لحظات آخر سال ۹۳ است؛ سالی سخت و طولانی و سرشار از تجربیات عمیق و به‌یادماندنی. سالی برای تغییر و آغاز یک جهش بلند به‌سوی رؤیاها. سالی که هر روزش همراه با یادگارهایی ماندگار از لبخند تا گریستن و سراسر خاطره بود. سالی برای حرکت دائمی از امید به ناامیدی و دوباره از ناامیدی به امیدی بی‌پایان. آن‌چه در کوله‌پشتی‌ام برای بهار نو قرار داده‌ام را باز به دعوت امیر مهرانی عزیز این‌جا روایت می‌کنم:

اول ـ از دنیایی حرف تا حرفی برای دنیا: سال‌های سال با نوشتن و مشاوره دادن و گفتگو با دیگران، تلاش کرده‌ بودم تا تغییری مثبت هر چند کوچک در زندگی دیگران ایجاد کنم. امسال را اما به‌دنبال “کلمه”‌ای گشتم که بتوانم از خودم به یادگار بگذارم. “کلمه‌”ای که از آن خودم باشد. من در این مسیر، تازه به راه افتاده‌ام و هنوز در جستجو هستم. امیدوارم سال جدید آن گوهر نادیدنی را بیابم!

دوم ـ بکوب برو تا برسی به فردا: چند سال پیش از این، در روزهای آخر سال، پندی گرفتم که هر روز را با یاد آن آغاز می‌کنم: فردا همان گذشته نیست؛ امروز را داری که فردا را بسازی و مسئولیت آن به‌عهده‌ی هیچ کسی جز خودت نیست. امسال را به تلاش برای ساختن فردایی که همیشه رؤیای‌ش را داشته‌ام، گذراندم و با وجود تمام سختی‌ها، همین مسیر را تا رسیدن به “فردا” در سال جدید هم ادامه خواهم داد.

سوم ـ آی آدم‌ها …: امسال بیش از هر سال دیگری به تعامل با دیگران فکر کردم و تلاش کردم تا ضعف‌های بزرگی که در این زمینه را داشتم، کمی به‌بود ببخشم. اما با روحی زخمی، متأسفم که به این نتیجه رسیده‌ام که به قانون پارتو در تعامل انسانی هم پای‌بند باشم: ۲۰ درصد آدم‌ها، هشتاد درصد تعاملات من را به خودشان اختصاص می‌دهند. با باقی آدم‌ها صرفا در صلح هستم. می‌توانند نظر و قضاوت خاص خودشان را در مورد من داشته‌ باشند. با زخم‌هایی که امسال خوردم، دیگر حق نشنیدن و ندیدن و توجه نکردن را در روابط انسانی برای خودم محفوظ می‌دانم. قرار نیست با همه در ارتباط و تعامل باشیم. قرار نیست همیشه از هم‌دیگر راضی باشیم. متأسفانه قرار نیست همیشه بخشی از لحظات زندگی هم باشیم.

چهارم ـ حرف بزن حتی اگر …: این یکی شاید زیرمجموعه‌ی قبلی باشد؛ اما به‌همان اندازه و حتی بیش‌تر مهم است. امسال جادوی حرف زدن صریح را کشف کردم. بخشی از داستان، شفاف‌سازی است و بخشی دیگر، جلوگیری از آزار خود با فرو خوردن حرف‌های ناگفته است. بنابراین حرف خواهم زد حتی اگر برای‌م هزینه داشته باشد.

پنجم ـ رفتن، رسیدن است؛ به‌شرط تاب آوردن: تاب آوردن سخت است؛ اما پاداش پایان آن به سختی‌اش می‌ارزد. تجربه‌ی من این است که برای رسیدن به مقصد و گذر از سختی‌های راه، باید تک‌لحظه‌های خوش زندگی و موفقیت‌های کوچک را ببینی و جشن بگیری. باید انرژی مثبت را برای دیگران بفرستی و از آن‌ها هم مهر و دوستی را دریافت کنی. خلاصه‌ی امسال برای من این بود!

برای‌تان سالی سرشار از #خبرخوش، مهر و دوستی، لبخند و آرامش و پرانرژی آرزو می‌کنم.

پ.ن.۱٫ کوله‌پشتی سال ۹۳ من.

پ.ن.۲٫ عیدی سال نو گزاره‌ها تا ساعاتی دیگر همین‌جا. 🙂

پ.ن.۳٫ آخرین پست گزاره‌ها در سال ۹۳ که لینک‌های هفته است، امشب منتشر خواهد شد.

