این روزها MBA و DBA بیش از هر زمان دیگری تبدیل به کلیدواژههایی عادی در ادبیات روزمره شدهاند. دیدن نامِ این مدارک مثل قبل در رزومهی افراد و شنیدن آن در معرفی خود، دیگر چیز عجیبی نیست! 🙂 این مدارک حرفهای مدیریت تقریبا دورانِ نایابی عرضهکنندگانشان را پشتِ سر گذاشتهاند و دیگر مثل سالها قبل تنها گزینهی پیشِ رو برای اخذ آنها شرکت در فرایندِ وقتگیر و ترسناکِ کنکور کارشناسی ارشد نیست. این موضوع امرِ فرخندهای است و شخصا این اتفاق را که تعداد افراد بیشتری با دانشِ تخصصی و کلاسیک مدیریت آشنایی پیدا کنند، به فال نیک میگیرم (چرا که جدا از محیط کسبوکار و شغلشان حتما در زندگیِ شخصیشان هم بهدردشان خواهد خورد.)
اما یک نکتهی کلیدی را هیچوقت نباید فراموش کرد: اینکه دانشها و مهارتهایی که سرِ کلاسهای MBA و DBA تدریس میشوند، تمامِ آن چیزی نیستند که شما بهعنوان یک مدیر یا کارشناس کسبوکار به آنها نیاز دارید. همانطور که پیش از این نوشتهام، علمِ مدیریت چیزی جز مجموعهای از بهترین تجاربِ مستند شده در مواجههی نظاممند با موقعیتهای دنیای واقعی نیست. این موضوع شاید مهمترین چیزی است که باید از تحصیل در رشتهی مدیریت بیاموزیم و احتمالا مهمترین چیزی است که یاد نمیگیریم، یا بهعبارت بهتر یادمان نمیدهند!
همین است که تازه وقتی در جایگاه مدیریت در دنیای واقعی که قرار بگیریم، تازه چشممان به حقایق باز میشود که چه چیزهایی را در مدرسهی کسبوکار یادمان ندادهاند و شاید هم یاد دادهاند؛ اما ما بلد نیستیم از آنها استفاده کنیم! تجربه مثل هر بُعد دیگری از زندگی بشر، در اینجا هم بهترین معلم است. خوشبختانه در کنار تجربهاندوزی در جایگاه مدیریت، بعضی از درسهای مواجهه با مدیریت در دنیای واقعی را هم هنوز میتوان از خلال مقالات و سخنرانیها و کتابها یاد گرفت. چیزی که مهم است بهیاد داشته باشیم این است که:
- همیشه دانشآموزِ مدرسهی مدیریت بمانیم.
- با هر مسئلهای در دنیای واقعی بهعنوان مسئلهای جدید مواجه بشویم و سعی کنیم راهحلی اختصاصی برای آن بیابیم.
- بهدنبال باز کردنِ قفلهای پیشِ رویمان با کلیدهای امتحانشدهی دیگران نباشیم؛ هر چند استفاده از شکل و شمایل و روشِ کاربردِ آن کلیدها حتما مفید است.
انگیزهی نوشتن مقدمهی بالا دیدن این مقالهی راب کوکاسکیو در سایت اینک دات کام با عنوان “۲۰ درسی که در مدرسهی مدیریت به ما نمیآموزند” بود، درسهایی که بهعنوان یک پژوهشگر و مشاور مدیریت تقریبا همهی آنها را در عمل هم تجربه کردهام:
- مقصود (Purpose) هر کسبوکار از محصول/خدمتی که میفروشد متمایز و فراتر است؛
- یک رابطهی بامعنا تمامِ آن چیزی است که در دنیای کسبوکار به آن نیاز دارید؛
- از دست دادنِ یک مشتری بزرگ بهمعنی پایانِ دنیا نیست و حتی گاهی وقتها لازم است؛
- یاد بگیرید چگونه ارزشِ نهفته در درون شکستها را کشف کنید؛
- بیش از اندازه به قیمت سهام اهمیت ندهید؛ بهجای آن روی عرضهی بیشترین ارزش به مشتریانتان تمرکز کنید؛
- خودشیفتگی یک بیماری است!
- رشد و نوآوری نتیجهی پذیرش ریسک هستند؛ بنابراین اگر ریسکی را پذیرفتهاید حتی اگر از آن ناراضی هستید هم خبرهای خوبی در راه هستند؛
- دنبالهرو نباشید: بازارتان را خودتان ابداع کنید؛
- اگر چشمتان به رقیبتان باشد، محصولی میسازید که کسبوکارتان را نابود خواهد کرد!
- اگر گرفتار عادتها شدهاید، یک روز عصر خودتان را از کار بیکار کنید و فردا با ذهنی نو گویی که روز اول کارتان است به سر کار بیایید؛
- اجازه ندهید هیچ چیزی مانعِ خوابِ خوب شبانهی شما شود؛
- یک مدیر بزرگ، مدیران بزرگ دیگری را هم میسازد؛
- یک فرهنگِ سازمانی قوی همهی آن چیزی است که سازمان برای ماندگاری به آن نیاز دارد؛
- فرهنگِ سازمانی چیزی فراتر از مزایای عالی و یک محیطِ کاری جذاب است؛
- دفتری گوشهی ساختمان را فراموش کنید: ساختارِ سازمانیِ دورهمی باعث بهبود کیفیت فرهنگ سازمانی و ارتباطات بهتر میان اعضای سازمان میشود؛
- با سرمایهگذاری روی همکارنتان بهعنوان کارآفرینان و مالکان آینده، ایدههای خوب را درون شرکتتان نگاه دارید؛
- یافتن نیروی انسانی خوب چندان تفاوتی با ازدواج ندارد!
- اگر بهصورت نسبی در مورد شخصیت فردی بیش از کیفیت کارش حرف میزنید؛ شاید وقت آن رسیده باشد که در مورد اینکه آیا او فرد مناسبی برای شرکت شما است، بازنگری کنید؛
- آدمهایی که میتوانید کنترلشان کنید را استخدام نکنید!
- بهترین کارکنان آنهایی هستند که چیزی بیشتر از مهارتهای لازمِ کاری را دارند: آنها افرادی هستند که اشتیاق و آرزوی انجام کاری بزرگ را در درون خود میپرورند!