فقط می‌خواهم که مردم من را یک فوتبالیست سخت‌کوش بدانند. کسی که عاشق این ورزش بود و هر زمان که وارد زمین می‌شد، تمام تلاشش را به کار می‌گرفت. چون من خودم با این حس وارد زمین چمن می‌شدم و تا پایان عمر فوتبالی‌ام هم همین‌طور بودم. من همیشه تمام تلاشم را برای تیم به کار می‌گرفتم. فکر می‌کنم که در طول سال‌های گذشته، در زندگی‌ام و درکارنامه ورزشی‌ام، مردم به مسائل مختلفی توجه کرده‌اند و گاهی وقت‌ها آنچه در زمین کسب کرده‌ام، زیر سایه‌ی مسائل دیگری قرار گرفته. شاید من گفتم که این مرا اذیت نمی‌کرده؛ ولی واقعا از این بابت اذیت شده‌ام و در نهایت، من فوتبالیستی هستم که برای برخی از بزرگ‌ترین باشگاه‌های دنیا بازی کرده‌ام و درکنار برخی از به‌ترین بازیکنان دنیا توپ زده‌ام و زیر نظر بزرگ‌ترین و بهترین سرمربیان دنیا فوتبال بازی کرده‌ام و تقریبا تمام افتخارات ممکن را کسب کرده‌ام.

قطعا این ناراحت‌کننده است که برخی از مردم راجع به مسائل دیگری فکر می‌کنند. حالا با اتمام عمر ورزشی‌ام، به عقب نگاه می‌کنم و با خودم می‌گویم:«من تقریبا تمام افتخارات ممکن را با هر باشگاهی که در آن توپ زده‌ام، کسب کرده‌ام … ۱۱۵ بازی ملی برای تیم ملی کشورم انجام داده‌ام و دوبار پشت سر بزرگ‌ترین فوتبالیست‌های دنیا، در رده دوم جایزه بهترین بازیکن فوتبال سال دنیا قرار گرفته‌ام و از این بابت احساس غرور می‌کنم.»” (دیوید بکهام در مورد خداحافظی‌اش از فوتبال؛ این‌جا)

قسمتی که توپر کرده‌ام را چند بار بخوانید. یکی از بزرگ‌ترین فوتبالیست‌های تاریخ، می‌گوید که تمام هدف‌اش در فوتبال، بیش‌تر تلاش کردن بوده است! اما نکته‌ای که بکهام در ادامه اشاره کرده به‌نظرم مهم‌تر است: موفقیت، لزوما رسیدن به یک دستاورد عجیب و غریب و جلو زدن از دیگران نیست. خیلی وقت‌ها دوم شدن و سوم شدن، از اول شدن لذت‌بخش‌تر است! بنابراین، از موفقیت‌های‌ت ـ هر چند کوچک باشند ـ حسابی لذت ببر. وقتی به آخر مسیر رسیدی، مجموع همان موفقیت‌های کوچک، می‌شوند یک لذت بزرگ!

دوست داشتم!
۱

  “فقط می‌خواهم که مردم من را یک فوتبالیست سخت‌کوش بدانند. کسی که عاشق این ورزش بود و هر زمان که وارد زمین می‌شد، تمام تلاشش را به کار می‌گرفت. چون من خودم با این حس وارد زمین چمن می‌شدم و تا پایان عمر فوتبالی‌ام هم همین‌طور بودم. من همیشه تمام تلاشم را برای تیم به کار می‌گرفتم. فکر می‌کنم

“ـ شما برای بازیکنان‌تان بیشتر شبیه پدر هستید یا مربی؟

ـ من کاملا یک آدم عادی هستم. گاهی اوقات دوست آن‌ها، گاهی معلم آن‌ها. من کاری که باید انجام بشود را می‌گویم. پیدا کردن لحظه‌ای که باید دوست آن‌ها باشی یا معلم‌شان، کار سختی نیست. بزرگ‌ترین مهارت من، پیدا کردن حس همراهی است. من زندگی را درک می‌کنم. فوتبال بخشی از زندگی است و من به آن‌ها می‌گویم که چطور اتفاقات را درک کنند. آن‌ها جوان هستند و مانند سوپراستارها رفتار نمی‌کنند. آن‌ها نیاز به کمک دارند تا راه درست را پیدا کنند.” (از مصاحبه با یورگن کلوپ؛ مربی جوان و نابغه‌ی بروسیا دورتموند؛ این‌جا)

راست‌ش از نظر من، گویاتر و زیباتر و خلاصه‌تر و به‌تر (و همین‌جور صفات تفصیلی بیش‌تر!) از این نمی‌شود کل مباحث ره‌بری در مدیریت را بیان کرد! چه مدیر باشید و چه مثل من، مشاور، همین چند جمله‌ی کوتاه را جایی جلوی چشم‌تان بچسبانید تا یادتان باشد که برای چه دارید کار می‌کنید و لازم است چه کار کنید. 🙂

نمی‌توانم از این تک‌جمله‌ی درخشان و بسیار بسیار انگیزش‌بخش استاد در همین مصاحبه هم بگذرم: “اگر می‌خواهید نتیجه‌ی ویژه‌ای بگیرید، باید احساس ویژه‌ای داشته باشید!” به‌قول خودم: عاااااااااااااااالی!

برای تیم بسیار دوست‌داشتنی دورتموند و یورگن کلوپ عزیز در فینال شنبه شب ـ یعنی فینال بزرگ‌ترین بازی سال: فینال لیگ قهرمانان اروپا ـ آروزی موفقیت دارم. 🙂

دوست داشتم!
۲

“ـ شما برای بازیکنان‌تان بیشتر شبیه پدر هستید یا مربی؟ ـ من کاملا یک آدم عادی هستم. گاهی اوقات دوست آن‌ها، گاهی معلم آن‌ها. من کاری که باید انجام بشود را می‌گویم. پیدا کردن لحظه‌ای که باید دوست آن‌ها باشی یا معلم‌شان، کار سختی نیست. بزرگ‌ترین مهارت من، پیدا کردن حس همراهی است. من زندگی را درک می‌کنم. فوتبال بخشی

نویسنده: ناوین جین / ترجمه: علی نعمتی شهاب

افسانه‌ای وجود دارد مبنی بر این‌که موفقیت کارآفرینانه تماما مربوط است به تفکر نوآورانه و ایده‌های بکر و پیشرو. در این مقاله می‌بینید که موفقیت واقعی چیست.

