“خودشناسی ” سختترین کار دنیا است. پیشفرض اغلب ما در زندگی این است که خودمان را میشناسیم. اما همین پیشفرض خیلی وقتها ریشهی بزرگترین مشکلات زندگی ماست: وقتی فرصت بزرگی از دست میرود که بعدها میفهمیم با تکیه بر قوتها و شایستگیهای مان میتوانستهایم از آن بهرهبرداری کنیم یا وقتی شکستی بزرگ پیش میآید که متوجه میشویم بهدلیل ضعفهایمان بوده است، آنوقت است که درمییابیم بیشتر از دنیا نیازمند شناختن خود هستیم تا بار بعدی موقعیتی را از دست ندهیم و شکستی نخوریم. اما این حداقل دلایل شناخت خود است: با شناختن خود میتوانیم خودمان را همانطوری که هستیم دوست داشته باشیم!
اما برای خودشناسی باید از کجا شروع کرد و چه کاری باید انجام داد؟ گام اول در این مسیر، کنار گذاشتن هر گونه پیشفرضی در مورد خودمان، گذشته و امروز و آیندهمان و البته دنیا است. فراموش کردن اینکه من نمیتوانم و نمیشود، اینکه نمیگذارند و نمیخواهند و اینکه دنیا با من سر سازگاری ندارد، سختترین و مهمترین گام در مسیر خودشناسی است. وقتی توانستهایم بر “ساز مخالف” درونمان غلبه کنیم، آنوقت زمان برای شروع به شناخت بهتر خودمان فرا رسیده است.
برای شناختن خود راههای زیادی وجود دارد. تستهای روانشناختی، روانکاوی یا گفتگو و همراهی با یک منتور و مربی همگی روشهایی هستند که میتوانیم از آنها استفاده کنیم. اما یک نکتهی کلیدی مشترک میان تمامی این روشها وجود دارد که میتواند نقطهی شروع ما برای خودشناسی باشد: پرسیدن سؤالهای درست و کشف جوابهای درستتر! همهی روشهای خودشناسی دنیا از پرسیدن سؤالهایی از شما دربارهی خودتان، شخصیتتان، زندگیتان، نگاهتان به دنیا، روشهای فکر کردن و استدلالتان و چیزهایی شبیه اینها آغاز میکنند. نکتهی مهم اینجاست که این روشها بهدلیل مبتنی بودن بر دانش و تجربه، توانستهاند آدمها را از نظر شخصیت، ویژگیهای فکری و مانند آنها به انواع مشخصی دستهبندی کنند. شما در یکی از این دستههای آدمها قرار میگیرید و بدین ترتیب میتوانید تمامی زوایای پیدا و پنهان وجودتان را کشف کنید و به کمک این دستهبندیها رفتارتان را در موقعیتهای مختلف پیشبینی کنید. بدین ترتیب میدانید برای چه کارهایی ساخته شدهاید و برای چه کارهایی نه؛ کجا میتوانید چطور موفق شوید و کجا بهتر است کنار بکشید. اما در این میان چیزی هنوز کم است: گوهر وجودی شما.
روشهای خودشناسی دنیا همگی مدلهایی از انسانهای دنیای واقعی هستند. مدل از نظر لغوی به معنای «نمایش مفهومی یا ذهنی یک موضوع» است. در عمل “مدل” را میتوان «توصیف ساده یک پدیده و یا یک فرایند پیچیده» تعریف نمود. به بیان دیگر مدل نمادی از واقعیت است که مهمترین ویژگیهای دنیای واقعی را به شکلی ساده و کلی بیان میکند. اصل داستان اینجاست: آدمهای مدل شده از دنیای واقعی بنا بر نیازی که مدلسازی به سادهسازی و حذف جزئیات دارد، معمولا کمی عامتر از آن هستند که بتوان آنها را دقیقا بر من و شما و دیگری منطبق کرد. این آدمها اگر در دنیای واقعی دیده شوند، احتمالا کمی عجیب و غریب بهنظر میآیند. بنابراین لازم است که برای خودشناسی گامی از این مدلهای شخصیتی، روانکاوی و … جلوتر بگذاریم و نگاهی دقیقتر و عمیقتر به خودمان داشته باشیم.
اما چطور میشود این کار مشکل و نشدنی را انجام داد؟ با پرسیدن، با نگاه کردن و با جستجو. همه چیز از سؤال پرسیدن از خودمان آغاز میشود. پرسیدن سؤالهایی ساده با پاسخهای سختیاب و دیریاب. سؤالهایی که میتوانند ویرانکننده باشند. سؤالهایی که “پردهی پندار” را پاره میکنند و پنجرهای با شیشههای شفاف را به روی من و داستان زندگیام میگشایند.
اما با چه سؤالی باید شروع کرد؟ شاید همین سختترین سؤال ممکن باشد! اما برای فرار از این ترس از شروع کردن بیایید کمی سادهتر به ماجرا نگاه کنیم و با یک سؤال ساده شروع کنیم: “خودت را در یک جمله تعریف کن!” انگار سختتر شد!
این سؤال ظاهرا ساده اما بسیار سخت بهدنبال پاسخی است که اگر بیابیمش دنیا رنگ و بوی دیگری خواهد یافت. این سؤال را اینگونه هم میتوان مطرح کرد: “با بودن من این دنیا چه تغییری کرده است؟” یا “اگر روزی نباشم از این دنیا چه چیزی کم خواهد شد؟” میشود این سؤالات را باز هم به سؤالاتی دیگر شکست یا جور دیگری آنها را تفسیر کرد. در هر حال هدف اصلی برای ما رسیدن به همان تکجملهای است که در بند قبلی از آن صحبت کردیم. اینجا تازه نقطهی شروع است.
سلام و تشکر از حوصلهی شما برای ارائهی این نظر عالی و طولانی. موافقم. من تخصصی در حوزهی منابع انسانی و روانشناسی ندارم؛ برای همین وارد بحث در اون حوزه نشدم. با توجه به دانش کمم از نظر شما کاملا بسیار استفاده کردم. 🙂
سلام.
خواستم با اجازه تون از خودشناسی لینکی بزنم به هوش هیجانی!
شاید هم این پست بهانه ای باشد برای به اشتراک گذاشتن مطالعات شخصی ام!
دانیل گلمن عزیز که صاحب نظر علوم رفتاریه و البته یک نویسنده قابل که با کتاب کار کردن به وسیله هوش هیجانی اولین فردی بوده که این مفهوم رو وارد عرصه سازمانها کرده بر این باوره که هوش هیجانی، استعداد، مهارت و یا قابلیتی هست که عمیقا تمامی توانایی های فردی رو تحت شعاع قرار میده.
گلمن میگه: هوش هیجانی پنج تا حوزه اساسی داره:
۱٫ شناخت هیجان ها و احساسات خود، خودآگاهی
۲٫ مدیریت هیجان ها و احساسات خود، خودمدیریتی
۳٫ خودانگیزشی
۴٫ تشخیص و درک هیجان ها و احساسات دیگران، دیگرآگاهی
۵٫ مدیریت رابطه با دیگران، دیگرمدیریتی
با کمک هوش هیجانی به ریشه های غم و شادی در خودمون پی می بریم و اون رو مدیریت می کنیم.
یا حتی هوش هیجانی کمک می کنه که نیازهای دیگران رو درک کنیم و حداقل با همدلی به اونا کمک کنیم و با کنترل بر احساسات خود، حس مسئولیت پذیری رو در خودمون تقویت کنیم یا حتی کمک به فرایند یادگیری!
گذشته از این ها که بازگفته مطالبی از ویکیپدیا هست فکر می کنم خودشناسی به خودآگاهی کمک می کنه یعنی کسی که خودش رو خوب بتونه بشناسه رفتارش رو در موقعیت های مناسب جهت میده و این خیلی کمک کننده است. حتی کسی که می دونه چطور فاکتورهای انگیزشی درش تاثیرگذاره بهتر می تونه در فرایند خودانگیزشی، روحیه خودش و احیانا تیم کاری اش رو در بالاترین سطح ممکن نگه داره…
شاید خودشناسی چیزی فراتر از این ها باشه اما قطعا بخشی از خودشناسی ورودی فرایندیه که در روند هوش هیجانی اتفاق می افته. حداقل طبق مدل ذهنی بنده!
تشکر و عذرخواهی بابت طولانی شدن این نظر.