“- یک تیم چطور می‌تواند سبکی نو در فوتبال ارائه کند؟

مسئله‌ی مهم خواست و اشتیاق تیم‌ها است و هم‌چنین داشتن تفکری برای ایجاد یک انقلاب. نقش مربی هم مهم است. او باید بتواند به‌خوبی ایده‌های خود را به تیم منتقل کند و از همه مهم‌تر، انگیزه را در وجود بازیکنانش پرورش دهد. خریدهای بازیکنان کاملا باید با دقت و مفید باشد. بازیکنانی باید جذب شوند که بتوانند تغییرات را انجام دهند و به‌سرعت با محیط جدید وفق پیدا کنند.” (آریگو ساکی در مصاحبه‌ی با هفته‌نامه‌ی فیفا؛ این‌جا)

آریگو ساکی را همه‌ی ما با میلان درخشان اواخر دهه‌ی هشتاد و نود و تیم ملی دوست‌داشتنی و ناکام ایتالیا در جام جهانی ۱۹۹۴ به‌یاد می‌آوریم. مربی خندان، کاریزماتیک و دوست‌داشتنی که هر چقدر بازیکن بزرگی نبود؛ همان‌قدر مربی بزرگی بود. 🙂

دکتر حمیدرضا صدر در فصل جذاب آریگو ساکی در کتاب “نیمکت داغ” نکته‌‌های جالبی را در مورد آریگو ساکی نقل می‌کند. مهم‌ترین نکته اعتقاد عمیق آریگو ساکی به این اصل حیاتی بود که: “فوتبال در ذهن‌ها شکل می‌گیرد.” تمرین‌های بدون توپ تیم‌های ساکی برای مربیان و تماشاگران عجیب و جذاب بودند (مثلا در یک مورد در بازی درون تیمی همه‌ی بازیکن‌ها شرکت داشتند، هافبک‌ها پاس می‌دادند و سانتر می‌کردند، مهاجم‌ها حمله می‌کردند و گل می‌زدند و مدافعان و دروازه‌بان هم دفاع؛ ولی هیچ توپی وجود نداشت!) بسیاری از تحلیل‌گران دنیای فوتبال معتقدند که میلان آریگو ساکی یکی از تیم‌های افسانه‌ای است که با نوآوری خلاقانه‌ چیز جدیدی را به فوتبال دنیا اضافه کردند.

پیرمرد دوست‌داشتنی فوتبال ایتالیا در مصاحبه با سایت فیفا درباره‌ی نوآوری حرف‌های جالبی زده و چند اصل ساده را برای خلق یک نوآوری ماندگار و تحول‌ساز بیان کرده است:

۱-خواستن و اشتیاق داشتن؛

۲- پرورش فکر شده‌ی یک ایده‌ی بکر؛

۳- آموزش و الهام‌بخشی اعضای تیم؛

۴- تأمین شایستگی‌ها و منابع مورد نیاز؛

۵- اجرا و ره‌بری اجرا!

موفقیت‌های به‌یادماندنی آریگو ساکی در جهان فوتبال، به‌ترین برای اثبات این است که اصل‌های ساده پیرمرد پرلبخند ایتالیایی چقدر در دنیای واقعی تأثیرگذارند.

دوست داشتم!
۲

“- یک تیم چطور می‌تواند سبکی نو در فوتبال ارائه کند؟ مسئله‌ی مهم خواست و اشتیاق تیم‌ها است و هم‌چنین داشتن تفکری برای ایجاد یک انقلاب. نقش مربی هم مهم است. او باید بتواند به‌خوبی ایده‌های خود را به تیم منتقل کند و از همه مهم‌تر، انگیزه را در وجود بازیکنانش پرورش دهد. خریدهای بازیکنان کاملا باید با دقت و

سرعت تغییر در دنیای امروز از آن چیزی که تصور می‌شود بسیار فراتر است. کسب‌وکارها تصور می‌کنند که اوضاع مساعدشان برای همیشه ادامه خواهد یافت، غافل از این‌که دنیای بی‌رحم کسب‌وکار مانند آن‌ها فکر نمی‌کند. اگر به فهرست شرکت‌های برتر جهان مطابق رتبه‌بندی مجله‌ی فورچون ۵۰۰ در دهه‌های مختلف بنگریم، متوجه تغییرات شدید این فهرست می‌شویم (به‌عنوان مثال در این مقاله‌ی هاروارد بیزینس ریویو می‌خوانیم که فقط ۲۶% شرکت‌های حاضر در فهرست صد شرکت برتر دهه‌ی ۱۹۸۰ در سال ۲۰۰۱ هم هنوز در این فهرست جای داشته‌اند! این مقاله را هم برای دیدن جزئیات بیش‌تر در این زمینه ببینید.)