من اغلب دوره‌ی زندگی‌ام به‌عنوان یک بزرگ‌سال را کارآفرین بوده‌ام. این اواخر در یک پرواز تجاری طولانی، در مورد این‌که چه چیزی باعث شد من یک کارآفرین موفق بشوم و چگونه می‌توانم معنای موفقیت را تعریف کنم، اندیشیدم. هر دو ایده در ذهن در هم پیچیده شدند. موفقیت به‌عنوان یک کارآفرین، موفقیت کارآفرینانه. من هر ساله در مورد موضوع کارآفرینی حرف‌های زیادی می‌زنم. آن شب اولین چیزی که متوجه شدم باید انجام بدهم، رد این افسانه‌ی ماندگار است که موفقیت کارآفرینانه تماما مربوط است به تفکر نوآورانه و ایده‌های بکر و پیشرو. من متوجه شده‌ام که موفقیت کارآفرینانه معمولا ریشه در اجرای عالی دارد که  تنها با کشیدن درست نخ چرخ و محور قرقره تحقق می‌یابد.

اما چه چیزهای دیگری باعث موفقیت یک کارآفرین می‌شوند و چگونه باید کارآفرین موفقیت را برای خود تعریف کند؟

فهرست ده تایی من شامل این‌هاست:

۱۰- شما باید به چیزی که تلاش می‌کنید به آن دست بیابید، مشتاق باشید.

این بدان معناست که شما بخش عمده‌ای از ساعات بیداری‌تان را به ایده‌ای که روی آن کار می‌کنید، تخصیص خواهید داد. اشتیاق، نیرویی مشابهی را در درون کسان دیگری که برای تشکیل یک تیم جهت تحقق این رؤیا به شما می‌پیوندند، ایجاد می‌کند. و با این شور و اشتیاق، احتمال بیش‌تری می‌رود که تیم شما و مشتریان‌تان واقعا به آن‌چه تلاش می‌کنید انجام دهید، ایمان بیاورند.

۹- کارآفرینان بزرگ تمرکز شدیدی روی موقعیتی که دیگران نمی‌بینند، دارند.

این تمرکز و شدت به از میان برداشتن تلاش‌های غیرمفید و انحرافات کمک می‌کند. اغلب شرکت‌ها از سوء هاضمه می‌میرند، نه گرسنگی. این شرکت‌ها از انجام هم‌زمان تعداد زیادی کار ـ به‌جای انجام عالی و باکیفیت تعداد اندکی کار ـ رنج می‌برند. بنابراین روی مأموریت و فلسفه‌ی وجودی‌تان متمرکز بمانید.

۸- موفقیت فقط و فقط نتیجه‌‌ی سخت‌کوشی است.

همه‌ ما می‌دانیم که هیچ موفقیت یک شبه‌ای وجود ندارد. پشت هر موفقیت یک شبه، سال‌ها کار سخت و ریزش عرق جبین نهفته است. افراد خوش‌شانس به شما می‌گویند که راه آسانی برای موفقیت وجود ندارد؛ و آن شانس هم نصیب کسانی می‌شود که به‌سختی تلاش می‌کنند. اگر می‌دانید که دارید بهترین کاری را که می‌توانید انجام می‌دهید، نباید دلیلی برای افسوس خوردن داشته باشید. روی چیزهایی که می‌توانید کنترل کنید و روی تلاش‌های خودتان تمرکز کنید و اجازه بدهید نتایج هر آن چیزی که قرار است بشوند، بشوند.

۷- راه موفقیت طولانی خواهد بود؛ بنابراین یادتان باشد که از سفر لذت ببرید.

همه به شما می‌آموزند که باید روی اهداف‌تان تمرکز کنید؛ اما افراد موفق روی مسیر سفر متمرکزند و از رسیدن به منزل‌گاه‌های طول مسیر لذت می‌برند. اگر از مسیر لذت نبرید، آیا صرف بخش عمده‌ای از عمرتان برای رسیدن به مقصد، ارزشی خواهد داشت؟ آیا تیمی که برای تحقق مأموریت‌تان به شما ملحق می‌شوند هم از سفر لذت نخواهند برد؟ آیا برای همه شما بهتر نیست که زمانی از عمرتان را که در مسیر هستید در دستان خود داشته باشید؛ حتی اگر هیچ‌گاه به مقصد نرسید؟

۶- به غریزه شهودی خود بیش از هر برنامه صفحه گسترده‌ای اعتماد داشته باشید.

در جهان واقعی متغیرهای زیادی وجود دارند که شما به‌سادگی نمی‌توانید آن‌ها را در یک برنامه‌ صفحه گسترده (مثل اکسل) وارد کنید. صفحه گسترده‌ها نتایج خود را از فرضیات نادقیق شما به‌دست می‌آورند و در نتیجه به شما احساس امنیت اشتباهی می‌بخشند. در اغلب موارد، قلب شما و شهودتان هم‌چنان بهترین راهنماهای شما هستند. مغز انسان شبیه یک رایانه‌ی دو دویی عمل می‌کند و تنها می‌تواند اطلاعات دقیق صفر و یکی (یا سیاه و سفید) را پردازش و تحلیل کند. همه‌ی ما تجربیاتی در کسب و کارمان داشته‌ایم که در آن‌ها قلب‌مان به ما می‌گوید در اشتباهیم؛ در حالی که مغزمان هم‌چنان در تلاش برای استفاده از منطق جهت کشف چیزها است. بعضی وقت‌ها لازم است طنین قدرتمند یک صدای درونی مبتنی بر غرایز، بر منطق برتری ‌یابد.

۵- انعطاف‌پذیر اما ثابت‌قدم باشید. هر کارآفرین باید در اقدامات خود چابک باشد.

