(کاشکی) به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم!
(کاشکی) به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم! دوست داشتم!۰
(کاشکی) به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم!
(کاشکی) به خود آییم و بخواهیم که انسان باشیم! دوست داشتم!۰
اخیرا تحقیق جالبی در مدرسه مدیریت هاروارد در مورد رابطه قدرت و دروغگویی انجام شده است. برای انجام این تحقیق، محققان افراد شرکتکننده را به دو گروه تقسیم کردهاند: رؤسا و کارکنان. به رؤسا دفاتر بزرگتر و قدرت بیشتری (مثلا در تعیین حقوق کارمندانشان) داده شده است. در مرحله بعد نیمی از کل شرکتکنندگان تحقیق توسط یک سیستم رایانهای برای دزدیدن یک سند ۱۰۰ دلاری هدایت شدهاند. اگر این افراد میتوانستند یک مصاحبهگر را قانع کنند که این دزدی را انجام ندادهاند، میتوانستند آن سند را برای خودشان نگاه دارند. نیم دیگر افراد شرکتکننده هم مورد همین پرسش قرار گرفتهاند. نتیجه این بوده که در حین مصاحبه، رؤسای دروغگو نشانههای غیرارادی عدم صداقت و استرس کمتری را از خود نشان دادند! محققان هم نتیجه گرفتهاند که قدرت بیشتر، دروغگویی را آسانتر میکند.
پروفسور دانا کارنی سرپرست تیم محققان نشانههای دروغگویی را که بررسی شدهاند به این شرح بیان میکند: لرزش غیرارادی شانهها، تندتر صحبت کردن، سطح هرمون استرس ـ کورتیزول ـ در بزاق فرد، اختلال شناختی و پریشانی ظاهری. در عمل تنها دروغگوهای ضعیف این نشانهها را داشتهاند و دروغگوهای قدرتمند، کاملا مشابه راستگوها نشانهای از دروغگوییشان نشان ندادهاند!!!
در اینجا به چند نکتهای که در مورد این تحقیق توسط دکتر کارنی بیان شدهاند، نگاهی میکنیم:
قدرت چیست؟ به عقیده پروفسور کارنی قدرت در رابطه میان دو کنشگر و احساسی که هر یک در مورد میزان قدرتاش نسبت به دیگری میکند، تعریف میشود.
چرا انسانها دروغگویی را دوست ندارند؟ پروفسور کارنی میگوید همانطور که یک کودک بعد از یک بار دست زدن به بخاری داغ دیگر سراغ چیزهای داغ نمیروند، انسانها نیز دروغگویی را دوست ندارند چون از نظر احساسی و روانی آنها را آزار میدهد. این در حالی است که نتایج این تحقیق نشان میدهند که افراد قدرتمند ظاهرا از نظر روانی برای دروغ گفتن آمادهترند!
چقدر قدرت باعث میشود که فرد در دروغ گفتن راحت باشد؟ آیا با افزایش قدرت فرد، قابلیت دروغگویی او هم بهبود مییابد؟ به گفته دکتر کارنی پاسخ به این پرسش بسیار مشکل است؛ چرا که قدرت یک موقعیت موقتی و متغیر است. در حال حاضر فقط میتوان گفت این است که اگر به افراد قدرت بدهید، راحتتر دروغ میگویند و تشخیص این موضوع نیز بسیار مشکل میشود.
اثبات قدرت داشتن، یک واکنش بیولوژیکی است!!! فکر میکنید چرا طاووس پرهایاش را میگستراند؟ چرا عقاب بالهایاش را باز میکند؟ این راهی برای اتبات قدرت است که در حیوانات بسیار معمول است. انسانها همین طور هستند. مدیری را در نظر بگیرید که پاهایاش را روی میز انداخته، دستهایاش را پشت سر گذاشته، به صندلی بزرگاش لم داده، چشمهایاش را بسته و دارد با زندگیاش حال میکند! این اتفاقی نیست؛ یک واکنش بیولوژیکی است (این یکی برای من خیلی جالب بود.)
چطور میشود فهمید که طرف مقابلمان دارد دروغ میگوید؟ برای بسیاری از افراد دروغ گفتن منجر به واکنشهای فیزیکی غیرارادی میشود. با شناخت این واکنشها (و به عبارت بهتر زبان بدن دروغگویی) که در این تحقیق شناسایی شدهاند، تشخیص دروغ گفتن طرف مقابل آسانتر میشود:
من فکر میکنم که صرف داشتن قدرت مهم نیست و چیزی که منظور تحقیق بوده داشتن “احساس قدرت” است. ممکن است طرف واقعا قدرتی هم نداشته باشد، ولی وقتی احساس قدرت بکند خوب دروغ بگوید (چند نفر از کسانی که در زندگیام با آنها روبرو بودهام دقیقا همین طوری بودهاند.) شاید بشود این را هم اضافه کرد که برای بعضی آدمها، دروغ گفتن روشی برای “اعمال قدرت” و “اثبات قدرت” است!
شکر خدا برای ما ایرانیها نتایج این تحقیق بدیهی است! امیدوارم دفعه بعد که دوست و همکار و مدیرتان به شما دروغ گفت، با شناخت این نشانهها خیلی زود بتوانید این موضوع را کشف کنید.
نمیدانم چرا یاد یک جمله معروف از هیتلر هم افتادم که گفته: دروغ هر چه بزرگتر باشد، عده بیشتری باورش میکنند!
اخیرا تحقیق جالبی در مدرسه مدیریت هاروارد در مورد رابطه قدرت و دروغگویی انجام شده است. برای انجام این تحقیق، محققان افراد شرکتکننده را به دو گروه تقسیم کردهاند: رؤسا و کارکنان. به رؤسا دفاتر بزرگتر و قدرت بیشتری (مثلا در تعیین حقوق کارمندانشان) داده شده است. در مرحله بعد نیمی از کل شرکتکنندگان تحقیق توسط یک سیستم رایانهای برای
دیشب داشتم این ویدئوی تازه منتشر شده را در سایت TED میدیدم. سخنران این نشست سیمون سینک (Simon Sinek) است که درباره رویکردی جدید به نفوذ و رهبری صحبت میکند. به نظر سینک هر انسانی برای رسیدن به موفقیت در کارهای جمعی باید از دایره طلایی زیر استفاده کند:
سینک میگوید این سه لایه به نوعی لایههای مغز انسان را نیز نشان میدهند: لایه بیرونی (چه چیزی؟) معادل کورتکس مغز است که قسمت عقلانی و محاسبهگر مغز است. دو لایه درونی (یعنی چگونه و چرا) معادل قسمت لیمبیک مغز هستند که مرکز احساسات انسان است. خوب حالا نتیجه؟ از اصول اولیه بازاریابی و رهبری میدانیم نفوذ در انسانها و جلب اعتماد و وفاداری آنها وابسته به تحریک احساسات آنها است. این همان جایی است که ایده اصلی سینک مطرح میشود: استراتژی سنتی بازاریابان در تبلیغات و رهبران در رهبری تأکید بر “چه چیزی” است؛ یعنی تأکید بر اینکه ما در چه چیزهایی با دیگران فرق داریم! حداکثر کاری که ممکن است آنها بکنند اشاره به “چگونه متفاوت بودن” است. بنابراین آنها بیشتر به تحریک قسمت عقلانی مغز میپردازند تا قسمت احساساتی مغز و در نتیجه موفقیتشان چشمگیر نیست. سینک میگوید استراتژی درست دقیقا برعکس است: شما باید از “چرایی” شروع کنید و بعد که آدمها را جذب کردید چگونه و چه چیزی را به آنها نشان دهید. خوب حالا “چرایی” یعنی چه؟ یعنی باور داشتن به گروهی از ایدههای مشترک! بنابراین موفقیت وابسته به این است که اول آدمها را با خودتان موافق کنید و بعد سر مکانیزمهای اجراییاش بروید.
سینک برای روشن شدن این مفهوم دو مثال مطرح میکند:
۱- استراتژی تبلیغاتی اپل: جابز اول آدمها را حسابی تحریک میکند که چرا باید متفاوت بود. مثلا اینکه چرا باید آیپاد را درست کرد وقتی امپیتری پلیرهای معمولی وجود دارند. یا چرا باید آیفون داشت وقتی گوشیهای هوشمند دیگری در دسترس هستند. بعد وقتی آدمها حسابی تشنه یک محصول جدید شدند، روی ویژگیهای محصولاش تمرکز میکند و نتیجهاش همین جذابیت فوقالعاده شخصیت جابز و محصولات شرکتاش است.
