزارم که دو بار باعث شد جماعت مرا تشویق کنند. افسوس که دیگر نمی‌توانم به‌جای او تشویق بشوم. اما باید راه‌اش را پیدا کنم و ببینم او در طنز چه کار کرده که بین مخاطبان این همه هوادار داشت.» (عمران صلاحی)

«من در هر کاری، متوسط بودن را دوست ندارم. شاید ناشی از صفت خودخواهی باشد، ولی خیال می‌کنم یا نباید کاری کنم یا اگر کردم، آن کار باید در سطح خوب و حتی‌الامکان، منحصر به فرد باشد …» (احتمالا جواب گل‌آقا به سؤال عمران صلاحی!)

*****

۱- گل‌آقا از آن شخصیت‌هایی است که هر چند از دوران کودکی و نوجوانی همیشه جزو آدم‌های محبوب زندگی‌ام بودند؛ اما متأسفانه دیر کشف‌شان کردم. و در این یک سال اخیر که با مؤسسه‌ی گل‌آقا همکاری دارم و به‌ویژه همین چند وقت پیش که زندگی‌نامه‌ی این مرد بزرگ را خواندم، افسوس‌ام هر روز بیش‌تر و بیش‌تر شد.

۲- دو نقل قول بالا را از کتاب «گل‌آقا: کیومرث صابری فومنی» نوشته‌ی رؤیا صدر از انتشارات مؤسسه‌ی گل‌آقا برداشته‌ام. کتابی که خواندن‌اش با بغض شروع می‌شود، با لبخندهای شیرین ـ از نوع گل‌آقایی‌اش ـ ادامه می‌یابد و با اشک به‌پایان می‌رسد …

۳- زندگی آدم‌های بزرگ معمولا برای من نشان‌گر معمولی بودن و کوچک بودن دردها و غم‌های‌ بزرگ زندگی‌‌ام هستند. این‌که مسیر زندگی این آدم‌ها از کجا آغاز می‌شود و در کجا به‌پایان‌ می‌رسد و در این سفر زندگی‌شان چه روی می‌دهد و آن‌ها چه می‌کنند هم به جای خودش. خواندن زندگی این آدم‌ها تحمل “بار هستی” را برای من آسان‌تر می‌کند …

۴- وقتی به کودکی فکر می‌کنم که داشتن تنها یک کتاب بزرگ‌ترین آرزوی‌اش بود، وقتی به یاد جوانک معلمی می‌افتم که به‌قول خودش هم‌زمان «معلم، ناظم، مدیر و خدمت‌گزار» یک مدرسه‌ی دورافتاده‌ی روستایی بود و وقتی تصویر مردی در ذهن‌ام می‌آید که در تمام زندگی‌اش بار بزرگ رنج‌های مردم‌اش را به دوش کشید و تلاش کرد تا این بار را با نشاندن لبخند بر لبان همان مردم سبک‌تر کند، “احترام گذاشتن به روح بلندش” برای‌ام عبارتی پیش پا افتاده و تهی از معنا به‌نظر می‌رسد …

۵- کتاب زندگی‌ گل‌آقا از آن کتاب‌هایی است که باید بارها و بارها خواند‌شان. پس لطفا یادتان نرود از این‌جا تهیه‌اش بکنید و البته بخوانیدش!

*****

هفتم شهریور ماه، هفتادمین سال تولد بزرگ‌مردی که نمی‌توان نام‌ او را جدا از پسوند “ملت ایران”‌اش به خاطر آورد، بر دوست‌داران‌اش ـ و به‌ویژه گل‌نسای عزیزم ـ مبارک!

دوست داشتم!
۳

«… من از کیومرث صابری (گل‌آقا) سپاس‌گزارم که دو بار باعث شد جماعت مرا تشویق کنند. افسوس که دیگر نمی‌توانم به‌جای او تشویق بشوم. اما باید راه‌اش را پیدا کنم و ببینم او در طنز چه کار کرده که بین مخاطبان این همه هوادار داشت.» (عمران صلاحی) «من در هر کاری، متوسط بودن را دوست ندارم. شاید ناشی از صفت

امسال هم عید نوروز را با نوستالژی و خیال روزهای خوش کودکی‌مان سپری کردیم: کلاه قرمزی و پسرخاله! کلاه قرمزی با آن معصومیت و سادگی و شیطنت‌اش و پسرخاله با آن احساس مسئولیت و پرکاری‌اش، دو شخصیت محبوب دوران کودکی همه‌ی ما هستند (و من اصلا تعجب نمی‌کنم که نسل جدید و بچه‌های این روزها، آن‌قدر که از پنگول خوش‌شان می‌آید، با کلاه قرمزی و حتا عروسکی که پنگول از نظر ظاهری از روی آن کپی پیست شده‌ ـ یعنی مخمل محبوب ما ـ ارتباط برقرار نمی‌کنند. بگذریم.)