شما باید با به‌دست آمدن اطلاعات جدید، به‌صورت مداوم یاد بگیرید و خودتان را سازگار سازید. در عین حال شما باید بر علت وجودی و مأموریت سازمان‌تان نیز پافشاری کنید. این‌ جایی است که صدای درونی‌تان بسیار مهم می‌شود؛ به‌ویژه زمانی که به شما سیگنال‌های هشدار قوی می‌دهد که چیزها در حال منحرف شدن از مسیر صحیح خود هستند. کارآفرینان موفق میان گوش دادن به صدای درونی و ثابت‌قدم بودن برای رسیدن به موفقیت توازن ایجاد می‌کنند؛ چرا که برخی اوقات موفقیت دقیقا از جایی بیرون می‌زند که به‌صورت سنتی به‌عنوان شکست در نظر گرفته می‌شود.

۴- به تیم‌تان تکیه کنید. این یک حقیقت ساده است: هیچ فردی در همه چیز بهترین نیست.

هر کسی به دیگران نیاز دارد؛ کسانی که مهارت‌های مکمل او را دارند. کارآفرینان، جماعت خوش‌بینی هستند و برای آن ها بسیار سخت است که بپذیرند در چیزی خوب نیستند. عرق‌ریزی روحی بسیار زیادی لازم است تا مهارت‌های اصلی و نقاط قوت‌تان را کشف کنید. پس از این کشف و شهود درونی، افراد هوشمندی را بیابید که می‌توانند نقاط قوت شما را تکمیل کنند. مجذوب شدن به افرادی که شبیه‌تان هستند، کار ساده‌ای است. مهم این است که افرادی را بیابید که شبیه شما نیستند؛ اما در کاری که انجام می‌دهند ـ و در کارهایی که شما نمی‌توانید انجام دهید ـ خوب‌اند.

۳- اجرا، اجرا، اجرا

از آن‌جایی که هوشمندترین فرد روی زمین نیستید (و اصلا آیا چنین کسی وجود دارد؟)، این احتمال وجود دارد که بسیاری از افراد دیگر هم همان کاری را بکنند که شما تلاش می‌کنید انجام دهید. موفقیت لزوما از یک نوآوری‌ پیشرو به‌دست نمی‌آید؛ بلکه از اجرای بی‌عیب و نقص نشأت می‌گیرد. یک استراتژی عالی به‌تنهایی موجب برنده شدن در یک بازی یا نبرد نمی‌شود: پیروزی با یک چرخ و قرقره‌ی ساده هم به‌دست می‌آید. همه ‌ما کارآفرینانی را دیده‌ایم که زمان بسیاری را روی نوشتن طرح کسب و کارشان و آماده‌ کردن اسلایدهای پاورپوینت تلف کرده‌اند. من باور دارم که یک طرح کسب و کار بیش از یک صفحه‌ای، بسیار طولانی است. به‌علاوه در عمل کارها دقیقا به‌همان شکلی که شما تصور می‌کنید، پیش نمی‌روند. اهمیتی ندارد چقدر زمان روی تکمیل کردن طرح کسب و کار صرف می‌کنید. شما مجبورید که آن را براساس واقعیت‌های دنیای واقعی اصلاح کنید. شما از دست به‌کار شدن و اقدامات عملی چیزهای بیش‌تری یاد می‌گیرید تا تئوری‌پردازی. بنابراین به‌یاد داشته باشید: انعطاف‌پذیر بمانید و با به‌دست آوردن اطلاعات جدید، اقدامات خود را اصلاح کنید.

۲- نمی‌توانم فردی را تصور کنم که بدون داشتن صداقت و درستی به‌ موفقیت درازمدت دست یابد.

این دو ویژگی باید در هسته‌ی مرکزی وجود هر کسی باشند. هر کسی وجدان دارد؛ اما بسیاری از افراد گوش دادن به آن را متوقف کرده‌اند. همواره ندای درونی وجود دارد که زمانی که کاملا باصداقت نیستید یا حتی اندکی از مسیر درستی منحرف شده‌اید، به شما هشدار می‌دهد. مطمئن باشید که دارید به او گوش می‌سپارید.

۱- موفقیت یک سفر طولانی است که اگر بخشنده باشید، پاداش‌ زیادی به‌همراه دارد.

افراد زیادی به شما در طی این مسیر کمک می‌کنند تا به موفقیت دست ‌یابید. شما همانند من خواهید آموخت که به‌ندرت شانسی برای کمک به افرادی که شما را یاری داده‌اند، خواهید داشت. در بسیاری موارد حتی نمی‌دانید آن‌ها کجا هستند. تنها راهی که می‌توانیم بدهی‌های‌مان را پرداخت کنیم، کمک به دیگر افرادی است که می‌توانیم آن‌ها را یاری دهیم ـ و باید این امید را داشته باشیم که آن‌ها نیز به افراد بسیاری کمک کنند. زمانی که موفق هستیم، موقعیت‌های زیادی را در جامعه و شبکه‌ی اجتماعی‌مان تشخیص می‌دهیم که می‌توانیم به دیگران کمک کنیم. بعضی وقت‌ها این موضوع به‌سادگیِ “مهربان بودن با انسان‌ها” است. در زمان‌های دیگر گوش‌ دادن مشفقانه یا گفتن یک جمله مهربانانه تمام چیزی است که مورد نیاز است. “خوب رفتار کردن” با منابع در دسترس‌مان، مسئولیت ما محسوب می‌شود.

سنجش موفقیت

امید دارم که رازهای تبدیل شدن به یک کارآفرین موفق را به گوش جان شنیده باشید. سؤال بعدی که احتمالا از خود خواهید پرسید این است که: چگونه موفقیت را اندازه بگیریم؟ از آن‌جایی موفقیت امری بسیار شخصی است؛ هیچ روش جهان‌شمولی برای سنجیدن آن وجود ندارد. افراد موفقی مانند بیل گیتس و مادر ترزا چه کار مشابهی انجام می‌دهند؟ به‌ظاهر یافتن اشتراکی میان این دو بسیار مشکل است؛ هر چند هر دو بسیار موفق‌اند. من شخصا باور دارم که معیار اصلی موفقیت، مبلغ موجود در حساب بانکی شما نیست. معیار سنجش موفقیت، تعداد زندگی‌هایی است که می‌توانید در آن‌ها یک تفاوت معنادار مثبت ایجاد کنید. این همان معیار موفقیتی است که باید در زمان طی مسیرمان به‌سوی موفقیت، خود را با آن بسنجیم.

