اشاره: برنت شلندر ـ روزنامهنگار و از دوستان نزدیک جابز ـ گزارش استثنایی را در مورد روزهای دوری جابز از اپل و درسهایی که جابز از راهاندازی نکست و پیکسار و زندگی در این دوران بهدست آورد برای شمارهی می ۲۰۱۲ مجلهی فستکمپانی (اینجا) براساس مصاحبههای مفصلی که با جابز در اوایل دههی ۱۹۹۰ انجام داده ـ و وجود آنها را هم فراموش کرده بوده ـ نوشته است. شلندر بعد از سالها کمی پس از مرگ جابز، بهصورت اتفاقی نوارهای این مصاحبهها را در انبار منزلش پیدا میکند و این آغاز ماجرایی است که به نوشتن این گزارش ختم میشود. من این گزارش را برای شمارهی خرداد ماه مجلهی پنجرهی خلاقیت ترجمه کرده بودم. با توجه به انتشار شمارهی تیر ماه این نشریه، از امشب بهمدت شش هفته میتوانید شنبه شبها بخشی از این گزارش زیبا و انرژیبخش را در گزارهها بخوانید. این شما و این هم قسمت اول “نوارهای گمشدهی استیو جابز”:
اگر نمایشنامهی زندگی استیو جابز بهعنوان یک اپرا بهروی صحنه بیاید، یک تراژدی در سه پرده خواهد بود. سه پردهای که نامهایشان احتمالا چیزی شبیه اینها است: پردهی اول ـ بنیانگذاری اپل و ابداع صنعت رایانههای شخصی. پردهی دوم: سالهای وحشتآور. و پردهی آخر: بازگشت باشکوه و مرگ تراژیک.
پردهی اول یک کمدی گزنده دربارهی بیباکی نوابغ و جسارت جابز جوان است که بهسرعت تبدیل به ماجرایی غمناک میشود؛ جایی که قهرمان جوان ما از قلمرو خویش بیرون رانده میشود. پردهی آخر متنی کاملا طعنهآمیز دربارهی بازگشت یک ستارهی راک آشنا و کچل دنیای فناوری پیشرفته برای تحول اپل ـ حتی فراتر از انتظارات دست بالای خودش ـ است. ستارهای که ناگهان بهشکلی کشنده بیمار میشود و سپس بهآرامی و بهشکلی دردناک از صحنه محو میشود ـ آن هم در حالی که مخلوقش بهشکلی معجزهآسا تبدیل به بزرگترین مولد نیروی دنیای فناوری دیجیتال شده است. هر دو پرده، داستان قهرمانی رذل را روایت میکنند. داستانی که همانند آثار شکسپیر با موجهای ژرف احساسات ارزشمند پایان مییابد.
اما پردهی دوم ـ سالهای وحشتآور ـ میتواند کاملا نوا و روح متفاوتی داشته باشد. در واقع روح اصلی حاکم بر این پرده آنچه از عنوانش برمیآید ـ سالهای وحشتآور که یک اصطلاح رایج در میان روزنامهنگاران و شرححالنویسان برای توصیف زندگی جابز در دوری او از اپل بین سال ۱۹۸۵ تا ۱۹۹۶ است ـ را نقض میکند؛ چرا که این دوره تنها دورهی معنادار زندگی جابز در کوپرتینو بوده است. در واقع این بخش میانی محوریترین بخش زندگی جابز ـ و احتمالا شادمانهترین بخش آن ـ بوده است. او بالاخره در جایی اقامت گزید، ازدواج کرد و خانوادهای پیدا کرد. او ارزش بردباری را درک کرد و مهارت تظاهر به آن را در زمانی که از دستش میداد بهدست آورد. مهمتر از همه همکاری او با دو شرکتی که رهبریشان را در آن دوره در دست داشت ـ یعنی نکست و پیکسار ـ او را تبدیل به انسان و رهبری کرد که اپل را پس از بازگشتش به غیرقابلباورترین سطح ممکن موفقیت رساند.