۲- سخنرانی بسیار معروف مارتین لوترکینگ (من رؤیایی دارم): در روز ۲۸ آگوست ۱۹۶۳، ۲۰۰ هزار نفر در میدان لینکلن واشنگتن دیسی جمع شدند تا سخنرانی رهبر جنبش مدنی سیاه پوستان آمریکا را بشنوند. چه اتفاقی رخ داد؟ آن روزها رسانهها اخبار سیاهپوستان را سانسور میکردند، اینترنتی برای خبر کردن آدمها وجود نداشت و مشکلات دیگری از این دست. چرا آن همه آدم در آن روز در آن جمع حاضر شدند؟ سینک میگوید تا وقتی ماجرا را از زاویه جذابیت شخصی لوترکینگ یا عضویت در جنبش مدنی سیاهپوستان بدانیم، باور کردن آنچه رخ داد، بسیار سخت است. اما اگر زاویه دیدمان را عوض کنیم، براساس ایده او قضیه بسیار ساده میشود: آدمها برای خودشان و نه هیچ چیز دیگری آنجا جمع شدند. آنها به میدان لینکلن آمدند چون به آن چیزی که لوترکینگ میگفت باور داشتند. حرفهای او، حرف دل خود آنها بود!
ایده بسیار جالبی بود. از دیدن این سخنرانی ۱۸ دقیقهای واقعا لذت بردم. یادم باشد از این به بعد در همه روابطم با آدمها (بهویژه با دوستانام) اول دنبال باورهای مشترک باشم!
سایت شخصی سیمون سینک را هم ببینید.
دیشب داشتم این ویدئوی تازه منتشر شده را در سایت TED میدیدم. سخنران این نشست سیمون سینک (Simon Sinek) است که درباره رویکردی جدید به نفوذ و رهبری صحبت میکند. به نظر سینک هر انسانی برای رسیدن به موفقیت در کارهای جمعی باید از دایره طلایی زیر استفاده کند: سینک میگوید این سه لایه به نوعی لایههای مغز انسان را نیز
ما انسانها آنقدر که به نشدنیهای زندگی فکر میکنیم به شدنیهایاش نمیاندیشیم! و این است دلیل ناامیدی انسان …
ما انسانها آنقدر که به نشدنیهای زندگی فکر میکنیم به شدنیهایاش نمیاندیشیم! و این است دلیل ناامیدی انسان … دوست داشتم!۰
چند روز پیش مطلبی ترجمه کردم در مورد نحوه کار کردن با یک مدیر بد. حالا در این پست میخواهم براساس تجربه خودم در این چند سال توصیههایی را برای مدیران از زبان یک کارشناس بنویسم. در واقع در این پست میخواهیم ببینیم مدیران چه کارهایی را بهتر است انجام دهند و چه کارهایی را نه. طبعا این نوشته براساس مباحث رفتار سازمانی و اصول ارتباطی نوشته نشده و ادعایی هم در مورد علمی بودن ندارد. صرفا مجموعهای است از تجربیات من در مورد کار کردن بهعنوان یک کارشناس و دقت در رفتارهای مدیرانی که با آنها کار کردهام و مطالبی که اینور و آنور خواندهام. خوب برویم سر اصل مطلب:
۱- یاد بگیرید که چطور درست تصمیم بگیرید و مسئولیت تصمیمتان را هم بهعهده بگیرید: برای اولی مهمترین و اصلیترین راه یاد گرفتن اصول روانشناسی تصمیمگیری و شناخت خطاهای تصمیمگیری است. حتی اگر مدیر نیستید یاد گرفتن این مباحث از نان شب برایتان واجبتر است! (بعضیهایاش را در ادامه مینویسم.) دومی هم بیشتر یک تعهد اخلاقی است.
۲- هیچ وقت یک تصویر ثابت از فرد در ذهنتان نسازید: آدمها هر روز تغییر میکنند. از آن بدتر این است که شما در روزهای کار اول فرد یا براساس یک عملکرد نسبتا خوب یا حتی عالی در یک مقطع زمانی تصویری بسازید و بخواهید همیشه بر مبنای آن در مورد فرد قضاوت کنید. (حالا توهم زدن در مورد فرد را فاکتور گرفتم!) حواستان باشد آدمها نقاط ضعف و قوت دارند. هنر شما بهعنوان مدیر استفاده اثربخش از نقاط قوت آدمها است و بازخور دادن در مورد نقاط ضعف فرد است.