منبع

دوست داشتم!
۶

نویسنده: ناوین جین / ترجمه: علی نعمتی شهاب افسانه‌ای وجود دارد مبنی بر این‌که موفقیت کارآفرینانه تماما مربوط است به تفکر نوآورانه و ایده‌های بکر و پیشرو. در این مقاله می‌بینید که موفقیت واقعی چیست. من اغلب دوره‌ی زندگی‌ام به‌عنوان یک بزرگ‌سال را کارآفرین بوده‌ام. این اواخر در یک پرواز تجاری طولانی، در مورد این‌که چه چیزی باعث شد من

راهِ فرار

راستی

راهِ فرار از فهمِ اندکِ اندوه

چیست؟

تحمل، فراموشی، نوشتن، خواب.

برو بخواب!

سید علی صالحی

دوست داشتم!
۵

راستی راهِ فرار از فهمِ اندکِ اندوه چیست؟ تحمل، فراموشی، نوشتن، خواب. برو بخواب! سید علی صالحی دوست داشتم!۵

ـ  آیا دوست داشتید فوتبالیست بودید؟

می‌تواند جزو رؤیاهای شیرین باشد؛ اما اصولا رؤیایی نیست که من را خیلی به وجد بیاورد.

(از مصاحبه با رامبد جوان؛ این‌جا)

*****

ـ “زن عوض کردن! این قراره چی رو عوض کنه؟ فکر می‌کنی چیزی رو حل می‌کنه؛ چیزی رو عوض می‌کنه؟” 

ـ مرد می‌گوید: “من نمی‌دونم.”

(داستان کولینگا؛ نیمه‌ی راه ـ مجموعه‌ داستان خوبی خدا؛ نوشته‌ی سام شپارد و ترجمه‌ی امیر مهدی حقیقت)

*****

رؤیاهای بزرگ و دوری داشته باش … (شعار کارتون بالا)

 *****

رؤیای شما چگونه است؟ آیا به این فکر کرده‌اید خیلی وقت‌ها به‌علت کوچک بودن و نزدیک بودن رؤیای‌تان اتفاقات مثبتی که دوست‌شان دارید برای‌تان نمی‌افتد؟ این، یکی از کشف‌های بزرگ زندگی من بوده که رؤیا هر چه در ظاهر نشدنی‌تر و دورتر باشد، دست‌ یافتن به آن شدنی‌تر و لذت‌بخش خواهد بود. رؤیای بزرگ مارتین لوترکینگ را در وبلاگ یک پزشک بخوانید!

خلاصه کنم: لذت بردن از تلاش برای رسیدن به یک رؤیای بزرگ، انرژی بی‌پایانی به آدم می‌دهد. امتحان‌ش کنید! 

 

دوست داشتم!
۵

ـ  آیا دوست داشتید فوتبالیست بودید؟ می‌تواند جزو رؤیاهای شیرین باشد؛ اما اصولا رؤیایی نیست که من را خیلی به وجد بیاورد. (از مصاحبه با رامبد جوان؛ این‌جا) ***** ـ “زن عوض کردن! این قراره چی رو عوض کنه؟ فکر می‌کنی چیزی رو حل می‌کنه؛ چیزی رو عوض می‌کنه؟”  ـ مرد می‌گوید: “من نمی‌دونم.” (داستان کولینگا؛ نیمه‌ی راه ـ مجموعه‌

۲۶ سال در اوج بدون رقیب. تبدیل شدن به یک افسانه. تصویر ثابت ذهن‌های فوتبالی ما در تمامی این سال‌ها. با آن آدامس گوشه‌ی دهان و دست‌های گره کرده و چشم‌های متفکرش. با آن خوش‌حالی‌های کودکانه‌اش بعد از هر گل. با آن غروری که سزاوارش بود. با آن همه طعنه‌های به‌یادماندنی و جنگ‌های بی‌پایان‌اش با رقبا و رفقا. با توفان‌های گاه و بی‌گاه‌اش.

سر الکس فرگوسن را شاید تنها بشود با یک جمله تعریف کرد: “کسی که خودش، تعریف موفقیت، در دنیای حرفه‌ای‌ها بود!”

*****

سال ۱۹۹۶٫ اولین تصاویر نقش بسته از فوتبال باشگاهی روز دنیا در ذهن من. تقابل یووه‌ی استاد لیپی و من‌یو سر الکس فرگوسن در لیگ قهرمانان اروپا. برد من‌یو با وجود ضربه‌ی آزاد بی‌نظیر زیدان. منچستر در بازی برگشت به یووه باخت. یووه‌ای که همان سال تا پای فینال رفت. اما تصویر آن بازی بی‌نظیر تیم قرمزپوش میدان‌ ـ برای منی که از قضای روزگار، هوادار آبی‌پوشان وطنی بودم‌ ـ فراموش نشد و بیش از همه نامی جذاب در ذهن من حک شد: الکس فرگوسن.

بعد از جام جهانی ۹۸ ـ خاطره‌انگیزترین و زیباترین جام جهانی عمر من ـ که تلویزیون ایران پخش زنده‌ی فوتبال را جدی گرفت و دسترسی ما هم به‌واسطه‌ی روزنامه‌های ورزشی جذاب آن روزها ـ به‌ویژه ابرار ورزشی ـ به اخبار فوتبال دنیا آسان‌تر شد، من تازه فهمیدم که این مونقره‌ای دوست‌داشتنی، بیش از ۱۰ سال است که کارگردانِ لشکرِ قرمزپوش و فوق‌العاده موفق “تئاتر رؤیاها” است.

اگر چه تصاویر محوی از بازی‌‌های درخشان اریک کانتونا در ذهن‌م بود و مثل خیلی‌های دیگر از خداحافظی اریک کبیر جا خوردم، اما بعدتر ـ و به‌ویژه بعد از فینال دراماتیک ۹۹ مقابل بایرن ـ دریافتم که من‌یو فرقی دارد با تمام تیم‌های دیگر ـ تفاوتی که بعدها آن را فقط در بارسای پپ آن را دیدم: شور و اشتیاقی کودکانه به لذت بردن از فوتبال.