مقاله‌ی این هفته نوشته‌ی کریستوفر وارلی با مثالی از همین دست آغاز می‌شود. شرکت دک (DEC) به‌عنوان مبدع ریزرایانه سال‌ها قبل از اپل و مایکروسافت ره‌بر بازار بود. اما … مدیرعامل این شرکت اعتقاد داشت که: “هیچ دلیلی وجود ندارد که هر فردی در خانه‌اش یک رایانه‌ی شخصی داشته باشد!” امروزه دیگر اثری از شرکت دک نمی‌بینیم. همین داستان برای بسیاری از دیگر شرکت‌های مغرور دنیا نیز رخ داده است. شرکت‌هایی که فراموش می‌کنند موفقیت و سودآوری هیچ‌وقت برای هیچ کسی تضمین شده نیست. هیچ قانون و فرمول موفقیتی جز “استمرار در نوآوری و ابداع” برای موفقیت در دنیای کسب‌وکار وجود ندارد.

بسیاری از کارآفرینان کسب‌وکارشان را با تعهد به پاسخ‌گویی “چابک” به نیازهای مشتریان آغاز می‌کنند؛ اما زمانی نمی‌گذرد که کسب‌وکار در دام لایه‌های سنگین مدیریت و برنامه‌ریزی گرفتار می‌شود و نوبت به بازمهندسی و بازطراحی سازمان می‌رسد. اما تحلیل انجام شده روی هزاران سازمان در طول بیش از بیست سال نشان داده که کسب‌وکارهای موفق چهار کار را به‌تر از دیگران انجام می‌دهند که نتیجه‌ی آن بقا و رشد در بازار است. آن‌ها این چهار کار را در درون سازمان خود نهادینه و تبدیل به “چابکی جاری” در سازمان می‌سازند.

چهار کاری که کسب‌وکارهای موفق را از دیگران متمایز می‌سازند عبارتند از:

۱- استراتژی‌پردازی: بسیاری از کسب‌وکارها با یک فلسفه‌ی وجودی شوق‌انگیز و فراتر از اهداف مالی کار خود را آغاز می‌کنند و روی طراحی استراتژی‌های اثربخش و تعهد به اجرای آن‌ها متمرکز می‌شوند. اما در عمل، پس از مدتی کارآفرینان به‌جای این فلسفه‌ی وجودی تمام تمرکز خود را روی اهداف ملموس مالی و رقابتی می‌گذارند؛ چیزی شبیه (آ) ریال درآمد در یک ماه یا دست‌یابی به جایگاه اول فروش در بازار (ب.) اما یک کسب‌وکار موفق یاد می‌گیرد که با خلق یک استراتژی پویا و تغییر آن در طول مسیر حیات کسب‌وکار و در مقابله با روندهای تغییرات محیطی به چابکی استراتژیک دست یابد (این مقاله‌ی هفته‌ی قبلی را در گزاره‌ها را ببینید.)

۲- ادراک و پذیرش تغییرات: کارآفرینان عادت دارند که ایده‌ها و محصولات خودشان را به‌ترین و بی‌رقیب‌ترین بدانند؛ اما تجربه نشان می‌دهد که همیشه حق با آن‌ها نیست. یک کسب‌وکار موفق، به‌صورت دائمی تغییرات محیطی را دنبال و تحلیل می‌کند و به‌سرعت آن‌ها را در اختیار تصمیم‌گیران اصلی خود قرار می‌دهد تا واکنش مناسب را به آن‌ها در قالب چابکی استراتژیک خلق کنند. آن‌ها این کار را سریع‌تر و به‌تر از رقبای‌شان انجام می‌دهند.

۳- آزمودن ایده‌ها: اگر بپذیریم دنیا در حال تغییر است، نظر مشتریان لزوما ممکن است با ما موفق نباشد و ما هم ممکن است حتی با وجود تجربه‌ی بالا نیاز و سلیقه‌‌ی مشتری را نشناسیم، آن‌وقت است که اهمیت مفهوم‌سازی، تخصیص منابع، اجرا و آموختن از آزمودن ایده‌ها در دنیای واقعی را درک می‌کنیم! این کار باعث کاهش ریسک و هزینه‌ی نوآوری هم می‌شود.

