یکی از مراحل اجرا کردن هر ایدهای فروش آن است. احتمالا هدف اصلیمان از طی کردن مسیر طولانی از فکر کردن به یک ایدهی کسب و کاری تا امروز، کار خیریه نبوده است؛ بلکه میخواهیم درآمدی داشته باشیم و البته حتما پولدار هم شویم! (این هم اصلا هدف بدی نیست؛ اما بهشرط رعایت اصول اخلاق حرفهای.)
پس قرار است ایدهمان را بفروشیم. اما تا وقتی که خریداران احتمالی، خود ما و ایدهمان و مزایای آن را تشناسند، کسی هم از ما خرید تخواهد کرد. اینجاست که موضوع “بازاریابی” پیش میآید. همینجا نکتهی مهمی را باید یاد بگیریم: اینکه بازاریابی همان فروش نیست و با آن متفاوت است؛ این در حالی است که تصور اغلب ما از بازاریابی این است که کسی (مثلا: ویزیتور، بازاریاب، فروشنده یا …) دهها ترفند را امتحان میکند تا سرانجام بتواند محصول یا خدمتی را به ما بفروشد. اما واقعیت اینگونه نیست و تعریف علمی بازاریابی چیز دیگری است.
در واقع بازاریابی مرحلهای قبل از فروش است که میتواند منجر به فروش بشود یا نشود. در بازاریابی لزوما با تکتک مشتریان روابط برقرار نمیکنیم و قرار هم نیست به کسی چیزی بفروشیم. در بازاریابی بهدنبال یک کشف مهم هستیم: اینکه “خواسته”ی مشتری چیست؟ خواسته در اینجا واژهی غریبی بهنظر میرسد. ما همیشه شنیدهایم که باید “نیاز” مشتریان را تشخیص و به آن پاسخ داد. این درست است؛ اما آیا نیاز آن دسته از مشتریان که نمیتوانند یا نمیخواهند برای رسیدن به آن پول پرداخت کنند، میتواند انگیزهی خوبی برای راهاندازی یک کسب و کار باشد؟ بنابراین این تعریف را گوشهی ذهنتان نگه دارید: “خواسته یعنی نیازی که مشتری برای پاسخگویی به آن حاضر به پرداخت پول است.”
طبیعتا اگر مدل کسب و کار مناسبی تدوین کرده باشید، بخش مهمی از اطلاعات مربوط به کشف “خواستههای” مشتریان را در مراحل تحقیقات قبلیتان بهدست آوردید؛ هر چند که شاید بد نباشد دوباره اندکی در مورد گروههای احتمالی مشتریان و خواستههای آنها تحقیق کنید. در هر حال خروجی این بخش، فهرستی از گروههای مختلف مشتریان (طبقهبندی شده براساس سن، جنس، طبقهی اجتماعی و …) و خواستههای آنها خواهد بود.
وقتی خواستههای مشتریان شناسایی شدند، باید مشخص کنیم میخواهیم چه چیزی به مشتریان بفروشیم تا به آن خواستهها پاسخ بدهیم. فرض کنید من میخواهم به شرکتها خدمات مشاورهی حسابداری بدهم. برای این منظور لازم است چند قدم را طی کنم:
- فهرستی از منافع و مزایایی که محصول یا خدمت شما دارد را تهیه کنم (مثلا: این کار باعث میشود تا هزینههای رسیدگی به مسائل حسابداری و مالیاتی شرکت بدون کاهش کیفیت بهشدت کاهش یابد.)
- باید ببینم هر یک از این منافع به چه خواستهای از کدام گروه مشتریان پاسخ میدهد (مثلا: این خدمات برای شرکتهای کوچکی که برایشان داشتن یک حسابدار تمام وقت نمیصرفد، مناسب است. در عین حال بعضی از شرکتها هم حسابدار حرفهای در زمینهی مسائل مالیاتی ندارند و من میتوانم به آنها خدمات خودم را ارائه کنم.)
- در مرحلهی بعد باید ببینم که محصول یا خدمتام را با چه قیمتی میتوان به مشتریان ارائه کرد. تعیین قیمت برای محصولات نسبتا آسانتر است؛ چرا که میشود براساس قیمت تمام شدهی هر محصول و سود تصمیم گرفت. در مورد خدمات خیلی این کار را نمیشود کرد. برای محاسبهی قیمت خدمات از بررسی قیمت خدمات کسب و کارهای مشابه شروع کنید و با شهودتان تصمیم بگیرید که خدماتتان را با چه قیمتی بفروشید (و بدیهی است که میتوانید قیمت فروش کالاها را هم از همین روش استخراج کنید.) البته صادقانه باید بگویم: در نهایت باید ببینم فروش یک واحد محصول یا خدمت با چه حداقل قیمتی برای من میصرفد و آیا مشتری حاضر است این قیمت را بپردازد یا خیر؟
- در نهایت بحث روشهای ارتباط با مشتری مطرح میشود که تبلیغات و ویزیتوری یکی از آنهاست. خود برخورد من با مشتریان، یک راهکار بسیار مهم است. کمک گرفتن از دوستان برای معرفی تخصص من و داشتن یک وبسایت فعال (با محتوای تخصصی) هم راهکاری عالی است. ارسال خبرنامه از طریق ایمیل راهحل خوب دیگری است. در هر حال از طریق روشهای ارتباطی، میخواهیم به مشتریان بالقوه نشان بدهیم که ما در این دنیا هستیم، به حرف و نظر او گوش میدهیم و چرا باید این محصول / خدمت را از ما بخرد و نه رقیبمان.
و جملهی پایانی: اجرای طرح سادهی فوق در عمل میشود فروش.
دقیقن این نکتهی مهمی است که خیلیها به آن توجه نمیکنند!
خلاصه و مفید بود، اما میخواستم یه بار ایده ای رو به سرمایه دار بفروشم اما موفق نبودم، چون حرفش این بود که مشتری کافی وجود نداره اگرچه بعدا فهمید که مشتری وجود داره اما روشی که برای فروش معرفی کرده بودم متفاوت بود!