یک: چرخ گردان روزگار باز به نقطهی شروع رسید: امروز، شش اردیبهشت ۱۴۰۱، من ۳۸ سالگی را تمام کردم و وارد ۳۹ سالگی شدم. و این یعنی یک گام نزدیکتر شدن به پایان «روزگار جوانی»؛ هر چند که هیچ زمانی در زندگی بهاندازهی امروز، حس جوانی نداشتهام! 🙂
دو: پیش از هر چیز باید بگویم که ۳۸ سال برای خودش عمری است! مهر امسال ۲۰ سال از ورود من به دانشگاه میگذرد. و البته امسال هم که آغاز قرن جدید شمسی است و در بهاری هستیم که شروع یک دههی جدید بهحساب میآید. برای خودم جالب است که این یک سال اخیر، به تجربیاتی گذشت که مرا برای ورود به این روزهای نو آماده کرد.
سه: فکر میکنم که احتمالا دههی بیست سالگی باید دههی سرگردانی باشد: جستجو بهدنبال یافتن «آن»ی که هستی یا باید باشی و یافتن «راه»ی که باید ادامهی زندگی را به آن بپردازی، احتمالا دو مسئولیت و هدف بزرگِ بیست سالگی باشد. با این حال، تجربهی من بهگونهای دیگر بود. دههی ۲۰ سالگی برای من، اگر چه به سرگردانی گذشت؛ اما حاصل آن «بیقراری» بیشتر بود و «گمتر شد هر روز، سرنوشت من.» اینکه چرا زندگی جوری که احتمالا فکر میکردم باید پیش رود، پیش نرفت، زمانی برایام سؤال بود؛ اما این روزها به این نتیجه رسیدهام که راه زندگی اختصاصی من، همان مسیری بود که طی کردم: مسیری در پی یافتن «پرسش اساسی زندگی من». اینکه بهدنبال پرسشی باشی که نمیدانی چیست، حتما از جستجوی پاسخ برای پرسشی که میدانیاش، سختتر است …
چهار: امروز بهصورت جدی باور دارم که دو دههی بیست سالگی تا چهل سالگی، باید دههی آزمون و تجربه هم باشند: اینکه هر چیزی را که دوست داری تجربه کنی (حتی اگر زمینت بزند، تا بعدها در روزهای آخر زندگیات به خودت چیزی را بدهکار نباشی) ـ، اینکه همواره در جستجوی کارهای جدید باشی و نه نگویی (چرا که زمان ما در زندگی بسیار محدودتر از آنی است که فکر میکنیم) و اینکه خودت را بشناسی و بدانی از خودت و دنیا چه میخواهی (و چه چیزهایی را نمیخواهی!)، احتمالا مهمترین حوزههای شناخت و تجربه در این دو دهه از زندگی هستند.
پنج: اما در این میان، چیز دیگری هم مهم است که من در این یک سال اخیر، آن را کشف کردهام: «هنر ظریف دوست داشتن خود». باید اعتراف کنم که عمری را به دوست نداشتن خودم گذراندهام. چرایی و چگونگیاش موضوعی درونی است و به بحث این یادداشت، ارتباطی ندارد؛ اما اینکه خودت، تواناییهایت و دستاوردهایت را در زندگی بهرسمیت نشناسی (سندروم ایمپاستر معروف!) درد واقعا جانکاهی است! بهویژه آنکه مرز میان «خودخواهی و خودپسندی» با «عزت نفس و اعتماد بهنفس سالم»، بسیار باریک و مبهم است. اینکه چه اندیشه و گفتار و رفتاری نسبت به خودت، از نوع سالم و کدامها از نوع غیرسالم، آنقدر سؤال پیچیدهای است که آدمی ترجیح میدهد تا فرض کند «این»ی که هست را نپسندد؛ مخصوصا اگر ایدهآلگرایی نسبت به «آنی» که باید باشی را هم چاشنی این تفکر بکنی. همین میشود که همیشه برای زیر سؤال بردن خودت، راه جدیدی پیدا میکنی و برای نادیده گرفتن دستاوردهایت، بهانهای. و نتیجه هم این میشود که هر روز، بیشتر از قبل، از خودت ناامید میشوی …
شش: واقعیت این است که نمیدانم چه شد که در طول ۳۸ سالگی من فهمیدم که میتوانم خودم را دوست داشته باشم. اما قطعا جستجوگری، مطالعه و دروننگری در این امر، تأثیر قابل توجهی داشتهاند. در هر حال نتیجه از آنی که فکر میکردم هم جذابتر بود: حالا دوباره میتوانم از زندگی لذت ببرم و به کارهایی که سلامت و شادابی روحام را بالاتر میبرند، بپردازم (حتی کارهایی که بهظاهر، بیهوده بهنظر میرسند!) و مهمتر از همه پذیرش اینکه لازم نیست همهی انسانها من را دوست داشته باشند و حتی ممکن است بیدلیل از من بدشان بیاید، و اینها بهمعنای آن نیست که من مشکلی دارم! حالا بیش از هر زمان دیگری در زندگی میدانم که احترام به خواستههای دیگران، مرزی دارد که هیچ ارتباطی به مهربانی و حتی ایثارگری ندارد: حفظ آرامش روحی و ذهن و درونات. و اینکه باید روی چیزی تمرکز کنی که در محدودهی توانایی و اولویتهای زندگی تو است. و همین است که عامدانه از جار و جنجالهای زندگی ـ در کار و زندگی بهویژه زندگی مجازی و رسانههای اجتماعی دوری میکنم؛ حتی اگر من را به بیدغدغه و بیتفاوت بودن، متهم کنند. حالا میدانم که آنچه دربارهات فکر میکنند، لزوما بازتابی از واقعیت تو نیست، و مهمتر اینکه بیش از ۹۹ درصد آنها هم بدون کوچکترین اهمیتی است! اینکه آرامشت را در اولویت بگذاری هم منافاتی با هیچ اصل اخلاقی دنیا هم ندارد. 🙂 مشکل، زمانی پیش میآید که برای درد دیگری، بتوانی قدم کوچکی برداری؛ اما کاری نکنی …
هفت: حالا با رسمیت شناختن خودم و تواناییهایم و بهدست آوردن مهارت لذت بردن از آنها، انگیزههای گمشدهی زندگیام دوباره به من بازگشتهاند. حالا میتوانم بگویم که حالم سالها بود که به خوبی امروز نبود. دلنگرانی و تشویش و اضطراب و غم و حسهایی شبیه اینها را این روزها بسیار بهندرت تجربه میکنم. سالها به این معتقد بودم که نیازی به امیدوار بودن نیست و فقط باید هر چقدر که میتوانی سختکوشانه تلاش کنی. اما جالب است که این روزها شعلهی پرنور امید هم دوباره در قلبم روشن شده است …
هشت: اگر بخواهم یک دههی گذشتهی زندگی را بهگونهای در خور، خلاصه کنم، احتمالا این رباعی آقای محمدمهدی سیار، گزینهی خوبی است:
افتان، خیزان، در پی آرامش خویش
حیران، حیران، گم شدهی خواهش خویش
آن پرسش سرگشتهی بیهنگامم
پرسان پرسان در طلب پرسش خویش
اگر چه همچنان در پی «پرسش حقیقی زندگی» در جستجو هستم؛ اما حالا میدانم که من، انسان توانمندی هستم که اگر چه در مسیر رسیدن، هنوز میوهی کالی است؛ اما همینی که هستم، حاصل عمری پویش و جوشش بوده است و بنابراین مسیر تعالی در زندگی تا نقطهی پایان، «روشنتر از خاموشی» است. 🙂