مارمولک پیر، تو همه چیز را دیدهای
تو شادیهای ما، اشکهای ما را دیدهای
قلبهای پر از رؤیایمان را
و آرزوهای وحشتناکمان را.
و آیا این هیچگاه تغییر نمیکند؟ …
باغ راما؛ آرتور سی کلارک و جنتری لی؛ ترجمهی دکتر ناصر بلیغ؛ نشر نقطه
مارمولک پیر، تو همه چیز را دیدهای
تو شادیهای ما، اشکهای ما را دیدهای
قلبهای پر از رؤیایمان را
و آرزوهای وحشتناکمان را.
و آیا این هیچگاه تغییر نمیکند؟ …
باغ راما؛ آرتور سی کلارک و جنتری لی؛ ترجمهی دکتر ناصر بلیغ؛ نشر نقطه
مارمولک پیر، تو همه چیز را دیدهای تو شادیهای ما، اشکهای ما را دیدهای قلبهای پر از رؤیایمان را و آرزوهای وحشتناکمان را. و آیا این هیچگاه تغییر نمیکند؟ … باغ راما؛ آرتور سی کلارک و جنتری لی؛ ترجمهی دکتر ناصر بلیغ؛ نشر نقطه دوست داشتم!۲
ـ با وجود اینکه با کمی پشتکار و اندکی کوشش از عهدهی مطالعهی «افلاطون» برمیآمدم و میتوانستم یک مسئلهی مثلثات را حل کنم و یا یک آزمایش شیمی انجام بدهم؛ اما چیزی هم بود که قادر به انجامش نبودم: روشن ساختن هدفم که در تاریکی فرو رفته بود. مانند دیگران که دقیقا میدانستند قاضی خواهند شد، پزشک یا هنرمند و در چه صورتی چه امتیازاتی از شغل خود خواهد برد، من نمیتوانستم فکر بکنک. ممکن بود من هم روزی یکی از این قبیل اشخاص میشدم؛ اما چگونه میتوانستم بدانم؟ شاید مقدرم بود که جستجو کنم و باز سالهای سال جستجو کنم، بدون اینکه به کوچکترین هدفی برسم. شاید روزی به هدفم دست یابم؛ اما این هدفی بد، خطرناک و وحشتناک خواهد بود. من فقط میخواستم به آنچه در درون من است جان بخشم. این کار چرا اینهمه سخت بود؟ …
ـ … اتفاق اصلا وجود ندارد. وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و مییابد، مدیون اتفاق نیست؛ بلکه مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برایش فراهم میکند.
ـ اشیایی را که ما میبینیم تصویر اشیایی است که در ما وجود دارد، آنچه خارج از ماست بههیچوجه واقعیت ندارد. اغلب اشخاص بهوضعی کاملا غیرحقیقی زندگی میکنند، زیرا آنها آنچه را در خارج بهطور مجاز وجود دارد، حقیقتی تصور میکنند و هرگز به دنیای درونی خود اجازهی خودنمایی نمیدهد. بدونشک بدینگونه میتوانند خوشبخت باشند …
ـ من همانطور که تشخیص دادهای در رؤیاهای خود زندگی میکنم. دیگران هم در رؤیاهایی بهسر میبرند؛ اما نه در رؤیاهای خاص خودشان. تفاوت اینجا است.
ـ مأموریت حقیقی هر کسی این است: کامیابی از خویشتن … کار او یافتن سرنوشت حقیقی خودش بوده است ه یک سرنوشت عادی و پروراندن آن. بقیه همه ناقص است. اقدام برای رهایی از سرنوشت خود و همرنگی با جماعت، ترس از خویشتن است.
(دمیان؛ هرمان هسه، ترجمه: خسرو رضایی، انتشارات جامی)
ـ با وجود اینکه با کمی پشتکار و اندکی کوشش از عهدهی مطالعهی «افلاطون» برمیآمدم و میتوانستم یک مسئلهی مثلثات را حل کنم و یا یک آزمایش شیمی انجام بدهم؛ اما چیزی هم بود که قادر به انجامش نبودم: روشن ساختن هدفم که در تاریکی فرو رفته بود. مانند دیگران که دقیقا میدانستند قاضی خواهند شد، پزشک یا هنرمند و در
پژواک
کسیست در سنگ
که تو را میفهمد
و با من همصدا است!
