درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۳۰۳): سرو می‌ماند ولی توفان به پایان می‌رسد …

«آرامش واژه قدرتمندی است. آن موضوع چیزی نیست که پاک شود. قهرمانی در جام جهانی رؤیایی بود که از کودکی دنبال می‌کردم و در آمریکا طوری تمام شد که هرگز فکرش را نمی‌کردم. نمی‌دانید چند بار برای بازی در فینال رؤیاپردازی کرده بودم که گل بزنم و با ایتالیا قهرمان شوم. به جای آن قطار آرزوها وارونه حرکت کرد. فکر می‌کنم در آن لحظه در بحران هستید اما همچنین باید تصمیم بگیرید در آینده می‌خواهید چه کسی باشید: می‌توانید در تمام زندگی برای خودتان متأسف باشید یا می‌توانید سرتان را بلند کنید، به جلو نگاه کنید و به رستگاری برسید. آن تصمیم باعث می‌شود در آینده چه کسی خواهید بود. از این نظر بخواهم نگاه کنم، بله آن یک لحظه برای رشد بود.» (روبرتو باجو درباره‌ی لحظه‌ی تراژیک خراب کردن پنالتی در فنیال جام جهانی ۱۹۹۴؛ این‌جا)

به‌نظر من، نمادین‌ترین لحظه‌ی تاریخ فوتبال، همین عکس بالا است: لحظه‌ای که روبرتو باجو، الماس درخشان و بی‌بدیل آتزوری، پنالتی را به آسمان کوبید و تیم ملی برزیل، به‌جای ایتالیای زیبای آریگو ساکی، قهرمان جام جهانی ۱۹۹۴ شد. فوتبال از این لحظات، بسیار داشته و خواهد داشت؛ اما جادوی «دم‌اسبی» چیزی است که حداقل من فکر می‌کنم هیچ‌وقت و هیچ‌جای دیگر، قابل تکرار نخواهد بود. این عکس، سراسر غم است و شکستگی. وقتی دنیا روی سرت خراب می‌شود. وقتی می‌بینی برای رسیدن به رؤیای‌ت همه‌ی جان‌ت را گذاشتی؛ اما نشد. این همان‌جایی است که زندگی و دنیای نامهربان، نشان‌ت می‌دهند که گویی همواره و همیشه برای نابود کردن‌ت، غاقل‌گیری دردناکی را در چنته‌ی خویش، پنهان نموده‌اند …

حتی اگر بعد از این رویداد، باجو از فوتبال خداحافظی می‌کرد یا مثل مارادونا به‌سراغ خودتخریبی می‌رفت هم کسی بر او خرده نمی‌گرفت. اما او بلند شد، ایستاد و جنگید و در جام جهانی ۱۹۹۸ هم حاضر شد؛ سالی که آن‌قدر در رده‌ی باشگاهی درخشید که زنده‌یاد استاد چزاره مالدینی، نتوانست روی نام او قلم قرمز بکشد. باجو حتی در بازی یک چهارم نهایی می‌توانست با زدن گل برتری به فرانسه، آن‌ها را از بازی‌ها هم حذف کند و دوباره تبدیل به قهرمانی بی‌بدیل شود؛ اما باز هم نشد! با این حال او زنده ماند و ادامه داد و به‌همین دلیل به‌صورت شخصی برای من، او یکی از تکرارنشدنی‌ترین اسطوره‌‌های تاریخ فوتبال است که شاید در زمین، آن‌قدر که حق‌شان بود، برنده نشدند؛ اما در بازی تاریخ، طلایی‌ترین مدال‌ها بر گردن آن‌ها آویخته شد (همانند بزرگانی چون: باتی گل، فرانچسکو توتی، خاویر زانتی و …)

عنوان این نوشته، مصرعی است از غزلی سروده‌ی فاضل نظری که فکر می‌کنم این دو بیت آن، خلاصه‌ای جذاب از آنی باشد که روبرتو باجو در مصاحبه‌ی بالا به آن اشاره کرده است:

دیر یا زود این عذاب ای جان به پایان می‌رسد
شاد باش! این رنج بی پایان به پایان می‌رسد

گرچه گاهی تندبادی شاخه‌ای را هم شکست
سرو می‌ماند ولی توفان به پایان می‌رسد!

باجو نه‌تنها حرف‌ش را زد، بلکه خود او مصداقی است از آن‌چه می‌گوید: در هم‌شکستگی را بپذیر، به جلو نگاه کن، بلند شو و دوباره گام بردار. آرامش، خودش به‌سراغ تو خواهد آمد!

دوست داشتم!
۳

«آرامش واژه قدرتمندی است. آن موضوع چیزی نیست که پاک شود. قهرمانی در جام جهانی رؤیایی بود که از کودکی دنبال می‌کردم و در آمریکا طوری تمام شد که هرگز فکرش را نمی‌کردم. نمی‌دانید چند بار برای بازی در فینال رؤیاپردازی کرده بودم که گل بزنم و با ایتالیا قهرمان شوم. به جای آن قطار آرزوها وارونه حرکت کرد. فکر

۷ سؤال کوچک اما مؤثر برای ایجاد تحول مثبت در زندگی

شادی، رضایت از زندگی و آرامش، گم‌شدگان زندگی این روزهای ما هستند. در مسیر زندگی آن‌چنان با چالش‌های بزرگی مواجهیم که تفکر بلندمدت و نگاه به آینده برای‌مان غیرممکن به‌نظر می‌رسد. با این حال متفکران و نویسندگان حوزه‌ی خودیاری به ما آموخته‌اند که تحول مثبت در زندگی و به‌دست آوردن حس خوب نسبت به خودمان و دنیا، با رضایت از داشته‌ها و تلاش برای گام برداشتن رو به جلو (حتی یک گام کوچک) به‌وجود می‌آید.

