باغِ بی‌برگی …

بی‌برگ بودم
درختان از بهار باز آمدند
گفتم:
ای دل
راهی نیست
باید خویش را
بر دستان و آسمان
آویخت.
از صدای تو
از خواب برخاستم
گفتم:
چه کسی است
که آینه را به میل خویش
صیقل می‌دهد
که من صورتم را در آینه‌ی
صورت تو ببینم …

احمد رضا احمدی

همیشه‌های نبودن …

همیشه راه دل از تن جداست در سفر جان
دل‌ات مراست ـ تو خود گفته‌ای ـ اگر بدن‌ات نیست

چه غم! نداشته باشم تو را که در نظر من
سعادتی به جهان مثل دوست‌داشتن‌ات نیست

من و تو هر دو جدا از همیم و هر دو بر آنیم
که یار غیر توام نه؛ که یار غیر من‌ات نیست

همیشه‌های مشام‌ام شمیم زلف تو دارد
تو با منی و نیازی به بوی پیرهن‌ات نیست …

حسین منزوی