محمد علی بهمنی
پژواک کسیست در سنگ که تو را میفهمد و با من همصدا است! محمد علی بهمنی دوست داشتم!۱
“گهگاه از بازگوکردن این مسئله لذت میبرم که تقریبا ده لطیفه زندگی هر انسانی را دربرمیگیرد. یکی از لطیفههای محبوب من درباره خوانندهی آمریکایی است که برای نخستینبار در ساختمان اپرای لا اسکالا به عالم هنر پای گذاشت. او اولین تکخوانی خود را اجرا کرد که مورد تشویق گسترده تماشاچیان قرار گرفت. جمعیت یکپارچه فریاد میزدند: دوباره، زندهباد، زندهباد! او برای بار دوم همان تکخوانی را اجرا کرد و باز هم صدا زدند: دوباره! و بعد تا سومین و چهارمینبار و… ادامه یافت. درنهایت نفسنفسزنان و با خستگی پرسید: چند بار دیگر باید این آواز را تکرار کنم؟ ناگهان شخصی از میان جمعیت پاسخ داد: تا زمانی که دُرستخواندن را یاد بگیری. این حالت برای من نیز صدق میکند. همیشه احساس میکنم، آنچنان هم که باید، بهدرستی اجرای خوبی نداشتهام. در نتیجه به خواندنم ادامه میدهم.”
سال بلو، نویسنده آمریکایی؛ اینجا
“گهگاه از بازگوکردن این مسئله لذت میبرم که تقریبا ده لطیفه زندگی هر انسانی را دربرمیگیرد. یکی از لطیفههای محبوب من درباره خوانندهی آمریکایی است که برای نخستینبار در ساختمان اپرای لا اسکالا به عالم هنر پای گذاشت. او اولین تکخوانی خود را اجرا کرد که مورد تشویق گسترده تماشاچیان قرار گرفت. جمعیت یکپارچه فریاد میزدند: دوباره، زندهباد، زندهباد! او برای
میکشم بر شانههایم غربت ِاندوه را
غربتِ اندوهِ بیمانند ِهمچون کوه را
شانههایم زیر این بیداد کم میآورند
کاش میشد کوه باشم این غم ِ بشکوه را
کاش دست مهربانی میزدود از روی لطف
لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را
کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود
درد های بیشمار ِشاعری نستوه را
دردهایی چون خوره خونِ غزل را میخورد
کاش میشد باز گویم دردهای روح را … !
یدالله گودرزی (شهاب)
میکشم بر شانههایم غربت ِاندوه را غربتِ اندوهِ بیمانند ِهمچون کوه را شانههایم زیر این بیداد کم میآورند کاش میشد کوه باشم این غم ِ بشکوه را کاش دست مهربانی میزدود از روی لطف لایه لایه دردهایِ مبهم ِانبوه را کاشکی دریادلی با ما روایت کرده بود درد های بیشمار ِشاعری نستوه را دردهایی چون خوره خونِ غزل را میخورد
احساسات آدمی بهاندازهی شنهای ساحل دریا بیشمارند …
نیکولای گوگول
احساسات آدمی بهاندازهی شنهای ساحل دریا بیشمارند … نیکولای گوگول دوست داشتم!۲
“… یادآوری لحظات شاد و غمبار سالهای قبل برایم همیشه بیاهمیت بوده. به شرط اینکه چند اتفاق خوشحالکننده و حساس را از آن کم کنیم. منظورم چیزهایی است که وارد بیوگرافی آدم شدهاند. من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه از خود و زندگیام مواد خام بسیاری میگیرم و نیازی نمیبینم گذشتهام را بکاوم. در هر لحظهام سوژهای وجود دارد و من کشفش میکنم. در هر مرحلهای انسان تغییراتی نسبت به روزهای قبل دارد. چیزهای جدیدی در پیرامونش مییابد. در زندگی من نیز این روند به سرعت در جریان است. مطمئنا امروز نسبت به یک هفته قبل خیلی تغییر کردهام. برای همین، گذشته در برابر زندگی امروزیام کاملا بیاهمیت جلوه میکند. همواره در خیالم در جاهای مختلفی پرسه میزنم و وقتی به خود میآیم، میبینم همه اینها در یکی، دو دقیقه یا شاید کمتر از آن اتفاق افتاده. آنوقت است که هر چیزی به نظرم کوچک و بیارزش میآید.”
