- حکمتها (۸۶) - ۱۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
- و اینک چهل سالگی: ای خضر پیخجسته، مدد کن به همتم … - ۰۶ اردیبهشت ۱۴۰۳
- لینکهای هفته (۶۳۶) - ۳۱ فروردین ۱۴۰۳
خدایا یا راه را به ما بنما یا مقصد را!
خدایا یا راه را به ما بنما یا مقصد را!
از روزی که رضا بهرامی در وبلاگاش خانهی کتابدار را معرفی کرد تا روزی که به همراه چند دوست نادیده و به لطف خطوط ارتباطی جیمیلی مهمان خانم پیشداد و خانم اخوت شدیم چند هفتهای طول کشید. ولی خوب دست آخر در عصر داغ و ابری شنبهی تابستانی همین هفته در کنار هم سرکی کشیدیم به درون این خانهی زیبا و پرمهر.
برای منی که سالهای کودکیام را در کتابخانه سر کردهام، هیچ جایی خارج از خانه دوستداشتنیتر از یک کتابخانه نیست؛ جایی که نعمت وصال عشق ابدی و ازلی من و امثال من ـ یعنی کتاب ـ دایمی است! و همین است که وقتی میبینم چند تا آدم مهربان با دست خالی دارند برای کتابخوان کردن بچههای یک محلهی متوسط رو به پایین پایتخت و از آن بالاتر، بچههای روستاهای کشور تلاش میکنند، بدیهی است که به این نتیجه میرسم که باید آستینها را بالا زد و کمکشان کرد.
خوب برگردیم به همان قرار شنبه؛ یک قرار به قولی گودری! من کمی (حدود یک ساعت البته) دیر رسیدم. کمی گشتم تا دیوارهای چوبی خانهی کتابدار به چشمم خورد و پلاک بیست را روی دیوارش دیدم. وقتی وارد شدم خانم اخوت تقریبا توضیحاتشان را دربارهی شورای کتاب کودک و فعالیتهای خانهی کتابدار تمام کرده بودند و عملا، من تنها در بخش بازدید از خانه حضور داشتم.
این هم یک گزارش تصویری از آنچه دیدم (هر چند به دلیل عجله، قابهای عکسهایام اشکال دارند!):
۱٫ از در که وارد شوید این تابلو را روبرویتان میبینید:
۲٫ خانهی کتابدار چهار طبقه دارد؛ این هم راهنمای این خانه:
۳٫ نقاشیهای بچهها را توی راهپله به نردهها زدهاند؛ این یک نمونهاش:
۴٫ طبقهی دوم، کتابخانهی بچهها است و اتاق قصهی زیبا و نوستالژیکاش:
و البته عروسکهای قصهگویی بانمکاش:
این هم درختی که گر بار دانش بگیرد …
دیدار از این خانهی پرمهر با آن سادگی زیبایاش و دلهای بزرگ و باصفای آدمهایاش یک تجربهی لذتبخش بود. اما مهم این است که همهی ما که آن روز آنجا بودیم تصمیم گرفتیم تا در کنار این آدمهای بزرگ، کارهای کوچکی بکنیم برای سبز کردن اندیشهی آیندهی کودکان امروز کشورمان. خانهی کتابدار به کمک من و شما در حوزههای زیر نیازمند است:
۱٫ اهدای کتاب!
۲٫ کمکهای نقدی.
۳٫ تبلیغ فعالیتها و کمک در فروش محصولات و بستههای فرهنگی خانه (چیزهایی را که ما دیدیم واقعا هیچ جای دیگری گیرتان نمیآید!)
۴٫ همکاری در کتابداری، قصهگویی و فعالیتهای فرهنگی.
۵٫ همکاری در سفرهای فرهنگی برای راهاندازی کتابخانههای روستاها.
۶٫ و خیلی چیزهای دیگر.
