خدایا ترک‌های دل شکسته‌ام را تنها دست‌های مهربان تو می‌تواند بند بزند. دست‌های‌ات را از من دریغ مکن …

دوست داشتم!
۰

خدایا ترک‌های دل شکسته‌ام را تنها دست‌های مهربان تو می‌تواند بند بزند. دست‌های‌ات را از من دریغ مکن … دوست داشتم!۰

ام‌روز قطع بودن اینترنت یک توفیق اجباری بود برای دیدن انیمیشن استثنایی مری و مکس. بعد از مدت‌ها بی‌حوصلگی نشستم و این کار استثنایی آدام الیوت را که در ستایش‌اش بسیار خوانده بودم را دیدم. مری و مکس از آن داستان‌هایی دارد که آدم نمی‌تواند موقع تماشای‌اش جلوی ریختن اشک‌های‌اش را بگیرد. از آن داستان‌هایی که این روزها تقریبا همه‌ی ما فراموش‌شان کرده‌ایم؛ داستان‌هایی درباره‌ی دوستی و محبت و انسانیت و از همه مهم‌تر: بخشش!

اتفاق‌ها در داستان مری و مکس اصلی‌ترین نقش را بازی می‌کنند؛ مهم‌ترین‌اش همین است که دو آدم تنها در دو نقطه‌ی بسیار دور از هم روی کره‌ی زمین به صورت اتفاقی با هم دوست می‌شوند: یک دوستی ساده و خالص و دوست‌داشتنی!  مکس آدم تنهایی است که هیچ دوستی ندارد و ورود مری به زندگی‌اش برای‌اش در حکم یک معجزه است (همین یکی دو ماه پیش اتفاقی در زندگی من افتاد که با دیدن مکس حسابی با او همذات‌پنداری کردم!) اما مکس این‌قدر در تنهایی‌اش فرو رفته که حتی فکر کردن به تنها نبودن برای او که آدم بسیار پراسترسی است (این هم یک شباهت دیگرش با من!) غیرقابل هضم است! و این نقطه‌ی شروع داستانی است که پر است از تصاویر انسانی و احساسات پاک و فراموش نشدنی.

در این‌جا قصد نوشتن درباره‌ی داستان فیلم را ندارم؛ چرا که تمام لذت‌ این فیلم در دیدن‌ و کشف لحظه‌ لحظه‌ی ماجرای مری و مکس در گذر سال‌ها است. تنها چند دیالوگ شاه‌کار فیلم را انتخاب کرده‌ام که این‌جا بنویسم و البته همه‌ی آن‌ها هم از زبان مکس هستند:

ـ من برای هیچ کس تهدیدکننده نیستم؛ البته جز خودم!

ـ مردم اغلب مرا در سردرگم می‌کنند، با این حال تلاش می‌کنم نگذارم نگرانم کنند …

ـ دوستی واقعی در قلب‌ها احساس می‌شود نه در چشم‌ها …

ـ Love Yourself first

ـ من تو را می‌بخشم چون آدم کاملی نیستی؛ درست مثل خود من. هیچ آدمی کامل نیست.

خلاصه‌ی داستان مری و مکس این است: هم‌دیگر را دوست داشته باشیم و بالاتر از آن، یاد بگیریم که به وقت‌اش هم‌دیگر را ببخشیم.

دوست داشتم!
۰

ام‌روز قطع بودن اینترنت یک توفیق اجباری بود برای دیدن انیمیشن استثنایی مری و مکس. بعد از مدت‌ها بی‌حوصلگی نشستم و این کار استثنایی آدام الیوت را که در ستایش‌اش بسیار خوانده بودم را دیدم. مری و مکس از آن داستان‌هایی دارد که آدم نمی‌تواند موقع تماشای‌اش جلوی ریختن اشک‌های‌اش را بگیرد. از آن داستان‌هایی که این روزها تقریبا همه‌ی

خدایا دل بستن را خودمان خوب بلدیم؛ دل کندن را به ما بیاموز!

دوست داشتم!
۰

خدایا دل بستن را خودمان خوب بلدیم؛ دل کندن را به ما بیاموز! دوست داشتم!۰

بعضی از نویسندگان هستند که آدم را به کتاب خواندن ترغیب می‌کنند. نویسندگانی که نوع نگاه‌‌شان به هستی و تفسیر‌های‌شان از زندگی، قصه‌های‌شان، رنج‌ها و دردهای‌شان، شادی‌ها و لذت‌های‌شان و خلاصه جهانی که درون داستان‌های‌شان می‌آفرینند، باعث می‌شود که ما خوانندگان کتاب‌های آن‌ها با هر بار خواندن کتابی از آن‌ها، نگاه‌مان به هستی و چیستی زندگی و جهان پیرامون‌مان و دیدگاه‌مان درباره‌ی خود چیزی که زندگی کردن می‌نامیم، تغییر یابد و افق‌های پیش روی‌مان گسترده‌تر شود. نویسندگانی هم هستند که به هر دلیل آدم بهشان وابسته می‌شود و از خواندن واژه به واژه و سطر به سطر نوشته‌های‌شان، غرق در لذتی بی‌پایان. این جور نویسنده‌ها هستند که باعث می‌شوند وقتی کتابی را خواندیم و تمام شد، خیلی سریع کتاب بعدی را باز کنیم و باز در بحر بی‌پایان کتاب خواندن غرق شویم! یکی از بزرگ‌ترین لذت‌های زندگی من، مطالعه‌ی کتاب‌های این نویسنده‌ها است.

این‌ها نویسندگان انگیزه‌بخش من هستند:

خارجی‌ها: آنتوان دوسنت اگزوپری، میلان کوندرا، هاروکی موراکامی (با این‌که فقط ازش یک کتاب خواندم!)، آنتوان چخوف، کورت ونه‌گات، گابریل گارسیا مارکز، ج. دی . سلینجر، فردریش دورنمات، ایناتسیو سیلونه، یوستین گرودر، آرتور سی‌. کلارک، هاینریش بل، گراتزیا دلددا، بالزاک.

ایرانی‌ها: محمود دولت‌آبادی، سیمین دانشور، عباس معروفی، مصطفا مستور، اسماعیل فصیح، رضا امیرخانی.

طبیعی است که این فهرست بسیار ناقص است؛ چرا که هنوز هزاران کتاب هستند که من نخوانده‌ام و البته بعضی‌‌ها را هم یادم نیست. به همین دلیل است که می‌خواهم شما هم نویسنده‌های دوست‌داشتنی‌تان را با من و دیگران به اشتراک بگذارید. شاید این به نوعی دعوت به یک بازی وبلاگی باشد. از همه دعوت می‌کنم که پایین همین مطلب یا در وبلاگ و سایت‌ خودشان، نویسنده‌هایی که در موردشان چنین احساسی را دارند معرفی کنند. این طوری لذت خوانش آثار یک نویسنده را با یک‌دیگر به اشتراک می‌گذاریم.

دوست داشتم!
۰

بعضی از نویسندگان هستند که آدم را به کتاب خواندن ترغیب می‌کنند. نویسندگانی که نوع نگاه‌‌شان به هستی و تفسیر‌های‌شان از زندگی، قصه‌های‌شان، رنج‌ها و دردهای‌شان، شادی‌ها و لذت‌های‌شان و خلاصه جهانی که درون داستان‌های‌شان می‌آفرینند، باعث می‌شود که ما خوانندگان کتاب‌های آن‌ها با هر بار خواندن کتابی از آن‌ها، نگاه‌مان به هستی و چیستی زندگی و جهان پیرامون‌مان و

از روزی که رضا بهرامی در وبلاگ‌اش خانه‌ی کتاب‌دار را معرفی کرد تا روزی که به همراه چند دوست نادیده و به لطف خطوط ارتباطی جی‌میلی مهمان خانم پیشداد و خانم اخوت شدیم چند هفته‌ای طول کشید. ولی خوب دست آخر در عصر داغ و ابری شنبه‌ی تابستانی همین هفته در کنار هم سرکی کشیدیم به درون این خانه‌ی زیبا و پرمهر.

برای منی که سال‌های کودکی‌ام را در کتاب‌خانه سر کرده‌ام، هیچ جایی خارج از خانه دوست‌‌داشتنی‌تر از یک کتاب‌خانه نیست؛ جایی که نعمت وصال عشق ابدی و ازلی من و امثال من ـ یعنی کتاب ـ دایمی است! و همین است که وقتی می‌بینم چند تا آدم مهربان با دست خالی دارند برای کتاب‌خوان کردن بچه‌های یک محله‌ی متوسط رو به پایین پایتخت و از آن بالاتر، بچه‌های روستاهای کشور تلاش می‌کنند، بدیهی است که به این نتیجه می‌رسم که باید آستین‌ها را بالا زد و کمک‌شان کرد.

خوب برگردیم به همان قرار شنبه؛ یک قرار به قولی گودری! من کمی (حدود یک ساعت البته) دیر رسیدم. کمی گشتم تا دیوارهای چوبی خانه‌ی کتاب‌دار به چشمم خورد و پلاک بیست را روی دیوارش دیدم. وقتی وارد شدم خانم اخوت تقریبا توضیحات‌شان را درباره‌ی شورای کتاب کودک و فعالیت‌های خانه‌ی کتاب‌دار تمام کرده بودند و عملا، من تنها در بخش بازدید از خانه حضور داشتم.