“ـ به نظرتان چقدر برای انسان در این دنیا وقت اختصاص یافته است؟
خیلی بیشتر از آنچه که ما تصورش را میکنیم. برای مثال وقتی در جایی منتظر کسی باشی، در آن لحظات، وقت به سختی و کند میگذرد. درحالی که این مسئله کاملا به مکان بستگی دارد. آدم وقتی نتواند به زندگی واقعی برسد، به وضعیتی که مثال زدم دچار میشود. از زندگی نیز منظورم گذراندن یکنواخت روزمرگیها نیست، بلکه حیات درونی و روحیمان است. به آن فضای شگفت لحظه آفرینش که دست بیابی، به جاودانگی خواهی رسید …”
(از مصاحبه با خانم آفاق مسعود، نویسندهی اهل کشور آذربایجان؛ اینجا)
“… یادآوری لحظات شاد و غمبار سالهای قبل برایم همیشه بیاهمیت بوده. به شرط اینکه چند اتفاق خوشحالکننده و حساس را از آن کم کنیم. منظورم چیزهایی است که وارد بیوگرافی آدم شدهاند. من هر روز، هر ساعت و هر دقیقه از خود و زندگیام مواد خام بسیاری میگیرم و نیازی نمیبینم گذشتهام را بکاوم. در هر لحظهام سوژهای وجود
رفتم ز پیات در همه دنیا تو نبودی
از شهر گرفتم ره صحرا تو نبودی
دنبال تو گشتم چه بسا باغ جهان را
گل بود ولی در بر گلها تو نبودی
یک شب همه شب دیدهی من سوی فلک بود
من بودم و مه بود و ثریا، تو نبودی
***
در شهر خیالم چه بسا گشتم و گشتم
خوبان همه بودند در آنجا، تو نبودی …
زندهیاد مهدی سهیلی
رفتم ز پیات در همه دنیا تو نبودی از شهر گرفتم ره صحرا تو نبودی دنبال تو گشتم چه بسا باغ جهان را گل بود ولی در بر گلها تو نبودی یک شب همه شب دیدهی من سوی فلک بود من بودم و مه بود و ثریا، تو نبودی *** در شهر خیالم چه بسا گشتم و گشتم خوبان همه
قطار میرود
تو میروی
تمام ایستگاه میرود
و من چقدر سادهام
که سالهای سال
در انتظار تو
کنار این قطار ایستادهام
و همچنان
به نردههای ایستگاه رفته
تکیه دادهام …
امروز ۸ آبان، ۹ سال از آسمانی شدن قیصر امینپور گذشت. روح بزرگش شاد.
قطار میرود تو میروی تمام ایستگاه میرود و من چقدر سادهام که سالهای سال در انتظار تو کنار این قطار ایستادهام و همچنان به نردههای ایستگاه رفته تکیه دادهام … امروز ۸ آبان، ۹ سال از آسمانی شدن قیصر امینپور گذشت. روح بزرگش شاد. دوست داشتم!۲
نگاه میکنم از هر طرف سوار تویی
نشسته یک تنه بر صدرِ روزگار تویی
هزار لحظه گذشت و هزار لحظه دلم
به سینه سر زد و … دیوانه را قرار تویی
***
به اعتبارِ تو امید، تازه خواهد شد
در این زمانهی بیمایه اعتبار تویی
اگرچه بخت به من پشت کرده باکی نیست
“مرا هزار امید است و هر هزار تویی!”
جویا معروفی
نگاه میکنم از هر طرف سوار تویی نشسته یک تنه بر صدرِ روزگار تویی هزار لحظه گذشت و هزار لحظه دلم به سینه سر زد و … دیوانه را قرار تویی *** به اعتبارِ تو امید، تازه خواهد شد در این زمانهی بیمایه اعتبار تویی اگرچه بخت به من پشت کرده باکی نیست “مرا هزار امید است و هر هزار