۴- چابکی در اجرا: می‌دانیم که ایده در دنیای امروز اهمیت چندانی ندارد و “مزد آن گرفت جان برادر که اجرا کرد!” چابکی در اجرا را این صورت تعریف می‌کنیم: “توانایی و ظرفیت ایجاد تغییرات مورد نیاز ـ به هر دو شکل تدریجی و تحول‌آفرین ـ همراه با توان‌مندی تشخیص میزان تأثیر تغییر روی به‌بود عملکردها.”

توانایی دیدن تغییر و پذیرش و تطبیق دادن خود با آن کلید بقا و موفقیت در بازارهای امروز است. مفهوم چابکی در کسب‌وکار چیزی فراتر از همین جمله‌ی ساده نیست؛ اما موفقیت در اجرای آن است که تفاوت کسب‌وکارهای موفق و ناموفق را مشخص می‌سازد.

دوست داشتم!
۴

سرعت تغییر در دنیای امروز از آن چیزی که تصور می‌شود بسیار فراتر است. کسب‌وکارها تصور می‌کنند که اوضاع مساعدشان برای همیشه ادامه خواهد یافت، غافل از این‌که دنیای بی‌رحم کسب‌وکار مانند آن‌ها فکر نمی‌کند. اگر به فهرست شرکت‌های برتر جهان مطابق رتبه‌بندی مجله‌ی فورچون ۵۰۰ در دهه‌های مختلف بنگریم، متوجه تغییرات شدید این فهرست می‌شویم (به‌عنوان مثال در این

تفاوت مدیریت و ره‌بری و این‌که کدام مهم‌تر است، در طول سالیان طولانی که از ورود این دو واژه و مفهوم مهم به ادبیات سازمانی می‌گذرد، همواره جزو چالش‌های مهم پیش روی نظریه‌پردازان و مدیران / ره‌بران سازمانی بوده است. تعاریف مختلفی از هر یک از این دو مفهوم ارائه شده و مدافعان هر کدام از آن‌ها نیز همواره دلایل مختلفی را برای اثبات نظر خود ارائه داده‌اند.

اریک مک‌نولتی در مقاله‌ی این هفته به همین موضوع پرداخته است. اریک مقاله‌اش را با مثال جالبی شروع می‌کند: این‌که قهرمانان ره‌بری معتقدند مدیریت نهایتا چیزی به‌سادگی حذف تأخیرات و حرکت به‌موقع قطارها است. در مقابل، طرف‌داران مدیریت معتقدند ره‌بری در نهایت چیزی از جنس احساس است.

اما در عمل چه تفاوتی میان این دو وجود دارد؟ کدام یک مهم‌تر است؟ واقعیت این است که هر کدام از این دو مفهوم در جای خودشان کاربردی‌اند: «به‌ترین مدیران به‌نوعی ره‌بران خوبی هم هستند و ره‌بران بزرگ نیز چیزهایی در مورد مدیریت می‌دانند.» با این حال هنوز هم تفاوت میان این دو مفهوم معلوم نیست. «من فکر می‌کنم تفاوت میان مدیریت و ره‌بری شبیه تفاوت میان “چه” و “چرا” است.» ما برای انگیزه یافتن برای انجام کارها نیازمند انگیزه و احساس هستیم و برای دست‌یابی به این دو نیازمند داشتن دلیلی جذاب. کار ره‌بری کشف و ارائه‌ی همین دلیل برای برانگیختن دل‌ها و ذهن‌ها است. اما در عین حال تنها آرزو و خواست قلبی کفایت نمی‌کند؛ در نهایت چیزی که می‌ماند “دستاوردها” و “نتایج” است. این‌جا است که مدیریت وارد داستان می‌شود: ذهن‌های‌ آماده و قلب‌های مشتاق، باید بدانند که لازم است چه چیزی در عمل انجام شود تا به چه چیزی دست یافته شود. کار مدیریت همین است!

مقاله با شرح مفصل مثالی جالب ادامه می‌یابد: داستان نمایش‌نامه‌ی هنری پنجم شکسپیر که توصیف نبرد تاریخی آگین‌کورت میان انگلستان و فرانسه است. فرانسویان از نظر تعداد پنج برابر انگلیسی‌ها هستند و از نظر تدارکات جنگی و آذوقه هم وضعیت بسیار مناسبی دارند. اما در نهایت، پیروزی از آن لشکر انگلستان و هنری پنجم است. چطور؟ هنری ابتدا با سخنرانی تاریخی، نیروهای خود را به‌سوی پیروزی تهییج می‌کند؛ اما اندیشیدن تاکتیک‌های لازم را برای موفقیت در میدان جنگ فراموش نمی‌کند. البته معلوم نیست این هنری واقعی است یا مخلوق ذهن شکسپیر؛ اما واقعیت تاریخی پیروزی به‌یادماندنی است که در تاریخ ثبت شد تا نقش حیاتی و توأمان ره‌بری و مدیریت در دست‌یابی به نتایج بزرگ به‌اثبات برسد.