دوست داشتم!
۳

لحظات آخر سال ۹۳ است؛ سالی سخت و طولانی و سرشار از تجربیات عمیق و به‌یادماندنی. سالی برای تغییر و آغاز یک جهش بلند به‌سوی رؤیاها. سالی که هر روزش همراه با یادگارهایی ماندگار از لبخند تا گریستن و سراسر خاطره بود. سالی برای حرکت دائمی از امید به ناامیدی و دوباره از ناامیدی به امیدی بی‌پایان. آن‌چه در کوله‌پشتی‌ام

“ونگر در مورد تمدید قراردادش با آرسنال گفت: مذاکرات «به‌خوبی پیش می‌روند و مشکلی وجود ندارد؛ اما اگر نتوانم کارم را به‌خوبی در باشگاه انجام بدهم، نمی‌خواهم تا پایان عمرم در این‌جا بمانم. آینده‌ی من بستگی به کیفیت کار من دارد.»” (این‌جا)

ونگر به اهمیت امروز برای فردا اشاره کرده است. قبلا هم درباره‌ی رابطه‌ی امروز و فردا نوشته‌ام: آن چیزی که معمولا فراموش می‌شود. داستان از این‌جا شروع می‌شود که روزمرگی بسیار شیرین است و تلاش، بسیار سخت و تلخ. کار امروز با امید فردا برای بسیاری از ما بی‌هوده می‌نماید. “تلاش برای چه؟ برای رسیدن به کجا؟ وقتی نمی‌شود و نمی‌خواهند و نمی‌گذارند!” این جملات ترجیع‌بند حرف‌های بسیاری از ما در این روزها است. در این میان آن‌چه فراموش می‌شود این است که امروز، بازتابی از دیروز ماست و فردا هم حاصل امروز ما. همان‌قدر که از نشستن دیروز، امروز نصیب‌مان شد، از رخوت امروز نیز فردایی به‌دست می‌آید که در به‌ترین حالت چیزی شبیه امروز است.

بارها و بارها برای‌م این سؤالات مطرح شده که چرا آدم‌ها به یکنواختی زندگی و روزمرگی عادت می‌کنند؟ آیا از این سبک زندگی خسته نمی‌شوند؟ چرا حتی راه نمی‌افتند تا برسند؟ چیزی که دیده‌ام، شنیده‌ام و تجربه کرده‌ام این است که راز داستان بیش از هر چیز در “ندانستن” و “نخواستن” نهفته است. آدم‌ها نمی‌دانند که باید چه بخواهند. نمی‌دانند که می‌توانند چه کنند. نمی‌دانند چطور باید زندگی و کار کنند. اما درد اصلی “نخواستن” است. این خواستی که از آن صحبت می‌کنم، تنها داشتن آرزو نیست. آرزویی است که با تلاش برای رسیدن به آن همراه می‌شود.

بدانیم و بخواهیم تا بتوانیم!

دوست داشتم!
۶

“ونگر در مورد تمدید قراردادش با آرسنال گفت: مذاکرات «به‌خوبی پیش می‌روند و مشکلی وجود ندارد؛ اما اگر نتوانم کارم را به‌خوبی در باشگاه انجام بدهم، نمی‌خواهم تا پایان عمرم در این‌جا بمانم. آینده‌ی من بستگی به کیفیت کار من دارد.»” (این‌جا) ونگر به اهمیت امروز برای فردا اشاره کرده است. قبلا هم درباره‌ی رابطه‌ی امروز و فردا نوشته‌ام: آن

مدتی پیش شعری از استاد بزرگ شعر معاصر ایران مرحوم استاد شهریار می‌خواندم که یکی از بیت‌های آن مرا حسابی درگیر خود کرد: “امروز همه امید فردا / فردا همه آرزوی دیروز!” با خواندن این تک‌بیت به فکر فرو رفتم. خاطرات بسیاری به ذهنم هجوم آوردند: خاطرات تلخ و شیرین، زیبا و غم‌ناک. خاطره‌ی “شدن”‌ها و “نشدن”ها. و بیش از هر چیزی بازگشت حس دردآلود “رفتن‌های بی‌رسیدن” بود که آن لحظات را از نظر احساسی برای من پیچیده‌تر می‌کرد.

وقتی از امید سخن می‌گوییم، بسیاری از ما به‌یاد رؤیاهای بزرگ‌مان می‌افتیم. رؤیاهایی که سال‌ها است گوشه‌ی ذهن‌مان جا خوش کرده‌اند و ما به آن‌ها زنده‌ایم. رؤیاهایی بس نشدنی که همه از جنس “اگر بشود چه می‌شود!” هستند. رؤیا داشتن و رؤیابینی در زندگی ما انسان‌ها نقشی حیاتی را بازی می‌کنند: آدم بی‌رؤیا دیگر زنده نیست؛ چرا که فرقی با دیگر موجودات این عالم هستی ندارد!

