اصول موفقیت در دنیای کسب و کار به‌‌‌روایت بهمن فرمان‌آرا

بهمن فرمان‌آرا از آن آدم‌هایی است که در هر مصاحبه‌اش باید منتظر کلی غافل‌گیری باشی. یکی از ویژگی‌های مهم آقای فرمان‌آرا، توجه‌اش به دنیای حرفه‌ای‌گری و فروش هنر و رد گزاره‌هایی شبیه “هنر برای هنر” است. فرمان‌آرا برای سال‌ها فروش را در سینمای حرفه‌ای جهان تجربه‌ کرده و به‌همین دلیل، حرف‌های‌اش در این‌باره‌ شنیدنی است.

هفته‌ی پیش در گفتگوی مفصل استاد با روزنامه‌ی شرق، ایشان به دو اصل بسیار کلیدی برای موفقیت در دنیای کسب و کار اشاره کرده بودند:

۱٫ نظم، زیربنای فرصت‌سازی است: هنگام تحصیل هم در دانشگاه به این دلیل که کنار هالیوود بودیم، اول از همه انضباط را یاد می‌دادند. به این خاطر که می‌گفتند شما اگر بهترین فیلمنامه جهان را نوشتید ولی اگر چهار روز بعد از تاریخ مقرر تحویل دهید باز هم نمره مردودی می‌گیرید، چون دیگر فایده‌ای ندارد. برای اینکه می‌گفتند اگر انضباط نداشته باشید کسی در سینمای آمریکا شما را نمی‌پذیرد. چون اینجا همه‌چیز حرفه‌ای است، بنابراین در دانشگاه نظم و انضباط در عالم سینما را یاد گرفتم و پدرم هم به ما قانون را یاد داد. ما در خانه همیشه قانون داشتیم؛ یعنی باید فلان ساعت و پیش از پدرم در خانه می‌بودیم.

۲٫ شما ایده‌ی محصول / خدمت‌تان را می‌فروشید و نه خودش را: فروش اگر از ابتدا فکر بازگشت سود و سرمایه نباشید و از سرمایه‌ی بانک ملی هم در فیلم‌تان استفاده کنید باز هم تمام می‌شود. به هر جهت من از ابتدا به سینما به عنوان یک حرفه نگاه می‌کردم … من در فیلم‌های‌م سرمایه‌گذاری نمی‌کنم. دلیلش هم این است، اگر شما موضوع فیلم‌تان را نتوانید به دو نفر بفروشید، خود فیلم را هم نمی‌توانید به بقیه بفروشید. 

توصیه می‌کنم بقیه‌ی بخش‌های این مصاحبه‌ی جذاب و بانمک را هم از دست ندهید!

حرفه‌ای‌ها (۱۲): اصغر فرهادی

ـ برای من فیلم‌سازی و نویسندگی مثل رانندگی کردن است. شما برای این‌که رانندگی کنید، باید حتما قوانین را بدانید. مثلا باید بدانید که در سربالایی با چه دنده ای حرکت کنید. ولی وقتی دارید با خانواده به سفر می روید و در ماشین نشسته اید، دیگر به آن قواعد فکر نمی‌کنید و دست خودتان ناخودآگاه آن‌ها را انجام می‌دهد. این قوانین تا قبل از نوشتن به درد می‌خورند. من وقتی شروع به نوشتن می‌کنم، سعی می‌کنم بهشان فکر نکنم. در حالی که آن‌ها مثل یک فیلتر در ذهن من وجود دارند. شاید لحظه‌ای که سکانسی را که نوشته‌ام پاره می‌کنم، آگاه نباشم که دلیل‌اش زیر پا گذاشتن یک قانون است. ولی اگر بعد به‌اش فکر کنم، می‌فهمم که این به خاطر مغایرت با یک قانون بوده.

ـ [نوشتن فیلم‌نامه] اگر دست خودم باشد و تعهدی نداشته باشم خیلی طول می‌کشد. احتمالا آنقدر که مثلا خودم دیگر از صرافت ساخت فیلم می‌افتم. برای این‌که این اتفاق نیفتد، قبل از آماده شدن فیلمنامه به کسی که قرار است با هم کار کنیم مثلا تهیه کننده، قول یک تاریخ را می‌دهم. و این مجبورم می‌کند که شروع به نوشتن فیلمنامه کنم. اگر این قول را ندهم، نوشتن‌ام طول می‌کشد. نوشتن این کار آخرم حداقل یک سال طول کشید. و برای «جدایی» فکر می‌کنم ۶-۵ ماه.

ـ من به اینکه قرار است در آینده به چه نقطه ای برسم اصلا فکر نکردم و نمی دانم آن نقطه کجاست. فیلم ساختن برایم پلکان نیست. من یک زندگی دارم و چیزی که برایم خیلی لذت‌بخش است، بودن سر صحنه‌ی فیلمبرداری است. رؤیایی که دارم این است که زمان بیشتری از باقیمانده‌ی  زندگی‌ام را سر صحنه‌ی فیلم‌برداری باشم. ولی از الآن نمی‌دانم که در آینده چه فیلمی را اگر بسازم خیلی خوشحال خواهم بود.

منبع

در ستایش کلاه قرمزی ۹۲: ۵ اصل طراحی یک محصول موفق

کلاه‌قرمزی ۹۲ جمعه شب مثل نوروز تمام سال‌های اخیر خداحافظی باشکوهی داشت. ایرج طهماسب و حمید جبلی عزیز باز هم لحظات شاد، زیبا و فراموش‌نشدنی را برای ما رقم زدند. نشاندن لبخند بر لبان مردم خسته‌دل این روزهای ایران با یک ابزار تکراری ـ هر چقدر هم که این ابزار یعنی عروسک‌های این مجموعه نماد نوستالژی روزهای خوش گذشته باشند ـ هنری است که هر کسی ندارد. همین است که زبان، در ستایش کاری که این دو مرد بزرگ سال‌هاست دارند به‌خوبی از عهده‌اش برمی‌آیند، در می‌ماند …

 امسال کلاه‌قرمزی را که می‌دیدم، علاوه بر سرخوشی ناشی از دیدن خود این مجموعه، از طراحی بی‌نظیر کلاه‌قرمزی به‌عنوان یک محصول هنری لذت بردم. کلاه‌قرمزی امسال تفاوت‌های بسیاری با مجموعه‌های نوروز سال‌های اخیر داشت و از نظر من، نقطه‌ی اوج کار طهماسب و جبلی در مجموعه‌ی کلاه‌قرمزی بود. مثل همیشه که وقتی یک محصول فوق‌العاده را می‌بینم، به‌دنبال علت موفقیت آن هستم، برای‌ام جالب بود تا بفهمم کلاه‌قرمزی ۹۲ چرا تا به این حد موفق شده است. در نهایت به پنج اصل ساده‌ی زیر رسیدم که برای طراحی هر محصول موفقی مورد نیاز است:

 ۱- خودتان باشید؛ اما متفاوت: کلاه‌قرمزی امسال در ظاهر با سال‌های گذشته هیچ تفاوتی نداشت. دکور که همان بود. شخصیت‌ها هم تقریبا همان‌ها بودند. تم برنامه هم هنوز همان ماجرای شیطنت‌های بچه‌گانه و آموزش‌های پدرانه‌ی آقای مجری است. اما … در تک‌تک شخصیت‌ها امسال تحولات ظریفی ایجاد شده بود که با کمی دقت، مخاطب را شگفت‌زده می‌کردند. به چند مورد زیر توجه کنید:

  • ایرج طهماسب امسال به‌هیچ عنوان عصبانی نشد! 🙂
  • ببعی از یک شخصیت حاشیه‌ای به متن آمد و بر جنبه‌های روشن‌فکرانه‌ی او تأکید بیش‌تری شد. ببعی همان چیزهایی را دوست داشت که علاقه‌مندی‌های نسل جوان امروزند: فیلم‌های نوستالژیک و رومانتیک کلاسیک (کازابلانکای‌اش را که یادتان هست!؟) و ترانه‌ها و موسیقی‌های مجبوب این روزها (ترانه‌های سلن دیون و به‌ویژه ترانه‌ی معروف تایتانیک فقط یک نمونه‌اش بود!)
  • فامیل دور شخصیت محوری امسال بود با دغدغه‌های یک مرد جوان امروزی. 🙂
  • پسر عمه زا با دیدن دختر همسایه عاقل‌تر شد! 🙂
  • حضور پسرخاله بسیار محدود شد؛ اما بسیار تأثیرگذار (مثلا خانه‌ی سال‌مندان رفتن پسرخاله را به‌یاد بیاورید!)
ایده‌ها و داستان‌های درخشان طهماسب و جبلی برای هر یک از عروسک‌ها نشان دادند که تکراری‌ترین محصول هم می‌تواند چنان نو ساخته شود که هیجان و لذتی بی‌مانند را به مشتریان ارائه کند. 