برای فرگی، فوتبال خود زندگی بود: همین بود که چند بار از خداحافظی گفت و دل ما لرزاند؛ اما خودش هم نتوانست طاقت دوری را بیاورد و خداحافظی را فراموش کرد. تا امروز که خبر خداحافظی‌اش مانند آواری روی دل تمامی دوست‌داران‌ش خراب شد …

*****

اسطوره‌ها یک ویژگی مشترک دارند: تا هستند جزءی عادی و تفکیک‌ناپذیر از زندگی روزمره‌ی ما هستند و وقتی می‌روند، چشم می‌دوزیم به جای خالی‌ پرنشدنی‌شان و حسرت گذر ایام را می‌خوریم … 

*****

سر الکس فرگوسن برای من بیش از هر چیز نماد یک رئیس حرفه‌ای تمام‌عیار است. کسی که هویت مربیان فوتبال را از جایگاه سنتی‌شان بالاتر کشید. کسی که از رفتار و تصمیمات‌اش در طول این سال‌ها، به‌اندازه‌ی چندین هزار صفحه کتاب مدیریتی، درس‌آموزی کرده‌ام. بیایید نگاه کنیم به برخی از درس‌های بزرگ فرگی:

اول ـ چشم‌اندازتان را بزرگ و دست‌نیافتنی تعریف کنید و به آن معتقد بمانید: بارها و بارها گفته بود که هدف‌اش به زیر کشیدن لیورپول از برج عاج پرافتخارترین تیم انگلیسی است. ۳-۴ سال اول که نتایج درخشانی نگرفت ـ و در همان سال‌‌ها این لیورپول بود که با مربی ـ بازیکنی به‌نام کنی دالگلیش در فوتبال جزیره آقایی می‌کرد ـ همه با تمسخر به حرف‌های فرگی می‌نگریستند. حالا امروز که فرگی دارد از فوتبال می‌رود، کم‌تر کسی رکوردهای دست‌نیافتنی لیورپول را به یاد می‌آورد.

دوم ـ ثبات. ثبات. ثبات. در تمامی این سال‌ها، تنها چهره‌ی ثابت تیم، خودش بود. همه‌ی آن دیگران ـ از مدیران تیم تا مربیان و بازیکنان ـ نسل اندر نسل تغییر کردند. اما خود او، همانی بود که همیشه بود؛ تنها با موهایی سپیدتر از گذشته.

 سوم ـ ایده‌های ثابت، اجرای انعطاف‌پذیر: یادم هست یکی از چیزهایی که من را عاشق من‌یو کرد،‌ بازی هجومی‌اش بود. تیمی خالی از ستاره‌های آن‌چنانی که از چپ و راست به دروازه‌ی تیم‌های بزرگ و کوچک حمله می‌کرد. اما جالب‌تر این‌جا بود که ایده‌ی اصلی بازی هجومی من‌یو در طول این سال‌ها مدام تغییر می‌کرد: زمانی هجوم با سیستم سنتی انگلیسی و تیکه بر سانترهای بی‌مانند دیوید بکهام و قدرت سرزنی مهاجمان تیم، سلاح اصلی این تیم بود و زمانی دیگر استفاده از گوش‌های کناری سریعی که سرعت جابه‌جایی‌شان در کناره‌ها، حریف را این‌قدر گیج می‌کرد تا دقیقا از جایی که خودش حتی حدس هم نمی‌زد، ناک‌آوت شود!

چهارم ـ قله‌، پایان راه نیست: یک آدم چقدر باید موفقیت بیاورد تا از موفق شدن خسته شود؟ اما برای فرگوسن، بالاتر از همه قرار گرفتن، تنها شروع راهی بود برای رسیدن دوباره به همان قله و قله‌هایی بلندتر.

 پنجم ـ شکست، تنها نقطه‌ای است برای شروع دوباره: تصویر مشت‌های گره کرده‌ و عصبانیت سر الکس بعد از فینال سال ۲۰۰۹ لیگ قهرمانان اروپا مقابل بارسا را یادتان هست؟

این‌ها و ده‌ها درس ریز و درشت دیگر نشان می‌دهند که چرا سال‌ها باید بگذرد تا معلوم شود چرا فرگوسن برای همیشه جاودانه شد. حرف‌های آخرش را هم بخوانید!

*****

خودش جایی گفته بود: “فوتبال نباید هرگز رمانتیسم‌اش را از دست بدهد. هرگز.” و شاید به‌همین دلیل است که تصویری هم که از او در ذهن ما نقش بسته، تصویر یک انسان است. با تمام ضعف‌ها و قوت‌های‌ش. و با عشقی بی‌مانند به معشوقی بزرگ: فوتبال. عاشقی که رمانتیسم را در حد کمال، با زیبایی‌هایی که در این سال‌ها بر صحنه‌ی “اولدترافورد” برای ما به‌صحنه آورد، زنده نگه داشت.

دیوید بکهام به‌نظرم زیباترین جمله‌ی خداحافظی را خطاب به فراموش‌نشدنی‌ترین رئیس تاریخ فوتبال گفته است: “من به‌واقع به این‌که زیر نظر به‌ترین مربی تاریخ کار کردم، به خودم افتخار می‌کنم. مرسی رئیس و از بقیه اوقاتت لذت ببر …”

از تو ممنونیم برای خلق برخی از ناب‌ترین لحظات زندگی‌ فوتبالی‌مان. خداحافظ پیرمرد دوست‌داشتنی. خداحافظ رئیس!

دوست داشتم!
۲

۲۶ سال در اوج بدون رقیب. تبدیل شدن به یک افسانه. تصویر ثابت ذهن‌های فوتبالی ما در تمامی این سال‌ها. با آن آدامس گوشه‌ی دهان و دست‌های گره کرده و چشم‌های متفکرش. با آن خوش‌حالی‌های کودکانه‌اش بعد از هر گل. با آن غروری که سزاوارش بود. با آن همه طعنه‌های به‌یادماندنی و جنگ‌های بی‌پایان‌اش با رقبا و رفقا. با توفان‌های

امید …

من از اندوهِ آدمی آموخته‌ام

که امید

عینِ عبادت است!