امسال مجموعه‌ی کلاه قرمزی چند سورپریز جدی داشت؛ اما در میان همه‌ی آن‌ها شخصیت فامیل دور برای من بسیار جالب بود. آدمی ساده و سن‌ و سال دار که هنوز خوش‌بختانه دارد براساس کودک درون‌اش زندگی می‌کند!

اما چرا به رغم جذابیت بسیار زیاد شخصیت‌های دیگر کلاه قرمزی، فامیل دور برای من جالب بود!؟ چون فامیل دور ویژگی‌هایی داشت که در مباحث مدیریت بر خود بسیار به آن‌ها اشاره می‌شود. چند تا از جالب‌ترین‌های‌شان را با هم مرور کنیم:

  • “من الان چطوری‌ام!؟” ترجیع‌بند صحبت‌های فامیل دور این سؤال بود. در زندگی شخصی‌ و کاری‌مان، اگر می‌خواهیم که در جا نزنیم و آن‌جایی که هستیم نمانیم، همیشه باید دنبال پاسخ این سؤال باشیم؛ اما همیشه هم یادمان می‌رود! من چطوری‌ام!؟ کجا هستم؟ چطور آدمی هستم؟ چه ویژگی‌های مثبت و منفی دارم؟ چه نقاط قوت و ضعفی دارم؟ اولین گام در به‌بود زندگی‌مان، پرسیدن این سؤال‌ها از خودمان و دیگران است که همگی در همان سؤال ساده‌ی فامیل دور جمع شده‌اند: “من الان چطوری‌ام!؟” فقط لطفا مثل فامیل دور تنها به این اکتفا نکنید در همین لحظه چطورید. این چطور بودن، محرکی است برای شروع فرایند توسعه و به‌بود خود.
  • خودتان باشید. این ویژگی‌ مثبت تمام شخصیت‌های کلاه قرمزی است. آن‌ها با تمام کلک‌ها و کودکی‌های‌شان، همیشه خودشان هستند. وقتی خودتان باشید، نه خودتان را گول می‌زنید و نه دیگران را. می‌فهمید که شما هم آدمی هستید مثل دیگران؛ با ضعف‌ها و قوت‌های خاص خودتان. می‌فهمید که جایگاه واقعی‌تان کجاست و باید به کجا بروید. این طوری دیگران هم از بودن با شما احساس خوبی به‌دست می‌آورند.
  • تهدید را به فرصت تبدیل کنید: فامیل دور از ببعی می‌ترسید؛ اما بعدتر جنبه‌های مثبت ببعی را دید و جنبه‌های منفی‌اش را کنار گذاشت. این طوری، تهدیدِ ببعی را به فرصتی برای نمایش توانایی‌های خودش (به‌عنوان یک مربی و منتور که خودش جای حرف زیاد دارد) تبدیل کرد!
  • خوش‌بین باشید. فامیل دور به همه چیز و همه کس خوش‌بین بود. به قول خودش “من در این ببعی [البته بااستعداد برنامه] افق‌های روشنی می‌بینم!”
  • بر تخصص حرفه‌ای خود تمرکز کنید: فامیل دور، “در ـ کار” بود و دنیا را از زاویه‌ی دید تخصص‌ خودش یعنی “در” می‌دید و تفسیر می‌کرد. برای همه چیز راه‌حلی از جنس “در” داشت. کارش را دوست داشت و به آن افتخار می‌کرد. نمونه‌ی عالی درک این‌که “تخصص من چیست” یعنی این!

مرتبط: ۵ نکته کاری که می‌توان از “کلاه‌قرمزی” آموخت (از امیر مهرانی)

دوست داشتم!
۱۳

امسال هم عید نوروز را با نوستالژی و خیال روزهای خوش کودکی‌مان سپری کردیم: کلاه قرمزی و پسرخاله! کلاه قرمزی با آن معصومیت و سادگی و شیطنت‌اش و پسرخاله با آن احساس مسئولیت و پرکاری‌اش، دو شخصیت محبوب دوران کودکی همه‌ی ما هستند (و من اصلا تعجب نمی‌کنم که نسل جدید و بچه‌های این روزها، آن‌قدر که از پنگول خوش‌شان