۲- منبع خلق ایده برای دیگران باشید: محصولی موفق است که بتواند علاوه بر فروش مستقیم خودش، منبعی باشد برای خلق ایده‌های جذاب و بترکان (!) توسط دیگران. اگر کمی دقت کنید در دنیای فناوری امروز نمونه‌اش را بسیار می‌بینید (مثلا آی‌فون را که پدر تلفن‌های هوش‌مند امروزی است ببینید!) کلاه‌قرمزی هم همین ویژگی را دارد. فقط به‌عنوان نمونه لطیفه‌های ساخته شده از روی شخصیت “آقوی همساده” را به یاد بیاورید! 🙂 این هم نوعی بازاریابی ویروسی‌ است دیگر!

۳- مشتری‌تان را درست انتخاب کنید؛ سایر مشتریان خودشان به‌سراغ شما می‌آیند: کلاه‌قرمزی ۹۲ یک ویژگی بسیار مهم دیگر هم داشت. بالاخره بعد از چند سال، این برنامه فقط و فقط روی بچه‌های دهه‌ی ۶۰ متمرکز بود. ایده‌ی محوری کلاه‌قرمزی امسال “ارائه‌ی لذت‌ها و علاقه‌مندی‌های نسل متولد دهه‌ی ۶۰ در قالبی جدید” به آن‌ها بود: تم‌های آشنا برای این بچه‌ها، گنجاندن علاقه‌مندی‌های این نسل (از ترانه‌ها و فیلم‌های مورد علاقه گرفته تا تئاترهای کلاسیک و شوخی با برنامه‌ی محبوب ۹۰!) و البته داشتن مابه‌ازاهای شخصیتی برای این نسل مثل “ببعی” باعث شده بود تا بچه‌های دهه‌ی ۶۰، شیفته‌تر از هر سال به‌تماشای کلاه‌قرمزی بنشینند (در این زمینه فقط و فقط ارجاع‌تان می‌دهم به وضعیت تایم‌لاین توییتر در زمان پخش کلاه‌قرمزی!) اما این همه‌ی ماجرا نبود. پدربزرگ‌ها و مادربزرگ‌ها، پدر‌ها و مادرها و فرزندان بچه‌‌های دهه‌ی ۶۰ هم کلاه‌قرمزی را دیدند و لذت بردند. 

۴- تنوع اجزای محصول را کم کنید و خلاقیت را زیاد: آشنا نیست؟ استراتژی استیو جابز در اپل همین بود! در کلاه‌قرمزی امسال به‌درستی از تنوع موقعیت‌های نمایشی کم شده بود و در عین حال، خلاقیت موقعیت‌های نمایشی بسیار بالا رفته بود. مثلا یک تم اصلی حضور جمعی بچه‌ها در یک موقعیت تخیلی بود که در سینما، پشت چراغ راه‌نمایی و … تکرار شد. اما بی‌تردید، شاه‌کارترین تم کلاه‌قرمزی امسال،  تئاترهای کلاسیکی بود که با روایت عروسک‌ها به درخشان‌ترین شکل ممکن اجرا شدند: از اتلو گرفته تا رومئو و ژولیت. فکر می‌کنم فقط و فقط به‌ دلیل همین یک ایده‌ می‌توان به کلاه‌قرمزی ۹۲ نمره‌‌ی ۲۰ داد!

۵- دوست‌داشتنی و جذاب، غافل‌گیر کنید: از همان قسمت اول، من شخصا منتظر حضور گیگیلی بودم. ورود گیگیلی در برنامه‌ی آخر و رسیدن‌اش به خداحافظی ـ که کنایه از کند بودن ذاتی گیگیلی و خانواده بود ـ غافل‌گیری بی‌نظیری بود! خداحافظی تک‌تک عروسک‌ها با آن جملات بی‌نظیرشان (مثلا شعر جیگر را یادتان هست؟) آن‌قدر لذت‌بخش بود که هنوز طعم خوش لحظه‌های‌اش را در اعماق قلب‌ام احساس می‌کنم …

سال گذشته نقدی نوشته بودم بر کلاه‌قرمزی ۹۱ که امسال به به‌ترین شکل ممکن تمامی نقدهای من توسط آقایان طهماسب و جبلی برطرف شدند. به سهم خودم و با تمام وجود، سپاس‌گزارم از این دو مرد نازنین برای تمامی لحظات زیبا و خوشی که برای ما در زندگی‌مان به‌یادگار گذاشتند. حالا دیگر وقت لحظه‌شماری است تا نوروز ۹۳ و کلاه‌قرمزی بعدی. به‌امید آن روز. 🙂