این‌جا ۷ سؤالی ارائه می‌شوند که با پرسیدن آن‌ها می‌توانیم تغییری مثبت ـ حتی کوچک ـ در زندگی امروزمان ایجاد کنیم:

  1. چگونه می‌توانم زندگی‌ام را در همین امروز در سال آینده متفاوت با امروز کنم؟ به‌عنوان مثال اگر همین امروز یاد گرفتن یک مهارت جدید مانند زبان خارجی را شروع کنم، آیا سال آینده همین امروز، فردی با مزیت رقابتی بیشتر در بازار کارْ نسبت به امروزم نخواهم بود؟
  2. در مورد چه چیز یا چیزهایی در زندگی شکرگزار هستید؟ داشته‌هایی در زندگی‌مان هستند که اهمیت آن‌ها را در نگاه اول درک نمی‌کنیم؛ اما در سخت‌ترین روزها هم همراه و یاری‌گر ما برای ادامه دادن هستند. خانواده، دوستان و روابط انسانی شاید از مهم‌ترین مثال‌های آن‌ باشد.
  3. چه کار خوبی می‌توانم همین امروز برای دیگری انجام بدهم که حال وی را خوب کند و حس خوبی به او بدهد؟ محبت به دیگران، هزینه‌ای ندارد؛ اما خوب کردن حال دیگران در خوب کردن حال خودمان، اثری بی‌مانند دارد. این سؤال را می‌توان حتی این‌گونه هم پرسید که دوست دارم مردم در مراسم یادبود من پس از مرگ‌م در مورد من چه بگویند؟
  4. چقدر در مورد افکار دیگران در مورد خودم نگرانی دارم؟ شاید بتوانیم این پرسش را به‌گونه‌ی دیگری هم بپرسیم: چقدر خودم را دوست دارم و از این انسانی که هستم و از روش زندگی‌ام آن‌چنان که می‌پندارم درست است، رضایت دارم و نظر دیگران در این زمینه چقدر روی نظر من تأثیرگذار است؟
  5. برای سرمایه‌گذاری روی پرورش و بهبود روابط انسانی خود با دیگران چه می‌توانم بکنم؟ پرورش روابط دوستانه در زندگی انسان علاوه بر به‌دست آوردن احساس خوب، برای تعالی‌جویی و پیشرفت کردن هم مهم است. آیا دوستانی دارید که برای شما الگو محسوب بشوند؟ یا دوستانی که به شما برای پیشرفت، انگیزه بدهند و یاری برسانند؟
  6. همین اکنون و همین امروز، چطور می‌توانم تفریح کنم؟ کار کردن برای پیشرفت، ضروری است؛ اما تعادل میان کار و زندگی شخصی از جمله با پرداختن به کارهایی که به شما روحیه و انرژی می‌بخشند و حال شما را خوب می‌کنند، هم موضوعی غیرقابل انکار برای افزایش کیفیت زندگی است. در جهانی طاقت‌فرسا که اضطراب ـ این حس درونی و دشمن خانگی انرژی روحی و ذهنی ـ تبدیل به عنصری بدیهی در زندگی شده، پیدا کردن راه‌هایی که حتی اندکی سطح انرژی شما را بالاتر ببرند، برای «تاب‌آوری» امری بسیار حیاتی است.
  7. بزرگ‌ترین اشتباه من چه بوده و پیامد آن در زندگی‌ام چه بوده است؟ همه شنیده‌ایم که اشتباه کردن، بخشی جدایی‌ناپذیر از موفقیت است. اما شاید فکر کنیم این برای دیگران است و اشتباهات‌ من، از آن نوعی که باعث موفقیت می‌شوند، نبوده نیستند. اما اگر کمی فکر کنیم، حتما رد پررنگی از تأثیر اشتباهات بزرگ زندگی‌مان را در موفقیت‌های بعد از آن پیدا خواهیم کرد.

منبع

دوست داشتم!
۳

شادی، رضایت از زندگی و آرامش، گم‌شدگان زندگی این روزهای ما هستند. در مسیر زندگی آن‌چنان با چالش‌های بزرگی مواجهیم که تفکر بلندمدت و نگاه به آینده برای‌مان غیرممکن به‌نظر می‌رسد. با این حال متفکران و نویسندگان حوزه‌ی خودیاری به ما آموخته‌اند که تحول مثبت در زندگی و به‌دست آوردن حس خوب نسبت به خودمان و دنیا، با رضایت از

زندگی منهای روزمرگی (۱۸): «چراغ‌سبزها»ی زندگی به‌روایت متیو مک‌کانهی (بخش اول)

خواندن کتاب «چراغ سبزها» زندگی‌نامه‌ی خودنوشت متیو مک‌کانهی، بازیگر برنده‌ی اسکار و البته بازیگر محبوب‌ترین فیلم تاریخ برای من ـ یعنی «بین‌ستاره‌‌ای» کریستوفر نولان ـ بهترین هدیه‌ای بود که سال قبل به خودم دادم. این کتاب برای هر یک از ما در سفر زندگی‌مان، درس‌های خاص خودش را دارد.

همین‌جا لازم است اشاره کنم به ترجمه‌ی روان، بسیار خواندنی و بسیار پاکیزه‌ی سرکار خانم سمانه پرهیزکاری که واقعا لذت خوانش این کتاب را دوچندان کرد. هم‌چنین تشکر ویژه‌ای دارم از نشر میلکان برای انتشار مجموعه‌ای از بهترین کتاب‌های مدیریتی و خودیاری دنیا.

در سه قسمت، بخش‌های جذاب این کتاب برای خودم را این‌جا می‌نویسم. امیدوارم مثل من برای شما هم جذاب باشند. 

*****

ـ رسیدن به چراغ‌سبز، مهارت می‌خواهد: نیت، زمینه‌، ملاحظه، تحمل، انتظار، سرسختی، سرعت و نظم. می‌توانیم صرفا چراغ‌قرمزهای زندگی‌مان را شناسایی کنیم و با تغییر مسیرمان به‌طوری که کم‌تر با آن‌ها مواجه شویم، به چراغ‌سبزهای بیش‌تری برسیم.

ـ در گذر از اتوبانِ زندگی به بهترین نحو ممکن، پیدا کردن نگاهی نسبی به موقعیتِ گریزناپذیر در زمان مناسب مهم‌ است. گریزناپذیری یک موقعیت نسبی نیست؛ اما وقتی بپذیریم نتیجه‌ی یک موقعیتِ به‌خصوصْ گریزناپذیر است، آن‌وقت این‌که انتخاب کنیم چطور با آن مواجه شویم، نسبی خواهد بود. یا کوتاه نمی‌آییم و به مسیرِ رسیدن به نتیجه‌ی دل‌خواه‌مان ادامه می‌دهیم، یا مسیرمان را کج می‌کنیم و راهِ جدیدی برای رسیدن به آن پیدا می‌کنیم، و یا کلا تسلیم می‌شویم و می‌سپاریم‌ش دست سرنوشت. به حمله ادامه می‌دهیم، تغییر استراتژی می‌دهیم، یا پرچم سفید به دست می‌گیریم و ننبرد را به روز دیگری موکول می‌کنیم. رازِ رضایتِ ما در این است که کدام‌یک از این راه‌ها را چه زمانی انتخاب می‌کنیم. این هنر زندگی‌است.

ـ مامان همیشه می‌گفت: جوری واردِ یه جا نشین که انگار می‌خواین بخرین‌ش، جوری وارد شین که انگار صاحبش‌این.