سید علی صالحی

دوست داشتم!
۱۰

من از اندوهِ آدمی آموخته‌ام که امید عینِ عبادت است! سید علی صالحی دوست داشتم!۱۰

«”غیرممکن” تنها یک کلمه است که افراد ضعیف از آن استفاده می‌کنند تا به‌سادگی از کنار اتفاق‌هایی که در دنیا برای‌شان رخ می‌دهد، بگذرند. بدون آن‌که شجاعت استفاده از توانایی‌ای که می‌توانند شرایط را تغییر دهند را داشته باشند. “غیرممکن” یک عمل نیست؛ بلکه یک نظر است.”غیرممکن” یک صحبت نیست و یک چالش است. “غیرممکن” پتانسیل است. “غیرممکن” موقتی است. “غیرممکن” هیچی نیست!” (دنی آلوس؛ درباره‌ی مأموریت غیرممکن امشب بارسا. این‌جا)

غیرممکن معجزه نیست. آیا امشب باز هم این را خواهیم دید؟

دوست داشتم!
۲

«”غیرممکن” تنها یک کلمه است که افراد ضعیف از آن استفاده می‌کنند تا به‌سادگی از کنار اتفاق‌هایی که در دنیا برای‌شان رخ می‌دهد، بگذرند. بدون آن‌که شجاعت استفاده از توانایی‌ای که می‌توانند شرایط را تغییر دهند را داشته باشند. “غیرممکن” یک عمل نیست؛ بلکه یک نظر است.”غیرممکن” یک صحبت نیست و یک چالش است. “غیرممکن” پتانسیل است. “غیرممکن” موقتی است.

همه‌ی ما لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که در آن نامشخص نبودن آینده‌، آن‌چنان بر دوش‌مان سنگینی می‌کند که گویی زندگی متوقف می‌شود. لحظاتی که در آن، تمام وجودمان از ترس از آینده، یخ می‌زند و درمانده‌ی “حکمت‌های فراوان زندگی” می‌شویم:

۱- این روزهای بد، تمامی ندارند؟ آیا آینده هم برای من، چیزی جز دریغ و درد و اشک و آه همراه ندارد؟

۲- آیا آینده، آنی می‌شود که من می‌خواهم بشود؟ 

۳- من امیدی واهی به روزهای زیبای آینده دارم. می‌دانم که نمی‌شود! 

این روزها زندگی فردی و اجتماعی اغلب ما در حلقه‌ای از مشکلات و ناکامی‌ها و غم‌ها و دردها گیر افتاده است؛ حلقه‌ای که به‌نظر بی‌پایان می‌رسد. امروز، آینده از همیشه نامشخص‌تر و از آن بدتر، دردناک‌تر به‌نظر می‌رسد. امید، گم‌شده‌ی بزرگ این روزگار است. اما از آن بدتر، داشتن این احساس است که آینده در دستان من نیست: دنیا با من سر سازگاری نداشته و ندارد و من، تسلیمِ محضِ عواملی هستم که روی آن‌ها کوچک‌ترین تأثیری ندارم! زندگی طرحی است تکراری از رخ‌دادهای بیرون از اختیار من که در آن، خوبی‌ها و زیبایی‌ها “اتفاق‌”اند” و بدی‌ها و زشتی‌ها “الگوهای ثابت زندگی.”

شاید. در روزهای بد زندگی، عمیقا این گزاره‌ها را تجربه‌ کرده‌ام. به‌عنوان فردی که ناامیدی را تا جایی نزدیک به آخرش رفته است، از تجربیات خودم به‌یاد می‌آوردم که در آن روزها، نااطمینانی از آینده‌‌ای خوش و زیبا، بیش‌تر از غم و درد دیروز و امروز آن روزها‌ی‌م آزارم می‌داد. هر چند که بالاخره راه فرار از این چرخه‌ی ظاهرا بی‌پایان ناامیدی را به‌سبک خودم پیدا کرد: کنترل کن نه فرار!

همین اواخر نوشته‌ی لورنا ناپ را در همین مورد خواندم. لورنا در نوشته‌اش به دوره‌ای از اتفاقات بد پیاپی در زندگی‌اش اشاره می‌کند. اتفاقاتی که هر کدام‌شان برای به‌زانو درآوردن یک انسان معمولی کفایت می‌کنند: شکست در عشق، بی‌کار شدن و از همه بدتر، مبتلا شدن پدرش به بیماری سرطان …

لورنا اما از راه‌هایی می‌گوید که برای فرار از حس‌های دردناک زندگی‌اش آموخته و خودش هم تأثیر آن‌ها را عمیقا تجربه کرده است. راه‌هایی ساده اما اثرگذار. به‌نظرم رسید در این جو ناامیدی و نااطمینانی که این روزها گریبان‌گیر زندگی تک‌تک ماست، مرور این تجربیات می‌تواند راه‌گشا باشد. بنابراین خلاصه‌ای از ۵ راه لورنا برای مدیریت نااطمینانی‌های آینده را با هم در ادامه‌ی پست می‌خوانیم:

۱- به‌یاد بیاوریم آینده‌ی قابل پیش‌بینی کسل‌کننده است: همان‌طور که از اتفاقات خوب ناگهانی سرشار از لذتی فراموش‌نشدنی می‌شویم، اتفاقات بد احتمالی هم بخشی از زندگی هستند. خیلی وقت‌ها آینده، نتیجه‌ی تصمیمات امروز خود ماست. ما هم که تلاش می‌کنیم به‌ترین تصمیم را برای آینده براساس اطلاعات امروز بگیریم. بسیار خوب پس چرا در امروز که منتظر آینده‌ایم، در انتظار آن اتفاقات خوب نباشیم؟ غصه‌ی گذشته کم نیست که خودمان را گرفتار دردِ غمِ آینده کنیم؟ هیجانِ رسیدنِ آینده، لذت بیش‌تری دارد!