پ.ن. شکل این مطلب مربوط به مقاله‌ی اصلی نیست؛ اما به‌زیبایی هر چه تمام‌تر تفاوت میان دو مفهوم بنیادین ادبیات سازمانی را تشریح می‌کند.

دوست داشتم!
۶

تفاوت مدیریت و ره‌بری و این‌که کدام مهم‌تر است، در طول سالیان طولانی که از ورود این دو واژه و مفهوم مهم به ادبیات سازمانی می‌گذرد، همواره جزو چالش‌های مهم پیش روی نظریه‌پردازان و مدیران / ره‌بران سازمانی بوده است. تعاریف مختلفی از هر یک از این دو مفهوم ارائه شده و مدافعان هر کدام از آن‌ها نیز همواره دلایل

 مدیر یا ره‌بر؟ یکی از بزرگ‌ترین سؤالات تاریخ کسب‌وکار تفاوت میان همین دو واژه‌ی ظاهرا دارای معنی مشابه است. از همان زمانی که تیلور با ابداع روش‌های کارسنجی و پایه‌گذاری مهندسی صنایع، علم مدیریت را پایه‌گذاری کرد تا زمانی که پیتر دراکر بزرگ، اصول مدیریت مدرن را تدوین نمود و پس از آن تا همین امروز، همیشه این سؤال ساده پیش روی متفکران مدیریت و مدیران بزرگ دنیا بوده است: چگونه به نتیجه‌ای که می‌خواهیم برسیم؟ داستان دل‌انگیز توسعه‌ی علم مدیریت از مدیریت علمی تیلور تا نظریات متأخر بزرگانی چون زنده‌یاد وارن بنیس در واقع جستجوی پاسخ همین سؤال بوده است.

این پاسخ، این روزها روشن‌تر به‌نظر می‌آید. اگر زمانی مدیریت را “انجام کارها توسط دیگران” تعریف می‌کردند؛ امروز حتی برای مدیریت هم تعریفی از جنس ره‌بری ارائه می‌دهند: “فرایند رساندن کارها به نتیجه با مشارکت جمعی از دل و جان!” این‌که چطور باید آدم‌ها را ره‌بری کرد، چالشی است که سال‌ها است پیش روی پژوهش‌گران و مدیران قرار دارد و هنوز هیچ پاسخ استاندارد و کاملی برای آن وجود ندارد.

با این حال ره‌بری آن‌قدرها هم موضوع عجیب و پیچیده‌ای نیست. اگر بپذیریم که نظریات ره‌بری قدیمی که مدعی ذاتی بودن توان ره‌بری بودند، تمام حقیقت را نشان نمی‌دهند؛ آن‌وقت می‌شود به راه و روش‌هایی برای اجرای ره‌بری در دنیای واقعی هم فکر کرد.

اب اِمم در مقاله‌ی این هفته سه روش کاربردی را در این زمینه پیشنهاد می‌کند:

۱- ره‌بران هماهنگی و مشارکت ایجاد می‌کنند: هیچ‌کس به‌تنهایی نمی‌تواند کار بزرگی انجام دهد و البته هماهنگ کردن آدم‌های مختلف با ویژگی‌های شخصیتی، سلایق و عقاید مختلف در مورد کار، بسیار سخت است. یک ره‌بر بزرگ کار را با حضور و کمک همه به نتیجه می‌رساند.

۲- ره‌بران بزرگ روی استعدادها سرمایه‌گذاری می‌کنند: یک مدیر برای انجام کار خود به‌دنبال فرد متخصصی می‌گردد که بتواند همان کاری را که مورد نظر او است با همان کیفیتی که از نتیجه‌ی کار انتظار می‌رود، انجام دهد. اما یک ره‌بر به‌جای آن به دنبال توان‌مندی‌های بالقوه می‌گردد: فردی که بتواند یاد بگیرد و رشد کند و کار را عم به انجام برساند.

۳- ره‌بران بزرگ چشم‌انداز بلندمدت دارند: و البته آن‌ها فراموش نمی‌کنند که انتقال این چشم‌انداز به دیگران و انگیزش و هدایت آن‌ها در راه رسیدن به چشم‌انداز، کار ره‌بر است نه مدیر! 🙂

دوست داشتم!
۵

 مدیر یا ره‌بر؟ یکی از بزرگ‌ترین سؤالات تاریخ کسب‌وکار تفاوت میان همین دو واژه‌ی ظاهرا دارای معنی مشابه است. از همان زمانی که تیلور با ابداع روش‌های کارسنجی و پایه‌گذاری مهندسی صنایع، علم مدیریت را پایه‌گذاری کرد تا زمانی که پیتر دراکر بزرگ، اصول مدیریت مدرن را تدوین نمود و پس از آن تا همین امروز، همیشه این سؤال ساده

“با تشکر از پپ، من به بازیکن بهتری تبدیل شدم. در پست‌های مختلف می‌توانم بازی کنم. با هم‌بازیان‌م در حین بازی دائما پست‌های‌مان را عوض می‌کنیم تا حریف سردرگم شود. احساس می‌کنم که دائما در حال بهتر شدن هستم. مشخصا نسبت به فصل پیش بهتر شدیم، چون هم‌دیگر را بهتر می‌شناسیم و درک بهتری از بازی یکدیگر داریم. این چیزی است که مربی می‌خواهد در بازی ما ببینید.” (فرانک ریبری؛ این‌جا)

توصیف فرانک ریبری بدقلق و بداخلاق از پپ بسیار جذاب است. ریبری به نکته‌ی شگفت‌انگیزی اشاره می‌کند که پیش از این در حرف‌های اولی هوینس در مورد پپ هم آن را شنیده بودیم: حس خوب رشد و پیش‌رفت همیشگی و دائمی. بزرگ‌ترین کار یک ره‌بر و مدیر همین است: به‌تر کردن آدم‌ها، آموزش آن‌ها، کمک به آن‌ها برای خودشکوفایی و ایجاد این حس در آن‌ها که “تو داری هر روز به‌تر می‌شوی.” اما این جمله‌ی آخری، همان چیزی است که یک مدیر و ره‌بر بزرگ را از دیگر هم‌تایان‌ش متفاوت می‌کند. مدیران و ره‌بران سازمانی! به آدم‌ها کمک کنید به‌تر شوند، این به‌تر شدن را به خود آن‌ها نشان دهید و حس خوب به‌تر شدن را هم در درون آن‌ها بیدار کنید!

اما مقایسه‌ی حرف‌های ریبری با هوینس یک نکته‌ی مهم درباره‌ی برندسازی شخصی را هم به ذهن می‌آورد: وقتی آدم‌های متفاوتی درباره‌ی تو حرف یکسانی می‌زنند، یعنی برند شخصی تو ساخته شده است! حالا این برند می‌تواند خودساخته و روی ویژگی‌های مثبت تو باشد و می‌‌تواند با گفتار و رفتار و منش تو به‌صورت ناخواسته ایجاد شده باشد.

دوست داشتم!
۴

“با تشکر از پپ، من به بازیکن بهتری تبدیل شدم. در پست‌های مختلف می‌توانم بازی کنم. با هم‌بازیان‌م در حین بازی دائما پست‌های‌مان را عوض می‌کنیم تا حریف سردرگم شود. احساس می‌کنم که دائما در حال بهتر شدن هستم. مشخصا نسبت به فصل پیش بهتر شدیم، چون هم‌دیگر را بهتر می‌شناسیم و درک بهتری از بازی یکدیگر داریم. این چیزی

“گواردیولا خیلی جاه‌طلب است. با توجه به سن و سال کم‌ش و با وجود موفقیت‌های بزرگی که به‌دست آورده، جالب است که او هر روز با انگیزه‌های فراوانی بر سر کار می‌آید و اصلا از میزان انگیزه‌های‌اش کاسته نشده است. کار کردن با او خیلی خیلی لذت‌بخش است. گواردیولا انسان خوش‌رویی است و همیشه قلب‌ش کف دستش است و صادقانه کار می‌کند. من واقعا احساس خوشبختی می‌کنم که او را این‌جا می‌بینیم. در جریان جلساتی که با گواردیولا داریم همیشه حس می‌کنیم که در حال رشد و پیشرفت در زندگی‌مان هستیم.” (اولی هوینس؛ رئیس سابق بایرن مونیخ؛ این‌جا)

پیش از این زمانی که پپ در بارسا بود درباره‌ی تعریف دقیق او از ره‌بری سازمانی نوشته بودم (این‌جا را ببینید.) حالا پپ جایی کیلومترها دورتر از خانه‌اش در محیطی کاملا متفاوت در حال فعالیت است و باز هم درباره‌ی ره‌بری او می‌شنویم!