کتاب‌های الکترونیک گزاره‌ها (۳): کتاب الکترونیکی “شغل سالم برای همه”

مدت‌ها در این فکر بودم عیدی گزاره‌ها چه باشد تا این‌که این ایده به ذهن‌م رسید که از مجموعه مقالاتی که در زمینه‌ی بهداشت کار برای هفته‌نامه‌ی همشهری تندرستی نوشته‌ام، یک کتاب الکترونیک تهیه کنم. بنابراین این شما و این هم عیدی گزاره‌ها. چند خطی از مقدمه‌ی این کتاب:

“ما انسان‌ها در طول زندگی‌مان چیزی نزدیک به یک سوم از زمان عمرمان را در محل کارمان می‌گذرانیم. کار کردن اگر برای لذت باشد و همراه با خوشی، می‌تواند یکی از عوامل اصلی افزایش کیفیت زندگی باشد. اما اگر کار کردن، بار خاطری باشد که سنگینی آن تنها برای کسب درآمد یا گذراندن وقت تحمل می‌شود، آن وقت است که دیگر کار کردن بیش‌تر از آن‌که مفید باشد، بدل می‌شود به بزرگ‌ترین خطر برای سلامتی افراد و سوهانی بر روح و جسم خسته‌ی آن‌ها.

عجیب است اما واقعی! بسیاری از مشکلات روحی و جسمی ما، از فشارها و استرس‌های کاری نشأت می‌گیرند. نکته‌ی مهم در این میان این است که بسیاری از این فشارها و استرس‌ها به‌دلیل نوع نگاه ما به داستان کاری و شغلی‌مان و تفسیرهایی که از این داستان داریم و البته رفتار و عملکرد خود ما، ایجاد می‌شوند و در نتیجه قابل پیش‌گیری و کنترل هستند. در واقع یکی از زیربخش‌های اصلی حوزه‌ی سلامت در دنیای امروز، بهداشت شغلی است که صرفا شامل مباحث ایمنی و بهداشت کاری نیست و روش‌های “درست کار کردن” هم جزو مباحث این حوزه محسوب می‌شوند.

کتابی که در دست دارید مجموعه‌ی منتخبی است از مقالات من در این نشریه همراه با برخی نوشته‌های‌ام در گزاره‌ها که به آن‌ها در قالب یک مقاله‌ی واحد نظم بخشیده‌ام. در این نوشته‌ها تلاش کرده‌ام روش‌های بسیار ساده و در عین حال کاربردی برای “به‌تر کار کردن”،‌ شیوه‌ی نگاه درست به ماهیت کار و مشکلات شغلی و سازمانی و روش حل آن‌ها را برای همه ـ اعم از مدیر و کارشناس و کارمند ـ ارائه کنم.”

کتاب الکترونیکی “شغل سالم برای همه” را از این‌جا با لینک مستقیم دانلود کنید. امیدوارم بخوانید و بپسندید و برای‌تان مفید باشد!  سال نو پیشاپیش مبارک!

این‌جا “بهشت گم‌شده‌”ی من نیست!

 

“آدم‌هایی که خواب بهشت را می‌بینند، وقتی به کنار آن می‌رسند، دیگر عجله‌ای برای وارد شدن ندارند!” (سیمون دوبوار در رمان “ماندارن‌ها“؛ ترجمه‌ی دکتر پرویز شهدی)

از مطالعه‌ی این رمان و دیدن این تک‌جمله‌ی درخشان سیمون دوبوار بزرگ، سال‌ها می‌گذرد. از همان لحظه‌ای که این جمله را خواندم تا همین روزها، چرایی این “انتخاب” سخت اما در عین حال سهل آدمی، برای‌م از بزرگ‌ترین رازهای زندگی بود. این‌که چرا وقتی به در “بهشت” می‌رسیم، دیگر میلی به ورود به آن نداریم. بهشت البته در این‌جا کنایه‌ای است از همه‌ی آرزوهای به‌ظاهر، نشدنی و رؤیاهای بی‌تعبیر. و چه کسی هست که اقلا یک بار در زندگی‌اش، در دروازه‌ی “بهشت”، به تردید نیفتاده باشد و در باقی عمر، رنجِ حسرتِ وارد نشدن را به دوش نکشیده باشد؟

اما واقعا چرا این‌ اتفاق، نه یک بار، که بارها در زندگی ما تکرار می‌شود؟ سال‌هاست که همراه با تحمل دردِ “گذشتن از بهشت‌ها و رؤیاها” به این مسئله فکر می‌کنم و این روزها، به‌گمانم رازش را بالاخره یافته‌ام: این‌که لذتی که ما از تصویر بهشت رؤیایی حس می‌کنیم، تفاوت بسیاری دارد با لذت بهشت واقعی. ما بهشتی را ترسیم می‌کنیم که وقتی به در ورودی‌اش می‌رسیم، می‌بینیم همانی نبوده است که می‌اندیشیدیم؛ و همین‌جا است که ناخودآگاه، به انکارِ واقعیتِ آن بهشت می‌پردازیم: “نه! این‌جا بهشت گم‌شده‌ی من نیست!” و همین انکارِ واقعیت و همین واقعیتِ دردناکِ لعنتی، بزرگ‌ترین زلزله‌های زندگی انسان‌ها را رقم می‌زند …

شاید عالی‌ترین تصویر ماجرا را اما بتوان در “هبوط از بهشت” تصویر کرد: جایی که در فیلم بی‌نظیر “” ـ شاه‌کار پیتر ویر ـ ترومن (جیم کری) به دروازه‌ی خروجی بهشت رؤیایی که در آن زندگی می‌کند می‌رسد و دچار تردیدی برعکس می‌شود. همان‌جا سؤال کارگردان این نمایش بزرگ (اد هریس) از ترومن بسیار شنیدنی است: این‌که آیا می‌خواهد “بهشت” را رها کند و با واقعیتِ ناشناخته روبرو شود؟ و جالب‌، این‌جاست که بسیاری از آدم‌ها، به‌امید پیدا کردن بهشتی که احساس لذت ناشی از تصویر کردن آن‌ها در ذهن، با احساس لذت بودنِ واقعی در آن بهشت هم‌سان باشد، همانند ترومن، بهشتِ رؤیایی زندگی‌شان را به‌فراموشی می‌سپارند و قدم در راه پرریسک پیدا کردن “قطعه‌‌ی گم‌شده‌“شان می‌گذارند. فیلم “نمایش ترومن”، سرنوشت ترومن را پس از انتخاب‌ش به ما نشان نمی‌دهد؛ چرا که به‌دنبال ستایش “سنت‌شکنی” و “انتخاب‌ جسورانه” برای فرار از “بهشت روزمرگی” است. اما طعم تلخ واقعیت، به ما انسان‌ها ثابت کرده که متأسفانه پایان تمام این جستجوها، همانی نیست که عمو شلبی در داستان آشنایی قطعه گم‌شده با دایره‌ی بزرگ” نشان‌مان می‌دهد …

و همین‌جاست که به‌نظر می‌رسد لازم است همه‌ی ما کمی فکر کنیم: “احساس ما از فکر کردن تصویر بهشتِ رؤیایی زندگی‌مان چقدر با احساس واقعی تجربه‌ی آن بهشت هم‌سان است؟” این‌ را که بفهمیم، تردیدِ مواجهه با بهشت، رنگ می‌بازد. و به‌همین علت، لازم است که “پروژه‌ی کشف کردن” مهم‌ترین اولویت زندگی ما باشد؛ همان‌طور که شل سیلوراستاین در همان داستان “آشنایی قطعه‌ی گم‌‌شده …” قصه‌اش را برای‌مان تعریف می‌کند: درست مثل قطعه‌ی گم‌شده، تنها با غلت زدن و تجربه کردن زندگی است که می‌توان واقعیتِ بهشتِ رؤیایی زندگی را در عمل ساخت و دایره شد!

منبع عکس‌ها به‌ترتیب: + و + و +

 

یک کلیپ تصویری: ما نظاره‌گر نیستیم

دنیای امروز، دنیایی است پر از دل‌خستگی‌ها و نرسیدن‌ها، غم‌ها و شکستگی‌ها و از همه بدتر، خودبینی‌ها و خودپسندی‌ها و خودخواهی‌ها. خوب بودن، کم‌یاب است و خوبی، اکسیری گران‌بها و نیافتنی. خیانت و دورویی و سوء استفاده از صداقت و دوستی هم که در زندگی‌ هر روز ما طنینی تکراری دارند. و احتمالا به‌همین دلیل است که انتخاب اغلب ما در زندگی، حداکثر کردن لذت و شادی خودمان می‌شود و بس؛ و فراموش می‌کنیم که نشاندن لبخندی عمیق بر چهره‌ی دیگران، چقدر ساده است و زیبا و بالاترین درجه‌ی انسانیت است … 

