“سالها در منچستر بودم و این بنیان فکری مرا شکل داد. نزدیک به ۱۵ سال با فرگوسن کار کردم و راهکارها را یاد گرفتم. تمرینات هجومی و جنگندگی او برای بردن روی من تأثیر گذاشت. او ذهنیت پیروزی داشت و میخواست که تیمش را بهتر کند. فرگوسن به هر کسی یک فرصت میداد. تقریبا همه چیزی که میدانم را از سر الکس یاد گرفتم. البته ما ذهنیتهای متفاوتی داریم؛ چرا که از نسلها و کشورهای مختلفی هستیم. اعتقاد به خود، تنها وجه اشتراک ماست. هر دویمان همیشه میخواهیم برنده باشیم و به جوانها فرصت دهیم. البته فرگوسن انرژی خیلی زیادی داشت. وقتی در تعطیلات بود فکر میکنم لذت میبرد؛ اما بدش هم نمیآمد که همان موقع با رئال یا بارسا بازی کند. او همیشه میخواهد بهترین باشد! مولده تا پیش از حضور من یک تیم عادی نروژی بود که فوتبال مستقیم با زیر توپ زدن را اجرا میکرد. اما من و مربیان دیگر سعی کردیم این روند را عوض کنیم و به پاسکاری روی آوریم. فکر میکنم این باعث پیشرفت شده باشد.” (اولهگونار سولشر؛ اینجا)
سولشر (یا سولکسیار و هزاران تلفظ دیگر!) را بهعنوان ذخیرهی طلایی فرگوسن میشناختیم و شاید بیش از همه او را با گل قهرمانی منچستر یونایتد در آن فینال دراماتیک نیوکمپ مقابل بایرن مونیخ در ثانیهی آخر بازی بهیاد بیاوریم. حالا چند سالی است که او قبای سرمربیگری را به تن کرده و یک مربی جوان و موفق است. سخنانی که از او در بالا نقل قول کردم مربوط به روزهای آغاز مربیگری او است. بیش از هر چیزی در صحبتهای او برایم این نکته جالب بود که چقدر خوب به روش یادگیری از یک مربی و منتور بزرگ اشاره کرده است.
شگردِ شاگردی مربیان و مدیران و منتورهای بزرگ همانطور که سولشر بیان کرده ۵ گام اصلی دارد:
۱- کشف ذهنیت: هر مربی بزرگی دارای ذهنیت خاصی است که الگوی اصلی فلسفه و سبک مربیگری او را میسازد: شیوهی فکر کردن او دربارهی دنیا و سازمان و رقبا، شیوهی طراحی استراتژیها و تاکتیکها و روش اجرای آنها. کشف ذهنیت یک مربی یا مدیر کار سختی نیست: ذهنیت در حقیقت همان چیزی است که وقتی در مورد تیم / سازمان آن مربی و مدیر فکر میکنیم، آن را بهیاد میآوریم. همانطور که سولشر در مورد سر الکس بزرگ اشاره کرده، ما منیونایتد فرگی را با بازیهای حسابشده، جنگندگی تا حد مرگ و تا آخرین لحظه و البته تمرکز روی بردن بهیاد میآوریم.
۲- شناسایی ایدهها و ارزشهای مشترک: هدف از شاگردی یک مربی / مدیر / منتور بزرگ طبعا تقلید نیست. وقتی بهدنبال شکل دادن به مسیر موفق خود بهعنوان یک مدیر (و یا حتی کارشناس) هستیم، نباید فراموش کنیم که تمامی ایدهها و ارزشهای فرد مورد نظر هم لزوما با ما یکی نیست. هر یک از ما ایدهها و ارزشهای خاص خودش را دارد. بنابراین لازم است آنچه را فکر میکنیم با شخصیت و ذهنیت ما همخوانی دارد را از مدیر و مربی خود یاد بگیریم و باقی چیزها را کنار بگذاریم.
۳- یاد گرفتن راهکارها: هر مربی برای اجرای ایدههای خود از روشهای خاصی بهره میگیرد که خاص او است. استراتژیها و تاکتیکهای موفق و ناموفق مربیان و مدیران بزرگ، مهمترین چیزی است که میتوان از آنها آموخت تا در مقامِ اجرا هزار راهِ رفته را مجبور نباشیم دوباره بپیماییم تا دستِ آخر متوجه شویم که این ره به ترکستان میرود یا نه؟ 🙂
۴- طراحی فلسفهی مدیریتی: حالا وقتِ دست بهکار شدن است. هر مربی بزرگی فلسفهی مدیریتی خاص خودش را دارد. پس با ترکیب آموختههایی که از مربی و مدیر بزرگمان آموختهایم و افزودن ایدهها و ارزشهای خودمان باید به فلسفهی مدیریتی خودمان شکل درستی بدهیم؛ آن هم شکلی که تنها و تنها از آنِ من باشد! وقتی این فلسفه را طراحی کردیم حتما لازم است از مربی و مدیر بزرگِ خود دربارهی آن نظرخواهی و آن را اصلاح و تکمیل کنیم.
۵- اجرا: مثل همیشه اصلِ کاری همین گام است. بهترین و خاصترین فلسفهی مدیریتی هم روی کاغذ فرقی با بدترین ندارد! بنابراین خیلی هم مته به خشخاش نگذارید و فلسفهی مدیریتیتان را در میدان عمل به کمال برسانید. خوبیِ ماجرا در این است که در “طیِ طریق” همراهی مدیر و مربی بزرگمان را هم داریم که هر جا لازم است میتوانیم از او یاری و راهنمایی و حتی تلنگر طلب کنیم. 🙂
پ.ن.۱٫ این پست را به تمامی اساتید و منتورهای بزرگم در طی این ۱۰ سال تقدیم میکنم که همانطور که سولشر گفته هر آنچه را که بلدم، از آنها آموختهام. 🙂
پ.ن.۲٫ مناسبت این پست این بود که چند روز پیش، ۲۰مین سالگرد پیوستن اولهگونار سولشر به منیونایتد بود. 🙂
“سالها در منچستر بودم و این بنیان فکری مرا شکل داد. نزدیک به ۱۵ سال با فرگوسن کار کردم و راهکارها را یاد گرفتم. تمرینات هجومی و جنگندگی او برای بردن روی من تأثیر گذاشت. او ذهنیت پیروزی داشت و میخواست که تیمش را بهتر کند. فرگوسن به هر کسی یک فرصت میداد. تقریبا همه چیزی که میدانم را از