۳٫ هیچ وقت احساسات را در تصمیمگیری دخالت ندهید: از این یکی بیش از هر چیزی در دوران کاریام ضربه خوردهام. احساس شما در مورد من کارشناس، احساس شما در مورد یک موضوع یا احساس شما در مورد فرد دیگر ربطی به تصمیمی که میخواهید بگیرید ندارد. خیلی روراست میگویم که بیشترین نمودش این است که وقتی فردی باید سازمان را ترک کند و شما دلتان به حالاش میسوزد؛ چون ممکن است دودش به چشم همه برود و تنها یک نفر قربانی نشود (همان چیزی که احسان اینجا نوشته.)
۴٫ همیشه برای دریافت خروجی کار فرد با توافق خودش زمانی را مشخص کنید: اگر این کار را نکنید، ممکن است هیچ وقت خروجی را نگیرید! ترجیح شخصی من این است که در این فاصله زمانی مدیرم مدام از من نپرسد که کار به کجا رسید.
۵٫ انتظاراتتان چه از نظر رفتاری و چه از نظر کاری به صورت شفاف برای فرد مشخص کنید و مطمئن شوید فرد منظورتان را دقیقا درک کرده است: من نمیتوانم بپذیرم مدیری که با ایشان کار میکنم بدون اینکه به من بگوید از من چه میخواهد، از من ایراد بگیرد که شما آنجوری که من میخواهم نیستی.
۶٫ مختصر و مفید حرف بزنید! لازم نیست یک موضوع را از هزار دیدگاه مختلف توضیح دهید یا برایاش صد تا دلیل بیاورید. ساده و مؤثر و کوتاه حرف بزنید! حواستان باشد که طرف مقابلتان هم از درک و شعور برخوردار است!
۷٫ در انتخاب واژههایتان دقت کنید: گاهی یک واژه از نظر شما اشکالی ندارد، اما در عمل عکساش رخ میدهد! این موضوع خیلی حساس است. پیشنهاد میکنم برای درک این موضوع ادبیات داستانی را خیلی دنبال کنید تا بتوانی موقعیتهای مختلف مواجهه انسانها با یکدیگر را بهتر درک کنید.
۸٫ ادب آداب دارد: باور کنید یاد گرفتن و عمل کردن به اصول ابتدایی آداب معاشرت اصلا بد نیست!
۹٫ بین آدمی که خوب کار میکند و بقیه فرق بگذارید و اجازه بدهید همه این را بفهمند: بدون شرح!
۱۰٫ نقد عملکرد کنید و نه نقد شخصیت: نقد شخصیت رفتار تهاجمی فرد و نهایتا دعوا را در پی دارد!
۱۱٫ یاد گرفتن اصول علمی مدیریت: هر چند شاید مدیران براساس نظریه مهارتهای سه گانه مدیریت براساس سطح سازمانیشان نیاز به سطوح متفاوتی از مهارت فنی، انسانی و نظری دارند؛ اما این بدان معنا نیست که نباید از اصول و ابزارهای مدیریت سر در بیاورند. به خصوص در یک شرکت مشاوره مدیریت، آشنایی علمی با مدیریت ضروری است. پس بهروز بودن را فراموش نکنید!
۱۲٫ هیچ وقت پشت کارشناستان را در برابر کارفرما یا افراد بالادست خالی نکنید: باور کنید کوچکترین حمایت شما، در عملکرد افراد زیردست شما بسیار تأثیرگذار است.
۱۳٫ یادتان باشد که فقط شما زندگی شخصی و مشکلات آن را ندارید: زیردستانتان هم زندگی خارج شرکت دارند. البته این به معنای آن نیست که به افراد اجازه دهید همیشه هر ضعف، اشتباه یا تأخیری را به بهانه مسائل شخصی توجیه کند.
۱۴٫ مرز صمیمیت و رفتار حرفهای را برای زیردستانتان مشخص کنید: یکی از عوامل اصلی پارهپاره شدن سازمان و ایجاد گروههای غیررسمی همین است.
فعلا همینها به ذهنام میرسد. اگر چیز دیگری به ذهنام رسید همینجا اضافه میکنم.
چند روز پیش مطلبی ترجمه کردم در مورد نحوه کار کردن با یک مدیر بد. حالا در این پست میخواهم براساس تجربه خودم در این چند سال توصیههایی را برای مدیران از زبان یک کارشناس بنویسم. در واقع در این پست میخواهیم ببینیم مدیران چه کارهایی را بهتر است انجام دهند و چه کارهایی را نه. طبعا این نوشته براساس
آیدا در این پست درباره این نوشته که اگر خدای نکرده زلزله بیاید و بخواهد از بین کل وسایلاش چند تا را انتخاب کند و بریزد توی کولهپشتی کوچک همراهاش چه چیزهایی را انتخاب میکند. من پیشنهاد کردم که این موضوع یک بازی وبلاگی شود. حالا خودم شروع میکنم به این امید که بقیه ادامه دهند!
