- حکمتها (۸۶) - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
- و اینک چهل سالگی: ای خضر پیخجسته، مدد کن به همتم … - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۶) - ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
خدایا اگر من اندکی صبر که تو از من میخواهی ندارم، تو که مهر بیپایانی که من از تو میخواهم را داری!
خدایا اگر من اندکی صبر که تو از من میخواهی ندارم، تو که مهر بیپایانی که من از تو میخواهم را داری!
کتابهای مدیریت و برنامهریزی استراتژیک یک ویژگی بسیار جالب دارند که خواندنشان را برای من جذاب میکند. همیشه اول کتاب یا در مقدمه یا فصل اول، یک شکل شماتیک از فرایند مدیریت / برنامهریزی استراتژیک آن کتاب وجود دارد که به خوبی به شما نشان میدهد که چه مباحث و مفاهیمی قرار است در این کتاب مطرح شود و ترتیب و تقدم و تأخر مطالب کتاب چگونه است. این نقشهی کتاب، خیلی قشنگ ساختار مشخصی را در ذهن خواننده ایجاد میکند که کتاب را باید چطوری بخواند (مخصوصا اگر خواننده کل مطالب کتاب را لازم ندارد، اینکه از کجا شروع کند و کجا تمام کند را بفهمد. بهعنوان مثال فرض کنید من فقط بخش ارزیابی محیط خارجی سازمان را لازم دارم.)
من در سایر کتابها چنین نقشهای را ندیدهام. البته روشن است که منظورم توضیحات مشروحی که معمولا در مقدمه یا فصل اول در مورد محتوای کتاب داده میشود نیست و دقیقا همین نمایش ِشماتیکِ محتویات کتاب را در نظر دارم. ضمنا این نقشه حتما با مطالبی که برای معرفی کتاب این طرف و آن طرف نوشته میشود هم کاملا متفاوت است.
چند شب پیش داشتم به همین فکر میکردم که داشتن نقشهای برای خواندن یک کتاب ـ بهویژه کتابهای مربوط به علوم انسانی و مدیریتی ـ میتواند خیلی برای آدم مفید باشد. چه خوب بود خیلی از این کتابها ـ مخصوصا قطورهایشان ـ چنین نقشهای را اولشان داشتند (مثلا فکر کنید کتاب فرمان پنجم با آن جذابیت استثناییاش چنین نقشهای داشت؛ آن وقت جذابیتاش مثلا در برابر کتاب مدیریت استراتژیک فرد دیوید چند برابر میشد!) اصلا شاید یکی از دلایل تنبلی ما هم برای جدیخوانی همین باشد که قبل از شروع کتاب نقشهی مشخصی از آن کتاب دم دستمان نداریم تا بدانیم کتاب را چطور بخوانیم، سر و ته آن را چطور پیدا بکنیم و اصلا کجاهای کتاب به دردمان میخورد و کجاهایاش نه!
چنین نقشهای حتی در خواندن رمان ـ مخصوصا رمانهای رئالیسم جادویی و جریان سیال ذهن ـ هم میتواند به آدم کمک کند. مثلا یادم هست که اول کتاب صد سال تنهایی مارکز بزرگ، شجرهنامهی خاندان آرکادیو به صورت شماتیک ترسیم شده بود تا آدم وسط داستان، آن همه آرکادیوی مختلف و تکراری را با هم قاطی نکند! چند وقت پیش هم جایی خواندم برای کتاب بزرگ جی آر آر تالکین ـ یعنی ارباب حلقهها ـ کتابی نوشته شده که تقریبا هدفاش ترسیم چنین نقشهای برای خوانندگان است.
خوب باید برای حل این مشکل هم فکری کرد. من دو راهحل کلی به نظرم میرسد:
یک چیز دیگری هم به نظرم میرسد و آن تهیهی نقشهای از ایدههای مطرح شده در یک کتاب است (این یکی هم برای من خیلی جذاب است و قبلا اینجا البته باز به صورت متنی برای کتاب خواندنی شرکت سهامی حیوانات انجام دادهام.)
این ایده خیلی خام است و شاید هم اصلا درست نباشد. خوشحال میشوم در موردش نظر بدهید.
وودی آلن بزرگتر و شناخته شدهتر از آن است که بخواهم در موردش چیزی بگویم. فقط چند سطری از گفتگوی عالی که از استاد در مجلهی فیلم شهریور ماه منتشر شده:
ـ من فرصتهای طلایی داشتم که به هدر دادم و هیچ کس هم غیر از خودم، مقصر نیست. آدم وقتی به سن خاصی میرسد، تازه متوجه میشود که فاقد آن استعداد و عظمت است.آدم در جوانی میخواهد به بزرگی و عظمت برسد؛ اما حالا یا به خاطر نبود فرصت یا نظم و برنامهریزی یا شاید هم به خاطر نداشتن نبوغ و استعداد، نمیتواند به آن جایگاه بزرگی که میخواسته دست یابد. سالها پشت سر هم میآیند و میروند و آدم متوجه میشود که من فقط یک آدم متوسط بودهام، اما خب تمام تلاشم را کردهام!
ـ من همیشه در یک چهارچوب کابوسگونه و با آگاهی از این واقعیت که خود زندگی یک چیز بیرحم، بیمعنا و وحشتناک است به سر میبرم. خدا به کسانی که شانسشان خنثی بوده رحم کند؛ چرا که از بین این آدمها، حتی زیباترین و بااستعدادترینشان چه نصیبشان میشود؟ یک عمر کوچک بیمعنا در یک وادی لایتناهی.
ـ متأسفانه مرگ هم که آدم تمام عمر آن را مثل یک شمشیر بالای سرش حس میکند. هر چه هم نادیدهاش بگیری و بهاش کممحلی کنی، بالاخره یقهات را میگیرد. فقط تنها کاری که از دست آدم برمیآید این است که دعا کند خیلی سریع و بدون درد باشد. یک بار توی یکی از فیلمهایام گفتم بهترین راهِ مردن این است که موقع خواب پس از گفتن شب به خیر و گفتن اینکه فردا میرویم موزه بخوابی و دیگر بلند نشوی!
خدایا این روزها خیلیها به توانستنات شک دارند و من به خواستنات. کاش به آن خیلیها و البته خودِ من ثابت کنی که همه در اشتباهیم …
خدایا اگر میشد و اگر میتوانستم که دیگر از تو نمیخواستم!
عید است و دلم خانهی ویرانه بیا
این خانه تکاندیم ز بیگانه بیا
یک ماه تمام میهمانت بودیم
یک روز به مهمانی این خانه بیا …
قیصر امینپور
پ.ن. عید سعید فطرمبارک همراه با آروزی قبولی طاعات و عبادات همه در این ماه عزیز. این ماه، برای من یکی از بهترین ماه رمضانهای عمرم بود. خدا هدیهای به من داد که مدتها در انتظارش بودم: آرامش و شادی درونی.
خدایا ما همیشه ندادههایات را به یاد میآوریم و دادههایات را نه. گهگاه دومی را به یادمان بیاور، باشد که به آرامش درونی در زندگیمان دست یابیم.
از دعاهای شب بیست و سوم ماه مبارک:
وَاَنْ تَهَبَ لى یَقینَاً تُباشِرُ بِهِ قَلْبى وَاِیماناً یُذْهِبُ الشَّکَّ عَنّى …
برای من این دو، تمامِ دین هستند: یقین و ایمان!
التماس دعا.
این هم بخشهایی از گفتگوی امید روحانی با عباس کیارستمی دربارهی رونوشت برابر اصل:
ـ تراژدی سرنوشت بشر است … این تراژدی بشری است که آدمها همدیگر را نمیفهمند و وقتی از دست میدهند باز معنایاش این نیست که فهمیدهاند بلکه میکوشند از دست دادهها را دوباره به دست بیاورند. مثل قماربازی که در یک کازینو میبازد اما ادامه میدهد چون تلاش میکند باختاش را جبران کند و به همین دلیل دوباره از دست میدهد و این یک بار اتفاق نمیافتد … تراژدی سرنوشت بشری است، بشر کاری نمیتواند بکند. اگر نشانهی بدبینی مفرط من نباشد، دارم میگویم که محتوم است. فهم اینکه ناگزیر یا محتوم است گاهی کمک میکند که مصایب آن را بهتر تحمل کنیم …
ـ میکوشم از از هر حدس و گمان و آیندهنگری فرار کنم. به فردا فکر نمیکنم. رؤیابافی نمیکنم. به دلیل شرایط سنیمان البته میطلبد که کمی رؤیابافی کنیم چون من، دست کم، آدم گذشته نیستم. گذشته را که گذشته میدانم و حال را هم که داریم از دست میدهیم، بنابراین، واقعیت این است که تنها چیزی که برایمان میماند همین آینده است، رؤیاست …
خدایا بیا امشب را تا سحر با هم درد دل کنیم …