“مردم آزاد هستند تا هر چه میخواهند بگویند؛ اما من فقط به آنچه در پیش است فکر میکنم نه چیزهایی که پشت سر گذاشتهام. بدیهی است که برای پیشرفت بهعنوان بازیکن به اینجا آمدهام و میخواهم فرصتهایی که به من داده میشود را بهدست گیرم.” (پاکو آلکاسر؛ اینجا)
در بعضی از نقاط زندگی، گذشتههای انسان همچون پابندی او را از پر کشیدن و پیش رفتن باز میدارد. این گرفتارِ گذشته شدن، بدترین دشمنِ امید و آینده است: تلاش و سختکوشی را از انسان میگیرد، روزهای خوب آینده را نادیده میگیرد و انسان را لحظهگرا میسازد. این حرف بهمعنی این نیست که گذشته و امروز باید به حال خودشان رها شوند و آینده تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد؛ بلکه مفهومش این است که نباید بگذاریم سنگینی کولهبار گذشتهها چنان قامت ما را خم کنند که پیش رفتن و گام برداشتن بهسوی آینده دردناک و غیرقابل تحمل شود. “دامِ گذشتهها” یعنی یکی دانستن فردا و دیروز: اینکه چون دیروزِ خوشایندی نداشتیم، پس آینده همان تکرار گذشته خواهد بود. شاید همینطور باشد؛ اما مسئله آن است که با غصه خوردن، نهتنها چیزی درست نمیشود بلکه آدمی از درون میپوسد و فرو میریزد …
راستش را بخواهید من در برابر دیروز و امروز و فردا معتقد به فلسفهای هستم که زندهیاد حسین منزویِ بزرگ در یکی از غزلهای بینظیرش آن را تصویر کرده است:
عقلِ دوراندیش، ساحل را نشانم میدهد
عشق را میجوید از خیزابها، اما، دلم
نفسِ رفتن نیز گاهی بیرسیدن مقصدی است،
ــ طوفها کرده است در اطراف این معنا دلم ــ
یاریات را گر دریغ از من نداری، بیگمان
میکشاند سوی ساحل کشتی خود را، دلم
دورم از ساحل اگر من، تو به دریا دل بزن
تا کنی نزدیکتر راه دلت را تا دلم …
شاید بیش از هر چیزی، راهِ رفتن باشد که اهمیت داشته باشد. دیروز و امروز و فردا تنها نقطههایی هستند که در مسیرِ زندگی از آنها میگذریم. بنابراین همانطور که در مثلهای زبان شیرین فارسی داریم: “گذشتهها گذشته” و “ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.” گر مرد رهی، غم مخور از دوری و دیری … از همین لحظه باز هم آغاز کن و آنقدر برو تا بالاخره به مقصد برسی. بسمالله.