در یادداشت هفتهی گذشته دربارهی اینکه مدیریت چه چیزهایی نیست نوشتم. در آنجا گفتم عموما ما وقتی به مدیریت فکر میکنیم، تصویر یک آدم دستوردهنده و غرزن به ذهنمان میرسد. این تصویر تا حدودی به تعاریف کلاسیک علم مدیریت نزدیک است. مدیریت در تعریف کلاسیکش عبارت است از: “انجام کارها بهکمک دیگران.” بنابراین وظیفهی اصلی مدیر این است که از کارکنان زیردستش برای رسیدن به اهداف سازمانی استفاده کند.
این تعریف، ریشه در اندیشهها و پژوهشهای بسیاری از متفکران کلاسیک مدیریت و اقتصاد دارد. جریانی که از کتاب مشهور و جریانساز “ثروت ملل” آدام اسمیت آغاز شد، در سالهای ابتدایی قرن بیستم با تحقیقات مرد بزرگی به نام “فردریک وینسلو تیلور” شکل کاربردی به خود گرفت. آدام اسمیت معتقد بود که اصل اساسی تولید انبوه در دنیای صنعتی “تقسیم کار تخصصی” است. یعنی هر کسی را بهر کاری ساختند!
بیایید با یک مثال داستان را بررسی کنیم. در کارگاه نجاری حسن آقا، خود او تنها در برش چوب تخصص دارد و میخ کوبیدنها را باید پسرش آقا حمید انجام دهد و رنگ زدن چوبها را اوستا اکبر. اما این موضوع کاملا بدیهی بیش از صد و پنجاه سال طول کشید تا بهصورت آگاهانه در درون کارگاه نجاری حسن آقاها بهکار گرفته شود. آقای تیلور این کار را انجام داد و با همین اصل سادهی آدام اسمیت کلی پولدار شد! حرف آقای تیلور این بود که حسن آقا بهعنوان مدیر کارگاه نباید حتی چوببری را خودش انجام دهد. چوببرهای خبرهتری از او وجود دارند که فقط اگر حسن آقا کمی سر کیسه را شل کند، حاضرند کاری کنند که حسن آقا هر روز پشت دخل مغازهاش در حالی که زیر باد کولر استراحت میکند، مدام پول بشمرد! بدین ترتیب “مدیریت علمی” بههمت آقای تیلور پای به عرصهی وجود گذاشت. در مدیریت علمی پیشفرض اصلی این است که:
- انسانها تنها و تنها برای پول کار میکنند.
- برای جلوگیری از پررو شدن آدمها باید کار آنها را اینقدر تخصصی کرد که هیچ کس روی کل فرایند تولید محصول یا عرضهی خدمت مسلط نشود.
بدین ترتیب آدمها پیچ و مهرههای ماشین بزرگ تولید کارگاه حسن آقا هستند و کار حسن آقا این است که از آنها تا میتواند کار بکشد تا به هدف خودش (یعنی پولدار شدن!) برسد.
اما ماجرا به اینجا خلاصه نشد. در طول سالهای بعد کسانی از میان زخمخوردگان رویکرد مدیریتی آقای تیلور بهپا خواستند و با تحقیقاتشان اثبات کردند که پول اگر چه عامل مهمی است، اما تنها عامل تأثیرگذار بر خروجی آدمها نیست. این پارادایمهای جدید مدیریتی که با تلاشهای محققان در قالب مکتب “رفتار سازمانی” صورتبندی شد، زمینهساز پدید آمدن علم مدیریت بهشکل امروزی آن در دهههای ۱۹۳۰ و ۱۹۴۰ میلادی شد. این تلاشها در نهایت ثابت کرد که نگاه صرفا اقتصادی به انسان، نمیتواند پاسخگوی تمامی جنبههای زندگی او در محیط کار باشد و باید به تمامی ابعاد وجودی بشر بهویژه دو حوزهی “روح و روان” و “اخلاق” نیز توجه کرد (و این همانجایی است که نگاهِ صرف سرمایهداری با فاجعههایی مثل ورشکستگی شرکت انرون نشان دادند باید بهدنبال ایدههای نوینی برای مدیریت از حوزههای دیگر از جمله: دین و اخلاق دینی از یک سو و سایر حوزههای علوم انسانی از جمله: فلسفه و حقوق و حتی روانشناسی و جامعهشناسی از سوی دیگر بود تا بتوان رعایت حداقلی اصول اخلاق حرفهای را در دنیای پر زرق و برق کسبوکار تضمین نمود.)