در این گیر و دار، شاید لازم باشد هر از گاهی تلنگری به خودمان بزنیم تا به خودمان بیاییم و به‌یادمان بیاید که آن دنیای پر از عشق و مهر و شادی و زیبایی و مهربانی که آرمان‌شهر زندگی همه‌ی ماست با تلاش تک‌تک ما ساخته می‌شود و از آن مهم‌تر، در ساختن آن، وظیفه‌ی اخلاقی بزرگی را بر دوش می‌کشیم: مهربانی! نه برای خودنمایی و نه در حد آن‌چه “لیاقت” دیگران می‌پنداریم؛ بلکه هر چقدر که می‌توانیم و هر کجا که می‌شود و بدون داشتن چشم‌داشت جبران از دیگران. و فراموش نکردن این‌که کوچک‌ترین مهر و محبت، می‌تواند همانند تلنگری بر کهکشان، دنیایی را زیر و رو کند. حالا این دنیا می‌تواند به کوچکی دنیای یک پرنده باشد که در این روزهای سرد سال، با خوردن غذای اضافی ما سیر شود و می‌تواند به بزرگی دنیای بشریت باشد!

چند روز پیش از این بود که یک ویدئو کلیپ به‌دستم رسید. ای‌میل محمود حق‌وردی دوست بسیار خوبم، در حکم یک تلنگر بزرگ بود برای من و یادآوری همین چیزهایی که در این پست نوشتم. ویدئو کلیپی کوتاه؛ اما عمیق از تأثیر زنجیره‌وار محبت‌‌های ساده در ساختن زیباترین دنیای دنیا! این کلیپ را برای دوستان بسیاری فرستادم. بعد دیدم حیف است که شما خوانندگان خوب گزاره‌ها را از دیدن این کلیپ محروم کنم. بنابراین این شما و این هم کلیپ ما نظاره‌گر نیستیم. خواهش می‌کنم که چند دقیقه‌ای وقت بگذارید و این کلیپ را با حجم حدود ۱۲ مگابایت دانلود کنید و نگاه‌ش کنید. به احساس خوبی که در آخرِ کلیپ خواهید داشت، کاملا می‌ارزد …

گزارش یک سفر: کلاس پرنده در روستای “بارنجگان”

حدود یک ماه و نیم پیش بود که دوست عزیزم رضا بهرامی‌نژاد برای‌م از پروژه‌ی جذابی گفت که به‌تازگی شروع کرده است: کلاس پرنده! ایده‌ی رضا ساده اما بسیار هیجان‌انگیز بود: سفر یک تیم هنرمند به یک مدرسه‌ی روستایی، زیباسازی مدرسه و برگزاری برنامه‌های سرگرم‌کننده و آموزنده برای بچه‌ها. و من در این یک ماه به‌شدت لحظه به لحظه انتظار کشیدم تا روز موعود اولین سفر کلاس پرنده به‌مناسبت روز کتاب و کتابخوانی از راه برسد: سفر به روستای زیبا اما محروم بارنجگان از توابع شهر حاجی‌آباد استان خراسان جنوبی.

این انتظار بالاخره این هفته به‌سر آمد: سفر ما از روز یکشنبه آغاز شد و روز سه‌شنبه به‌پایان رسید. صبح یکشنبه با پرواز شماره‌ی ۲۱۶ هما به بیرجند رفتیم و از آن‌جا حدود ۵ ساعت در راه بودیم تا به روستای عشایرنشین بارنجگان رسیدیم.

توصیف شور و اشتیاق بچه‌ها و معلمان‌شان با دیدن ما وصف‌ناپذیر است. هنوز وقتی به یاد برق شادی چشم‌های زیبای بچه‌ها می‌افتم، دل‌م برای‌شان حسابی تنگ می‌شود …

برنامه‌ی روز اول، اجرای یک نمایش با نام “پسرک طبل‌زن” بود؛ پسری که در قالب یک سفر اودیسه‌وار و با راه‌نمایی “فرشته‌ی مهربون” به این نتیجه می‌‌رسید که … نتیجه‌اش را نمی‌گویم؛ چون ما نتیجه‌گیری را برعهده‌ی بچه‌ها گذاشتیم و بچه‌ها فردا صبح‌ آن روز با نقاشی‌های بانمک‌شان نظرشان را به ما ارائه دادند. یکی از برنامه‌های آینده‌ی نزدیک گروه “کلاس پرنده” برگزاری نمایش‌گاهی از نقاشی‌های بچه‌های بارنجگان است که آن‌جا می‌توانید ببینید بچه‌ها به چه نتایج جالبی رسیدند. 

 

برنامه‌ی روز دوم برگزاری برگزاری تعدادی کلاس آموزشی برای بچه‌ها بود. این کلاس‌ها: عروسک‌سازی، موسیقی و صداسازی، روزنامه‌ی دیواری و نقاشی. من هم به معلمان مدرسه شیوه‌ی ساختن و نوشتن وبلاگ را یاد دادم. باز هم باید بگویم که توصیف لحظات زیبای گروه ما در بین بچه‌ها وصف‌ناپذیر است؛ بنابراین چند عکس از این لحظات را شما هم ببینید:

 

یکی از اهداف اصلی گروه ما، زیباسازی مدارس بارنجگان بود. از عصر روز دوم سفر تا ساعت ۴ صبح روز سوم ـ که زمان برگشت‌مان بود ـ دو کار در این زمینه انجام دادیم:

یکی نقاشی دیواری بسیار زیبای سارا طبیب‌زاده با کمک سایر بچه‌ها در رنگ‌آمیزی: 

و دیگری طراحی و اجرای جمعی کتابخانه‌ی مدرسه:

 

 در این سفر با ۹ جوان علاقه‌مند و بسیار هنرمند همراه بودم که از آشنایی و دوستی با آن‌ها بسیار مفتخر و خوش‌حال شدم: 

عکس بالا استاد رضا بهرامی طراح و مدیر پروژه. و دوستان خوب تیم پروژه:

سارا طبیب‌زاده، شهرزاد بهشتیان، هاله مؤدبیان، سوده دوست‌بخیر، فرزانه ثابت، امیر سهرابی، محمد عاشقی و مجتبی کلارستاقی. همراه با یاری و پشتیبانی این دوستان که در سفر همراه ما نبودند: ساره هوشیار و طه بهرامی.

اسپانسرهای این پروژه که بدون کمک آن‌ها اجرای پروژه ممکن نبود و همت عالی‌شان را می‌ستایم این‌ها بودند: مؤسسه‌ی مهر گیتی، شرکت رنگ سحر، میهن‌بلاگ، انتشارات سوره‌ی مهر و خیریه‌ی حامی:

اما چند نکته‌ی جالب از میان مشاهدات خودم را هم لازم است بنویسم:

۱- روستای بارنجگان آب و تلفن دارد؛ اما آب شرب و گاز خیر. وضعیت آب روستا بسیار بسیار خطرناک است و من شخصا امیدوارم اگر کسی امکان‌ش را دارد برای دسترسی مردم به آب سالم و قابل شرب هر چه سریع‌تر کاری بکند.

۲- اینترنت مدارس روستا هم معضل دیگری است. با وجود نصب تجهیزات اینترنت در کانکس مخابرات روستا، شرکت مخابرات استان (و مرکز مخابراتی قائن به‌عنوان شهر روستای بارنجگان) از ارائه‌ی اینترنت به مدرسه‌ی روستا سرباز می‌زند و این امر را منوط به وجود ۲۵ مشتری قطعی در روستا کرده است. این در حالی است که پست‌بانک همیشه تعطیل (!) روستا دارای اینترنت پرسرعت است و کانکس مخابرات روستا آن‌قدر به مدرسه نزدیک است که حتی می‌شود با یک مودم وایرلس معمولی ارتباط اینترنتی مدرسه را برقرار کرد. امیدوارم اگر کسی از میان خوانندگان این وبلاگ امکان پی‌گیری ماجرا را دارد؛ کمک کند تا مخابرات استان اینترنت مدرسه‌ی روستای بارنجگان را هر چه سریع‌تر برقرار کند.

۳- روستای بارنجگان روستایی عشایرنشین است؛ عشایری که در بهار به ییلاق کوه‌های اطراف روستا کوچ می‌کنند. مهربانی و سادگی مردم روستا مثال زدنی است. از ما دعوت کردند تا در فصل بهار به آن‌جا سفر کنیم و همراه‌شان در کوچ باشیم. اگر چه روستا مهمان‌سرایی ندارد؛ اما کل منطقه‌ به یک بار دیدن‌ش می‌ارزد.

۴- روستای بارنجگان مهد کودک و آمادگی دارد!

۵- آسمان زیبا و واقعا آبی روزها و آسمان پرستاره‌ی شب‌های روستا رؤیایی است …

۶- من در تمام روستا آینه‌”ای ندیدم و برای‌م این نکته بسیار عجیب بود.

۷- بچه‌های روستا با وجود سادگی و صمیمیت‌شان و رؤیاهای بسیار زیبای‌شان، اعتماد به‌نفس بسیار کمی دارند. نمی‌دانم این به‌دلیل ماهیت زندگی در یک روستای محروم مرزی است یا چیز دیگر؛ اما به‌وضوح دیدم که چقدر حضور دو روزه‌ی ما در آن‌جا باعث به‌بود این ویژگی در بچه‌ها شد.

۸- بچه‌های مدرسه‌ی روستا نمایشگاهی از کاردستی‌های‌شان ترتیب داده بودند که در میان کاردستی‌ها این یکی واقعا چشم‌گیر بود:

۹- آقای لشکری یکی از معلمان روستا از من قول گرفت این جمله را حتما این‌جا در وبلاگ‌م بنویسم: “بارنجگان آسمانی پرستاره دارد و زمینی پرستاره‌تر؛ اما ستاره‌های زمینی‌ش بال پر کشیدن به آسمان را ندارند.” بیایید هر طور که می‌توانیم و از دست‌مان برمی‌آید کمک‌شان کنیم.

پ.ن.۱٫ تیم پروژه‌ی کلاس پرنده دست یاری تک‌تک شما را برای برنامه‌های آینده‌ی خود می‌فشارد. شما می‌توانید چه با حضور در پروژه و چه با حمایت‌های مادی و معنوی به ما برای ساختن روزهایی شاد برای کودکان مناطق محروم کشور و برای تحقق آرزوی بزرگ‌مان که زدن تلنگری به آینده‌ی زیبای این بچه‌ها است، کمک کنید. منتظر یاری تک‌تک شما هستیم. لطفا با ما تماس بگیرید. 🙂

پ.ن.۲٫ سفرنامه‌ی شورانگیز و خواندنی رضا بهرامی عزیز را هم بخوانید.

پ.ن.۳٫ عکس‌ها از محمد عاشقی، رضا بهرامی و خودم.

حرفه‌ای‌ها (۱۱)

ـ بیش‌تر عمرم، می‌خواستم کسان دیگری باشم؛ دو راهی اصلی همین‌جا بود و به‌زعم من، علت سکون و تعطیلی خلاقیت در من هم جز این نبود. هیچ‌وقت نمی‌توانستم آ‌ن‌چه را دیگران از من انتظار داشتند، برآورده کنم: توقعات والدین مهاجرم را، توقعات بستگان هندی‌ام را، هم‌سن‌وسالان آمریکایی‌ام را و بالاتر از همه، خودم را. نویسنده‌ی درون من می‌خواست مرا ویرایش کند. تربیت من، ملغمه‌ای بود از دو نیم‌کُره، مخالف باورهای عموم و پیچیده؛ من می‌خواستم تربیتی می‌داشتم متعارف، مورد قبول عامه و قابل کنترل. می‌خواستم ناشناس و معمولی باشم. دل‌م می‌خواست شبیه بقیه به‌نظر برسم، شبیه بقیه رفتار کنم. چشم‌انتظار آینده‌ای دیگر بودم که برآمده از گذشته‌ای متفاوت بود و از بازی‌گری، همین‌ش وسوسه‌ام می‌کرد، حس آسودگی که با پاک کردن هویت خودم و سازگار کردن‌م با چیزی دیگر داشتم. چطور می‌خواستم نویسنده بشوم، چطور می‌خواستم چیزی را که درون خودم بود، به‌روشنی بروز بدهم وقتی نمی‌خواستم خودم باشم؟

ـ ذاتا آدم جسوری نیستم. پیش از این، برای گرفتن راه‌نمایی، برای تأثیرپذیری به دیگران نگاه می‌کردم، گاهی حتی برای گرفتن بنیادی‌ترین راه‌نمایی‌ها در زندگی. با این حال، داستان‌نویسی یکی از  جسورانه‌ترین کارهایی است که یک آدم می‌تواند بکند. ادبیات، اراده کردن است، تلاشی عامدانه برای درک دوباره، برای دوباره چیدن و دوباره ساختن چیزی که از خود واقعیت هیچ کم ندارد. حتی در مرددترین و شکاک‌ترین نویسنده‌ها، این اراده باید ظهور کند. نویسنده بودن به‌معنی جهشی است از «شنیدن» به گفتنِ «به حرف‌م گوش کن!»

از روایت: دست به‌دست کردن قصه‌ها؛ جومپا لاهیری، همشهری داستان؛ شماره‌ی مرداد ۱۳۹۰

(عکس از این‌جا)