۲- بپذیریم که اغلب اوقات،ترس‌های ما بی‌مورد هستند: مغزهای ما برای تمرکز بر جنبه‌ی منفی ماجرا سیم‌کشی شده‌اند. اما مشکل این‌جا است که وقتی این‌گونه نگاه بکنیم، تنها برای رخ ندادن ترس‌های‌مان و اتفاقات بد احتمالی تلاش می‌کنیم و نه برای اتفاقات خوبی که وابسته به تلاش خود ما هستند! نگرانی در مورد آینده، جلوی تلاش برای عمل‌کردهای عالی را می‌گیرد (به‌ترین مثال‌ش برای ما ایرانی‌ها نگرانی برای کنکور است! یادتان هست؟)

۳- دامنه‌ی پذیرش ابهام‌مان را افزایش دهیم: تغییر، دردناک است. اما … روی دیگر تغییر، احتمالات مثبت ماجرا است. لورنا به زمانی فکر می‌کند که گرفتار آینده‌ی مبهم و دردناک آینده بود. لورنا می‌توانست این‌گونه هم اوضاع را بررسی بکند: “اگر در عشق با این آدم شکست بخورم، ممکن است خیلی زود با یک محبوب جدید و سازگارتر با خواسته‌های‌م روبرو شوم!” (که آن محبوب هم پیدا شد!) یا “اگر بی‌کار بشوم،  از دست شغلی پراسترس و تمام‌وقت‌م راحت می‌شوم. شغلی دوست‌نداشتنی که تنها جنبه‌ی مثبت‌اش درآمدش است. بنابراین می‌توانم مشغول به‌ کاری بشوم که دوست‌اش دارم!” (که این هم اتفاق افتاد!) (تجربه‌ی خود منِ مترجم هم می‌گوید که خیلی وقت‌ها ریسک رها کردن گذشته و حال نامطلوب، در ذهن ماست. چون فکر می‌کنیم آینده‌، همان گذشته است و حتا بدتر. من از رها کردن گذشته ضرری نکردم؛ شما هم امتحان‌ش کنید!)

۴- شکرگذاری را تمرین کنیم: همیشه در بدترین روزهای زندگی هم می‌توانیم چیزی پیدا کنیم که از دیدن‌اش و تجربه کردن‌اش لذت ببریم: لورنا درخت کریسمسی را به‌یاد می‌آورد که با مادرش تزیین کرده بودند. او از طبیعت زیبای شهر محل زندگی‌اش لذت می‌برد و چیزهایی شبیه این‌ها. (برای خود مترجم هم گاهی اوقات گوش کردن یک موسیقی زیبا یا خوردن یک لیوان قهوه معجزه می‌کند!) لورنا حتا می‌گوید شکرگذار این است که خانواده‌ای دارد و دوستانی که می‌تواند دردهای‌اش را با آن‌ها تقسیم کند …

۵- بپذیریم که واقعیت، همین امروز است. همین لحظه: لورنا به‌یاد می‌آورد که برای درمان پدرش هر کاری که از دست‌ش برآمد انجام داد. اما … پدر لورنا در نهایت درگذشت (این‌جای متن اصلی این‌قدر دردناک است که گریه کردم! ـ مترجم) او می‌گوید که بزرگ‌ترین درس زندگی‌اش را همین‌جا گرفت: او با تمرکز بر آینده‌ و این‌که برای درمان پدرش چه می‌تواند بکند، لذتِ بودن در روزهای آخر با پدرش را از دست داد. او با نگرانی برای از دست دادن عشق‌ش، دست به کارهایی زد که باعث شدند فرایند جدایی سریع‌تر جلو برود. او نمی‌خواست غرق شود؛ اما غافل از این بود که در مرداب تفکرات خودش گیر کرده و با دست و پا زدن، هر لحظه بیش‌تر به فرو رفتنی بازگشت‌ناپذیر نزدیک می‌شود … شاید بد نباشد در چنین روزهایی به‌یاد بیاوریم پدری را که در روزهای آخر زندگی‌اش کاشف شد

برای‌تان آینده‌ای زیبا و دوست‌داشتنی همان‌طور که امروز رؤیای‌ش را می‌بینید آرزو می‌کنم. 🙂 

دوست داشتم!
۱۰

همه‌ی ما لحظاتی را در زندگی تجربه کرده‌ایم که در آن نامشخص نبودن آینده‌، آن‌چنان بر دوش‌مان سنگینی می‌کند که گویی زندگی متوقف می‌شود. لحظاتی که در آن، تمام وجودمان از ترس از آینده، یخ می‌زند و درمانده‌ی “حکمت‌های فراوان زندگی” می‌شویم: ۱- این روزهای بد، تمامی ندارند؟ آیا آینده هم برای من، چیزی جز دریغ و درد و اشک و

باز هم شش اردیبهشت و یک قدم نزدیک‌تر شدن به نقطه‌ی پایان. امروز ۲۹ ساله شدم و به آستانه‌ی نیمه‌ی راه زندگی رسیدم. و این روزها برخلاف سال پیش همین‌ روزها ـ که دل‌خسته بودم از بدترین و وحشت‌ناک‌ترین سال زندگی‌ام ـ شادم و بیش از هر زمانی از زندگی لذت می‌برم. 🙂

*****

خوانده بودم و شنیده بودم که بعد از یک سختی بزرگ، آرامشی و شادی بزرگ‌تری در پیش است. اما آن‌قدر درگیر جدال با “سبکی تحمل‌ناپذیر هستی” شده بودم که باورم و یقین‌م را به بزرگ‌ترین عامل دوام آوردن در روزهای سخت زندگی از دست داده بودم: وجود نازنین “امید” را می‌گویم!

اما در این یک سال آن‌چنان زندگی‌ام متحول شد که امروز خودم هم متحیر گوشه‌ای ایستاده‌ام و دارم به جریان اتفاقات عجیب و لذت‌بخش بزرگ و کوچکی می‌نگرم که یکی پس از دیگری مرا در مسیر زندگی‌ام شگفت‌زده می‌کنند. اتفاقاتی که اغلب هم غافل‌گیرکننده‌اند!