بعد از این مقدمهی تاریخی، در ادامه به بحث اصلیمان میپردازیم. خوب است پیش از ارائهی تعریفی ساده از ماهیت واقعی مفهوم “مدیریت” در دنیای امروز، به این بیاندیشید که “سرمایهگذار” بودن به چه معنا است: فردی با پولی برای سرمایهگذاری که نیاز به بالاترین نرخ بازگشت سرمایه دارد. چنین فردی محل سرمایهگذاری پولاش را بهصورت منظم جابهجا میکند تا بهره را بهبود بدهد. به شکل مشابه مدیران نیازمند در دسترس بودن منابع برای سرمایهگذاری هستند ـ منابعی مانند: نیروی انسانی، مواد اولیه و بودجه بهعلاوهی زمان و انرژی خود مدیران. مدیران هوشمند بهدقت و براساس یک نظم مشخص در مورد اینکه چگونه بهترین نتیجه را از منابع موجود بهدست بیاورند، فکر میکنند. در زمان مدیریت انسانها، تنها قرار دادن یک فرد درست در جای درست مهم نیست، بلکه توسعه و بهبود این منابع نیز اهمیت دارد.
مدیران اثربخش همانند کاتالیزور، واسطه، تسهیلگر، مربی و توسعهدهندهی افراد عمل میکنند. از آنجایی که فکر کردن مهمترین کاری است که ما امروز انجام میدهیم، مدیران نیازمند پرسیدن سؤالاتی مهیج برای بیرون کشیدن راهحلهای نو از ذهن افراد و انجام کارهای ذهنی توسط آنها هستند. این امر باعث میشود تا مدیران برخلاف آنچه از قدیم پنداشته میشود، بیشتر نقش تسهیلگر را داشته باشند تا تصمیمگیر.
مطمئنا آنها هنوز هم تصمیماتی را میگیرند؛ اما مدیران با اثربخشی پایین، بیش از حد به فکر خودشان تکیه میکنند و در نتیجه از کسب بالاترین نتیجهی ممکن از منابع در دسترسشان باز میمانند.
بنابراین مدیریت در دنیای امروز بهمعنی “تصمیمگیری برای تخصیص بهینهی منابع محدود در دسترس جهت دستیابی به اهداف از پیش تعیین شده” است. این تعریف واژههای کلیدی مهمی دارد که لازم است همهی ما به آنها عمیقا فکر کنیم.
فرمایش شما در حالت کلی صحیح است؛ اما همیشه هم کارایی یا بهقول شما بازدهی جزو اهداف مورد انتظار از مدیریت و سیستم نیست. مخصوصا جایی که کارایی بیش از حد به کیفیت تحقق اهداف یا اثربخشی ضربه وارد کند.
تعریف خوبی هست ، فقط به نظر بنده این اهداف از پیش تعیین شده با بیشترین بازدهی ممکن مد نظر هست با توجه به همان منابع محدود.
به نظر میرسد این تعریف “یکی” از تعاریف ممکن هست ، چرا که جوانب متعدد امر مدیریت مثل مسایل انسانی ، توجه به وظایف اجتماعی و … در آن نادیده گرفته شده . حداقل این بخش تعریف شما ” اهداف از پیش تعیین شده ” باید بیشتر باز شود .