علیرضا جهانبخش دربارهی اهدافش در فصل جاری گفت: «من همیشه سعی کردهام روز به روز کارم را بهتر انجام دهم. نخستین فصل حضورم در برایتون شامل یادگیری، خو گرفتن با رقابتها و سازگار شدن با محیط بود. فصل گذشته چیزهای زیادی آموختم و میخواهم ثابت کنم میتوانم کارهای بیشتری انجام دهم. تلاش میکنم تا جایگاهم را در ترکیب اصلی برایتون به دست آورم. وقتی که این اتفاق افتاد، نشاندهندهی تلاش بسیار زیادم است. هنوز چیزهای زیادی است که باید در برایتون نشان دهم.» (اینجا)
ناگفته پیدا است که زندگی، مسیری مستقیم و بیدردسر نیست! نهتنها زندگی بزرگان تاریخ، که حتی زندگانی تکتک ما، گواه بزرگی است بر اینکه در لحظه لحظهی زندگی، باید تلاش کرد و جنگید تا شاید اندکی بتوان پیشروی کرد. زندگیِ بیدردسر و بیدغدغه، برای اغلب ما درکنشدنی است و چه بسا اگر روزی دچارش شویم، آنوقت دیگر نتوانیم دوام بیاوریم و زندگی برایمان بیمعنی شود.
در طی کردن مسیرِ سنگلاخ زندگی، شاید سه موضوع بیش از همه مهم باشند: «معنای زندگی»، «رؤیای زندگی» و «راه و رسم زندگی» که تعریف من از آنها این است:
- معنای زندگی، آن چیزی است که برایش نفس میکشیم و قرار است خلاصهی زندگیمان باشد. اینکه بود و نبود من چه تأثیری در این گنبد دوار خواهد داشت؟ و اینکه بعد از من، مرا چگونه بهیاد خواهند آورد؟
- رؤیای زندگی، آن چیزی است که میخواهیم در زندگی این دنیاییمان به آن دست پیدا کنیم؛ فارغ از اینکه آن چیز، مادی باشد یا معنوی. و خوشا به سعادت آنهایی که معنای زندگیشان همان رؤیای زندگیشان است …
- راه و رسم زندگی، روشی است که من برای درک و کشف معنا و رؤیای زندگی و محقق کردن آنها در پیش میگیرم.
بهگمانم زندگی هر انسانی را میشود در این کلیدواژه و ارتباط میان آنها با هم خلاصه کرد. نگاهم در اینجا اصلا فلسفی نیست (چون دانشی در آن زمینه ندارم)، بلکه کاملا دارم از تجربهی خودم بهعنوان یک انسانِ سی و اندی ساله مینویسم. حالا وقتی زندگی را اینگونه ببینیم، در مورد هر یک از ابعاد سه گانهی آن میشود بخثهای مفصلی داشت.
قبلا در مورد معنای زندگی و رؤیای زندگی مفصل نوشتهام. راه و رسم زندگی هم شاید سهمی از تقریبا نوشتهها و ترجمههای من در گزارهها داشته باشد (و اساسا گزارهها با این سؤال شروع شد که چگونه میتوان بهتر زیست؟)
با این حال، یکی از مهمترین مسائل موجود در زمینهی راه و رسم زندگی، همین چالشی است که علیرضا جهانبخش، پسرک دوستداشتنی تیم ملی، دو سال است درگیر آن است: اینکه کجا و تا چقدر باید برای رسیدن به رؤیای زندگی جنگید؟
علیرضا در سن بسیار کمی به هلند رفت و با تلاش و سختی و مرارت بسیار زیاد، هلند را بهعنوان آقای لیگ هلند به مقصد لیگ برتر انگلیس ترک کرد. او به تیمی رفت که همواره برای سقوط نکردن به لیگ چمپیونشیپ (لیگ دسته یک جزیره) میجنگد. اما از همان روزها بحثهایی وجود داشت که تقریبا هیچ فوتبالیست ایرانی در فوتبال انگلیس موفق نشده است (شاید جز آندو تیموریان و آن هم در مقطعی بسیار کوتاه.) چالش اصلی توانایی بازیکنان ایرانی نیست، چرا که آنها قطعا مثلا از کُرهایهایی چون «پارک جی سونگ» و «سون هیونگ مین»، دو ابرستارهی دو دههی اخیر لیگ برتر، بیاستعدادتر نیستند. چالش در اینجا است که موفقیت یک فوتبالیست از کشورهای سطح دوم فوتبال دنیا از جمله کشورهای آسیایی نیازمند وجود پشتوانههای گوناگونی از جمله حمایتهای مادی و معنوی بهویژه حمایتهای رسانهای است که فوتبالیستهای کُرهای و ژاپنی از آنها بهخوبی بهرهمند هستند؛ اما فوتبالیستهای ایرانی از آنها بیبهرهاند.