اما درد ناشی از نرسیدن زمان تحقق این رؤیاها و بیش از آن، سنگینی بار “انتظار” تحقق آن‌ها است که بر دوش ما انسان‌ها در مسیر زندگی‌مان سنگینی می‌کند. تک‌تک ما در زندگی خودمان خاطرات تلخ بسیاری را از همین انتظار نکشیدن‌ها و نشدن‌ها به‌یاد می‌آوریم که رنج آن‌ها، خیلی وقت‌ها ما را در بهترین روزهای زندگی‌مان از لذت بردن و شادی باز می‌دارد. همیشه آرزویی هست که محقق نشده باشد و بنابراین همیشه دلیلی برای غصه خوردن وجود دارد!

اما آیا زندگی به همین تلخی است که ما برای خودمان ساخته‌ایم؟ این سؤالی است که من مدت‌ها است از خودم می‌پرسم و هر بار که باز این سؤال را برای خودم مطرح می‌کنم، به یاد شادی‌ها و سرخوشی‌های فراوانی می‌افتم که در زندگی فراموش کرده‌ام.

نکته‌ی اصلی همین‌جا است: هیچ کس در این دنیا شکست‌خورده‌ی مطلق و بازنده نیست و با چنین برچسب‌ها و صفت‌هایی به‌دنیا نیامده است.

در متون مقدس دینی از جمله قرآن کریم هم می‌خوانیم که خدای بزرگ و مهربان، هر یک از ما را درست مانند دیگران خلق کرده است و تنها چیزی که آدمیان را در نزد خالق هستی متفاوت می‌کند “تقوا” است. تقوا در حقیقت آن یک مفهوم تنها اخلاقی نیست؛ بلکه مجموعه‌ای از ارزش‌ها برای زندگی و رفتار و کردار در این دنیای خاکی است. مطابق ارزش‌های دینی در نهایت انسان با “میزان تلاش”اش در زندگی ارزیابی می‌شود و نه فقط با دستاوردهای مادی و دنیایی.

تجربیات فراوان و بی‌شماری در تاریخ بشر هم درباره‌ی قدرت داشتن رؤیا و همراه کردن آن با عمل و دست به‌کار شدن وجود دارد که داستان بسیاری از آن‌ها را شنیده‌ایم (هر چند تا باور کردن آن‌ها یعنی گواهی دادن به راست بودن این “قصه‌ها” هنوز فاصله‌ی بسیاری داریم!) چه کسی است که داستان شکست‌های پی در پی ادیسون تا اختراع لامپ برق را نشنیده باشد؟ چه کسی است که از رنج و مرارت‌های بزرگان دین و اندیشه و هنر بشر در طول تاریخ بی‌خبر باشد؟ اما همه‌مان بهتر از هم می‌دانیم که هر چقدر هم از این داستان‌ها بخوانیم و برای‌مان تعریف کنند، هیچ فایده‌ای ندارد و نظرمان در مورد تیره و تاریک بودن دنیا عوض نخواهد شد! در اعماق دل‌مان چیزی هست که گواهی می‌دهد این شیرینی‌های زندگی سهم دیگران است و ما از آن‌ها تا آخرین لحظه‌ی عمر بی‌بهره‌ایم!

واقعیت این است که بسیاری از ما در دادن وزن اهمیت به آرزوها و واقعیت‌های زندگی اشتباه می‌کنیم. اگر تعارف را با خودمان کنار بگذاریم و چند لحظه خوب و عمیق فکر کنیم، هر کدام از ما رؤیاهای محقق شده‌ی بسیاری را به‌یاد می‌آورد. با کمی تفکر بیش‌تر، موارد دیگری را در زندگی‌مان کشف می‌کنیم که در آن‌ها با گذشت زمان ثابت شده است که غم و اندوه ناشی از عدم تحقق یک رؤیا در زمانی مشخص با تحقق آن به‌شکلی بهتر در زمانی دیگر جبران شده است.

مشکل دقیقا در همین‌جا است که ما امروز را فدای فردا می‌کنیم و فردا را در حسرت دیروز سر می‌کنیم. و جالب است که این دو با هم هیچ فرقی ندارند: امروز در فکر نشدن‌های فردا هستیم و فردا در فکر چرایی نشدن‌های دیروز! امروز در اندوه شکست‌های دیروز هستیم و فردا در غم آرزوهای دیروز! و این دور باطل مدام در زندگی ما تکرار می‌شود و در نهایت، جز فلج فکری و بی‌عملی و بی‌انگیزگی برای ما هیچ چیزی باقی نمی‌ماند.

در زندگی‌تان چقدر به نشدن رؤیاهای‌تان وزن بزرگی می‌دهید؟ یک نفس عمیق! فردا روز دیگری است …

دوست داشتم!
۱۵

مدتی پیش شعری از استاد بزرگ شعر معاصر ایران مرحوم استاد شهریار می‌خواندم که یکی از بیت‌های آن مرا حسابی درگیر خود کرد: “امروز همه امید فردا / فردا همه آرزوی دیروز!” با خواندن این تک‌بیت به فکر فرو رفتم. خاطرات بسیاری به ذهنم هجوم آوردند: خاطرات تلخ و شیرین، زیبا و غم‌ناک. خاطره‌ی “شدن”‌ها و “نشدن”ها. و بیش از

“هیچ‌کس نمی‌تواند جای پپ را در بارسا پر کند.” از همان روزی که گوآردیولا از بارسا جدا شد، این گزاره‌ در ذهن هواداران بارسا جا خوش کرد. چهار سال رویایی و تکرارنشدنی با پپ، آن‌چنان جادویی بودند که گمان نمی‌رفت کسی بتواند به این زودی‌ها و به‌سادگی عصر جدیدی را در بارسا آغاز کند. راسل ـ مدیرعامل همیشه منفور بارسا برای هوداران این تیم ـ در اقدامی کاملا عجیب دستیار اول پپ تیتو ویلانوا ـ که پیش از آن نام‌ش تنها در آن جنجال‌آفرینی معروف خوزه مورینیو به گوش هواداران رسیده بود ـ را به سرمربی‌گری بارسا انتخاب کرد. در آن روزها جدا از جو شدیدا احساسی ناشی از جدا شدن پپ، شایعات موجود در زمینه‌ی مذاکره با برخی از بزرگ‌ترین مربیان دنیا بر حیرت هواداران فوتبال از این انتخاب افزود. تیتو اما هیچ واکنشی به جو منفی که علیه او شکل گرفته بود نشان نداد. او تیم پپ را در اختیار گرفت و توفانی‌ترین شروع تاریخ بارسا را رقم زد. اما حیف …واقعا حیف که این سرطان لعنتی در این دنیا وجود دارد. بیماری که پیش از این ناصر خان حجازی و بزرگ‌مرد دیگری به‌نام اوزبیو را از هواداران دل‌باخته‌ی فوتبال گرفت. خبر کوتاه اما کوبنده بود: “تیتو به‌دلیل عود بیماری سرطان، مجبور است برای ادامه‌ی درمان به نیویورک برود.” در نبود او، دستیاران‌ش تیم را به‌پیش بردند؛ اما در نهایت قافیه را در جام حرفی به رئال مادرید و در لیگ قهرمانان با نتیجه‌ای تحقیرآمیز به بایرن باختند. اما در لالیگا آن‌جایی که تیتو کار را چنان پرقدرت شروع کرده بود که همه‌ی مدعیان با فاصله عقب افتادند، بارسا باز هم مثل زمان پپ در صدر ایستاد.

گاهی به این فکر می‌کنم که اسطوره‌ها چقدر راحت ساخته می‌شوند. خیلی وقت‌ها یک عمل‌کرد درخشان در زمانی کوتاه برای “جاودانگی” آدم‌ها کافی است. تیتو نتوانست خاطره‌ی پپ را از ذهن هواداران بارسا پاک کند؛ اما با مبارزه‌اش با سرطان، با امیدی که این مبارزه‌ی او به بازیکنان و هواداران بارسا داد و با تک جام ارزش‌مندی که در “نیوکمپ” افسانه‌ای نگه داشت، برای همیشه در خاطره‌ی هواداران بارسا ثبت شد. اگر دوران سیاه مدیریت راسل را در تاریخ بارسا نادیده بگیریم، بارسا با داشتن مردان بزرگی مثل تیتو و البته “اریک آبیدال” و با همراهی همه‌ی اعضا و دوست‌داران‌ش با این مردان بزرگ، در عمل ثابت کرده است که چرا شعار باشگاه بزرگ بارسلونا “فراتر از یک تیم فوتبال” است.

و حالا مرگ “تیتو ویلانوا” در روزهایی که می‌شد او را در قامت سرمربی‌گری بارسا به‌عنوان تاریخ‌سازی دیگر تصور کرد، شمایل اسطوره‌ای تیتو را در ذهن‌ها تقویت می‌کند. فکر می‌کنم این روزها با سقوط بارسای تحت هدایت تاتا مارتینو دیگر ثابت شده است که حتی جادوگران بارسا هم نیاز به مربی بزرگی دارند و نقش پپ و پس از او تیتو در بارسا تا چه اندازه بزرگ بوده است.

تصویری که از تیتو در ذهن من ماندگار شده، تصویری است که در ویدئوی خداحافظی شبکه‌ی تلویزیونی بارسا تی‌وی برای پپ آن را می‌بینیم: پپ در ضیافتی از رنگ‌های فلو ایستاده که تیتو به‌سراغ او می‌آید و یکدیگر را در آغوش می‌کشند …

تیتو با آن چهره‌ی تکیده‌ در روزهای آخر مربی‌گری‌ش در بارسا برای همیشه در حافظه‌ی تاریخ جاودانه شد. بدرود مربی!

دوست داشتم!
۶

“هیچ‌کس نمی‌تواند جای پپ را در بارسا پر کند.” از همان روزی که گوآردیولا از بارسا جدا شد، این گزاره‌ در ذهن هواداران بارسا جا خوش کرد. چهار سال رویایی و تکرارنشدنی با پپ، آن‌چنان جادویی بودند که گمان نمی‌رفت کسی بتواند به این زودی‌ها و به‌سادگی عصر جدیدی را در بارسا آغاز کند. راسل ـ مدیرعامل همیشه منفور بارسا

چند روز مانده به عید نوروز دوست عزیزم داوود تراب‌زاده با من تماس گرفت و من را برای سخنرانی در همایشی به‌نام “روز آخر” در مشهد الرضا (ع) دعوت کرد. بیایید توضیحات روز آخر را از سایت‌ش بازخوانی کنیم:

“در این رویداد شما خواهید دانست که چگونه راه خود را بیابید و به سمت رؤیاها و زندگی ایده‌آل خود حرکت کنید. افراد متخصص شما را راهنمایی خواهند کرد و دیگران از تجربه خود از تغییر بزرگ در زندگی می‌گویند. امروز قرار است روز آخر زندگی شما باشد برای خودتان زندگی کنید و برای رؤیاهای‌تان تلاش کنید. این‌جا به‌زبان ساده به شما کمک می‌کنند تا علایق و خواسته‌های واقعی خودتان را پیدا کنید و به شما راهنمایی می‌دهند تا در زندگی تغییر دلخواه خود را ایجاد کنید. زندگی شما کوتاه‌تر از این است که برای دیگران آن را تلف کنید.”

در این همایش امیر مهرانی و آرش میلانی عزیز و من به‌همراه چند دوست متخصص دیگر در مورد نگاه‌مان به “روز آخر” صحبت خواهیم کرد. من درباره‌ی سه تجربه‌ی دردناک زندگی‌ام صحبت خواهم کرد که زندگی من را برای همیشه متحول کردند. عنوان سخنرانی من “در ستایش لحظه‌ها” خواهد بود.

اگر دوست داشتید در این همایش حضور داشته باشید، می‌توانید از این‌جا ثبت‌نام کنید. لطفا توجه هم فرمایید که این همایش در شهر مشهد برگزار می‌شود.

 

دوست داشتم!
۴

چند روز مانده به عید نوروز دوست عزیزم داوود تراب‌زاده با من تماس گرفت و من را برای سخنرانی در همایشی به‌نام “روز آخر” در مشهد الرضا (ع) دعوت کرد. بیایید توضیحات روز آخر را از سایت‌ش بازخوانی کنیم: “در این رویداد شما خواهید دانست که چگونه راه خود را بیابید و به سمت رؤیاها و زندگی ایده‌آل خود حرکت

این یادداشت را دارم زمانی می‌نویسم که تا سال نو، چند دقیقه‌ای بیش‌تر باقی نمانده است. باز یک سال گذشت و زمان نو شدن طبیعت و زندگی فرا رسید. دوباره زمان دادن قول‌های آن‌چنانی و تصمیمات این‌چنانی (!) رسید. فصل بهار با انرژی سرشارش و لطافت بی‌مانندش حالا این‌جاست!

سالی که گذشت، برای من سال سختی بود. سالی که در چند مقطع از آن سختی‌های بسیاری را تحمل کردم. رنج‌هایی درونی که بخش بزرگی از آن‌ها نه به امروز که به آینده معطوف بودند. و همین سختی‌ها، مرا به‌سوی گرفتن چند تصمیم بزرگ در سال جدید هدایت کردند. حالا سال جدید، سال کارهای بزرگ برای رسیدن به رؤیاها و هدف‌های بزرگ زندگی است. سال به‌ثمر رساندن مسیری که سال‌ها قبل آغاز شد و نباید پایانی جز رسیدن به نتیجه‌‌ی بزرگی که همیشه در فکر آن بوده‌ام داشته باشد.

بهار سال جدید ـ دقیقا یک ماه و چند روز دیگر ـ وارد سی سالگی می‌شوم و در همین لحظه‌های آخر سال، با یاد رفتگان عزیزی که سال‌های قبل کنار ما بودند به زمانفرا رسیدن “بانگ رحیل” فکر می‌کنم و کارهای بزرگی در این فرصت هر روز کم‌تر، باید به‌سرانجام برسانم.

از همه‌ی عزیزان‌م برای بودن‌شان و محبت‌شان ممنونم و از همه‌ی دوستان خوبم و مخاطبان دوست‌داشتنی‌ام برای انگیزه و شادی که مثل همیشه برای ادامه دادن به من دادند.

در این لحظات با زمزمه‌ی دعای زیبای تحویل سال به استقبال بهار برویم؛ به‌امید آن‌که “خدای حال‌گردان”، این بهار را “بهار آرزو”ی همه‌ی ما قرار دهد. سال نو مبارک و برای همه‌ی شما به‌ترین‌ها را آرزو دارم.

منبع عکس

دوست داشتم!
۹

این یادداشت را دارم زمانی می‌نویسم که تا سال نو، چند دقیقه‌ای بیش‌تر باقی نمانده است. باز یک سال گذشت و زمان نو شدن طبیعت و زندگی فرا رسید. دوباره زمان دادن قول‌های آن‌چنانی و تصمیمات این‌چنانی (!) رسید. فصل بهار با انرژی سرشارش و لطافت بی‌مانندش حالا این‌جاست! سالی که گذشت، برای من سال سختی بود. سالی که در

امیر مهرانی عزیز من را دعوت کرده تا کوله‌پشتی‌ام را از آن‌چه می‌خواهم از سال ۹۲ با خودم به‌همراه ببرم پر کنم و راه بیفتم. مقدمه‌ای ندارم و سریع می‌روم اصل حرف‌های‌م. 🙂 به قول فرهاد مهراد عزیز “با این‌ها زندگی‌م را سر می‌کنم”:

آن‌که در آیینه می‌بیند مرا، من نیستم! سال ۹۲ بعد از آرامش ۹۱ باز سالی توفانی بود. بخش عمده‌ای از سال را درگیر یافتن پاسخ پرسش‌های اساسی زندگی‌م بودم. این‌که من چه کسی هستم و قرار است باشم. این‌که من چه شایستگی‌هایی دارم و در چه چیزهایی خوب نیستم. این‌که می‌خواهم به کجا برسم و چگونه. و حتی این‌که آرزوهای‌م کدام‌اند و رؤیاهای‌م کدام. این‌که کجاها توانسته‌ام و کجاها نتوانسته‌ام. خوش‌حال‌م حالا که سال در روزهای پایانی‌اش است، توانسته‌ام حداقل خودم را به این آرامش برسانم که جواب پرسش‌های‌م را یافته‌ام. نمی‌دانم؛ شاید بخشی از سختی امسال وابسته به این‌ بود که گرفتار بحران آستانه‌ی ۳۰ سالگی بودم!

از هر جایی که آغاز کنی، زودتر است: من زیاد اشتباه کرده‌ام و می‌کنم. اما یک باور مرا در این مسیر یاری داده است: “عملکرد ضعیف‌، بیش از آن‌که از ضعف‌های من نشأت بگیرد، نتیجه‌ی اشتباه بودن فرایندها است. پس هم روش‌های کاری‌ت را عوض کن و هم خودت را!” حالا وقت دوباره آغاز کردن است … 🙂

ماجراهای یک مشاهده‌گر: قبلا عادت داشتم که از بیرون و از زاویه‌ی دید یک مشاور و تحلیل‌گر به دنیا نگاه کنم. اما امسال تصمیم گرفتم، تمرین کردم و یاد گرفتم که “مشاهده‌گر” باشم. مشاهده‌گر نه به آن تعریفی که برخی آن را گوشه‌ی عزلت‌نشینی و نظریه صادر کردن برای هستی می‌دانند. بلکه “مشاهده‌گر” به‌تعبیر یکی از بزرگ‌ترین الگوهای زندگی‌‌ام پیتر دراکر بزرگ. کسی که در بطن ماجرا است؛ اما از بیرون به آن نگاه می‌کند. کسی که به‌جای نظریه صادر کردن و تحویل دادن بدیهیات در قالب یک بسته‌ی زیبا اما بی‌اثر، در میانه‌ی میدان و در کنار دیگران درگیر تغییر دادن خودش و این دنیا است. کسی که به‌دنبال تجربه کردن تمام زندگی است. کسی که معتقد است تمام هدف زندگی ساختن “یادگاری است که در این گنبد دوار بماند …”

رفتن، هم‌چنان رسیدن است: سال ۹۲ برای‌م پر بود از چرخه‌ی امید و ناامیدی. گاهی آینده، برای‌م بزرگ‌ترین و زیباترین و باشکوه‌ترین تصویر دنیا بود و گاهی هم تصویری تلخ و تاریک … اما در این یک سال چیزی که هنوز نمی‌دانم چیست در درون‌م به من می‌گفت که شاید “یک یا علی دیگر” تا رسیدن باقی مانده باشد. 🙂 بنابراین “می‌روم در آرزوی کیمیا هنوز!”

