بعد از دعواهای خانوادگی وحشتناکمان، مادرم به جای اینکه از پدرم جدا شود، کاری میکرد که پایههای کودکیام بلرزند. میآمد وسط نشیمن، افسارش را میداد دست خشم و بدجنسیاش و تا آخرین نفس تلاش میکرد تا نظم را دوباره به زندگیاش برگرداند: دست تنها همهی اسباب و وسایل را جابهجا میکرد …
از نگاه دنیای بیرون، مادرم داشت اسباب خانه را دیوانهوار جابهجا میکرد. از نگاه آنهایی که بهتر میشناختندش، تلاش میکرد افسار را دست بگیرد و چهرهی جدیدی به زندگیش بدهد. چون نمیتوانست چیزهای چندانی را عوض کند و ضمن اینکه نمیخواست وسایل جدید بخرد، فقط تلاش میکرد ظاهر زندگیش را نو کند. این کار هر چند دیوانگی بود، به من یاد داد اگر چه تغییر صورت مشکلات لزوما آنها را حل نمیکند، سر کردن با آنها را سادهتر میکند. همچنین یادم داد چیزی که بر اثر تغییر اتفاق میافتد، هر چقدر هولناک باشد، بسیار جالب خواهد بود.
(داستان همشهری تیر ماه ۹۲؛ در جستوجوی واقعیت از دست رفته؛ نوشته: آندره آسیمن؛ ترجمه: مرضیه نیرومند)
پ.ن. در میان مشکلات بشری، یکی از بزرگترینها درد روزمرگی و بطالت است. این مجموعه پستها، در تلاش است تا نگاهی داشته باشد به راهکارهای گذران بهتر لحظات ملالآور زندگی و کار.