امروز چهارشنبه سوری بود و من توسط امیر مهرانی عزیز و آقای آواژ به نوشتن خاطره‌ی فال‌گوشی در زمینه‌ی چهارشنبه سوری دعوت شدم. اما خوب با توجه به این‌که خاطره‌‌ای از چهارشنبه سوری یادم نیامد، گفتم به جای‌اش دو تا خاطره‌ی بانمک فال‌گوشی را این آخر سالی تعریف کنم دور همی کمی شاد باشیم:

  • هم‌کاری داشتیم بسیار باکلاس و اتوکشیده‌. ما هم که یک مشت جوان تازه از دانشگاه بیرون آمده بودیم، طبعا همیشه به حال ایشان غبطه می‌خوردیم. تا این‌که یک روز هم‌کار محترم با غرور اعلام فرمودند که من همراه همسرم در ناسا (!) استخدام شدیم و بای بای و از این حرفا. چند ماه بعد روی میز یکی از هم‌کارانِ دیگر که با آن هم‌کار قدیمی سابقه‌ی دوستی داشت یک کارت ویزیت دیدم: شرکت خدمات نظافت X با مدیریت Y. این Y همان هم‌کار قدیمی ما بود!
  • برای کاری به آموزش دانش‌گاه رفته بودم. یکی از اساتید رشته ریاضی داشت به مسئول آموزش اعتراض می‌کرد که من با این آقا چه کار کنم؟ برگه‌ی امتحان آن بنده خدا را به مسئول آموزش نشان داد. در امتحان یکی از دروس تخصصی رشته‌ی ریاضی به جای جواب، چند بیت شعر نوشته بود!
دوست داشتم!
۰

امروز چهارشنبه سوری بود و من توسط امیر مهرانی عزیز و آقای آواژ به نوشتن خاطره‌ی فال‌گوشی در زمینه‌ی چهارشنبه سوری دعوت شدم. اما خوب با توجه به این‌که خاطره‌‌ای از چهارشنبه سوری یادم نیامد، گفتم به جای‌اش دو تا خاطره‌ی بانمک فال‌گوشی را این آخر سالی تعریف کنم دور همی کمی شاد باشیم: هم‌کاری داشتیم بسیار باکلاس و اتوکشیده‌.

امیر مهرانی این‌جا من را دعوت کرده به یک بازی وبلاگی برای نوشتن خاطراتی برای شاد شدن در شب یلدا. از این خاطرات که زیاده ولی چند تایی را که به ذهنم می‌رسد را می‌نویسم:

۱ – ترم اول دوره‌ی لیسانس یادم نیست چرا نرسیدم ساعت اول کلاس درس شیرین فیزیک را بروم. ساعت بعدش را رفتم. استاد آخر کلاس حضور و غیاب کرد و گفت: اسم کسی مونده؟ دستم را بردم بالا گفتم استاد من مال ساعت پیش هستم اسم‌ام را نخوندید!

۲- رفتم آشپزخانه‌ی شرکت، ظرف غذای خودم را بیارم. جو گرفت گفتم مال بقیه را هم ببرم بالا. رفتم بالا رسیدم دیدم ظرف همه رو بردم الا خودم! 😉

۳- درسی را خیلی خیلی خوب بلد بودم و شب امتحان به یکی از دوستان تدریس کردم. نتیجه: دوست من ۲۰ گرفت و خودم افتادم!!!

۴- ترم اول دوره‌ی فوق لیسانس، در درس زبان تخصصی استاد محترم پاش را کرد توی یک کفش که باید پرزنت انگلیسی بدهی. من هم که به عمرم پرزنت فارسی هم نداده بودم کلی گفتم بابا بی‌خیال شو. گفت راه نداره باید بیای. خلاصه رفتم به پرزنت کردن و این‌قدر پرزنت‌ام خوب بود که استاد گفت برو هفته‌ی دیگه بیا!

۵- یک بار داشتم گزارشی می‌نوشتم که داخلش یک واژه‌ی تخصصی بود. کلی سرچ کردم نه به زبان فارسی تعریف درست و درمان داشت نه حتا به انگلیسی. خیلی اتفاقی دیدم در ویکی‌پدیای آلمانی (!) تعریف‌اش وجود داره. خلاصه تعریف آلمانی را با گوگل ترنسلیت ترجمه کردم و بعد تو صفحه‌ی انگلیسی ویکی‌پدیا برای‌اش مدخل جدیدی درست کردم و تعریف ترجمه شده را کپی پیست کردم! بعد هم گزارش رفرنس‌داری نوشتم!