*****

سال ۹۱ برای من سال “شدن‌”‌ها و “رسیدن‌ها” بود. سال شکستن فاصله‌ها. سال لبخند‌ها. سال کشف دوباره‌ی امید و زندگی. سال دل‌خوشی‌ها. و مهم‌تر از همه سال کارهای بزرگ. برداشت بذرهایی که در سال‌های قبل‌تر کاشته بودم. و البته سال درس‌های بزرگ. درس‌هایی که برای تمام زندگی همراه‌م خواهند بود:

۱- رها کن: همیشه بستگی‌ها و وابستگی‌ها یکی از بزرگ‌ترین عوامل احساس درد و رنج و غم درونی است. اما … سال گذشته فهمیدم که همین دردهای به‌ظاهر جان‌کاه هم، تنها و تنها با رها کردن گذشته و آغاز از همین لحظه برای نگاه به فردا تمام می‌شوند. این‌که در گذشته چیزی نبوده و نشده و این‌که کسی در زندگی من مهم بوده اما من برای‌ش مهم نبوده‌ام، هیچ کدام دلیلی بر این نیست که من با افسوسِ آن “نشدن”‌ها، لذت زیبایی امروز و رؤیای فردا را از خودم دریغ کنم. سخت است؛ اما ممکن و پاداش‌ش، آرامشی است که این روزها بزرگ‌ترین لذت زندگی من است.

۲- آرزو به‌دوش باش: در یک سال گذشته به بسیاری از آرزوهای‌ بزرگ و کوچک‌م رسیده‌ام. آرزوهایی که زمانی برای‌م دست‌نیافتنی می‌نمودند. آرزوهایی که فکر می‌کردم حتی اگر یکی از آن‌ها هم در زندگی‌ام تحقق پیدا کند، من خوش‌بخت‌ترین آدم روی زمین خواهم بود! اما در همین یک سال، لذت رسیدن به بسیاری از آن‌ها را تجربه کردم و فهمیدم که یکی از رازهای زندگی، لذت‌ بردن از انتظار برای تحقق آرزوها در هر لحظه‌ی زندگی است. بنابراین آرزوهای‌م را گوشه‌ی صندوق‌چه‌ی دلم چیده‌ام و هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم، سرشار از شوری درونی‌ام: غافل‌گیریِ بزرگِ امروز چه خواهد بود؟

۳- چشم‌انداز زندگی من، رؤیاهای‌ بزرگ‌م هستند: درس قبلی و البته هم‌نشینی با بزرگ‌ترهایی بزرگ‌اندیش و جوانانی با رؤیاهایی نزدیک به “تلنگر زدن به کهکشان” استیو جابز، چشم‌انداز زندگی مرا تا آسمان رؤیاها بالا برد. حالا دیگر آینده را نه در سطح توان امروز خودم و شرایط دنیای اطراف‌م، که در رؤیاهای بزرگ‌م جستجو می‌کنم. 🙂

۴- زندگی یعنی تجربه‌ای که من برای خودم می‌سازم: امروز عمیقا باور دارم که سکان قایق کوچک زندگی من در اقیانوس پرتلاطم زندگی به‌دست خودم است. زندگی چیزی نیست جز مجموعه‌ای از انتخاب‌ها و تجربیات انسان در هر لحظه و مهم این است که در تک‌تک دقایق زندگی، هر لحظه از مسیر زندگی‌ام تا آن لحظه رضایت مطلق داشته باشم: این‌که من زندگی‌ام را با انتخاب‌های‌م ـ درست یا نادرست ـ ساخته‌ام!

اوه! چه زندگی شگفت‌انگیزی!

*****

در طول این یک سال، بیش از هر چیز از محبت و لطف دوستان بسیاری برخوردار بوده‌ام: پیش و بیش از همه، باید از دوست و برادرم، علی‌رضا معتمدی تشکر کنم که به همکاری با ایشان مفتخرم. و البته: شهرام کریمی برای دل‌گرمی‌ها و راه‌نمایی‌های‌ش، وفا کمالیان برای لطف بی‌پایان و کمک‌های بی‌دریغ‌ش و از میلاد اسلامی‌زاد برای هم‌رؤیا بودن‌ش با من. و البته: آقای مهندس نقی‌زاده مدیرعامل محترم شرکت ارکان ارزش، دوستان‌م در پروژه‌های کلاس پرنده و جمعه‌های خلاق به‌ویژه رضا بهرامی‌نژاد عزیز، علی بدیعی، احسان اردستانی، محسن امین، نیام یراقی و تک‌تک دوستان و همکاران‌م در دنیای واقعی و مجازی. و البته شما خوانندگان همراه گزاره‌ها که لطف شما بزرگ‌ترین سرمایه‌ی گزاره‌ها و من است.

و البته یک تشکر ویژه از خانواده‌‌‌ی مهربا‌ن‌م و به‌ویژه مادر عزیزم برای محبت‌های‌شان و وجود عزیزشان که بزرگ‌ترین انگیزه‌‌ی من برای نفس کشیدن در این دنیای خاکی هستند؛ و به‌ویژه کوچولوی نازنین و تازه‌وارد خانواده‌ی ما که تماشای لبخندهای زیبا‌ی‌ش بزرگ‌ترین لذت این روزهای من است. 🙂

امسال هم یادداشت‌م را با شعری به‌پایان می‌رسانم. تک‌مصراعی از زنده‌یاد منوچهر آتشی که این روزها بیش از هر زمان دیگری وصف حال من است: 

می‌روم در آرزوی کیمیا هنوز!

دوست داشتم!
۷

باز هم شش اردیبهشت و یک قدم نزدیک‌تر شدن به نقطه‌ی پایان. امروز ۲۹ ساله شدم و به آستانه‌ی نیمه‌ی راه زندگی رسیدم. و این روزها برخلاف سال پیش همین‌ روزها ـ که دل‌خسته بودم از بدترین و وحشت‌ناک‌ترین سال زندگی‌ام ـ شادم و بیش از هر زمانی از زندگی لذت می‌برم. 🙂 ***** خوانده بودم و شنیده بودم که