در واقع آنچه در نگاه اول در مورد این هیپی پابرهنه که پس از اخراج از کالج رید به سواری مجانی در هندوستان روی آورده بود شگفتانگیز است، همین دورهی زمانی میانی است که برای استیو جابز همانند تحصیل در یک مدرسهی مدیریت عمل کرد. بهبیان دیگر او در این دوره رشد یافت. بهسرعت و در تمامی جنبههای وجودیش. این پردهی میانی با اندکی دستکاری حتی میتواند طرح اولیهای برای یک فیلم آیندهی پیکسار باشد. این دوره کاملا در چارچوب شعاری که جان لستر تمامی موفقیتهای استودیو ـ از داستان اسباببازی تا بالا ـ را به آن منتسب میداند، میگنجد: “آن میتواند دربارهی این باشد که چطور شخصیت اصلی برای بهتر شدن متحول میشود.”
من اخبار زندگی جابز را از سال ۱۹۸۵ برای فورچون و والاستریت ژورنال پوشش دادهام؛ اما اهمیت این سالهای “گمشده” را تا زمان مرگ او در پاییز گذشته بهخوبی درک نکرده بودم. یک روز در حال کند و کاو درون قفسهی انباریام، سه دو جین از نوارهای ضبط شده در مصاحبههای ادواری مفصلم با او را در ۲۵ سال پیش کشف کردم که بعضیهایشان هم بیش از سه ساعت طول کشیده بودند (جزئیات ماجرا را در طول این مقاله متوجه خواهید شد.) بسیاری از آنها را هرگز دوباره گوش نداده بودم و و دو تایشان هم هرگز پیادهسازی نشده بودند. بعضی از این مصاحبهها با پریدن کودکان او به داخل آشپزخانه در هنگام گفتگوی ما قطع شده بودند. در دیگر مصاحبهها خود او احتمالا قبل از گفتن چیزهایی که میترسیده باعث دردسرش شوند، دکمهی توقف دستگاه ضبط صدا را فشار داده بود. گوش دادن به این مصاحبهها با داشتن ادراکی که در طول این سالهای گذشته بهدست آمده بسیار روشنکننده است.
درسهای جابز بسیار ارزشمند بودند: جابز به یک مدیر و رئیس بالغ تبدیل شده بود، یاد گرفته بود چگونه از همکاری بهره بگیرد و روشی را برای تبدیل کردن لجاجت درونیش به پشتکاری اثربخش یافته بود. او یک معمار شرکتی (Corporate Architect) شده بود که بنیانهای یک کسب و کار را همانند اسکلت یک ساختمان واقعی میدید؛ چیزی که همیشه برای خود او هم جذاب بود. او با غرق کردن خودش در هالیوود در هنر مذاکره به استادی رسیده بود و یاد گرفته بود چگونه استعدادهای خلاق ـ بهویژه استعدادهای مشهور پیکسار ـ را باموفقیت مدیریت کند. احتمالا مهمتر از همه اینکه او قابلیت تطبیقپذیری حیرتآوری را در خود پرورش داده بود که برای فتح پی در پی قلههای موفقیت حیاتی بود. همهی اینها در دورهی زمانی اتفاق افتاد که بسیاری از ما آن را بهعنوان دورهی ناامیدی او به یاد میآوریم.
۱۱ سال برای خودش عمری است. بهویژه زمانی که مهلت زندگی داده شده به یک نفر بسیار محدود است. بهعلاوه بسیاری از انسانها ـ بهویژه افراد خلاق ـ اغلب در دههی سی و اوایل دههی چهل زندگیشان در اوج مفید بودنشان قرار دارند. با این همه موفقیتهای سرمستکنندهی اپلِ استیو جابز در طول ۱۴ سال گذشته، نادیده گرفتن این سالهای “گمشده” بسیار آسان بوده است. اما در حقیقت این دوره همه چیز را در وجود او متحول کرد. با دوباره گوش دادن به آن ساعتهای طولانی گفتگو با جابز، متوجه شدم آن سالها در حقیقت اثربخشترین دورهی زندگی جابز بودهاند.
ادامه دارد …
لینک منبع اصلی در سایت فستکمپانی گذاشته شده. اگر در مقایسه با متن اصلی اشکال فاحشی وجود داره تذکر بدید.اگر خود ترجمه را دوست ندارید متن اصلی را مطالعه کنید.
شرمنده، ولی احساس میکنم خوب ترجمه نشده!