زندگی سراسر حل مسئله است

ششمِ اردیبهشتِ ۳۵ سالگی خیلی زودتر از آن چیزی که فکرش را می‌کردم فرا رسید. حالا دیگر می‌توان با خیال راحت از ایستادن در آستانه‌ی نیمه‌ی زندگی سخن گفت. نیمی از زندگی گذشت و شاید، نیمه‌ای دیگر (و چه بسا سال‌هایی کم‌تر!) در پیش است. این‌که در این مسیر چه گذشت و قرار است چه بگذرد، احتمالا باید یکی از مهم‌‌ترین دغدغه‌های این روزهای‌م باشد؛ هر چند که بیش از هر زمان دیگری در زندگی‌ام، گذشته و آینده مفهوم‌شان را برای‌م از دست داده‌اند و «زندگی در لحظه» تبدیل به فلسفه‌ی زندگی‌ام شده است. با این حال، غمِ رفته‌های گذشته و نیامده‌های آینده ـ و به‌عبارت بهتر، غمِ فقدان ـ هر از گاهی چنان روی دل‌م سنگینی می‌کند که از پای‌م در می‌آورد.

با این حال، زندگی موجی است در جریان که بخواهی و نخواهی، همراه آن پیش می‌روی. آن‌چه در این میان اهمیت دارد این است که آیا خودت را با تمام وجود تسلیم این موج می‌کنی یا این‌که تقلا می‌کنی تا شاید خودت را به جریانِ موجِ دیگری برسانی که مقصدش به ساحل موعود نزدیک‌تر است. داستان زندگی من از سی سالگی به این طرف، همواره در «بیمِ موج» زیستن بوده است؛ آن‌چنان که قیصر امین‌پور عزیز ـ شاعر اردیبهشت ـ زمانی در غزلی گفته بود:

موجیم و وصل ما، از خود بریدن است
ساحل بهانه‌ای است، رفتن رسیدن است …

ما هیچ نیستیم، جز سایه‌ای ز خویش
آیین آینه، خود را ندیدن است

گفتی مرا بخوان، خواندیم و خامشی
پاسخ همین تو را، تنها شنیدن است

بی درد و بی غم است، چیدن رسیده را
خامیم و درد ما، از کال چیدن است!

اما فارغ از این‌که مقصد و پایان این موج کجاست، این روزها پس از پشت سر گذاشتن دوره‌ای طوفانی از زندگی که سرشار از اشتباهات، سردرگمی‌ها و چالش‌ها بود، دوباره به نقطه‌ی صفر زندگی رسیده‌ام. حالا وقت شروع دوباره است، شروعی که این‌بار باید به مقصد برسد. اما همین تصمیم / ایده، خودش سرآغاز دوره‌ای دیگر از حیرانی است: این‌که از کجا باید شروع کنم، چگونه باید پیش بروم، با ناتوانی‌ها و ضعف‌های‌م در زمینه‌ی کارهای مهمی که برای رسیدنِ به مقصد ضروری‌اند چه کنم، چگونه خودم را تغییر دهم تا شایسته‌ی طی طریق شوم و بسیاری سؤالاتی از این دست، این روزها ذهن‌م را به خودشان مشغول کرده‌اند. در نگاهِ اول پیدا کردن پاسخ این همه سؤال و حل مسائلی که به معادلات چندگانه بیش‌تر شبیه‌اند کاری نشدنی به‌نظر می‌رسد ـ آن هم وقتی که هر کدام را حل می‌کنی، سؤال / چالش جدیدی پیش می‌آید! با این حال، درس بزرگِ زندگی در یک سال اخیر، همین بود که زندگیِ بی‌دغدغه آرزویی دور و دراز است و به‌قول کارل پوپر در کتابی که عنوان این پست از عنوان‌ آن گرفته شده «زندگی سراسر حل مسئله است!» آن‌چه در مسیر زندگی مهم است، این است که بپذیری که چاره‌ای جز مواجه و حل این مسائل نداری. تنها یک چیز دیگر می‌ماند و آن هم نکته‌ای که این گزینه‌گویه از جان فوستر دالس نهفته است: «معیار موفقیت این نیست که مشکلات بزرگ را حل کنید؛ بلکه این است که آیا این مشکل، هنوز همان مسئله‌ی پارسال شما هست یا نه.»

پس سلام به نیمه‌ی دوم زندگی با این انگیزه‌ی تازه کشف شده که «زنده‌ام تا مسئله حل کنم.» 🙂 و البته چه مسئله‌ای باشکوه‌تر، مهم‌تر و جذاب‌تر از «مسئله‌ی زندگی»؟ آن هم وقتی که می‌دانی به قول سایه «دریا شود آن رود که پیوسته روان است» …

لازم است مثل هر سال از خانواده‌ی عزیزم و دوستان مهربان‌م برای بودن‌ و مهر و همراهی‌شان تشکر کنم و قدردان شما دوستان دیده و نادیده‌‌ام در گزاره‌ها باشم. امیدوارم ادامه‌ی این سال برای همه‌مان سرشار از شادی و خوشی و سلامتی و حل مسائل به‌ظاهر حل‌نشدنی زندگی این روزهای‌مان باشد.

دوست داشتم!
۱۱
ـ این‌جا دفترچه‌ی یادداشت‌ آن‌لاین یک جوان (!؟) سابقِ حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشته‌ی مهندسی، پاسخ سؤال‌های بی پایان‌ش در زمینه‌ی بنیادهای زندگی را در علمی به‌نام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم می‌داند و می‌خواهد علاقه‌ی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند!
علی نعمتی شهاب
Latest posts by علی نعمتی شهاب (see all)
علی نعمتی شهاب

2 دیدگاه برای «زندگی سراسر حل مسئله است»

  1. سلام. خیلی ممنونم از لطف‌تون. تبریک می‌گم بابت این روحیه و براتون در زندگی آرزوی موفقیت هر چه پیش‌تر را دارم. 🙂

  2. سلام . تبریک میگم و امیدوارم سال بعد مساله های امسال را حل کرده باشی
    یادم میاد اوایل که اینجا را میخواندم یادداشت های یک جوان ۲۸ و حالا ۲۹ ساله بود و برای من ۲۹ سالگی دنیایی دور و متفاوت از آنچه امروز در ۲۹ سالگی هستم بود. دنیایی با ابهام کمتر و مسائل ساده تر و انتظارات کمتر از آنچه امروز از خودم انتظار دارم. اما امروز یک دیدگاه رو به عنوان حاصل تجربه بسیاری از مسائل حل شده و حل نشده زندگی ۶-۷ سال اخیرم می بینم که در زندگی شخصی برای مردم زندگی نکنم و در زندگی کاری به جای آنکه مهره ای کوچک در ماشینی بزرگ باشم نان بازو خودم را بخورم و برای اندک مالی پیش دیگران کمر خم نکنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *