سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۵): دنبال کلید خوش‌بختی می‌گشت …

پوزش من را برای فاصله‌ی یک هفته‌ای ایجاد شده در این داستان پذیرا باشید. داستان به این‌جا رسید که من قابلیت اجرای ایده‌های‌ام را در خودم می‌دیدم؛ اما باز هم وارد گود میدان اجرا نمی‌شدم. چرا؟ دلایل (بخوانید بهانه‌های) زیادی داشتم:

  • “من که نمی‌توانم ایده‌های‌م را اجرا کنم، پس باید به‌دنبال یک تیم قوی و قابل اعتماد که بتواند ایده‌های‌م را همان‌طوری که من می‌خواهم پیاده کند و مهم‌تر از آن حاضر باشد بدون پول کار را به‌صورت شراکتی انجام دهد، بگردم.” حرف‌های آقای مدیرعامل یادتان هست؟
  • “ایده‌های من خیلی عالی‌اند و من باید از ارتباطاتی که دارم برای اجرای‌شان استفاده کنم. این همه سال زحمت کشیدن برای شبکه‌سازی حرفه‌ای باید بالاخره جایی جواب دهد.” چرا دیگران باید به ایده‌ی من (که هنوز تا تبدیل شدن به محصول فاصله‌ی بسیاری دارد) علاقه نشان دهند؟
  • “من مگر چقدر پس‌انداز دارم که بخواهم بخشی از آن را روی ایده‌ام سرمایه‌گذاری کنم؟” سخت‌ترین بخش داستان همین‌جا بود. این‌که بخواهی پولی را که می‌دانی با چه سختی در طول سال‌ها جمع‌آوری کردی روی ایده‌هایی سرمایه‌گذاری کنی که معلوم نیست دست آخر به چه نتیجه‌ای‌ می‌رسند، هر جوری نگاه کنی ترس‌ناک است …

امروز باید اعتراف کنم که اگر چه می‌دانستم اما نمی‌خواستم قبول کنم که این استدلال‌ها همگی در واقع برای پنهان کردن ترسی هستند که از وارد گود اجرا شدن دارم. بله. ترس. طبیعی بود که من از ترک خوش‌نشینی در برج عاج‌م و وارد شدن به دنیایی که در آن هیچ اصل قطعی و ثباتی وجود ندارد و “راه بی‌نهایتی” که مسیرش تاریک و سنگلاخ است، بترسم.

کشف همین ترس ـ و به‌تر بگویم قبول کردن این‌که من می‌ترسم! ـ گام مهمی رو به جلو بود. حالا حداقل می‌دانستم که مانع بزرگی روبروی‌م هست که نمی‌گذارد به‌دنبال رؤیاهای‌م بروم. اما مگر می‌شود بر ترس به این سادگی‌ها غلبه کرد؟ این ترس البته به تجربیات گذشته هم باز می‌گشت. قبل‌تر یکی دو باری تلاش کرده بودم تا کاری را خودم کلید بزنم و هر بار به‌دلیلی با شکست روبرو شده بودم. همین ترس از گذشته باعث شده بود که من فراموش کنم آینده همان گذشته نیست؛ بلکه آینده تفاوتی با گذشته دارد و آن هم در دسترس بودن امروز است! من امروزی را دارم که با آن آینده را بسازم؛ اما اگر این فرصت را از دست بدهم، شاید دیگر هیچ‌وقت فرصتی برای دنبال کردن رؤیای‌های‌م به‌دست نیاورم و چه کسی می‌تواند تضمین دهد که ده سال بعد از این، زمانی که به دوران میان‌سالی پای می‌گذارم، حسرت این را نخورم که چرا روزهای‌م را وقف رؤیای‌های دیگران کردم؟ (و مهم‌تر از آن اصلا تضمینی هست ده سال دیگر من در این دنیای خاکی باشم؟) این استدلال اگر چه پای‌ش هم‌چنان چوبین بود؛ اما توانست اندکی ترس من را کم کند. حالا حداقل، انگیزه‌ی به‌تری برای رفتن به‌دنبال اجرای ایده‌های‌م را داشتم: این‌که جلوی حسرت خوردن سال‌های آتی زندگی‌ام را بگیرم! اما این هنوز کافی نبود.

ترس را می‌توان در ادبیات علم مدیریت معادل ریسک در نظر گرفت. ریسک یعنی احتمال وقوع اتفاقات پیش‌بینی نشده‌‌ای که می‌تواند باعث بروز ضرر یا منفعت برای ما شود. همان‌طور که می‌بینید ما ریسک مثبت هم می‌توانیم داشته باشیم. اما به‌دلیل ویژگی‌های شناختی ذهن بشر (و احتمالا برای حفظ بقا) جوری ساخته شدیم که معمولا فقط ریسک‌های منفی و خطرها را می‌بینیم. من مدت‌ها است به‌دلیل علاقه‌ی شخصی‌ام، مباحث روان‌شناسی تصمیم و علم شناخت را دنبال می‌کنم. در این حوزه‌ی دانشی ما با پیچیدگی‌های فرایند شناخت و تصمیم‌گیری و اشتباهاتی که ممکن است در زمان تصمیم‌گیری به‌صورت ناخودآگاه مرتکب شویم، آشنا می‌گردیم. این مطالعات به ممن کمک کرد تا بتوانم این موضوع را کشف کنم که درست است که در کار کردن روی ایده‌های‌م با ریسک مواجهم؛ اما از کجا معلوم که این ریسک از جنس ریسک‌های مثبت نباشد؟

وقتی متوجه شدم که شاید “این بار نوبت تو باشه”، ترسم از به‌راه افتادن کم‌تر شد. حالا با استرس کم‌تر و چشمان بازتر به دنیا نگاه می‌کردم و این‌که “می‌توانم پس هستم” معنادارتر بود. این شعر استاد محمدعلی بهمنی خلاصه‌ی آن چیزی است که کشف کرده بودم:

دل من یه روز به دریا زد و رفت / پشت پا به رسم دنیا زد و رفت …

دنبال کلید خوش‌بختی می‌گشت / خودشم قفلی رو فقلا زد و رفت!

دیگر نمی‌خواستم بر زندگی خودم قفل بیش‌تری بزنم. وقت باز کردن قفل‌ها رسیده بود!

پ.ن. برای مطالعه‌ی تمامی قسمت‌های این مجموعه یادداشت‌ها به این‌جا مراجعه کنید.

دوست داشتم!
۸

Tags:

2 thoughts on “سفری به درون داستان ایده تا کسب‌وکار (۵): دنبال کلید خوش‌بختی می‌گشت …

  1. خیلی ممنونم از اینکه تجربیاتتون رو در اختیار ما میزارین .
    جذابترین اتفاق این روزهای من خوندن تجربیات ناب شما در مسیر راه اندازی یک استارت اپ است که هنوز نمیدانم آخرش چه خواهد شد !

    یه خواهش ! کمی بیشتر بنویسید . فقط کمی 🙂

    خسته نباشید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *