یک دل‌خوشیِ صرفِ قریب‌الوقوع باش
درلحظه‌ی شکست، دوباره شروع باش

در پیش‌گاه حضرتِ نام‌آشنای عشق
لطفا دمی به حال خضوع و خشوع باش

شب خیمه می‌زند به دل‌ت، لحظه‌ای بخند 
آرامشِ خیال، به‌وقتِ طلوع باش …

***
نگذار عاشق‌ت بشوم زودتر برو …
فکرِ علاجِ واقعه، قبل از وقوع باش!

سید مهدی نژادهاشمی

دوست داشتم!
۱

یک دل‌خوشیِ صرفِ قریب‌الوقوع باش درلحظه‌ی شکست، دوباره شروع باش در پیش‌گاه حضرتِ نام‌آشنای عشق لطفا دمی به حال خضوع و خشوع باش شب خیمه می‌زند به دل‌ت، لحظه‌ای بخند  آرامشِ خیال، به‌وقتِ طلوع باش … *** نگذار عاشق‌ت بشوم زودتر برو … فکرِ علاجِ واقعه، قبل از وقوع باش! سید مهدی نژادهاشمی دوست داشتم!۱

گرچه این راه به آخر نرسیدن دارد
به هوای تو دلم قصد پریدن دارد

یک کبوتر به لب بام خیال است انگار
خبری از طرف یار، شنیدن دارد

از دل طاق اگر چلچله‌ای چکه کند
بی‌‌هوا سمت دل‌ت قصد وزیدن دارد

هر زمانی که امیدی به رسیدن دارم
زهر شیرین فراق تو چشیدن دارد

چشم‌هایی که ندیدند گل روی‌ت را
تا سحرگاه فقط فرصت دیدن دارد

محمد مهدی سلیمان

دوست داشتم!
۰

گرچه این راه به آخر نرسیدن دارد به هوای تو دلم قصد پریدن دارد یک کبوتر به لب بام خیال است انگار خبری از طرف یار، شنیدن دارد از دل طاق اگر چلچله‌ای چکه کند بی‌‌هوا سمت دل‌ت قصد وزیدن دارد هر زمانی که امیدی به رسیدن دارم زهر شیرین فراق تو چشیدن دارد چشم‌هایی که ندیدند گل روی‌ت را تا سحرگاه

خود را شبی در آینه دیدم، دل‌م گرفت
از فکر این‌که قد نکشیدم، دل‌م گرفت

از فکر این‌که بال و پری داشتم، ولی
بالاتر از خودم نپریدم، دل‌م گرفت

از این‌که با تمام پس‌انداز عمر خود
حتی ستاره‌ای نخریدم، دل‌م گرفت …

***

نقاشی‌ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه‌ای نکشیدم، دل‌م گرفت

شاعر کنار جو گذر عمر دید و من
خود را شبی در آینه دیدم، دل‌م گرفت!

سید مهدی نقبایی

دوست داشتم!
۱

خود را شبی در آینه دیدم، دل‌م گرفت از فکر این‌که قد نکشیدم، دل‌م گرفت از فکر این‌که بال و پری داشتم، ولی بالاتر از خودم نپریدم، دل‌م گرفت از این‌که با تمام پس‌انداز عمر خود حتی ستاره‌ای نخریدم، دل‌م گرفت … *** نقاشی‌ام تمام شد و زنگ خانه خورد من هیچ خانه‌ای نکشیدم، دل‌م گرفت شاعر کنار جو گذر

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد
تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد

چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد
هم‌چون گل نرگس که در آیینه نظر کرد …

گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد

سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد

 یک لحظه شدم از دل خود غافل و ناگاه
 چون رود به دریا زد و چون موج، خطر کرد

بی‌صبر و شکیبم که همه صبر و شکیبم
همراه عزیزان سفر کرده، سفر کرد …

امروز دوم اردیبهشت، قیصر امین‌پور ۵۸ ساله شد. روح بزرگ‌ش شاد.

دوست داشتم!
۲

بر تیر نگاه تو دلم سینه سپر کرد تیر آمد و از این سپر و سینه گذر کرد چشم تو به زیبایی خود شیفته‌تر شد هم‌چون گل نرگس که در آیینه نظر کرد … گفتیم دمی با غم تو راز نهانی عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد سوز جگرم سوخته دامان دلم را آهی که کشیدیم در

ای روحِ رام‌ناشده! در جنب‌و‌جوش باش
روحی تو ـ ناسلامتی ـ ای جان، چموش باش

ای مردِ در نهاد من افسرده، سوخته …!
زانوی غم رها کن و در عیش و نوش باش

چون نی، نجیب خواندی و نشنید روزگار
شیپور شو ـ کران به کران ـ در خروش باش

هم‌دوش آبشار ـ نه دل‌واپس سقوط … ـ
هم‌کوله با نسیم ـ نه غربت به‌دوش ـ باش

***

ای بغضِ بی‌محل وسط حرف من نپر
تا جمله را تمام نکردم خموش باش

***

آئینه چون شکست، بجز خرده‌شیشه نیست
این دل بریدنی شده دنیا …! به‌هوش باش!

حمیدرضا حامدی

دوست داشتم!
۲

ای روحِ رام‌ناشده! در جنب‌و‌جوش باش روحی تو ـ ناسلامتی ـ ای جان، چموش باش ای مردِ در نهاد من افسرده، سوخته …! زانوی غم رها کن و در عیش و نوش باش چون نی، نجیب خواندی و نشنید روزگار شیپور شو ـ کران به کران ـ در خروش باش هم‌دوش آبشار ـ نه دل‌واپس سقوط … ـ هم‌کوله با نسیم ـ نه

کاش می‌افتاد در آئیـــنه‌ها
عکس دل‌ها از میان سینه‌ها

جلب می‌کردند هر زنجــیر را
عکس‌های لختی شمشـیر را

هر که می‌شد سنگدل سل می‌گرفت
هر که گل می‌چید رودل می‌گرفت

هیچ باغی برگ لرزیدن نـداشت
هیچ دستی جرأت چـیدن نداشت

شمر یعنی هر که در فصل بهار
خون کبــکی را بـــریزد با نــهار

از تـو بیـزارم، بد و آدم‌کش است
زندگی با “دوستت دارم” خوش است …

این هفته احمد عزیزی بعد از ۹ سال درد و رنج، دیگر برای همیشه به آرامش رسید و ما را در حسرت ذهن زلال و شوراندیش‌ش گذاشت … روح بزرگ‌ش در جوار اهل بیت (ع) که عمری در وصف آن‌ها عاشقانه سرود، شاد باد.

دوست داشتم!
۵

کاش می‌افتاد در آئیـــنه‌ها عکس دل‌ها از میان سینه‌ها جلب می‌کردند هر زنجــیر را عکس‌های لختی شمشـیر را هر که می‌شد سنگدل سل می‌گرفت هر که گل می‌چید رودل می‌گرفت هیچ باغی برگ لرزیدن نـداشت هیچ دستی جرأت چـیدن نداشت شمر یعنی هر که در فصل بهار خون کبــکی را بـــریزد با نــهار از تـو بیـزارم، بد و آدم‌کش است

بی‌تو دنیای من آبستن ویرانی‌هاست
شانه‌های‌م گسل درد و پریشانی‌هاست …

***

عشق یعنی که بباری به گل و سنگ و علف
عاشقِ محض شدن، عادتِ بارانی‌هاست …

***

رفتن‌ت درد عجیبی است که در جان‌م ریخت
رفتن‌ت عاقبت‌ش بی‌سروسامانی‌هاست!

پشت کردی به من و پشت به دنیا کردم
این غم‌انگیزترین معنی حیرانی‌هاست …

هادی نژادهاشمی

دوست داشتم!
۱

بی‌تو دنیای من آبستن ویرانی‌هاست شانه‌های‌م گسل درد و پریشانی‌هاست … *** عشق یعنی که بباری به گل و سنگ و علف عاشقِ محض شدن، عادتِ بارانی‌هاست … *** رفتن‌ت درد عجیبی است که در جان‌م ریخت رفتن‌ت عاقبت‌ش بی‌سروسامانی‌هاست! پشت کردی به من و پشت به دنیا کردم این غم‌انگیزترین معنی حیرانی‌هاست … هادی نژادهاشمی دوست داشتم!۱

ـ “همیشه می‌دانستم که، یک: می‌خواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یک‌بار با سال بلو در این‌باره گفت‌وگو کردم. داشتیم به‌طور کلی راجع به نویسندگی و چاپ و موضوعات مرتبط صحبت می‌کردیم. او گفت که مقدار معینی استعداد لازمه کار است. تمام افراد بیرون از اینجا که استعداد ندارند، سخت تلاش می‌کنند و نتیجه‌ای نمی‌گیرند. باید نوعی از استعداد را داشته باشی، اما بعد از آن، شخصیت مهم است. گفتم «منظورت از شخصیت چیست؟» تبسمی کرد و هیچ‌وقت پاسخم را نداد. از آن به بعد بقیه عمرم برای یافتن اینکه منظور او در آن شب چه بود، گذشت. و به این رسیدم که شخصیت هم‌تراز عزم راسخ است. که اگر از تسلیم‌شدن پرهیز کنید، بازی تمام نمی‌شود. می‌دانید، در هرچه که در زندگی انجام دادم موفقیت بزرگی کسب کرده بودم، تا زمانی‌که تصمیم گرفتم یک نویسنده شوم. دانش‌آموز خوبی بودم، سرباز خوبی بودم. یک روز هم موفق به اتمام یک بخش با یک ضربه در گلف شدم. دقیقا مثل «بیلی فیلان» امتیاز ۲۹۹ را کسب کردم. روزنامه‌نگار بسیار خوبی بودم. هرچه که می‌خواستم در خبرنگاری انجام دهم، در رابطه با کارم، دقیقا سر جای خودش قرار می‌گرفت. بنابراین سردرنمی‌آوردم چرا در کار خبرنگاری موفق بودم و در رمان‌نویسی و داستان کوتاه نه؛ هُنری بس پیچیده است: پیچیده در فهم اینکه تلاش به بیرون‌تراویدن چه چیزی در خیال و زندگی خود دارید.

ـ “گمان می‌کنم جهان‌بینی‌ام از زمانی‌که کتاب نوشتم، تغییر کرد. این یک اکتشاف است. تنها چیزی که برای من بسیار جالب است هنگامی است که خود را غافل‌گیر می‌کنم. نوشتن چیزی وقتی که دقیقا بدانی چه چیزی دارد اتفاق می‌افتد بسیار ملالت‌آور است. به همین خاطر رمان از خبرنگاری برای من بسیار حائز اهمیت‌تر بود. تنها راهی بود که می‌توانستید نمایشنامه را طولانی‌تر، خنده‌دارتر یا حیرت‌آور کنید.”

(از مصاحبه با ویلیام جوزف کندی؛ نویسنده‌ی معاصر آمریکایی؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۲

ـ “همیشه می‌دانستم که، یک: می‌خواهم نویسنده شوم. و دو: اگر در انجام کاری مصر شوید، دیر یا زود به دستش خواهید آورد. این دقیقا ماهیت اصرار و پافشاری و مقدار معینی استعداد است. بدون استعداد از پس هیچ کاری برنخواهید آمد، اما بدون عزم راسخ قادر به انجام هیچ کاری نیستید. یک‌بار با سال بلو در این‌باره گفت‌وگو کردم.

ستاره را گفتم:
کجاست مقصد این کهکشان سرگشته؟
کجاست خانه‌ی این ناخدای سرگردان؟
کجا به آب رسد تشنه،
با فریب سراب؟

ستاره گفت که:
خاموش!
لحظه را دریاب!

زنده‌یاد فریدون مشیری

دوست داشتم!
۵

ستاره را گفتم: کجاست مقصد این کهکشان سرگشته؟ کجاست خانه‌ی این ناخدای سرگردان؟ کجا به آب رسد تشنه، با فریب سراب؟ ستاره گفت که: خاموش! لحظه را دریاب! زنده‌یاد فریدون مشیری دوست داشتم!۵

اگر دیگران بتوانند شما را مجبور به پرسیدن سؤال اشتباه بکنند، دیگر لازم نگران جواب‌ دادن باشند!

توماس پینکون

دوست داشتم!
۳

اگر دیگران بتوانند شما را مجبور به پرسیدن سؤال اشتباه بکنند، دیگر لازم نگران جواب‌ دادن باشند! توماس پینکون دوست داشتم!۳