گاهی به آسمان نگاه کن: به‌عنوان یک فرد عمیقا مذهبی، سال‌ها بود که کلید درهای آسمان را فراموش کرده بودم. امسال، سال آشتی با معنویت بود …

کوله‌پشتی نگاهی به گذشته بود برای ساختن آینده. اما خود آینده هم مهم است. اگر دوست داشتید در وبلاگ‌تان یا با هشتگ #هدف۹۳ در شبکه‌های اجتماعی از اهداف سال آینده‌تان بگویید. 🙂

دوست داشتم!
۱۱

امیر مهرانی عزیز من را دعوت کرده تا کوله‌پشتی‌ام را از آن‌چه می‌خواهم از سال ۹۲ با خودم به‌همراه ببرم پر کنم و راه بیفتم. مقدمه‌ای ندارم و سریع می‌روم اصل حرف‌های‌م. 🙂 به قول فرهاد مهراد عزیز “با این‌ها زندگی‌م را سر می‌کنم”: آن‌که در آیینه می‌بیند مرا، من نیستم! سال ۹۲ بعد از آرامش ۹۱ باز سالی توفانی

قیامتی نبود

قد قامتی بود

بی‌صور

به بلندای دار منصور

تا خون را به اعتراف وا دارد

که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید

الا

به اشک …

زنده‌یاد حسین منزوی

(منبع عکس)

دوست داشتم!
۴

قیامتی نبود قد قامتی بود بی‌صور به بلندای دار منصور تا خون را به اعتراف وا دارد که در عشق دو رکعت است که وضوی آن درست نیاید الا به اشک … زنده‌یاد حسین منزوی (منبع عکس) دوست داشتم!۴

“ـ شما برای بازیکنان‌تان بیشتر شبیه پدر هستید یا مربی؟

ـ من کاملا یک آدم عادی هستم. گاهی اوقات دوست آن‌ها، گاهی معلم آن‌ها. من کاری که باید انجام بشود را می‌گویم. پیدا کردن لحظه‌ای که باید دوست آن‌ها باشی یا معلم‌شان، کار سختی نیست. بزرگ‌ترین مهارت من، پیدا کردن حس همراهی است. من زندگی را درک می‌کنم. فوتبال بخشی از زندگی است و من به آن‌ها می‌گویم که چطور اتفاقات را درک کنند. آن‌ها جوان هستند و مانند سوپراستارها رفتار نمی‌کنند. آن‌ها نیاز به کمک دارند تا راه درست را پیدا کنند.” (از مصاحبه با یورگن کلوپ؛ مربی جوان و نابغه‌ی بروسیا دورتموند؛ این‌جا)

راست‌ش از نظر من، گویاتر و زیباتر و خلاصه‌تر و به‌تر (و همین‌جور صفات تفصیلی بیش‌تر!) از این نمی‌شود کل مباحث ره‌بری در مدیریت را بیان کرد! چه مدیر باشید و چه مثل من، مشاور، همین چند جمله‌ی کوتاه را جایی جلوی چشم‌تان بچسبانید تا یادتان باشد که برای چه دارید کار می‌کنید و لازم است چه کار کنید. 🙂

نمی‌توانم از این تک‌جمله‌ی درخشان و بسیار بسیار انگیزش‌بخش استاد در همین مصاحبه هم بگذرم: “اگر می‌خواهید نتیجه‌ی ویژه‌ای بگیرید، باید احساس ویژه‌ای داشته باشید!” به‌قول خودم: عاااااااااااااااالی!

برای تیم بسیار دوست‌داشتنی دورتموند و یورگن کلوپ عزیز در فینال شنبه شب ـ یعنی فینال بزرگ‌ترین بازی سال: فینال لیگ قهرمانان اروپا ـ آروزی موفقیت دارم. 🙂

دوست داشتم!
۲

“ـ شما برای بازیکنان‌تان بیشتر شبیه پدر هستید یا مربی؟ ـ من کاملا یک آدم عادی هستم. گاهی اوقات دوست آن‌ها، گاهی معلم آن‌ها. من کاری که باید انجام بشود را می‌گویم. پیدا کردن لحظه‌ای که باید دوست آن‌ها باشی یا معلم‌شان، کار سختی نیست. بزرگ‌ترین مهارت من، پیدا کردن حس همراهی است. من زندگی را درک می‌کنم. فوتبال بخشی

مدت‌ها است در این‌جا درددلی ننوشته‌ام. این ننوشتن طبعا به‌معنای نبودن درد نیست. عمیقا یاد گرفته‌‌ام که درد ـ هر چند سخت ـ تحمل کردنی است و ناامیدی، موقت. اما از سویی دیگر برای من، همیشه، نوشتن، یکی از مهم‌ترین راه‌های آرام‌ شدن در روزهای “ترانه و اندوه” بوده است. بنابراین امشب نکته‌ای را می‌خواهم بنویسم که احتمالا دغدغه‌ی بسیاری از جوانان هم‌سن و سال من است. امیدی ندارم که این نوشته تلنگری بر بر فردی باشد که موضوع نوشته‌ی من است؛ اما حداقل‌، ثبت شدن‌ خاطره‌ی اتفاقی که امروز برای‌ام افتاد، می‌تواند در حکم هشداری باشد برای منِ این روزها جوان در سال‌هایی دور که به سن و سال بزرگ‌ترهای امروز می‌رسم. 