ـ دانستن حقیقت، دیدن، و گفتن‌ش، تجربه‌هایی متفاوت‌اند.

ـ آب‌وهوای خودت را بساز تا بتوانی با باد بوزی. نقشه‌ی جهتِ خودت را تعیین کن تا بتوانی از میان کوچه‌ها رد شوی.

ـ معمولا اولین قدمی که ما را در زندگی به هویت‌مان می‌رساند، گفتنِ «من خودم را خوب می‌شناسم» نیست، بلکه گفتنِ «می‌دانم چه کسی نیستم» است … دانستن این‌که چه کسی هستیم سخت است. اول باید آنی که نیستیم را حذف کنیم، آن‌وقت خودمان را ـ آن‌‌جا که باید باشیم ـ پیدا می‌کنیم.

ـ [چیزی را که می‌خواهید] بخواهید ولی محتاج‌ش نشوید، تنها در این صورت ممکن است تسلیم‌تان شود.

ـ مسیرِ کم‌تر طی شده شاید جاده‌خاکی نباشد. برای بعضی‌ها شاید اتوبان است. رابرت فراست راست می‌گفت: انتخابِ مسیر کم‌تر شده می‌تواند همه‌چیز را تغییر دهد. اما آن مسیر لزوما مسیر خلوت‌تری نیست. شاید مسیری باشد که شخص ما کم‌تر آن را طی کرده باشیم.

(ادامه دارد …)

دوست داشتم!
۱

خواندن کتاب «چراغ سبزها» زندگی‌نامه‌ی خودنوشت متیو مک‌کانهی، بازیگر برنده‌ی اسکار و البته بازیگر محبوب‌ترین فیلم تاریخ برای من ـ یعنی «بین‌ستاره‌‌ای» کریستوفر نولان ـ بهترین هدیه‌ای بود که سال قبل به خودم دادم. این کتاب برای هر یک از ما در سفر زندگی‌مان، درس‌های خاص خودش را دارد. همین‌جا لازم است اشاره کنم به ترجمه‌ی روان، بسیار خواندنی و

پرسان پرسان در طلب پرسش خویش …

یک: چرخ گردان روزگار باز به نقطه‌ی شروع رسید: امروز، شش اردیبهشت ۱۴۰۱، من ۳۸ سالگی را تمام کردم و وارد ۳۹ سالگی شدم. و این یعنی یک گام نزدیک‌تر شدن به پایان «روزگار جوانی»؛ هر چند که هیچ زمانی در زندگی به‌اندازه‌ی امروز، حس جوانی نداشته‌ام! 🙂

دو: پیش از هر چیز باید بگویم که ۳۸ سال برای خودش عمری است! مهر امسال ۲۰ سال از ورود من به دانشگاه می‌گذرد. و البته امسال هم که آغاز قرن جدید شمسی است و در بهاری هستیم که شروع یک دهه‌ی جدید به‌حساب می‌آید. برای خودم جالب‌ است که این یک سال اخیر، به تجربیاتی گذشت که مرا برای ورود به این روزهای نو آماده کرد.

سه: فکر می‌کنم که احتمالا دهه‌ی بیست سالگی باید دهه‌ی سرگردانی باشد: جستجو به‌دنبال یافتن «آن»ی که هستی یا باید باشی و یافتن «راه»ی که باید ادامه‌ی زندگی را به آن بپردازی، احتمالا دو مسئولیت و هدف بزرگِ بیست سالگی باشد. با این حال، تجربه‌ی من به‌گونه‌ای دیگر بود. دهه‌ی ۲۰ سالگی برای من، اگر چه به سرگردانی گذشت؛ اما حاصل آن «بی‌قراری» بیش‌تر بود و «گم‌تر شد هر روز، سرنوشت من.» این‌که چرا زندگی جوری که احتمالا فکر می‌کردم باید پیش رود، پیش نرفت، زمانی برای‌ام سؤال بود؛ اما این روزها به این نتیجه رسیده‌ام که راه زندگی اختصاصی من، همان مسیری بود که طی کردم: مسیری در پی یافتن «پرسش اساسی زندگی من». این‌که به‌دنبال پرسشی باشی که نمی‌دانی چیست، حتما از جستجوی پاسخ برای پرسشی که می‌دانی‌اش، سخت‌تر است …

چهار: امروز به‌صورت جدی باور دارم که دو دهه‌ی بیست سالگی تا چهل سالگی، باید دهه‌ی آزمون و تجربه هم باشند: این‌که هر چیزی را که دوست داری تجربه کنی (حتی اگر زمین‌ت بزند، تا بعدها در روزهای آخر زندگی‌ات به خودت چیزی را بده‌کار نباشی) ـ، این‌که همواره در جستجوی کارهای جدید باشی و نه نگویی (چرا که زمان ما در زندگی بسیار محدودتر از آنی است که فکر می‌کنیم) و این‌که خودت را بشناسی و بدانی از خودت و دنیا چه می‌خواهی (و چه چیزهایی را نمی‌خواهی!)، احتمالا مهم‌ترین حوزه‌های شناخت و تجربه در این دو دهه از زندگی هستند.

پنج: اما در این میان، چیز دیگری هم مهم است که من در این یک سال اخیر، آن را کشف کرده‌ام: «هنر ظریف دوست داشتن خود». باید اعتراف کنم که عمری را به دوست نداشتن خودم گذرانده‌ام. چرایی و چگونگی‌اش موضوعی درونی است و به بحث این یادداشت، ارتباطی ندارد؛ اما این‌که خودت، توانایی‌های‌ت و دستاوردهای‌ت را در زندگی به‌رسمیت نشناسی (سندروم ایمپاستر معروف!) درد واقعا جان‌کاهی است‌! به‌ویژه آن‌که مرز میان «خودخواهی و خودپسندی» با «عزت نفس و اعتماد به‌نفس سالم»، بسیار باریک‌ و مبهم است. این‌که چه اندیشه و گفتار و رفتاری نسبت به خودت، از نوع سالم و کدام‌ها از نوع غیرسالم، آن‌قدر سؤال پیچیده‌ای است که آدمی ترجیح می‌دهد تا فرض کند «این»ی که هست را نپسندد؛ مخصوصا اگر ایده‌آل‌گرایی نسبت به «آنی» که باید باشی را هم چاشنی این تفکر بکنی. همین می‌شود که همیشه برای زیر سؤال بردن خودت، راه جدیدی پیدا می‌کنی و برای نادیده گرفتن دستاوردهای‌ت، بهانه‌ای. و نتیجه هم این می‌شود که هر روز، بیش‌تر از قبل، از خودت ناامید می‌شوی …

شش: واقعیت این است که نمی‌دانم چه شد که در طول ۳۸ سالگی من فهمیدم که می‌توانم خودم را دوست داشته باشم. اما قطعا جستجوگری، مطالعه و درون‌‌نگری در این امر، تأثیر قابل توجهی داشته‌اند. در هر حال نتیجه از آنی که فکر می‌کردم هم جذاب‌تر بود: حالا دوباره می‌توانم از زندگی لذت ببرم و به کارهایی که سلامت و شادابی روح‌ام را بالاتر می‌برند، بپردازم (حتی کارهایی که به‌ظاهر، بی‌هوده به‌نظر می‌رسند!) و مهم‌تر از همه پذیرش این‌که لازم نیست همه‌ی انسان‌ها من را دوست داشته باشند و حتی ممکن است بی‌دلیل از من بدشان بیاید، و این‌ها به‌معنای آن نیست که من مشکلی دارم‌! حالا بیش از هر زمان دیگری در زندگی می‌دانم که احترام به خواسته‌های دیگران، مرزی دارد که هیچ ارتباطی به مهربانی و حتی ایثارگری ندارد: حفظ آرامش روحی و ذهن و درون‌ات. و این‌که باید روی چیزی تمرکز کنی که در محدوده‌ی توانایی و اولویت‌های زندگی تو است. و همین است که عامدانه از جار و جنجال‌های زندگی ـ در کار و زندگی به‌ویژه زندگی مجازی و رسانه‌های اجتماعی دوری می‌کنم؛ حتی اگر من را به بی‌دغدغه و بی‌تفاوت بودن، متهم کنند. حالا می‌دانم که آن‌چه درباره‌ات فکر می‌کنند، لزوما بازتابی از واقعیت تو نیست، و مهم‌تر این‌که بیش از ۹۹ درصد آن‌‌ها هم بدون کوچک‌ترین اهمیتی است! این‌که آرامش‌ت را در اولویت بگذاری هم منافاتی با هیچ اصل اخلاقی دنیا هم ندارد. 🙂 مشکل، زمانی پیش می‌آید که برای درد دیگری، بتوانی قدم کوچکی برداری؛ اما کاری نکنی …

هفت: حالا با رسمیت شناختن خودم و توانایی‌های‌م و به‌دست آوردن مهارت لذت بردن از آن‌ها، انگیزه‌های گم‌شده‌ی زندگی‌ام دوباره به من بازگشته‌اند. حالا می‌توانم بگویم که حال‌م سال‌ها بود که به خوبی امروز نبود. دل‌نگرانی و تشویش و اضطراب و غم و حس‌هایی شبیه این‌ها را این روزها بسیار به‌ندرت تجربه می‌کنم. سال‌ها به این معتقد بودم که نیازی به امیدوار بودن نیست و فقط باید هر چقدر که می‌توانی سخت‌کوشانه تلاش کنی. اما جالب است که این روزها شعله‌ی پرنور امید هم دوباره در قلب‌م روشن شده است …

هشت: اگر بخواهم یک دهه‌ی گذشته‌ی زندگی را به‌گونه‌ای در خور، خلاصه کنم، احتمالا این رباعی آقای محمدمهدی سیار، گزینه‌ی خوبی است:

افتان، خیزان، در پی آرامش خویش
حیران، حیران، گم شده‌ی خواهش خویش

آن پرسش سرگشته‌ی بی‌هنگام‌م
پرسان پرسان در طلب پرسش خویش

اگر چه هم‌چنان در پی «پرسش حقیقی زندگی» در جستجو هستم؛ اما حالا می‌دانم که من، انسان توان‌مندی هستم که اگر چه در مسیر رسیدن، هنوز میوه‌ی کالی است؛ اما همینی که هستم، حاصل عمری پویش و جوشش بوده است و بنابراین مسیر تعالی در زندگی تا نقطه‌ی پایان، «روشن‌تر از خاموشی» است. 🙂

دوست داشتم!
۲

یک: چرخ گردان روزگار باز به نقطه‌ی شروع رسید: امروز، شش اردیبهشت ۱۴۰۱، من ۳۸ سالگی را تمام کردم و وارد ۳۹ سالگی شدم. و این یعنی یک گام نزدیک‌تر شدن به پایان «روزگار جوانی»؛ هر چند که هیچ زمانی در زندگی به‌اندازه‌ی امروز، حس جوانی نداشته‌ام! 🙂 دو: پیش از هر چیز باید بگویم که ۳۸ سال برای خودش

زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم …

دوباره گردش روزگار به سال‌گرد شروع داستان زندگی من در این دنیا ـ یعنی ۶ اردیبهشت ـ رسید. ورود به ۳۶ سالگی یعنی ۱۸ سال از ۱۸ سالگی ـ پایان نوجوانی ـ گذشته و حالا دو برابر روزهای «پایان کودکی» در این دنیا زیسته‌ام. دورانی که در یک نگاه، به‌سرعت نور گذشته و در نگاهی دیگر، آن‌چنان طولانی و پر از اتفاقات خوب و بد بوده که حس می‌کنم به‌اندازه‌ی چند قرن، زندگی کرده‌ام. و حالا در روزهایی که نیمه‌ی راه زندگی، از همیشه نزدیک‌تر است، به‌سنت هر سال می‌خواهم نگاهی بیاندازم به آن‌چه گذشت و آن‌چه در پیش خواهد بود.

۳۵ سالگی در سالی پرحادثه برای ایران و جهان گذشت. سالی که با سیل شروع شد و با کرونا به‌اتمام رسید. و امان از پاییز و زمستان‌ش … با این حال ۳۵ سالگی برای من شخصا سالی خوب بود. سالی که بعد از پایان روزهای سخت مالی، موفق شدم تا زندگی را از سر بگیرم و به برخی از آرزوهای‌م برسم و ضمنا نتیجه‌ی چندین سال زحمت و مرارت و سختی را تا حدودی به‌دست بیاورم و تا حدودی تکلیفِ‌ ادامه‌ی زندگی کاری‌ام را با خودم روشن کنم.

۳۵ سالگی در ادامه‌ی دوران پسا سی سالگی، سرشار از سرگردانی هم بود: این‌که به‌کجا می‌روم و قرار است چگونه بروم؟ این‌که چرا نشد و نمی‌شود؟ این‌که آیا واقعا روزی خواهد شد؟ و سؤالاتی همیشگی مثل این‌ها. به این «حیرتِ مدام» اگر کمی حسرتِ روزگارِ سپری‌شده و نگرانی از آینده و یک حسِ غم‌ناک سبک را هم که چاشنی‌اش کنید، تصویری گویا از زندگی من به‌دست می‌آید. 🙂 با این حال، مثل هر سال، به پاسخ برخی سؤال‌ها رسیدم و به‌تر از سال‌های گذشته، تکلیفِ برخی از مهم‌ترین تعلیق‌های زندگی‌ام در ۳۵ سالگی روشن شد و از این بابت حسابی شکرگزار هستم.

شاید مهم‌ترین درس و تجربه‌ی ۳۵ سالگی برای من، پذیرفتنِ این بود که چاره‌ای جز «ادامه دادن» ندارم. ادامه دادن به چه؟ سال‌ها است که چارچوبی مشخص را برای زندگی شخصی و کاری‌ام تعیین کرده‌ام، چارچوبی که آرزوها و رؤیاها‌ی‌ بزرگ‌م را از یک سو و مأموریت و ارزش‌های‌م در جهانِ هستی و زندگی روزمره کاملا روشن کرده است. طبیعی است که برخی از اجزای این چارچوب، در طول زمان، نیاز به حک و اصلاح داشته و دارند؛ اما اگر با قانون پارتو بنگریم، ۲۰ درصد از اجزای آن، ۸۰ درصد ارزش‌آفرینی زندگی را با خود به‌همراه دارند. بنابراین تمرکز روی آن ۲۰ درصدِ حیاتی و استراتژیک و ادامه دادن به زندگی براساس آن‌ها، همان چیزی است که در لحظه‌ی آخرِ زندگی در کنار تمام غم‌ها و ترس‌های‌ش، شیرینی را به‌کام انسان خواهد آورد. خوش‌حال‌م اگر به بسیاری از آرزوها و رؤیاها‌ی‌‌م دست نیافته‌ام؛ اما برای به‌دست آوردن‌شان‌شان با تمامِ وجودم تلاش کرده‌ام و هزینه‌های‌ش را هم داده‌ام. این بخش از غزلی از «میلاد عرفان‌پور» شاید خلاصه‌ای باشد از همین چیزی که دارم در موردش صحبت می‌کنم:

سفر بسیار کردم تا رسیدن را بیاموزم
زمین خوردم که روزی پر کشیدن را بیاموزم

از این شب‌های دوری رو به صبح روشنی دارم
که جای خواب دیدن، خوب دیدن را بیاموزم …

من و این روح ناآرام و این از خود رمیدن‌ها
مگر در خاک، باری، آرمیدن را بیاموزم …

گوستاو فلوبر جایی گفته بود: «من به این معتقدم که اگر کسی همیشه به آسمان‌ها چشم داشته باشد، روزی بالاخره بال در خواهد آورد.» در روزگارِ کرونا، امید به نشدنی‌ها شاید بیش از هر زمانی دیگری، عجیب به‌نظر برسد؛ اما در خیلی از قصه‌ها و افسانه‌ها هم پایان قصه را «امیدواران» می‌نویسند. 🙂

بنابراین هم‌چنان با اعتقاد به این‌که «مقصد، خودِ راه می‌تواند باشد»، «می‌روم در آرزوی کیمیا، هنوز» و با پافشاری بر آن‌چه تمامِ زندگی می‌دانم، به مسیرم مصمم‌تر از قبل ادامه خواهم داد. این‌که چه پیش می‌آید، به چه چیزی می‌رسم و چه چیزی را از دست می‌دهم، دیگر تجربه‌ای تکراری است که فقط در بالا و پایین‌ش تفاوت دارد. باید از اتفاقات مثبت و نتایج خوب لذت برد؛ اما به آن‌ها دل نبست و با نشدن‌ها و نرسیدن‌ها هم کنار آمد. 🙂 و پایانِ این زندگی حتما شگفت‌انگیز خواهد بود!

مثل هر سال، از تمام وجودم، شکرگزار داشتن به‌ترین خانواده‌‌ی دنیا و دوستانی به‌تر از برگِ گل هستم. در این روزگار کرونایی که دل‌تنگی دیدار، بیش از هر زمانی رخ می‌نماید، برای همه‌ی عزیزان‌م و برای شما دوستان دیده و نادیده‌ی مخاطب گزاره‌ها، سالی سرشار از سلامتی و شادی و رسیدن و البته کم‌دست‌انداز (!) آرزو دارم.

دوست داشتم!
۷

دوباره گردش روزگار به سال‌گرد شروع داستان زندگی من در این دنیا ـ یعنی ۶ اردیبهشت ـ رسید. ورود به ۳۶ سالگی یعنی ۱۸ سال از ۱۸ سالگی ـ پایان نوجوانی ـ گذشته و حالا دو برابر روزهای «پایان کودکی» در این دنیا زیسته‌ام. دورانی که در یک نگاه، به‌سرعت نور گذشته و در نگاهی دیگر، آن‌چنان طولانی و پر

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۷۹): زندگی، بدون خط پایان!

“هواداران باید به‌خوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمی‌رویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمی‌توانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از این‌ها تیم من متحمل شکست شود، اما ما هم‌چنان بدون شکست بازی‌ها را سپری می‌کنیم. در ماه سپتامبر شش بازی داریم؛ شش بازی یعنی ۱۸ امتیاز سخت و دشواری که باید برای آن‌ها بجنگیم. در فوتبال هیچ‌گاه خط پایانی برای شما وجود ندارد و می‌توانید بهتر از قبل باشید. عمل‌کرد انفرادی بازیکنان، عمل‌کرد گروهی، نحوه‌ی بازی شما و حریفان همگی از جمله عواملی هستند که هر مسابقه متفاوت از یک بازی دیگر می‌شود.” (پپ گواردیولا؛ این‌جا)

این روزها درگیر سر و سامان دادن به آخرین مشکلات بازمانده از مرحله‌ی قبلی زندگی هستم ـ مرحله‌ای سرشار از شکست‌های بزرگ و کوچک که حتما روزی در موردشان خواهم نوشت. یکی از سؤالات این روزهای‌م وقتی از دور به آن دوران پرچالش می‌نگرم این است که چطور دوام آوردم. با بازخوانی این گفته‌های پپ حالا می‌توانم بگویم که دلیل‌ش به‌صورت خلاصه همانی است که در عنوان این پست اشاره کرده‌ام. اما قبل از این‌که در این‌باره توضیح بدهم بیایید کمی به حرف‌های پپ دقیق‌تر نگاه کنیم.

سخنان پپ را می‌توان این‌گونه خلاصه کرد:

  1. باید ببازی تا پیش‌رفت کنی: پیش‌رفت در دو حالت می‌تواند اتفاق بیفتد: به‌تر شدن نقاط قوت و شناخت و رفع نقاط ضعف. اولی که طبیعتا دائمی است؛ اما شناخت ضعف‌ها در زمان پیروزی کار چندان راحتی نیست. باخت به ما نشان می‌دهد که ضعف‌‌های‌مان چیستند تا بتوانیم آن‌ها را برطرف کنیم. همین است که باختن می‌تواند غیر از غم و غصه، جذابیت‌هایی هم داشته باشد. از این دیدگاه، باختن، همان حلقه‌ی بازخوردی است که در تفکر سیستمی از آن سخن می‌گوییم.
  2. هیچ خط پایانی وجود ندارد؛ چون همیشه می‌شود به‌تر شد: مسئله‌ی اصلی اغلب ما در تحلیل باخت‌ها مقایسه‌ی خودمان با برنده‌ها و از آن بدتر، آن‌هایی است که ظاهرا برنده شده‌اند! این‌که آن‌ها به چه چیزهایی دست پیدا کردند یا چه چیزهایی را از دست نداده‌اند و در مقابل، من دچار چه محرومیت‌هایی که نشده‌ام، در میان دیگر ناراحتی‌های ناشی از باخت، پررنگ‌تر به‌نظر می‌رسد. اما واقعیت این است که ما در زندگی در حال مسابقه با خودمان هستیم نه دیگران. مسیر زندگی من، مسیری است خاص خودم با تمام رسیده‌ها و نرسیده‌ها و تمام شدنی‌ها و نشدنی‌های‌ خاص خود من. از چنین دیدگاهی می‌توانم ماجرای زندگی پر نقش‌ونگار خودم را همانند یک فیلم سینمایی در نظر بگیرم که در چند پرده تا نقطه‌ی اوج بحران پیش می‌رود و در نهایت احتمالا پایان‌ش خوش است. 🙂 حتی اگر پایان قصه‌ خوش نباشد هم می‌توان این‌گونه فکر کرد که من با به‌تر شدن در مسیر تعالی گام برداشته و زیبایی‌های فطری و درونی خودم را به‌عنوان یک انسان محقق کرده‌ام. آیا دستاوردی بالاتر از این برای یک زندگی که ارزش‌ش را داشته باشد، می‌توان متصور بود؟
  3. هر بار بازی از اول شروع می‌شود و بردن آن، وابسته به عمل‌کردت در آن بازی است: بازی زندگی هم مثل بازی فوتبال است. هر روز یک بازی جدید آغاز می‌شود و می‌توانی از آن برنده بیرون بیایی یا بازنده. مجموع همین برد و باخت‌ها است که در بلندمدت نتیجه‌ی “لیگ زندگی” و کیفیت زندگی را مشخص می‌کند. می‌توانی تمام زندگی‌ات را معطوف به خوش‌حالی یک پیروزی بزرگ کنی و می‌توانی از کوچک‌ترین موفقیت‌های زندگی هم لذت ببری و روحیه بگیری. اما چیزی که نباید فراموش کنیم این است که اگر شانس را کنار بگذاریم، مهم‌ترین عامل در کسب موفقیت‌های کوچک، به‌تر عمل کردن در زمین بازی زندگی است. چیزی که باز ما را به دو نکته‌ی قبلی برمی‌گرداند: این‌که از باخت‌ها یاد بگیری چگونه به‌تر شوی تا ببری و این‌که هیچ‌وقت در فرایند به‌تر شدن، خط پایانی وجود ندارد.

اما یک نکته‌ی دیگر در ابهام مانده: اگر زندگی مثل فوتبال است، پس جایگاه ما در رتبه‌بندی زندگی کجاست؟ مگر در آخر مسابقات فوتبال به برنده‌ها جام و مدال نمی‌دهند؟ پاسخ‌ به این سؤال را در یکی از پست‌های اول مجموعه‌ی درس‌هایی از فوتبال داده‌ام: “ازی‌کنان بارسا بازی‌کنان توانمندی هستند و این را باور کرده‌اند. اما فقط باور کافی نیست! علاوه بر آن بازی‌کنان بارسا از توان‌مند بودن‌شان لذت می‌برند!” نکته این است که رسیدن به جام و موفقیت بزرگ، نتیجه‌ی مجموعه‌ای از عوامل است. اما این‌که من جامی نگرفته‌ام دلیلی نمی‌شود که توان‌مند نباشم و دلیل نمی‌شود که دست از تلاش بکشم. من باید از آنی که هستم راضی باشم، چرا که در مسیر “بِه‌ شدن” در حال حرکت به‌سوی تعالی هستم.

“زندگی، بدون خط پایان.” چه زندگی شگفت‌انگیزی! زندگی که دچار هیچ محدودیتی نیست. زندگی که وابسته به هیچ کسی نیست. زندگی که سرشار است از تلاش و امیدواری. زندگی که معطوف به سفر است و نه نتیجه! زندگی که در آن، شکست، راهی است برای کشف به‌تر خود و معنای زندگی. زندگی که در آن، پیروزی، تنها یک مرحله‌ی گذار است و گامی رو به جلو که ثابت می‌کند راه را تا الان اشتباه نرفتی. زندگی که ارزش جنگیدن را دارد. زندگی که رو به آینده است؛ اما گذشته را فراموش نمی‌کند. زندگی که هر روز از ابتدا آغاز می‌شود. و به‌صورت خلاصه “زندگی که سراسر حل مسئله است!”

چیزی که می‌خواستم در مورد مسیر چند سال اخیر زندگی‌ام بگویم همین پاراگراف بالا بود. نتیجه‌ی تمام زمین خوردن‌ها و باختن‌ها و نبردن‌های این ۴ سال را می‌توانم در کشف همین حقایق به‌ظاهر بدیهی خلاصه کنم. 🙂

لازم به یادآوری نیست که تمامی آن‌چه در این پست اشاره شد، نه‌فقط در زندگی شخصی که در زندگی کاری و حتی برای سازمان‌ها هم معنادارند. اتفاقا حرف‌های پپ معطوف به سازمان‌ها است و من آن‌ها را مصادره به مطلوب در مورد زندگی شخصی کرده‌ام! اگر بخواهم کوتاه در این زمینه هم بنویسم باید بگویم که برای سازمان‌ها، تعالی به‌معنای دست یافتن به فلسفه‌ی وجودی و چشم‌اندازشان است. در این مسیر، آن‌ها باید روی “به‌بود مستمر” برای حرکت از “خوب به عالی” متمرکز باشند. طبیعی است که هیچ سازمانی نمی‌تواند از شکست اجتناب کند؛ اما می‌تواند کوچک و زود شکست بخورد. این همان چیزی است که بزرگ‌ترین شرکت‌های فناوری دنیا آن را دنبال می‌کنند: رویکرد مبتنی بر آزمایش که به‌دنبال شکست‌ها و موفقیت‌های کوچک است تا در نهایت، مجموعه‌ی آن‌ها به یک پیروزی بزرگ بیانجامد؛ پیروزی که می‌تواند در قالب یک محصول/خدمت جدید و یا خلق یک مزیت رقابتی جلوه پیدا کند (مثلا آمازون را ببینید که استاد این کار است و حرف‌های جف بزوس را در زمینه‌ی رابطه‌ی آزمون‌گرایی و موفقیت بخوانید) و یا این‌که تبدیل به یک اسلحه‌ی رقابتی و حوزه‌ی کسب‌وکاری جدید برای آینده‌ی میان‌مدت و بلندمدت شود (در این زمینه کمپانی ایکس آلفابت و مون‌شات‌های‌‌ش نمونه‌ی بسیار جذابی هستند.)