استثناییها مانند علی دایی و وحید هاشمیان و مهدی مهدویکیا که در بزرگترین تیمهای بوندسلیگا بازی کردند و درخشیدند، شاید بیش از هر چیزی موفقیتشان را مدیون «تابآوری»شان بودند. آنها تا توانستند جنگیدند، در برابر سختیها و مشکلات، کم نیاوردند و ادامه دادند. چیزی که مثلا علی کریمی یا فرهاد مجیدی با آن استعداد بالایشان وجود نداشت و در نتیجه آنها جز مقطعی کوتاه، فوتبالِ راحت و پر پول و بیدردسر کشورهای جنوب خلیجفارس و حتی ایران را به بازی در اروپا ترجیح دادند.
بهگمانم علیرضا جهانبخش هم دوست دارد از آن دستهی اول باشد، یعنی آنقدر تلاش کند تا دنیای فوتبال در برابرش تسلیم شود. تا همینجا هم او کار بزرگی کرده: اینکه مربی لجوجی مثل گراهام پاتر را بالاخره تسلیم کرد و حداقل از روی سکو به نیمکت رسید و هر از گاهی هم در ترکیب اصلی قرار میگیرد، برای خودش موفقیتی است! اما بهگمانم علیرضا باید روزی قبول کند که داستان او و گراهام پاتر، کوچکترین شباهتی به داستان مهدی مهدویکیا و توماس دال ندارد. مهدی مهدویکیا خودش را آنقدر به بوندسلیگا و هواداران هامبورگ ثابت کرده بود که تصمیم کاملا غیرمنطقی توماس دال یعنی کنار گذاشتن مهدویکیا ـ که بعید نیست از حسادت به محبوبیت همبازی سابقش یعنی مهدویکیا ـ گرفته شده بود، بیش از هر کسی توسط هواداران هامبورگ زیر سؤال برده شد. مهدی حمایت هواداران و مطبوعات آلمان را داشت و خودش هم آنقدر تلاش کرد که دال مجبور شد سرانجام کوتاه بیاید و مهدی هم دوباره آنقدر درخشید که دال حتی خودش لب به تحسین مهدی گشود.
اما علیرضا در انگلستان و در شهر برایتون، هیچوقت نتوانسته است که «مهدویکیا»ی هامبورگ باشد. او حتی قبل از آمدن پاتر هم نتوانسته بود در دوران مربی قبلی که او را خریداری کرده بود، بازیکن مهمی باشد. حدس میزنم فوتبال شدیدا فیزیکی و پر فشار لیگ برتر، با توان بدنی علیرضا همخوانی ندارد و در نتیجه او بخش عمدهی این دو فصل را به مصدومیت گذارنده است. هر چند خودش هم بهدرستی اشاره کرده تطبیقپذیری با محیط جدید هم زمانبر است. اما ای کاش علیرضا بهجای این همه انرژی که برای تغییر نظر گراهام پاتر میگذارد، از خودش بپرسد که آیا جنگیدن در زمینی که ثابت شده زمین بازی او نیست، تصمیمی منطقی است؟ او دارد بهترین سالهای عمر فوتبالیاش را فدای چه چیزی میکند؟ آیا اینکه به گراهام پاتر ثابت کند چقدر فوتبالیست خوبی است، ارزشش را دارد؟ آیا اینکه او مثلا به پیشنهاد آژاکس ـ تیم بزرگ هلند ـ پاسخ مثبت بدهد و آنجا لیگ قهرمانان اروپا و جام بردن را تجربه کند بهتر نیست؟ پاسخ به این سؤالات، کار ما نیست و قطعا علیرضا هم دلایل خودش را دارد.
اما هدفم از روایت کردن این ماجرا این بود که کمی فکر کنیم و آن را در زندگی خودمان هم شبیهسازی کنیم. بهصورت خلاصه در مورد راه و رسم زندگی بهگمانم مهمترین سؤال این است: کجا باید جنگید و کجا باید رها کرد؟ همین سؤال را میشود به سؤالات دیگری هم شکست؛ مثلا: برای چه چیزی ارزش دارد بجنگم؟ (معنای زندگی) چقدر باید بجنگم تا به چیزی که میخواهم (رؤیای زندگی) برسم؟ آیا اینجایی که میجنگم، اصلا زمینِ بازی من است یا نه؟ آیا میتوانم جای دیگری موفقتر باشم؟ آیا این همه هزینهای که تا الان دادهام، به ادامه دادن میارزد؟ و بسیاری سؤالات دیگر از این دست.
و البته در هنگام این بازنگری، نباید فراموش کنیم آنچه را که فاضل نظری در شعری سروده است:
کاری به کار عقل ندارم به قول عشق
کشتی شکسته را چه نیازی به ناخدا
گیرم که شرط عقل، بِه ز احتیاط نیست
ای خواجه! احتیاط کجا؟ عاشقی کجا؟
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست
چون رود بگذر از همه سنگریزهها …
پ.ن. عنوان این نوشته، مصرعی است از فاضل نظری.