خوب بیایید شروع کنیم:
آدرس خانه کتابدار: خ ولیعصر، بالاتر از میدان منیریه، خ اسدی منش، ک دهستانی، پ بیست.
تلفن تماس: ۶۶۹۶۲۹۰۴ الی ۶
ساعات کار کتابخانه: همه روزه از شنبه تا چهارشنبه از ساعت ۸ الی ۱۷
پست الکترونیکی: hlp_83@yahoo.com
پ.ن. از رضا بهرامی برای کشف این مکان دوستداشتنی صمیمانه متشکرم. از نجوای عزیز هم به خاطر تبلیغ ایمیلی عالیاش تشکر ویژه دارم. امیر هم قرار بود بیاید و بالاخره از نزدیک ببینیماش که متأسفانه نشد!
خدایا، خداوکیلی ما رو یادت میاد!؟
بی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد …
این فیلم کوتاه ۱۲ دقیقهای با نام نشانهها (Signs)، با وجود کوتاه بودناش یکی از بهترین فیلمهایی است که به عمرم دیدهام. عاشقانهی عجیب دو جوان در میان سرگیجههای دایمی یک شهر شلوغ، که چگونه از راه دور و از طریق چند نشانهی ساده همدیگر را مییابند و به لطف امید و ایمان به همدیگر، دست آخر به هم میرسند.
فیلم چند نقطهی عطف بسیار جالب دارد: یکی جایی که اتاق دختر عوض میشود و پسر ناامیدانه به دنبال او میگردد، دیگری وقتی دوباره دختر را یک طبقه بالاتر پیدا میکند (و چقدر خندههای هر دوشان دیدنی است!) و دیگری صحنهی آخر و وصال عاشق و معشوق!
دیدن این فیلم را از دست ندهید.
پ.ن. لینک دانلود فیلم مستقیم است و نیازی به فی*لتر*شکن نیست.
خدایا به عقلای ما (البته در صورت وجودشان!) فرصت فکر کردن بده!
نافه شمارهی دوم از آن مجلاتی بوده که از خریدنشان هرگز پشیمان نشدهام. سهل است که لذت سرشاری را هم تجربه کردهام. امروز نشستم و بخشهاییاش را خواندم و در این بخشها قسمت گفتگوهایاش واقعا استثنایی بود. چند بخش از گفتگوها را انتخاب کردهام که اینجا مینویسم؛ در عین حال پیشنهاد میکنم که خواندن همهی این گفتگوها (بهویژه گفتگو با صفی یزدانیان، منتقد سینما) را از دست ندهید:
ـ من عمیقا ایمان دارم بحران اصلی بشریت در طول تاریخ جهل بوده است و شما هر خردهقدمی که بردارید تا این جهل تبدیل شود به معرفت و آگاهی، کاری بنیانی کردهاید. جهل را گاهی میشود با دادنِ یک سری اطلاعات و آگاهیها به مخاطب کمرنگ کرد، گاهی هم میشود باعث اندیشیدن مخاطب شد تا خودش جهل را نابود کند؛ نه اینکه شما مدام برایاش استدلال کنید که به این دلایل جهالتاش را کنار بگذارد. همین که ذهن مخاطب مجبور شود فکر کند، کلید در دستش است و بهترین راهِ به اندیشه واداشتن طرح سؤال است و علامت سؤال گذاردن در مقابل هر آنچه هست و نیست. سؤال جرقهی اندیشیدن است و دو کلمهی مقدسِ «نه» و «چرا» کارآمدترین کلمات در تولید اندیشهاند … انسان مدیون این دو کلمه است. (از گفتگو با اصغر فرهادی)
ـ مگر میشود حسرت را کتمان کرد؟ همه با آن محشوریم؛ حسرت سالهای سپری شده، حسرت اشتباهات، حسرت راههای نرفته یا به غلط رفته. نادیده گرفتن خطالها به منزلهی ندیدن و عدم درک آنها است. اگر حسرت درونی باشد و به معنای نهیبی بر خود، حتما مفید خواهد بود، البته بعضیها ابایی ندارند که چهره و رفتار و گفتارشان درون حسرتخوار آنها را برملا کند … البته گونهای از حسرتها هستند که دلیلی برای پنهان کردنشان ندارم! (از گفتگو با کیانوش عیاری)
ـ آدم وقتی از چیزی تعریف کند بعدا پشیمان نمیشود؛ معمولا وقتی علیه چیزی منفی میگوید ممکن است بعدا پشیمان شود. (نقل به مضمون از گفتگو با صفی یزدانیان)
ـ … حتی وقتی کسی از یک موسیقی مبتذل لذت میبرد، مگر میتوانیم برویم بهش بگوییم خانم یا آقای راننده که دوست داری تمام شهر آهنگ مورد علاقهات را بشنود به این دلایل این موسیقی خوب نیست؟ آن موسیقی برای زندگی آن آدم معنی دارد و چه خوب که، بالاخره، در این دنیا یک چیزی برای کسی معنیای دارد. من این وسط چه کارهام؟ من در نهایت شاید اگر در ماشین همان راننده باشم؛ از او بخواهم صداش را کم کن، که البته معمولا درخواست پرخطری است و او با دلخوری دستگاه را خاموش میکند؛ و این اواخر فهمیدهام چرا؛ نه، او فقط ناراحت است چون تا پیش از اعتراض تو فکر میکرده که دارد تو را در چیزی که دوست دارد سهیم میکند، و حالا از این فاصلهای که از سلیقهاش گرفتهای رنجیده است. (از گفتگو با صفی یزدانیان؛ استثنایی!)
خدایا لطفی کن و از این حکمتهای بیشمارت، لااقل یکی را به نعمت تبدیل بفرما!
امروز بالاخره بعد از چند هفته که به دلایلی نمیشد، فیلم “هیچ” را به تماشا نشستم. من کار قبلی عبدالرضا کاهانی ـ یعنی بیست ـ را ندیدهام بنابراین نمیتوانم “هیچ” را با آن مقایسه کنم. فعلا هم خیلی حوصله نقد نوشتن ندارم؛ پس براساس نگاه خود کاهانی، در اینجا “نگاه”هایی دارم به این فیلم:
۱- راستاش بیش از هر چیز نگاه عجیب کاهانی به مردان جامعه برایام جالب بود که به شکلی غریب با حرفهای این روزهای خانم شادی صدر همسویی داشت! مردانی که یا بظیغیرت و بیعرضهاند (عادل ـ احمد مهرانفر) یا بیتفاوت نسبت به دنیای دیگران (نادر ـ مهدی هاشمی) یا در ظاهر غیرتی و مرد خانواده هستند و در خلوتشان دنبال فیلم “نرم” (!) و از آن بدتر همین که بوی پول به مشامشان رسید سریعا دنبال تجدید فراش میروند!
۲- زنان فیلم هم جملگی زنانی مظلوم و درد کشیده هستند که تحت ظلم و ستم بیپایان مردها قرار دارند. در این میان لیلا (نگار جواهریان) که دختری تقریبا امروزی و مستقل است وصله ناجوری است میان زنان داستان!
۳- نگاه به شدت اغراقآمیز کاهانی به زندگی پایینترین سطوح جامعه را ـ بهویژه در سطح گفتار و رفتار ـ اصلا دوست نداشتم. به نظرم اغراق و نگاه کاریکاتوری هم بالاخره حدی دارد که از آن بالاتر، داستان را غیرقابل باور میکند. و این یکی از نقایص عمده داستان “هیچ” است.
۴- شروع و میانه داستان “هیچ” از آن داستانهای کاروری است که آخرش آدم به خودش میگوید: خوب که چی؟ اما از نظر من پایانبندی داستان هیچ اصلا خوب نیست. یکی از دلایلی اصلی که “به همین سادگی” میرکریمی را دوست داشتم پایان باز داستاناش بود. اما کاهانی یک پایان به شدت تلخ و در عین حال باز را انتخاب کرده است؛ در حالی که من وقتی “نادر” شناسنامه و دفترچه بانک به دست از خانه خارج شد، فکر کردم داستان تمام شده است (و بهترین نقطه پایان هم همینجا بود.) اما یک اشکال دیگر در این پایانبندی به ظاهر روشن وجود دارد: اگر پایان فیلم، باز نیست چرا تماشاگر فقط فرجام یکتا (باران کوثری) را در فیلم میبیند؟ از آن بدتر این سؤال است که چرا در خانوادهای از قشر پایین و سنتی جامعه که در آن نشانههای غیرتمندی به شدت مشاهده میشود (تذکرات مکرر مادر خانه یعنی عفت به دخترش لیلا در مورد حجاب را به یاد بیاورید)، وقتی اعضای خانواده شب به خانه میآیند و غیبت دخترشان را میبینند، هیچ واکنشی نشان نمیدهند؟ اصلا من نمیفهمم براساس چه منطقی لیلا نامزدش را از خود میراند و به راحتی هر چه تمامتر بدون توجه به تلاشهای مادر و برادرهایاش، برای امرار معاش به تنفروشی روی میآورد؟ از آن گذشته چه بر سر محترم (پانتهآ بهرام) که شوهر هوسراناش او را از خانه بیرون کرده میآید؟
براساس همین سؤالهای بیپاسخ است که من واقعا منطق داستان “هیچ” را نفهمیدم. شاید منظور کارگردان همانی بوده که جایی از فیلم عفت میگوید: “هیچ” نداشتن خانواده عفت در اول فیلم با “هیچ” نداشتنشان در آخر فیلم از زمین تا آسمان متفاوت است! (نقل به مضمون)
۵- چقدر تعداد صحنههایی که در حالت عادی در سینمای ایران شاید ۱۰ درصدش هم قابل نمایش نیست در این فیلم زیاد بود. تأکید چند باره بر خاموش کردن چراغها در شب توسط همسران چند خانواده مختلف فیلم (!)، تعبیر فیلم “نرم” (که من نفهمیدم چرا معادل آن واژه معروف گرفته شده است) و بازی کردن صابر ابر با موهای نامزدش لیلا فقط چند نمونه بود! کاهانی هم مثل دهنمکی رانتی دارد؟
۶- بازیهای بازیگران واقعا عالی است؛ مخصوصا مهدی هاشمی، مهران هاشمی (بیک) و بهویژه پانتهآ بهرام (محترم) که واقعا استثنایی است (درآوردن لکنتزبان “محترم” واقعا فقط کار بازیگری چون خانم بهرام بود.) تصویربرداری کار ـ مخصوصا استفاده از کرین در لوکیشن بسیار کوچک فیلم ـ نیز بسیار عالی بود. موسیقی کارن همایونفر هم بسیار خوب بود.
۷- خانهای که لوکیشن فیلم بود واقعا دوستداشتنی بود. حسرت چنین خانهای را دارم …
بعضی وقتها دیدن و خواندن حتی یک جمله کوتاه میتواند حسابی آدم را بشکند و چه زیبا است که آن عامل شکستن، آیهای از کتاب رحمت باشد …
امروز اتفاقی جایی این آیه بینظیر را دیدم؛ دعایی از زبان “اصحاب کهف” خطاب به خدای بزرگ: “ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیئ لنا من امرنا رشدا” (پروردگارا! ما را از سوى خودت رحمتى عطا کن، و راه نجاتى براى ما فراهم ساز!)
نمیدانم چرا این آیه شریف و این دعای زیبا حسابی دلام را شکست و زیباییاش دلام را بد ربود. شاید به این دلیل که محتوای آن همان چیزهایی است که این روزها در زندگیام به شدت به آنها نیازمندم!
خدایا رحمت و راه نجاتات را از ما دریغ نفرما!