دوست داشتم!
۱

“هواداران باید به‌خوبی این مسئله را درک کنند که ما همیشه برای بردن و پیروز شدن به میدان نمی‌رویم؛ بلکه گاهی اوقات هم ممکن است بازی را واگذار کنیم. مطمئن باشید که باختن هم برای پیشرفت کردن لازم است. تا تیم شما شکست نخورد، نمی‌توانید بهتر شوید. تصور من بر این بود که زودتر از این‌ها تیم من متحمل شکست

زندگی منهای روزمرگی (۱۶): راهی به‌سوی رهایی

نویسنده‌ها و منتقدان، وقتی شما سخن از کلاژ به میان می‌آورید، دچار اشکال ادبی می‌شوند؛ یکی از آنها به این سبک، «تصاویر شعری» و دیگری «داستان‌های خیلی کوتاه» می‌گوید. کدام‌یک از این توصیف‌ها را بیشتر می‌پسندید؟

برای من، کلاژ فقط روشی برای نوشتن است و نه چیز دیگری؛ من از سال‌ها پیش شروع کردم به فرستادن کارت‌پستال‌هایی برای دوستانم که در آنها کلمات را به‌هم می‌چسباندم. من همیشه برای این کار از یک قیچی کوچک تاشو استفاده می‌کردم و وقتی در هواپیما مجله می‌خواندم و کلمه‌ای می‌دیدم که از آن خوشم می‌آمد، می‌بریدمش. بعد متوجه شدم که چقدر ترکیب کلمات زیادی وجود دارد. من به این کارم در خانه حتی هنگام کار با تخته‌گوشت در آشپزخانه هم ادامه دادم. این‌طوری می‌توانستم هنگام غذاخوردن کلمات اضافی را بیرون بیندازم. اما کلمات خیلی گسترده هستند و همیشه بیشتر و بیشتر می‌شوند. بعد من یک میز لغات برای خودم درست کردم اما کلمات خاکی و چرب می‌شدند و من به ناچار آن‌ها را دور می‌انداختم و خیلی حیفم می‌آمد ـ هزاران کلمه! اکنون آن‌ها را بر اساس حروف الفبا در جعبه می‌گذارم.

هنگامی که جایزه نوبل به شما اهدا شد، شما گفتید که نوشتن، مایه درونی من است. چطور چنین چیزی ممکن است وقتی به زبان اعتماد ندارید؟

نوشتن که زبان نیست، بلکه قریحه کارکردن با زبان است که در من وجود دارد. آدم فقط کار نمی‌کند که نان خودش را به دست آورد. زمانی که ما کار می‌کنیم دیگر نسبت به خودمان آگاه نیستم. و این مساله ما را آرام می‌کند. آدم همیشه نمی‌تواند دائما حواسش به خودش باشد، هنگام کار آدم از خودش رها است. نوشتن یکی از راه‌های رهایی از خود است. هر کاری یک تسخیرشدگی دارد و اینگونه زبان من را تسخیر می‌کند. اما این مساله مشخصا با زبان سروکار ندارد، بلکه سروکارش با زندگی است. من می‌خواهم در کتاب‌هایم بگویم که چه در زندگی اتفاق می‌افتد. زبان فقط یک ابزار است.

کتاب‌هایتان خیلی با شخص خودتان سروکار دارد، چگونه می‌گویید که نوشتن شما را از خود رها می‌کند؟

این به آن معناست که در آن لحظه نوشتن، خودت را احساس نمی‌کنی؛ وقتی می‌نویسم متوجه گذر زمان نمی‌شوم.

(از گفتگو با هرتا مولر؛ برنده‌ی نوبل ادبیات؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۰

نویسنده‌ها و منتقدان، وقتی شما سخن از کلاژ به میان می‌آورید، دچار اشکال ادبی می‌شوند؛ یکی از آنها به این سبک، «تصاویر شعری» و دیگری «داستان‌های خیلی کوتاه» می‌گوید. کدام‌یک از این توصیف‌ها را بیشتر می‌پسندید؟ برای من، کلاژ فقط روشی برای نوشتن است و نه چیز دیگری؛ من از سال‌ها پیش شروع کردم به فرستادن کارت‌پستال‌هایی برای دوستانم که

درس‌هایی از فوتبال برای کسب‌و‌کار (۲۶۴): رهایی از دامِ گذشته‌ها …

“مردم آزاد هستند تا هر چه می‌خواهند بگویند؛ اما من فقط به آن‌چه در پیش است فکر می‌کنم نه چیزهایی که پشت سر گذاشته‌ام. بدیهی است که برای پیشرفت به‌عنوان بازیکن به این‌جا آمده‌ام و می‌خواهم فرصت‌هایی که به من داده می‌شود را به‌دست گیرم.” (پاکو آلکاسر؛ این‌جا)

در بعضی از نقاط زندگی، گذشته‌های انسان هم‌چون پابندی او را از پر کشیدن و پیش رفتن باز می‌دارد. این گرفتارِ گذشته شدن، بدترین دشمنِ امید و آینده است: تلاش و سخت‌کوشی را از انسان می‌گیرد، روزهای خوب آینده را نادیده می‌گیرد و انسان را لحظه‌گرا می‌سازد. این حرف به‌معنی این نیست که گذشته و امروز باید به حال خودشان رها شوند و آینده تمامی آن چیزی است که اهمیت دارد؛ بلکه مفهوم‌ش این است که نباید بگذاریم سنگینی کوله‌بار گذشته‌ها چنان قامت ما را خم کنند که پیش رفتن و گام برداشتن به‌سوی آینده دردناک و غیرقابل تحمل شود. “دامِ گذشته‌ها” یعنی یکی دانستن فردا و دیروز: این‌که چون دیروزِ خوشایندی نداشتیم، پس آینده همان تکرار گذشته خواهد بود. شاید همین‌طور باشد؛ اما مسئله آن است که با غصه خوردن، نه‌تنها چیزی درست نمی‌شود بلکه آدمی از درون می‌پوسد و فرو می‌ریزد …