خوب اگر یک روز قرار باشد از بین وسایلام چند تایی را انتخاب کنم چه میکنم؟ فکر کنم اول از همه قرآن جیبی و حافظ و گلستان سعدیام را بردارم. بعدش میروم سراغ دفترچههای یادداشتام که هر چیزی را که جالب باشد یا ایدههایی که به نظرم میرسد را در آنها مینویسم و حالا چند جلدی شدهاند! موسیقی هم که حتما در آن شرایط لازم است؛ پس ام پی تری پلیرم را هم بر میدارم تا با موسیقیهای استاد شجریان از داخلیها و یانی از خارجیها آرام شوم. بعد آلبوم عکس کوچکام را گوشهای میگذارم تا همیشه از یاد روزهای خوش دور و نزدیک انرژی بگیرم. نمیدانم امکان برداشتن لپتاپام را هم دارم یا نه؛ ولی خوب اگر باشد که عالی است!
خوب همینها دیگر برای من کافی است. حالا تمام آنچه در زندگیام مهم است توی کولهپشتیام هست!
از دوستان وبلاگنویسی که اینجا را میخوانند خواهش میکنم که این بازی را ادامه دهند. مثلا سماع، شیث، در جستجوی معنا، امین، علیرضای پرنده پرواز، علی رضای آن یار خواهد آمد، احسان، امیر، آزاده و هر کسی که تمایل داشته باشد.
پینوشت ۱ ـ از همه دوستان عزیزی که حضورا و مجازا تولد اینجانب را تبریک گفتند، تشکر میکنم. ایشالا در تولدهایتان جبران میکنم!
پینوشت ۲ ـ خانم اکبری بهعنوان اولین نفر در مورد کولهپشتیشان نوشتهاند. از اینجا بخوانید.
پینوشت ۳ـ نوشته امین عزیز را در این مورد از اینجا بخوانید.
آیدا در این پست درباره این نوشته که اگر خدای نکرده زلزله بیاید و بخواهد از بین کل وسایلاش چند تا را انتخاب کند و بریزد توی کولهپشتی کوچک همراهاش چه چیزهایی را انتخاب میکند. من پیشنهاد کردم که این موضوع یک بازی وبلاگی شود. حالا خودم شروع میکنم به این امید که بقیه ادامه دهند! خوب اگر یک روز
۱٫ به همین زودی و به همین سادگی یک سال دیگر هم گذشت و فقط چند ساعتی مانده تا وارد ۲۶ سالگی شوم. این یک سال گذشته مثل برق و باد گذشت و چه گذشتنی! فکر میکنم در این یک سال، بیش از یک سالهای قبل از آن بزرگ شدم و البته بیش از همان یک سالهای مذکور (!) نزدیکی پیری و مرگ را احساس کردم …
۲٫ این یک سال همراه بود با تجربههای شیرین و تلخ؛ پر از دغدغهها و مسئلهها، بیشتر رنج بود و درد و در کنارش، خوشی و شادکامیهایی هر چند اندک! و مگر زندگی انسان چیزی غیر از اینها است!؟
۳٫ هر سال که میگذرد وقتی به شب و روز تولدم میرسم تمام ذهنام معطوف این میشود که چهها نکردهام و چقدر فرصت پیش رو در زندگی محدود است! چه کتابهایی که نخواندهام، چه فیلمهایی که ندیدهام، چه کارهایی که نکردهام و چه لذتهایی که از زندگیام نبردهام! خوب چه میشود کرد؟ حسرتها و فرصتها دو روی یک سکهاند که هر وقت یکی باشد دیگری نیست و نهایتاش هم این است که آدم شانهاش را بالا بیاندازد و به این فکر کند که خیالی نیست؛ هنوز فرصت هست!