این هم یک گزارش تصویری از آن‌چه دیدم (هر چند به دلیل عجله، قاب‌های عکس‌های‌ام اشکال دارند!):

۱٫ از در که وارد شوید این تابلو را روبروی‌تان می‌بینید:

۲٫ خانه‌ی کتاب‌دار چهار طبقه دارد؛ این هم راهنمای این خانه:

۳٫ نقاشی‌های بچه‌ها را توی راه‌پله‌ به نرده‌ها زده‌اند؛ این یک نمونه‌اش:

۴٫ طبقه‌ی دوم، کتابخانه‌ی بچه‌ها است و اتاق قصه‌ی زیبا و نوستالژیک‌اش:

و البته عروسک‌های قصه‌گویی بانمک‌اش:

این هم درختی که گر بار دانش بگیرد …

دیدار از این خانه‌ی پرمهر با آن سادگی زیبای‌اش و دل‌های بزرگ و باصفای آدم‌های‌اش یک تجربه‌ی لذت‌بخش بود. اما مهم این است که همه‌ی ما که آن روز آن‌جا بودیم تصمیم گرفتیم تا در کنار این آدم‌های بزرگ، کارهای کوچکی بکنیم برای سبز کردن اندیشه‌ی آینده‌ی کودکان امروز کشورمان. خانه‌ی کتاب‌دار به کمک من و شما در حوزه‌های زیر نیازمند است:

۱٫ اهدای کتاب!

۲٫ کمک‌های نقدی.

۳٫ تبلیغ فعالیت‌ها و کمک در فروش محصولات و بسته‌های فرهنگی خانه (چیزهایی را که ما دیدیم واقعا هیچ جای دیگری گیرتان نمی‌آید!)

۴٫ هم‌کاری در کتاب‌داری، قصه‌گویی و فعالیت‌های فرهنگی.

۵٫ هم‌کاری در سفرهای فرهنگی برای راه‌اندازی کتاب‌خانه‌های روستاها.

۶٫ و خیلی چیزهای دیگر.

خوب بیایید شروع کنیم:

آدرس خانه کتابدار: خ ولیعصر، بالاتر از میدان منیریه، خ اسدی منش، ک دهستانی، پ بیست.

تلفن تماس: ۶۶۹۶۲۹۰۴ الی ۶

ساعات کار کتابخانه: همه روزه از شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۸ الی ۱۷

پست الکترونیکی: hlp_83@yahoo.com

پ.ن. از رضا بهرامی برای کشف این مکان دوست‌داشتنی صمیمانه متشکرم. از نجوای عزیز هم به خاطر تبلیغ ای‌میلی عالی‌اش تشکر ویژه دارم. امیر هم قرار بود بیاید و بالاخره از نزدیک ببینیم‌اش که متأسفانه نشد!

دوست داشتم!
۰

از روزی که رضا بهرامی در وبلاگ‌اش خانه‌ی کتاب‌دار را معرفی کرد تا روزی که به همراه چند دوست نادیده و به لطف خطوط ارتباطی جی‌میلی مهمان خانم پیشداد و خانم اخوت شدیم چند هفته‌ای طول کشید. ولی خوب دست آخر در عصر داغ و ابری شنبه‌ی تابستانی همین هفته در کنار هم سرکی کشیدیم به درون این خانه‌ی زیبا

این فیلم کوتاه ۱۲ دقیقه‌ای با نام نشانه‌ها (Signs)، با وجود کوتاه بودن‌اش یکی از به‌ترین فیلم‌هایی است که به عمرم دیده‌ام. عاشقانه‌ی عجیب دو جوان در میان سرگیجه‌های دایمی یک شهر شلوغ، که چگونه از راه دور و از طریق چند نشانه‌ی ساده هم‌دیگر را می‌یابند و به لطف امید و ایمان به هم‌دیگر، دست آخر به هم می‌رسند.

فیلم چند نقطه‌ی عطف بسیار جالب دارد: یکی جایی که اتاق دختر عوض می‌شود و پسر ناامیدانه به دنبال او می‌گردد، دیگری وقتی دوباره دختر را یک طبقه بالاتر پیدا می‌کند (و چقدر خنده‌های هر دوشان دیدنی است!) و دیگری صحنه‌ی آخر و وصال عاشق و معشوق!

دیدن این فیلم را از دست ندهید.

پ.ن. لینک دانلود فیلم مستقیم است و نیازی به فی*لتر*شکن نیست.

دوست داشتم!
۹

این فیلم کوتاه ۱۲ دقیقه‌ای با نام نشانه‌ها (Signs)، با وجود کوتاه بودن‌اش یکی از به‌ترین فیلم‌هایی است که به عمرم دیده‌ام. عاشقانه‌ی عجیب دو جوان در میان سرگیجه‌های دایمی یک شهر شلوغ، که چگونه از راه دور و از طریق چند نشانه‌ی ساده هم‌دیگر را می‌یابند و به لطف امید و ایمان به هم‌دیگر، دست آخر به هم می‌رسند.

خدایا به عقلای ما (البته در صورت وجودشان!) فرصت فکر کردن بده!

دوست داشتم!
۰

خدایا به عقلای ما (البته در صورت وجودشان!) فرصت فکر کردن بده! دوست داشتم!۰