راست‌ش را بخواهید من در برابر دیروز و امروز و فردا معتقد به فلسفه‌ای هستم که زنده‌یاد حسین منزویِ بزرگ در یکی از غزل‌های بی‌نظیرش آن را تصویر کرده است:

عقلِ دوراندیش، ساحل را نشان‌م می‌دهد
عشق را می‌جوید از خیزاب‌ها، اما، دل‌م

نفسِ رفتن نیز گاهی بی‌رسیدن مقصدی است،
ــ طوف‌ها کرده است در اطراف این معنا دلم ــ

یاری‌ات را گر دریغ از من نداری، بی‌گمان
می‌کشاند سوی ساحل کشتی خود را، دل‌م

دورم از ساحل اگر من، تو به دریا دل بزن
تا کنی نزدیک‌تر راه دل‌ت را تا دل‌م …

شاید بیش از هر چیزی، راهِ رفتن باشد که اهمیت داشته باشد. دیروز و امروز و فردا تنها نقطه‌هایی هستند که در مسیرِ زندگی از آن‌ها می‌گذریم. بنابراین همان‌طور که در مثل‌های زبان شیرین فارسی داریم: “گذشته‌ها گذشته” و “ماهی را هر وقت از آب بگیری تازه است.” گر مرد رهی، غم مخور از دوری و دیری … از همین لحظه باز هم آغاز کن و آن‌قدر برو تا بالاخره به مقصد برسی. بسم‌الله.

 

دوست داشتم!
۳

“مردم آزاد هستند تا هر چه می‌خواهند بگویند؛ اما من فقط به آن‌چه در پیش است فکر می‌کنم نه چیزهایی که پشت سر گذاشته‌ام. بدیهی است که برای پیشرفت به‌عنوان بازیکن به این‌جا آمده‌ام و می‌خواهم فرصت‌هایی که به من داده می‌شود را به‌دست گیرم.” (پاکو آلکاسر؛ این‌جا) در بعضی از نقاط زندگی، گذشته‌های انسان هم‌چون پابندی او را از

زندگی منهای روزمرگی (۱۵)

تو هر آن‌چه باید باشی خواهی بود

بگذار شکست، مفهوم دروغین خود را در تو پیدا کند

آن‌جاست که روح، قلمرو ناچیز را در هم می‌شکند و آزاد می‌شود

روحی که بر زمان غلبه می‌کند و فاتح مکان‌هاست

روحی که بر فرصت‌های زودگذر پیشی می‌گیرد

و به زمان ستم‌پیشه بدرود می‌گوید

و این خواسته‌ی کمال‌طلب بشر است که به‌سوی نادیده‌ها

پر می‌کشد و در فضای بندگی رخ می‌نماید

و این منشأ روحی جاویدان است که به‌سمت مقصد راه می‌پوید

گر چه راه ناهموار است؛ اما تو صبور باش

همانند کسی که روح را به جان خریده است صبر کن

بالاخره موعد فرمان‌روایی تو هم خواهد آمد …

الا ویلرویلکاگس (برگرفته از کتاب راه رفتن با ببرها؛ صص ۱۶۹ و ۱۷۰)

دوست داشتم!
۰

تو هر آن‌چه باید باشی خواهی بود بگذار شکست، مفهوم دروغین خود را در تو پیدا کند آن‌جاست که روح، قلمرو ناچیز را در هم می‌شکند و آزاد می‌شود روحی که بر زمان غلبه می‌کند و فاتح مکان‌هاست روحی که بر فرصت‌های زودگذر پیشی می‌گیرد و به زمان ستم‌پیشه بدرود می‌گوید و این خواسته‌ی کمال‌طلب بشر است که به‌سوی نادیده‌ها

زندگی منهای روزمرگی (۱۴)

ـ تفکر آن چیزی است که شما الان به آن می‌اندیشید. تفکر، عمل فکر کردن است. تفکر کهنه نداریم. ممکن است تفکر به فکرهای کهنه بیاندیشد اما کهنه نیست. شما وقتی به فکرهای کهنه تفکر می‌کنید، در واقع دارید آن‌ها را نو می‌کنید، پس تفکر همواره نو و تازه است ولی فکر می‌تواند کهنه باشد. همین تفاوت بین اندیشه و اندیشیدن است. ما اندیشه کهنه داریم اما با اندیشیدن می‌توان اندیشه‌های کهنه را نو کرد.

ـ زندگی انسان همانند یک رمان است، یک رمان یا داستان را تا زمانی که تا آخرش نخوانیم، نمی‌دانیم که سرانجام آن چه می‌شود، در زندگی هم باید تا آخر رفت، در آنجا معلوم می‌شود که انسان چه کاره است و حتما این زندگی به کوشش شما بستگی دارد و کوشش شما مقدمه‌ی اندیشیدن شماست. بستگی دارد به آن‌که چگونه بیاندیشید. اندیشیدن سرنوشت انسان را معین می‌کند. شما بگو چگونه می‌اندیشی، تا من بگویم که چه راهی می‌روی. ما اندیشیدن را فراموش کرده‌ایم.

ـ یک دانشمندی می‌گوید که به چهار چیز فکر نکنید، اگر فکر کردید، مُردن برایتان بهتر است؛ یکی اینکه فوق و بالا چیست. دیگر آنکه زیرترین و فروترین چیست. یکی اینکه گذشته و آغاز چه بوده است. دیگر اینکه سرانجام چه خواهد شد؛ آن وقت راحت هستید.

ـ بعضی‌ها از سؤال کردن هم می‌ترسند، می‌گویند نپرس. آیا اگر پرسش نباشد، پاسخ هست؟ اگر پرسش نباشد، فکر کردن است؟ فکر اصیل آن‌جایی است که پرسش است. حال این پرسش را یا از غیر می‌کنید یا از خودت؟ آدم از خودش هم سؤال می‌پرسد. اگر تمرین کردی و پرسش از خود آموختی که از خودت بپرسی و در مقام پاسخ برآمدن به پرسش‌ها شدید، آن وقت راه تعالی برای شما باز می‌شود …

(از گفتگو با دکتر غلام‌حسین ابراهیمی دینانی؛ این‌جا)

دوست داشتم!
۱

ـ تفکر آن چیزی است که شما الان به آن می‌اندیشید. تفکر، عمل فکر کردن است. تفکر کهنه نداریم. ممکن است تفکر به فکرهای کهنه بیاندیشد اما کهنه نیست. شما وقتی به فکرهای کهنه تفکر می‌کنید، در واقع دارید آن‌ها را نو می‌کنید، پس تفکر همواره نو و تازه است ولی فکر می‌تواند کهنه باشد. همین تفاوت بین اندیشه و