********

از کار کردن روی تک‌تک پروژه‌هایی که کار کرده‌ام و همین‌طور از هم‌کاری با یک مدیر بزرگ‌تر لذت برده‌ام، چیز یاد گرفته‌ام و احساس خوبی داشته‌ام. اما متأسفانه اغلب اوقات پای مسائل مالی که پیش می‌آید، فقط برای‌‌ من و هم‌سن و سال‌های من، بزرگ‌ترین عایدی، تأثر و تأسف است … و این بزرگ‌ترین مشکل من در سال‌های کاری‌ام بوده است: این‌که همیشه آخر هر پروژه، تنها چیزی که سختی اجرای آن را توجیه می‌کند چیزی نیست جز این‌ها: “رزومه‌ی پربارتر / تجربه‌ی دوست‌داشتنی / دانش و مهارت‌های جدید” و وعده‌ به خود که این‌ها بعدها ثمر خواهند داد! 

واقعیت تلخ ماجرا اما این است که این وعده، تا زمانی که مجبور باشی برای دیگری کار کنی، هیچ‌وقت از راه نمی‌رسد. تمام دانش و مهارت و کیفیت‌‌ات، باید در خدمت افزایش تعداد صفرهای حساب آن دیگری باشد که حتا ثانیه‌ای مسئولیت و  کسری از ثانیه‌ زحمت را متقبل نشده است! 

********

من ناشکر و زیاده‌خواه نیستم و نبوده‌ام. همیشه بسیار بیش‌تر از آن‌که باید ـ به‌قیمت از دست رفتن سلامتی و لذت‌های زندگی ـ کار کرده‌ام و به کمِ بابرکت، معتقد. توجیه‌ام هم البته هم‌واره همان سه گانه‌ی “کسب تجربه / لذت از کار / یادگیری” بوده است و امید به نتیجه‌بخشی آن‌ها در آینده. نتیجه‌ای که با تمام وجود خدا را شاکرم امسال در کارهای مشاوره‌ی شخصی‌ام تجربه‌اش کردم و امیدوارم در سال‌های بعد بزرگ‌تر هم باشد! 🙂

اما واقعا از این تمِ تکراری دل‌ام می‌گیرد که وقتی برای دیگری کار می‌کنی، در زمان کار، “مشاور بادانش و مدیر پروژه‌ی گران‌قدر و باتجربه” هستم و مدتی بعدش که کار تمام شد، بده‌کارِ مالی آقایان و مسئول پی‌گیری مطالبات‌شان از کارفرمای زبان‌نفهم پروژه بابت کاری که من کرده‌ام و آن‌ها حتا تماشای‌اش هم نکرده‌اند. و خوب البته در به‌ترین حالت، این منت بر سر من گذاشته نمی‌شود که در برابر آن کار، “حقوق” گرفته‌ام! لابد این‌که آن حقوق، عادلانه بوده یا نه و کسری آن به پایان پروژه حواله داده شده هم اصلا مهم نیست. این نگاه ابزاری، دیوانه‌ام می‌کند …

********

آدم‌ها ابزار کسب درآمدهای آن‌چنانیِ شما نیستند بزرگ‌ترها. آن‌ها هم انسان‌اند. یادتان بیاید روزهایی که هم‌سن و سال همین جوان‌ها بودید. یادتان بیاید همان خاطرات‌تان را که برای ما روایت کردید از کسانی که دست‌‌تان را گرفتند و بالا کشیدندتان. همین!

پ.ن. این نوشته برآمده است از یک کیس کاری خاص که این روزها درگیرش هستم و چند خاطره‌ی بد سال‌های کاری‌ام را یادم آورد. بنابراین بزرگ‌ترهای دور و بر من، دوستان بزرگ‌وار هم‌کارم و کارفرمایان محترمی که احتمالا این‌جا را می‌خوانند، لطفا به خودشان نگیرند!

دوست داشتم!
۲

مدت‌ها است در این‌جا درددلی ننوشته‌ام. این ننوشتن طبعا به‌معنای نبودن درد نیست. عمیقا یاد گرفته‌‌ام که درد ـ هر چند سخت ـ تحمل کردنی است و ناامیدی، موقت. اما از سویی دیگر برای من، همیشه، نوشتن، یکی از مهم‌ترین راه‌های آرام‌ شدن در روزهای “ترانه و اندوه” بوده است. بنابراین امشب نکته‌ای را می‌خواهم بنویسم که احتمالا دغدغه‌ی بسیاری