۶- رفته بودم اولین خان از شونصد خان معافیت سربازی را بگذرانم. دو ساعت نشستم تو نوبت. وقتی رفتم پای باجه، فهمیدم اصل‌ نامه‌ی گواهی لیسانس‌ام را نبردم!

۷- ولی شاه‌کار من هیچ کدوم از این‌ها نبوده: من موقع کنکور لیسانس دانش‌گاه امام صادق راهم انتخاب کرده بودم و اگر نماز جمعه می‌رفتم (!) شاید الان فوق لیسانس اقتصاد یا مدیریت این دانشگاه بودم! (خدا رو شکر که الان افتخارم پلی‌تکنیکی بودنه!) موقع مصاحبه معمولا از داوطلب می‌پرسند که کسی از اساتید این‌جا را می‌شناسید که معرف‌تان باشد؟ من قرار بود یکی از آشنایان خاله‌ام این‌ها را معرفی کنم که اصلا ندیده بودمش و ایشان هم همین‌طور، من را ندیده بود. روز مصاحبه این سؤال را که از من پرسیدند زود گفتم: بله، حاج آقا فلانی! روحانی مصاحبه‌کننده سرش را تکان داد و گفت: بعله، بعله … بعد گفت: “ایشون را ببینی می‌شناسی؟” با کمال اعتماد به نفس گفتم: بعله … خلاصه چند وقت گذشت و من هم در دانش‌گاه مذکور قبول نشدم. یک بار در یک میهمانی منزل خاله‌ام همان روحانی مصاحبه‌گر را دیدم و تازه فهمیدم که “حاج آقا فلانی” کی بوده!!!

من در همین راستا از شیث، سماع، شهرام، علی رضا، احسان اردستانی، امین، پوریا منزه، پروشات، دامون و آنا ماریا و هم‌چنین کلیه‌ی دوستان گودری به‌ویژه استاد امیر فرخ دعوت می‌کنم، در این بازی شرکت کنند.

دوست داشتم!
۰

امیر مهرانی این‌جا من را دعوت کرده به یک بازی وبلاگی برای نوشتن خاطراتی برای شاد شدن در شب یلدا. از این خاطرات که زیاده ولی چند تایی را که به ذهنم می‌رسد را می‌نویسم: ۱ – ترم اول دوره‌ی لیسانس یادم نیست چرا نرسیدم ساعت اول کلاس درس شیرین فیزیک را بروم. ساعت بعدش را رفتم. استاد آخر کلاس

۱٫ خیلی خیلی بچه بودم که اگر اشتباه نکنم با گل‌ آقا و شاغلام و آبدارخانه‌ی همایونی در کتاب‌خانه‌ای که در آن‌جا بزرگ شدم آشنا شدم. پدرم هم هر از چند گاهی گل‌ آقا می‌خرید و من هم با این که ۱۲۰ درصد (!) مطالب‌اش را نمی‌فهمیدم با شوق ورق‌اش می‌زدم. چیزی که از گل‌ آقای آن دوره در یاد من مانده یکی کاریکاتور همیشگی دکتر حبیبی روی جلد است و دیگری آن شعر معروف روی جلد: یک دهان دارم دو تا دندان لق / می‌زنم تا می‌توانم حرف حق! (آن زمان ماهیت پهلوانانه‌ی این یک بیت شعر را نمی‌فهمیدم و از آن بدتر نمی‌دانستم که زدن دو کلمه حرف حساب می‌تواند برای آدم چه تبعاتی به دنبال داشته باشد …) آن دو کلمه حرف حساب صفحه‌ی اول و گیر دادن‌های همیشگی گل آقا به اصحاب آبدارخانه و به‌ویژه شاغلام بنده خدا هم همیشه برای‌ام جذاب و خواندنی بود. راستی چایی‌های شاغلام توی آن استکان‌های کمرباریک چقدر خواستنی بودند!

۲٫ سال ۸۱ که شنیدم گل‌ آقا خودشان تصمیم به تعطیلی هفته‌نامه گرفته‌اند شوکه شدم. چرا؟ هیچ وقت نفهمیدم و نخواستم هم که بفهمم.