راست‌ش خواستم توضیحی بر این نقل قول در توصیف پپ بنویسم؛ اما دیدم توضیحی لازم نیست. به‌تر است مدیران و ره‌بران سازمان‌ها ـ و البته همه‌ی ما ـ این حرف‌های اولی هوینس را روی یک کارت کوچک چاپ کنند و هر روز صبح نگاهی به آن بیاندازند. آیا دیگران از کار کردن با شما حس خوب و لذت پیشرفت را به‌دست می‌آورند؟ مرز باریک موفقیت یک ره‌بر الهام‌بخش در همین‌جا نهفته است.

دوست داشتم!
۵

“گواردیولا خیلی جاه‌طلب است. با توجه به سن و سال کم‌ش و با وجود موفقیت‌های بزرگی که به‌دست آورده، جالب است که او هر روز با انگیزه‌های فراوانی بر سر کار می‌آید و اصلا از میزان انگیزه‌های‌اش کاسته نشده است. کار کردن با او خیلی خیلی لذت‌بخش است. گواردیولا انسان خوش‌رویی است و همیشه قلب‌ش کف دستش است و صادقانه

در طی سال‌های اخیر به‌دلیل شغل‌م به‌عنوان یک مشاور مدیریت، به سازمان‌های زیادی سرک کشیده‌ام. سازمان‌هایی با ابعاد مختلف: از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین وزارت‌خانه‌ها و سازمان‌های دولتی و بانک‌ها گرفته تا یک استارت‌آپ یک نفره. سازمان‌هایی با قدمت‌های مختلف از چند روز تا شاید نزدیک به صد سال عمر. خارج از زندگی شغلی هم در نشست‌ها و گپ‌های دوستانه، همیشه با آدم‌ها در مورد شغل‌شان و سازمان محل کارشان صحبت می‌کنم. از این مشاهده‌ها و گفتگوها، نکات جالبی را در مورد وضعیت سازمان‌های ایرانی کشف کرده‌ام که تلاش می‌کنم به‌تدریج این‌جا در مورد آن‌ها بنویسم. موضوع بحث این بار، درباره‌ی وضعیتی ناخوشایند در چرخه‌ی عمر سازمان‌ها است که خودم هم تجربه‌اش کرده‌ام: نوستالژی سازمانی که “بود!”

تجربه‌ی کار کردن در یک سازمان “می‌تواند” حتی در صورت کوتاه بودن، دل‌نشنین و فراموش‌نشدنی باشد. روی قید “می‌تواند” در این‌جا تأکید دارم: خیلی وقت‌ها هم واقعا “نمی‌شود.”‌ اما وقت‌هایی هست که کار کردن در یک سازمان برای مدیران و کارکنان آن سازمان، تبدیل به تعلق خاطر نسبت به آن سازمان می‌شود (همان بحث شهروندی سازمانی که در ادبیات ره‌بری در مورد آن بحث می‌شود.) در ایران، این ماجرا معمولا در شرکت‌های کوچک‌تر بیش‌تر اتفاق می‌افتد (این‌جا با بحث فلسفی‌ و چرایی‌ش کاری ندارم): این‌که یک عده آدم در کنار هم بخش مهمی از زندگی روزانه‌شان را با هم می‌گذرانند و به‌تدریج سازمان شبیه خانواده‌شان می‌شود: آن‌ها از حضور در سازمان و کنار دوستان همکار (و نه همکاران دوست!) و انجام کارهایی که دوست دارند و رسیدن به نتیجه و رشد و تعالی سازمانی که در آن کار می‌کنند، لذت می‌برند و بزرگ‌ترین انگیزه‌ی کارشان هم همین است. اما … یک امّای بزرگ، خیلی وقت‌ها پایان این تجربه‌ی خوشایند را ناخوشایند می‌سازد.

در سال‌های اخیر بارها و بارها با آدم‌هایی برخورد کرده‌ام که نوستالژی روزهای خوش گذشته‌ی سازمان‌شان را می‌خوردند. فرقی هم ندارد که آن آدم در سازمان چه نقشی داشته است: از مالک کسب و کار گرفته تا افرادی در پایین‌ترین سطوح سازمانی که از بودن در یک سازمان لذت برده‌اند. اما سرانجام زمانی رسیده که یادآوری سازمانی که “بود” فقط لبخندی تلخ را بر چهره‌ها می‌نشاند؛ چرا که سازمانی که هست، آن چیزی نیست که بود!

memories

چرا این اتفاق رخ می‌دهد؟ فارغ از نقش عوامل تأثیرگذار محیط بیرونی سازمان، در درون سازمان چه فعل و انفعالاتی باعث پدید آمدن چنین وضعیتی می‌شوند؟ در این‌جا قصد دارم براساس تجربیات و مشاهدات خودم به چند نکته‌ی کلیدی اشاره کنم:

۱- با هم حرف نمی‌زنیم: مشکلات و اختلافات کاری و حتی شخصی، طبیعی‌‌اند و حدی از تعارض هم برای رشد و پیش‌رفت فردی و سازمانی لازم است. اما وقتی که حرف‌ها در دل می‌ماند و گفته نمی‌شود، به‌تدریج زخم‌شان کهنه می‌شود و زخم‌های کهنه، همیشه خطرنا‌ک‌اند!

۲- انتظارات‌مان از یکدیگر هم‌سطح نیستند: بخشی از این مشکل، البته ریشه در حرف  نزدن‌های ما دارد؛ اما بسیاری از این انتظارات هم با معیار منطق و علم و تجربه سازگار نیستند. کافی است کمی از انتظارات احساسی فاصله بگیریم و تلاش کنیم اندکی منطقی با دنیا و سازمان محل کارمان نگاه کنیم.

۳- تصویر ذهنی مشترکی در سازمان وجود ندارد: معمولا برنامه و استراتژی و چیزهایی شبیه آن، به‌شوخی گرفته می‌شود؛ اما فارغ از تمرکز استراتژی روی محیط بیرونی سازمان، برای حفظ حیات یک سازمان لازم است همه‌ی اعضای سازمان ـ در هر سطحی که باشند ـ بتوانند جواب این سه سؤال را بدهند:

الف ـ این سازمان چرا در این دنیا هست و اگر نباشد چه می‌شود؟ (فلسفه‌ی وجودی)

ب ـ قرار است به کجا برسد؟ (چشم‌انداز)

ج ـ قرار است چگونه به آن مقصد برسد؟ (استراتژی‌ها)

اصلا هم منظورم این نیست که همه لازم است کل برنامه‌ی استراتژیک سازمان‌شان را حفظ باشند. مهم وجود یک تصویر کلی است. شاید تنها یک جمله …

۴- توزیع منافع در سازمان عادلانه نیست یا آدم‌ها در مورد آن توجیه نیستند: اولی که بدیهی است. اما دومی به‌نظرم مشکل شایعی است که خیلی هم به آن توجه نمی‌شود. متأسفانه اغلب ما توجیه نیستیم این‌که حق هر کسی در سازمان چقدر است، در درجه‌ی اول براساس شایستگی‌های او، کار او و عملکردش در سازمان تعیین می‌شود و نه مقایسه با دیگران و مخصوصا مالکان کسب و کار.

۵- سرمایه‌گذاری روی توسعه و اجرای نظام‌های مدیریتی و سازمانی، برای ما صرف ندارد: این یکی خطاب مستقیم به مدیران کسب و کارهاست. زمانی فکر می‌کردم این یکی اشکال سازمان‌های کوچک است؛ اما به‌تدریج که دامنه‌ی مشاهداتم گسترده شد، متوجه شدم که متأسفانه چنین تفکری در ذهن بسیاری مدیران به‌صورت پیش‌فرض‌ جا خوش کرده است. نتیجه‌ی چنین تفکری این می‌شود که متأسفانه سلیقه‌ای عمل می‌کنیم، عملکردمان ثابت نیست و نوسان دارد و وابسته به حضور یا عدم حضور یک آدم و حتی حال و حوصله‌ی شخصی اوست و وقتی هم که او سازمان را ترک کرد، تازه یادمان می‌افتد چرا دانش و اطلاعات او را مستند نکرده‌ایم! البته خیلی وقت‌ها این چیزها در سازمان وجود ظاهری هم دارند؛ اما …

۶- اهداف شخصی‌مان را به سازمان می‌کشانیم: این یکی شاید در گاه اول خیلی بد نباشید؛ اما این‌قدر جلوه‌های بدش را در عمل دیده‌ام که متأسفانه به این مورد بسیار بدبینم. خوب است که من به‌دنبال تحقق اهداف شخصی‌ام در زندگی و کار از طریق فعالیت در سازمان باشم؛ اما خط قرمز ماجرا مانع‌تراشی برای تحقق اهداف کلان سازمان است. فرقی هم ندارد چه کسی این کار را بکند؛ از مدیر ارشد سازمان گرفته تا افرادی که در پایین‌ترین سطح سازمان فعالیت می‌کنند، همه و همه باید به این موضوع از نظر اخلاقی متعهد باشند.

