وقتی سخن از برنامهریزی بهمیان میآید یکی از اولین اصولی که یادآوری میشود “لزوم داشتن اهداف ملموس” است: اینکه بدانی چه چیزی را با چه کمیت و کیفیتی در چه زمانی میخواهی بهدست بیاوری. وقتی که هدفگذاری بهصورت ملموس انجام شود، آنوقت برای محقق کردن این هدف میشود برنامه ریخت و اقدام و حرکت کرد. البته ملموس کردن هدفها کار سختی است؛ چون از یک سو باید آیندهای را پیشبینی کنیم که بسیار دستخوش تغییر است و از سوی دیگر، خیلی وقتها خودمان هم نمیدانیم دقیقا از زندگی چه میخواهیم! همین است که زندگی بسیاری از ما چیزی فراتر از تجربهی روزمرگی نیست و انصافا رنج نبردن از این روزمرگی خیلی بیخیالی میخواهد! اما راستی چطور میشود از این موج ویرانگر روزمرگی بهسلامت پای بیرون نهاد؟ این سؤالی است که اگر پاسخ آن را بیابیم، آنوقت اتفاقات خوبی در انتظار ما است.
مدتها در فکر این سؤال و پاسخاش بودم تا اینکه یک روز اتفاقی یاد سال تلخ ۱۳۹۰ افتادم؛ سالی که سراسرش سختی بود و رنج. یادم افتاد که قبل از شروع فرو ریختن آوار زندگی در اواسط تابستان آن سال، من هم مثل خیلی از دوستان همسن و سال خودم برای زندگیام برنامهی ملموس و کمّی داشتم: اینکه چقدر درآمد و پسانداز دارم و باید داشته باشم، قرار است چگونه درآمدم را افزایش بدهم، آیندهی شغلیام دقیقا چیست، فکر میکنم چه زمانی بتوانم زندگی مشترک تشکیل بدهم و … اما ضربهی روزهای سخت شش ماههی دوم آن سال باعث شد تا بسیاری از این اهداف ملموس از ذهنم حذف شوند. کمی که بیشتر فکر کردم متوجه نکتهی دیگری شدم: اینکه اهداف معین آن روزهای زندگی من ذر ذهنم بهصورت ناخودآگاه تبدیل به چند آرزوی ایدهآلگرایانه شدهاند و از آن مهمتر اینکه “نقطهی زمانی تحقق” اهداف تبدیل به عاملی دیگر شده است: “حرکت لحظه به لحظهی زندگی در مسیر حرکت در تحقق آرزوها با جستجو و کسب تجربیات متنوع مرتبط با آنها.” بهعنوان مثال: من در سال ۱۳۹۰ برای تمامی عمرم مسیر کارمندی را تصور میکنم و نهایت هدفم این بود که در سازمانی بزرگ مدیر پروژه یا مدیر ارشد شوم. سال ۱۳۹۱ با تجربهی مشاورهی بهصورت مستقل کمکم متوجه شدم میشود جور دیگری هم کار کرد تا اینکه در نهایت از اواخر سال ۱۳۹۲ حرکت در مسیر داشتن کسبوکار خودم را آغاز کردم.
یادآوری داستان زندگیام در سه و سال اندی اخیر، بهگونهای پاسخ به سؤالی که در دو بند بالاتر مطرح کردم را میدهد که در قالب چند گزاره مطرحش میکنم:
۱- زمان زندگی ما در این دنیای خاکی، محدود است و هیچ کداممان هم نمیدانیم چقدر دیگر فرصت زندگی داریم.
۲- طعم لحظهی آخر زندگی، باید از همین الان در ذهنمان باشد و برای شیرین کردنش تلاش کنیم. این چیزی است که روزمرگی از خاطر ما میبرد.
۳- اما چاره چیست؟ بهتر است برای خودمان در کنار اهداف ملموس و روزمرگیهایمان، سه آرزو یا بهتر بگویم رؤیای بزرگ تعریف کنیم: آرزوهایی که حرکت در مسیر تحقق آنها مسیر زندگی را برای ما لذتبخش کنند؛ فارغ از اینکه در پایان جادهی زندگی به این آرزوها برسیم یا نه.
پیش از این دربارهی اهمیت “کیفیت زندگی” و در واقع تجربهی زندگی نوشتهام: زندگی چیزی نیست جز مجموع لحظاتی که با روزمرگی و نشستن در آرزوی “روزهای سپید” به هدر میدهیم. بنابراین خوب است تلاش کنیم آنگونه زندگی کنیم که سعدی خوشسخن گفت:
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل
و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم