ـ اینجا دفترچهی یادداشت آنلاین یک جوان (!؟) سابق و حالا ۴۰ ساله است که بعد از خواندن یک رشتهی مهندسی، پاسخ سؤالهای بی پایانش در زمینهی بنیادهای زندگی را در علمی بهنام «مدیریت» کشف کرد! جوانی که مدیریت را علم میداند و میخواهد علاقهی شدیدش به این علم را با دیگران هم تقسیم کند! دوست دارید در مورد من و موضوعات وبلاگام بیشتر بدانید؟ پس لطفا تشریف ببرید اینجا.
ـ من «تحلیلگر کسبوکار / وبلاگنویس / مشاهدهگرِ دنیای کسبوکار، فناوری دیجیتال و رسانه / عاشق فوتبال و ادبیات / کتابخوان و دانشآموز مدرسهی زندگی» هستم (هر چند این آخری یعنی دانشآموزْ ماندن همیشگی را بیشتر از هر چیزی دوست دارم.) هدف از راهاندازی «گزارهها» این بوده که دانش و تجربیات و مطالعاتم در حوزههای مشاورهی مدیریت، تحلیل و توسعهی کسبوکار و موضوعات وابسته از جمله مدیریت آیتی و در اختیار جامعهی بزرگ مخاطبانم بگذارم. ضمنا در اینجا دربارهی موضوعات دیگری چون: توسعهی مهارتهای شغلی و حرفهای و موضوعات و دغدغههای شخصی من در مورد زندگی و دنیا هم چیزهایی میخوانید. اگر فکر میکنید میتوانم کمکتان کنم، برای اطلاع از داستان زندگی حرفهای، تخصص و سوابق و کمکهای احتمالی من و شیوهی ارتباطگیری، میتوانید برگهی دربارهی نویسندهی گزارهها و درخواست مشاوره و همکاری را مشاهده فرمایید.
ـ در نهایت اینکه هیچ انتظاری ندارم که شما با من کاملا موافق باشید. نوشتههای «گزارهها» زاویهی دید من را به مسائل نشان میدهند و همانطور که نام اینجا نشان میدهد «گزاره» هستند، یعنی میتوانند درست باشند یا نه. ناگفته نماند که منطق گزارهای من کاملا فازی است: من جز خدا هیچ چیز را مطلق نمیدانم؛ به ویژه وقتی بحث برداشت انسانی مطرح است.
البته 🙂
کاملاً موافقم که نه متر داره و نه معیار! اما در نهایت میشه به سادگی خاستگاه یه شعر رو درک کرد؛ اینکه از دغدغههای روزمره زندگی برآمده و یا از عمیقترین احساساتی که شاعر تجربه کرده.
شعر یعنی احساس نه منطق. همین نظر شما که علیرضا روشن ـ دوست شاعر عزیز من ـ را با حسین منزوی مقایسه کردهاید؛ نشاندهندهی همین است. من بهنظر شما احترام میگذارم. در مسائل احساسی متر و معیاری وجود ندارد.
نمیدونم، شاید هم دنبال یه کوچولو منطق باشم. ولی اینو مطمئنم که وقتی چیزی که اسمش شعر باشه میخونم باید کسی نوشته باشتش که دنیا رو خیلی خیلی متفاوت از من ببینه و طوری نوشته باشتش که اون دنیای متفاوت رو به من هم نشون بده… این چیزی که من میخونم تصویر یه آدمیه که انگار حوصلهاش سر رفته و فنجان و آیینه و هوا را هم مثل خودش دلتنگ میبیند!
حالا فرقش رو با این یکی “تنهایی” ببین:
” همچون زبالهگرد بیچارهای
لابهلای کلمات را میگردم
تا از فراقِ تو
شعری بیابم
چنان که او لقمهای
من از دوری تو
بوی تعفن گرفتهام.”
(علیرضا روشن)
شما در شعر دنبال منطق میگردید!؟
نمیفهمم چه طور وقتی توپ و گل و فنجان از دوریاش رنج میبرند، ساعت و آیینه و هوا بهش معتادند!!! انگار که یه بخش از شعر حذف شده باشه!