۷- “اخلاق حرفه‌ای” را فراموش می‌کنیم: این یکی مهم‌ترین و بدترین عامل تأثیرگذار در سقوط سازمان‌ها است. برای ما در کتاب‌ها مثال زده‌اند که شرکتی به‌عظمت انرون و بانکی به بزرگی لیمن برادرز به‌همین دلیل نابود شدند. اما مثل همیشه فکر می‌کنیم که این‌ها داستان‌اند و ما اسطوره‌ی اخلاقی و هیچ‌وقت اشتباهات اخلاقی ـ آگاهانه باشند یا ناآگاهانه ـ به‌سراغ شرکت ما نخواهند آمد. پیشنهاد می‌کنم کمی و فقط کمی به میزان رعایت اخلاق در سازمان‌تان ـ چه توسط خودتان و چه از سوی همکاران‌تان ـ فکر کنید. فراموش نکنیم که رعایت اخلاق، مبنای اعتماد است و اعتماد چسب اصلی سازنده‌ی هویت یکپارچه‌ی سازمانی.

دوست داشتم!
۶

در طی سال‌های اخیر به‌دلیل شغل‌م به‌عنوان یک مشاور مدیریت، به سازمان‌های زیادی سرک کشیده‌ام. سازمان‌هایی با ابعاد مختلف: از بزرگ‌ترین و معروف‌ترین وزارت‌خانه‌ها و سازمان‌های دولتی و بانک‌ها گرفته تا یک استارت‌آپ یک نفره. سازمان‌هایی با قدمت‌های مختلف از چند روز تا شاید نزدیک به صد سال عمر. خارج از زندگی شغلی هم در نشست‌ها و گپ‌های دوستانه، همیشه

تاد دی. جیک (که این‌جا اطلاعات محدودی در موردش هست!) در این مقاله‌ی جالب به این موضوع می پردازد که اغلب ره‌بران سازمانی عادت کرده‌اند که ۹۰ درصد از انرژی و وقت‌شان را روی تدوین یک چشم‌انداز (Vision) عالی می‌گذارند و این در حالی است که شکست اصلی در درست اجرا نشدن این چشم‌انداز رخ می‌دهد؛ جایی که آدم‌ها نمی‌دانند چشم‌انداز اصلا چیست، چه کار باید بکنند و یا به عبارت به‌تر چه کاری را باید متفاوت از قبل انجام بدهند و از همه شاید مهم‌تر (!) در برابر این کارها چه چیزی گیرشان می‌آید! بر همین اساس این مقاله‌ی کوتاه به اصول ره‌بری اجرا می‌پردازد:

  • ترویج تعهد به چشم‌انداز در سراسر سازمان
  • وارد کردن روش‌های جدید انجام کارها به سازمان و و تثبیت آن‌ها
  • تغییر فرهنگ و ارزش‌های بنیادین سازمان

جزییات‌اش را در مقاله‌ی آقای جیک بخوانید! این مقاله در شماره‌ی زمستان ۲۰۰۱ نشریه‌ی Business Strategy Review متعلق به مدرسه‌ی مدیریت لندن منتشر شده است.

پ.ن. از همه‌ی دوستان عزیزی که برای هم‌کاری در زمینه‌ی ایجاد یک وبلاگ گروهی مدیریت اعلام آمادگی فرمودند تشکر می‌کنم. از آن جایی که این کار هر چه زودتر آغاز شود به‌تر است، خواهش می‌کنم پیشنهادات‌تان را برای اسم وبلاگ بیان فرمایید. به صورت پیش‌فرض من قصد دارم این وبلاگ را روی وردپرس دات کام ثبت کنم؛ اگر در این زمینه هم نظری دارید خوش‌حال می‌شوم.

دوست داشتم!
۰

تاد دی. جیک (که این‌جا اطلاعات محدودی در موردش هست!) در این مقاله‌ی جالب به این موضوع می پردازد که اغلب ره‌بران سازمانی عادت کرده‌اند که ۹۰ درصد از انرژی و وقت‌شان را روی تدوین یک چشم‌انداز (Vision) عالی می‌گذارند و این در حالی است که شکست اصلی در درست اجرا نشدن این چشم‌انداز رخ می‌دهد؛ جایی که آدم‌ها نمی‌دانند