۳٫ ۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۳: خبر بسیار تلخ بود. گل‌آقای ملت ایران آسمانی شد …

۴٫ شنیدم دور جدید هفته‌نامه‌ی گل آقا دارد توسط دخترشان ـ گل‌نسا ـ منتشر می‌شود. مشتری هفتگی‌اش شدم تا تعطیلی دوباره …

۵٫ و بالاخره ۲۲ شهریور ماه ۱۳۸۹: بالاخره به آرزوی‌ام رسیدم و منِ چایی‌نخور، طعم چایی را در استکان‌های کمر باریک شاغلام چشیدم. و اعتراف می‌کنم این‌قدر خوش‌طعم بود که به اندازه‌ی تقریبا یک سال‌ام امروز چایی خوردم! (راستی شاغلام همین آقای عزیزی بود که امروز کلی به خاطر ما به زحمت افتاد؟)

امروز در اتاق گل‌ آقا مهمان خانم پوپک صابری بودم. اتاقی ساده‌ ولی زیبا با آن سماورهای بزرگ و چند گانه‌اش، با آن کمدهای پر از یادگاری‌های گل‌ آقا و با آن میز محکم و قشنگی که گل آقا هنوز پشت‌اش نشسته و دارد لبخند می‌زند (با خود گل آقا که متأسفانه نشد؛ می‌خواستم با اتاق گل آقا عکس یادگاری بگیرم و در رزومه‌ام و همین‌جا بگذارم که فرصت نشد اجازه‌ی این کار را بگیرم!) خوب در کنار این زیارت (که امیدوارم قبول باشد!) یک ساعت گفتگوی شوخی و جدی با گل‌نسای عزیز در مورد همان چیزهایی که دغدغه‌ی این روزهای همه ماست و البته در مورد گودر و همین وبلاگ و نوشته‌های بنده و طبعا گل انداختن لپ‌های من! 😉

از مهمان‌نوازی‌تان و هدایای‌تان صمیمانه متشکرم خانم صابری عزیز!

دوست داشتم!
۰

۱٫ خیلی خیلی بچه بودم که اگر اشتباه نکنم با گل‌ آقا و شاغلام و آبدارخانه‌ی همایونی در کتاب‌خانه‌ای که در آن‌جا بزرگ شدم آشنا شدم. پدرم هم هر از چند گاهی گل‌ آقا می‌خرید و من هم با این که ۱۲۰ درصد (!) مطالب‌اش را نمی‌فهمیدم با شوق ورق‌اش می‌زدم. چیزی که از گل‌ آقای آن دوره در یاد

خوب این روزها که به سلامتی کلاس‌های فوق ما بعد از یک سال انتظار شروع شده‌اند و سر کلاس می‌رویم؛ جای شما خالی. معمولا هر روز ماجراهای خیلی بامزه‌ای اتفاق می‌افتند که این ماجراها را از این پس هر از چند گاهی این‌جا می‌نویسم. اما برای شروع:

ما یک هم‌کلاسی داریم که خیلی فکر می‌کند خارجی است (خوب شاید هم هست!) البته زبان‌اش خوب است و سر کلاس زبان تخصصی عین بلبل انگلیسی حرف می‌زند. این بنده خدا ظاهرا این‌قدر خارجی است که همان‌طور که من سر کلاس زبان، حرف‌های استاد و بچه‌ها را برای خودم به فارسی ترجمه می‌کنم تا بفهمم (!)، ایشان هم صحبت‌های فارسی را به انگلیسی ترجمه می‌کند تا بفهمد! دو هفته پیش دکتر طبیبیان سر کلاس اقتصاد خرد داشتند راجع به این‌که تئوری چیست توضیح می‌دادند. اول‌اش گفتند بچه‌ها شما نظرتان راجع به این موضوع چیست. دوست خارجی‌مان یک هو پرید وسط و گفت: “استاد ببخشید؛ من دو مفهوم بلدم که در انگلیسی به آن‌ها می‌گوئیم Theory و Hypothesis. من نمی‌دانم فارسی‌شان چی می‌شه!”

امروز سر کلاس روش تحقیق استاد راجع به بررسی ابعاد یک موضوع صحبت می‌کردند که همین دوست خارجی‌مان دوباره برای‌اش سؤال پیش آمد: “ببخشید استاد منظورتان از بعد Aspects است؟” استاد هم که جا خورده بودند گفتند: “نه! Dimension است!”

دوست داشتم!
۱

خوب این روزها که به سلامتی کلاس‌های فوق ما بعد از یک سال انتظار شروع شده‌اند و سر کلاس می‌رویم؛ جای شما خالی. معمولا هر روز ماجراهای خیلی بامزه‌ای اتفاق می‌افتند که این ماجراها را از این پس هر از چند گاهی این‌جا می‌نویسم. اما برای شروع: ما یک هم‌کلاسی داریم که خیلی فکر می‌کند خارجی است (خوب شاید هم