۴٫ دو سال پیاپی است که دوستی را از دست میدهم. از دست دادنی که هنوز برایام باور کردنی نیست! تلخی و دردی که سوزش آن تا ته ته قلب آدم را برای همیشه آزار میدهد. ونتیجهاش هم باز یاد اینکه چهها نکردهام و چقدر فرصت پیش رو اندک است …
۵٫ آیا زندگی تنها تلخی و رنج است؟ خوب مسلما نه! یادم هست که پارسال با یک واسطه سؤالی برایام مطرح شد: آیا از زندگیات لذت میبری؟ آن آدمی که این سؤال را پرسیده بود سبک زندگی من برایاش عجیب بود و لابد، از همین جهت اینگونه فکر کرده بود که من از زندگیام لذت نمیبرم! مدتی این مسئله ذهنام را به خودش مشغول کرده بود تا بالاخره جواباش را یافتم: خوشبختی در زندگی یعنی همین لذتهای کوچک روزمره زندگی آدم در کنار هم: لذت همراهی با خانواده، لذت دوستی، لذت کتاب خواندن، لذت فرهنگ و ادب و شعر و قصه و موسیقی، لذت درس خواندن و دانشجو بودن و البته اگر شرایط بگذارد، لذت کار کردن!
۶٫ در زمان ناامیدیها و دردها و رنجها همیشه خدا را پشتیبان خود دیدهام. این یک سال تجربه خوبی بود از حضور هر روزه خداوند در زندگیام. فهمیدم که راه نجات، ایمان و توکل به اوست و زندگی هر انسان، مملو است از معجزاتی که اغلب چنان کوچکاند که آدم نمیبیندشان!
۷٫ مدتها است دلداریام به خودم در لحظات سخت زندگی این دو بیت شعر حافظ است:
هر دم از این نالم که فلک هر ساعت / کندم قصد دل ریش به آزار دگر
باز گویم نه در این حادثه حافظ تنها است/ غرقه گشتند در این بادیه بسیار دگر …
باور کنید جواب میدهد!
۸٫ خوش باشید و از زیباترین و بهشتیترین ماه سال ـ اردیبهشت ـ لذت ببرید! ببخشید که اینقدر تلخ نوشتم.
۱٫ به همین زودی و به همین سادگی یک سال دیگر هم گذشت و فقط چند ساعتی مانده تا وارد ۲۶ سالگی شوم. این یک سال گذشته مثل برق و باد گذشت و چه گذشتنی! فکر میکنم در این یک سال، بیش از یک سالهای قبل از آن بزرگ شدم و البته بیش از همان یک سالهای مذکور (!) نزدیکی
همیشه شکستهایی را که به آدم یادآوری میکنند کیست و کجاست و با امکانات و تواناییها و محدودیتهایاش باید چه انتظاری از زندگی داشته باشد دوست داشتهام؛ اما چه میشود کرد که اغلب شکستها از گونهای دیگرند …
همیشه شکستهایی را که به آدم یادآوری میکنند کیست و کجاست و با امکانات و تواناییها و محدودیتهایاش باید چه انتظاری از زندگی داشته باشد دوست داشتهام؛ اما چه میشود کرد که اغلب شکستها از گونهای دیگرند … دوست داشتم!۰
احتمالا همه ما در زندگی کاریمان با رؤسای بد روبرو شدهایم؛ کسانی که انگار زاده شدهاند برای اذیت و آزار قشر مظلوم کارمندان و کارشناسان بیپشت و پناه! یک رئیس بد لزوما یک آدم اخموی بداخلاق نیست. در واقع میتوان گفت عموما یک رئیس بد یکی یا چند تا از ویژگیهای زیر را دارد:
حالا اگر با رئیس بدی مواجه شدیم چه بکنیم؟ شاید اولین راهحل این باشد که سازمان را ترک کنیم و ترجیح بدهیم از دست جناب رئیس فرار کنیم! اما از آنجایی که خیلی از رئیسها شبیه هم هستند و البته آمار رؤسای بد هم در “مملکتی که داریم” کم نیست؛ شاید خیلی وقتها فرار کردن باعث بدتر شدن وضع شود! بنابراین بهتر است برخی تکنیکها و تاکتیکهای مواجهه و مدیریت رؤسای بد را یاد بگیریم تا در جای خودش از آنها بهره بگیریم:
موفق باشید!
احتمالا همه ما در زندگی کاریمان با رؤسای بد روبرو شدهایم؛ کسانی که انگار زاده شدهاند برای اذیت و آزار قشر مظلوم کارمندان و کارشناسان بیپشت و پناه! یک رئیس بد لزوما یک آدم اخموی بداخلاق نیست. در واقع میتوان گفت عموما یک رئیس بد یکی یا چند تا از ویژگیهای زیر را دارد: علاقه شدیدی به کنترل کردن آدمهای